شماره 205 | 30 ارديبهشت 1394 | |
نگاهی به فعالیتهای زنان جهادگر شهر ملارد گفتوگو با خانم مهین خمیسآبادی؛ مادر شهید حسین حسینآبادی اشاره: ملادر یکی از شهرستانهای استان تهران در ایام دفاع مقدس با این که دهستان کوچکی بوده اما بیش از 150 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده است. شاید حجاب معاصرت و مجاورت باعث میشود، خیلی از سوژههای انقلاب اسلامی که در اطرافمان هستند را نتوانیم ببینم! روز اول عید بود که به درخواست یکی از دوستان به سراغ سوژهای رفتم که او را میشناختم. اما فکر نمیکردم داستان زندگیاش اینقدر جالب باشد. متولد 1328 در کنگاور کرمانشاه که در هفده سالگی به ملارد آمده است. با شروع جنگ، به قول مهین خانم؛ جهاد شروع میشود. چند شیرزن ملاردی، دور هم جمع میشوند و هشت سال جنگ برای رزمندگان نان، ماست، مربا، ترشی و... تهیه میکنند. البته این چیزها سوای تقدیم کردن فرزندانشان به جنگ باشد؛ پسرش حسین، نوجوانترین شهید ملارد است. وقتی که برای گفتوگو به منزلشان رفتم، از جلسه قرآن برمیگشت؛ در ادامه قسمتی از گفتوگو با خانم خمیسآبادی میخوانید: گفتوگو: محمدمهدی رحیمی چه کسی قرآن خواندن به شما یاد داد؟ شمسی خانم (شمسی کُندری) چند نفر بودیم که علاقه داشتیم. شمسی خانم گفت: برایتان جلسه میگذارم. زمان شاه بود و هنوز انقلاب خبری نبود. هفتهای یک روز به جلسه میرفتیم. از اول سوره بقره شروع میکردیم تا آخر کتاب را تمام کنیم. اگر جمعیت زیاد بود هر جلسه یک جزء قرآن، یا دو جزء قرآن میخواندیم. هر کس یک صفحه میخواند. الآن هم همین کار را میکنیم. گرداننده جلسات شمسی خانم بود. خانم حیدریمجد هم طلبه جوانی بود که برای درس خواندن به قم رفته بود. وقتی که از قم میآمد، یا خانه خودشان یا خانه کس دیگری، زنها را جمع میکرد و جلسه برگزار میکرد. در این جلسات اتفاقاتی هم میافتاد؛ انقلاب تازه شروع شده بود. خانم حیدریمجد منزل پدرش جلسهی قرآن برگزار کرده بود. ناگهان ساواکیها وارد خانه شدند و او را گرفتند. به او گفتند؛ چرا جلسه گذاشتی؟ خانم حیدریمجد گفت: ما کاری نکردیم، فقط داریم قرآن میخوانیم. کاری از دست ما برنمیآید. چند تا زن هستیم که داریم قرآن میخوانیم. نمیدانم چه کسی خبر داده بود! من که حسابی ترسیده بودم. خلاصه ماجرا به خیر گذشت و اینها رفتند. البته این قضایا برایمان عادی شده بود و برای راهپیمایی و تظاهرات به خیابان میآمدیم. در جلسات حرفهای سیاسی هم زده میشد و مطالبی درباره ظلم حکومت شاه میگفتند. انقلاب که شد شمسی خانم و خانم حیدریمجد در جلسات میگفتند؛ در صحنه باشید و به راهپیماییها بیایید تا این که جنگ شروع شد! جنگ شروع شده بود و ما هنوز جلسات را داشتیم. مدام به شمسی خانم میگفتم که: ما چه کار باید کنیم. یک روز من به سرآسیاب، منزل یکی از اقوام رفتم. گفت: بیا ببین چقدر جنگزده به این مدرسه آمده است. صحنه منقلبکنندهای بود. رفتم و به شمسی خانم گفتم چه نشستی؟ گفت چه شده؟ گفتم ولله ماجرا این است. یک عده جنگزده آوردهاند. بیچارهها سرپوش و بالاپوش ندارند. پتوی سربازی، فرش زیرپایشان است. هر چه ظرف و ظروف داشتند از بین رفته است. شمسی خانم گفت: شما آدرس را بلدی. گفتم: بله. فاطمه سلطان خدابیامرز، او هم در خانه شمسی خانم بود. گفت: فردا برویم. یک تعداد ظرف تهیه کردیم، به همراه مقداری پول، رفتیم به دیدن آوارگان جنگی. شمسی خانم از آنها دعوت کرد تا به خانهاش بیایند. چند روز بعد، چند نفرشان آمدند. گفتیم برایتان رختخواب درست میکنیم. شروع کردیم به رختخواب و بالش درست کردن. شمسی خانم یک خانه کوچک دوازدهمتری داشت. پر از رختخواب شده بود. پول و وسایل را از کجا تهیه میکردید؟ همه هزینهها و لوازم را مردم میدادند. مثلاً یک نفر قند، شکر، چایی میداد. آدم بود که دو سه قواره پارچه میداد. حتی پنبه میدادند که دانه داشت. پیرزنها دستشان میلرزید و دانهها را جدا میکردند و پنبه را توی متکا میریختند. کاموا میدادند. کامواها را میشکافتیم و متکا درست میکردیم! هر کس هرچه در توانش بود، اهدا میکرد. بعد از شهادت حمید رحیمی در شهریور سال 60، به پیشنهاد شمسی خانم شروع کردیم به نان پختن. سنگر ما هم مسجد بود؛ مسجد حسینیه ملارد. البته اول خانه شمسی خانم کار میکردیم. گرداننده اصلی این جمع شمسی خانم بود؟ بله، خداییش شمسی خانم خیلی زحمت کشید. خداییش انقلابی بود و سرسخت! هم خودش، هم شوهرش. داشتید قضیه نان پختن را میگفتید؟ اوایل خانه شمسی خانم، خمیر را آماده میکردیم و چند مدتی هم نان را خانه فاطمه سلطان پختیم. خانه شمسی خانم پر از آرد شده بود. پیشنهاد دادیم محل آماده کردن خمیر را تغییر دهیم. بنابراین بعد از مدتی به مسجد حسینیه رفتیم. خمیر را آنجا آماده میکردیم و در چند تنور مختلف که در خانهها بود، نان میپختیم. جمع شما چند نفر میشد؟ شمسی خانم، فاطمه سلطان و دخترش پروانه خلج که امسال به رحمت خدا رفت! او خیلی زحمت کشید، رقیه گلین (رقیه چراغی)، ستاره خانم (ستاره طاهری)، زهره خانم (مرحوم زهره طاهری)، قیزبس باجی، بتول باجی (مادر شهید حمید رحیمی) مادر شهیدان میعادی، مادر شهید سنگ سفیدی (گلچین حسینآبادی)، مادر محمدرضا افشار که به رحمت خدا رفته، نیره خانم (نیره خیراندیش مادر شهید محمد کاوندی)، خجه خانم (خدیجه میرزایی)، منیر زاهدپناه، صغرا خانم فیضی (مادر آزاده سرفراز فیضی)، ملوک خانم (ملوک عبداللهی مادر شهید محمدرضا رسولی) و خواهرش نگار خانم. بعضیها هم مرتب نبودند، یک کندهای میانداختند و میرفتند. نان پختن کار روزانه شما بود یا هفتهای یک بار این کار را انجام میدادید؟ تا آخر جنگ ما هر روز بودیم، مگر این که یکی مریض میشد و نمیآمد! خمیر را که در مسجد درست میکردید چه جوری میبردید سر تنور؟ بچههای بسیجی کمک میکردند. شهید علیرضا دست برسر و شهید اصغر سنگ سفیدی با فرغون خمیرها را سر تنور میآوردند. نانها را بیشتر کجا میپختید؟ خانه ابراهیم اژدر (مرحوم ابراهیم اژدر میرزایی پسر قیزبس باجی) خانه شیخ رفیع، خانه آی بیگم، خانه سید ربابه (سید ربابه عقیلی) این چهار تا بیشتر و خانه حسینعلی (مرحوم حسینعلی میعادی پدر شهیدان میعادی) هم بود. تنور خانه حاج ابراهیم اژدر، دست من بود. سر همین ماجرا نان پختن را یاد گرفتم. خودم یک نانپز حرفهای شدم. یک روز حاج ابراهیم اژدر گفت: آبجی من دلم برای تو میسوزد. تو دیگر صبح زود برای روشن کردن تنور نیا، من خودم تنور را روشن میکنم. خدا رحمتش کند. خیلی به من کمک کرد. کمی راجع به تنورها و نحوه تهیه هیزم و باقی موارد نان پختن توضیح میدهید؟ تنور گلی بود. چالهای در زمین میکندند و معمولاً داخل حیاط جلوی در خانه بود. هیزمها را هم مردم از باغها میآوردند. آرد را هم جهاد میآورد، یک کامیون آرد را در مسجد حسینیه خالی میکرد. ساعت چند شروع میکردید به خمیر درست کردن؟ اول خودمان خمیر آماده میکردیم. چون که خیلی خسته میشدیم، تقسیم کار کردیم سه تا خواهر زنجانی شب میآمدند، و خمیر را آماده میکردند. ما هم نماز صبح را که میخواندیم میرفتیم برای پختن نان و تا بعد از ظهر، گاهی اوقات هم تا شب نان میپختیم. نان که آماده میشد زنها میبردند در مسجد. یک وقتهایی هم در فرغون میگذاشتند و بچه بسیجیها میبردند. نانها را در مسجد پهن میکردیم. خشک که میشد، جمع میکردیم. وقتی هم که خیلی نان جمع میشد. از جهاد میآمدند و یک کامیون نان به همراه ماست، ترشی، مربا، رب کوجهفرنگی و میوه میفرستادیم جبهه. چه کسی با جهادگرها در ارتباط بود؟ اکبرآقا هادینسب شوهر شمسی خانم. وقتی هم که به منطقه میرفتند، گاهی اوقات حاج حبیب (حبیب لطیف خادم مسجد جامع ملارد) هم میرفت. روی کامیون هم میزدیم اهدایی از جهاد ملارد. از کدام گاوداریها برایتان شیر میآوردند؟ از گاوداری ملارد یک گاوداری هم سمت شهریار بود. هفتهای یک بار با کامیون شیر میآوردند. گاهی اوقات هم دو روز پشت سر هم شیر میآمد که در مسجد حسینیه داخل دیگها خالی میکردیم. بیست تا سی تا دیگ و سه چهار تا اجاق داشتیم. آن موقع گاز نبود! تمام شیرها را روی سه چهار تا اجاق هیزمی میجوشاندیم. وقتی که شیر کاملاً میجوشید، یخ را میگذاشتیم داخل دیگ شیرهای جوشیده تا زود سرد بشود و مایه بزنیم. بعد شیر را داخل تشتهای کوچک میریختیم و مایه میزدیم تا ماست آماده شود. تشتها را داخل مسجد میگذاشتیم و سرش را میپوشاندیم. با پارچه متقال کیسه میدوختیم و ماست را از داخل تشت، در این کیسهها خالی میکردیم و سه چهار نفری به حیاط میبردیم. درشان را میبستیم نمک و نعنا اضافه میکردیم. آب ماست یواش یواش میرفت و ماست چکیده آماده میشد. درش را میبستیم و به همراه نانها، میبردند برای جبهه! میگفتند ماست برای اینهایی که شیمیایی هستند خوب است. به همین علت ماست درست میکردیم. لباس و دستکش هم میبافتید؟ زمستان که میشد، میگفتند: برای رزمندهها دستکش و لباس گرم میخواهیم. آنهایی که بلد بودند، دستکش، جوراب و بلوز میبافتند. هر کس هرچه از دستش برمیآمد. انجام میداد. بعضیها در خانه میبافتند و میآوردند تحویل میدادند! کسی هم اگر چرخ خیاطی داشت به خانه شمسی خانم میآورد و زنان خیاط، پوشاک مورد نیاز را میدوختند. همه اینها را جمع میکردیم و به همراه نانها میفرستادیم به جبهه. در تابستان چهطور؟ آخرهای تابستان میرفتیم سیب لبنانی میچیدیم. باغهای حصارک غفاری هم انگور داشت. میرفتیم انگورها را میچیدیم و سرکه درست میکردیم و از آن برای تهیه ترشی استفاده میکردیم. یکبار هم حاج ابراهیم اژدر باغی را اجاره کرده بود که میوهی بِه زیاد داشت. خدا رحمت کند قیزبس ننه را. گفت: برویم بِه بچینیم. رفتیم چیدیم و از آن مربای بِه درست کردیم و فرستادیم جبهه. از مردها چه کسانی کمک میکردند؟ شهید سنگ سفیدی، علیرضا دستبرسر، مشد حبیب انشاءالله خدا شفایش بدهد. مرحوم اکبر آقا هادینسب شوهر شمسی خانم. مرحوم حاج محمد اسماعیلی از هیئت امنای مسجد حسینیه، خیلی کمک میکرد. خلاصه خیلیها بودند که میآمدند کمک: کارهای مردانه را اینها انجام میدادند. مثل آوردن هیزم، جوشاندن شیر، جابجایی دیگها، آماده کردن خمیر کوکه و... در این ایام جلسات قرآن هم برگزار میشد؟ بله! جلساتمان مرتب برگزار میشد. قرآن میخواندیم و دعا. البته موقع پخت نان یا درست کردن ماست ذکر هم داشتیم. فراوان صلوات میفرستادیم. دعا میخواندیم. در این مدت اتفاقی هم برایتان افتاد؟ بله! یک روز بعد از ظهر کاری داشتم و میخواستم به کرج بروم. فاطمه سلطان گفت: تو برو، من کارها را انجام میدهم. سوراخهایی در سقف بود که دود تنور از آنجا بیرون میرفت. یک آهن روی این سوراخها بود. ناگهان شنیدم صدای جیغ و فریاد میآید. این آهن روی سر فاطمه سلطان افتاده بود و سرش را شکافته بود. فاطمه سلطان دستش را روی سرش گذاشته بود و در حالی که خون از لای انگشتهایش میریخت در همین وضعیت میگفت: مرگ بر صدام! مرگ بر صدام! یکبار هم اکرم خلج حواسش نبود. همین که میخواست بیفتد داخل دیگ شیر، ستاره خانم و زهرهخانم او را گرفتند. یک بار لیلای خودم داخل دیگ شیر افتاد. منتها چون شیرها سرد بود، چیزیش نشد. یک روز هم، شمسی خانم به من گفت: تو، ستاره خانم و رقیه گلین فردا نیایید، خسته هستید، بروید استراحت کنید، زمستان بود. صبح بلند شدم، دیدم چقدر برف آمده است. به خودم گفتم این نامردی میشود. الآن هیچ کس نمیآید و شمسی خانم تنها میماند! بلند شدم و یک راست رفتم خانه حاج ابراهیم اژدر، همین که رفتم جلوی درشان، لیز خوردم و افتادم زمین! هیچکس هم نبود. یک خرده ناله کردم و رفتم داخل خانه. تا وارد شدم شروع کردن به خندیدن. با ناله گفتم: چرا میخندید. شمسی خانم گفت: ها خوردی زمین. من و ستاره خانم هم خوردیم زمین، شما هم سومی هستی، کار را با هم میکنیم، زمین خوردنمان هم باید با هم باشد دیگر! با این همه فعالیت چه طور به بچههایتان میرسیدید؟ زهرا و لیلا کوچک بودند. حسین یک هفته شیفت صبح به مدرسه میرفت یک هفته شیفت بعدازظهر. بچهها را پیش حسین میگذاشتم. وقتی حسین به مدرسه میرفت بچهها را پیش من میآورد و وقتی از مدرسه برمیگشت. دوباره بچهها را به خانه میبرد. حسین خیلی دلسوز بود. نمیگذاشت توی خانه به اینها کوچکترین آسیبی برسد. حسین در این کارهای پشتیبانی جنگ هم کمک میکرد؛ هر کاری که میتوانست انجام میداد. حسین متولد سال چهل و هشت بود و در سال شصت و پنج در عملیات کربلای یک شهید شد؛ حسین کمسن و سالترین شهید ملارد است. کلاس اول راهنمایی گفت: میخواهم به جبهه بروم. گفتم بابا جان، مگر تو در جبهه میتوانی کاری کنی. همین جا کار بکنی مثل جبهه است. به مدرسهشان رفتم. مدیرشان گفت سعی کن و نگذار به جبهه برود. این ماجرا ماند تا کلاس سوم راهنمایی. مدام میگفت؛ میخواهم بروم جبهه دوباره به مدرسهشان رفتم. اینبار مدیرشان فرد دیگری بود، گفت: اگر دوست دارد به جبهه برود، بهتر است که مخالفتی نکنید. گفتم خب برو به خدا میسپارمت. پنجاه روز برای آموزشی رفت به پایگاه شهید همت در مشکینآباد. اعزامی از لشگر سیدالشهدا بود. گفتم: آخر تو چی از دستت برمیآید. گفتک مامان این یک امتحانی است که خدا از انسان میگیرد. اگر ما نرویم پس چه کسی برود! اگر ما از ناموس و مملکتمان دفاع نکنیم چه کسی دفاع کند. من را دلداری میداد. در جبهه بعد از انجام عملیات، داخل سنگر به علت اصابت خمپاره به همراه بهروز بهرامی شهید شد. پدرش مخالفتی نکرد؟ باباش هیچی نگفت. فقط یادم هست که گفت: حسین میدانی برای چه میخواهی به جبهه بروی؟ حسین هم گفت: برای دین و مملکتم میروم. خب من مادر بودم. ناراحتی میکردم. پدرش به من میگفت: کسی که به جبهه برود یا شهید است یا اسیر و یا مجروح. من خودم اصلاً خواب دیده بودم. گفتم: حسین برود دیگر برنمیگردد. همانطور هم شد. مسئولین از کارهای شما دیدن هم میکردند؟ بله، امام جمعه شهریار، مرحوم حاج آقا ثمری میآمد، از جهاد هم میآمدند و خسته نباشید میگفتند. در آن سالها به شما حقوق یا هدیهای دادند؟ نه، هیچی! فقط یک دفعه ما را به قم بردند. همان شد. حتی شمسی خانم میخواست برایمان کارت بگیرد، گفتیم؛ نمیخواهیم. ما برای رضای خدا کار میکنیم. اگر در جمع شما کسی بچهاش به جبهه میرفت یا شهید میشد، برنامه چطور بود؟ اکثر زنها خانواده شهید بودند؛ مادر شهید بودند. مثل مادر شهید افشار، مادر شهید رحیمی. مادر شهیدان میعادی، وقتی میگفتند: یکی شهید شده است. همگی نگران میشدیم! روزی که شهید میآوردند. دیگر کار و زندگی نداشتیم. به مسجد جامع میرفتیم. اگر هم کاری بود، کار را تعطیل میکردیم. اگر خمیر آماده بود و باید نان میپختیم. یک عده سر تنور میماندند و یک عده میرفتیم برای تشییع جنازه. خانواده شهید را تنها نمیگذاشتیم. بهشان سر میزدیم و سعی میکردیم اگر نیازی داشتند برطرف کنیم. تا دو سه سال پیش هم که خانم دوستپناهی فرمانده بسیج بود. من، رقیه گلین، نیره خانم و چند نفر دیگر به خانه شهدا میرفتیم. مخصوصاً عیدها! خانم سنگ سفیدی هم که مسؤول پایگاه بود میرفتیم. در زمان جنگ فقط برای جنگ کمک میکردید؟ نه! در همان ایام جنگ، در خوزستان سیل آمد. خیلی خرابی کرد. یک هفته برای کم به سیلزدگان به هلالاحمر کرج رفتیم. با یک آمبولانس مردهکش، ما را صبح میبردند و شب میآوردند. هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم؛ پوشاک و لوازم مورد نیاز سیلزدگان را بستهبندی میکردیم. بعد از جنگ، شمسی خانم برای زندگی از ملارد به مشهد رفت، با رفتن ایشان جمع شما از هم پاشید؟ نه. ما جمعمان را داشتیم. الآن هم جلساتمان را داریم. منتها جنگ که تمام شد، دیگر جهاد هم تمام شد. شمسی خانم خیلی زحمت کشید. پارسال اکبرآقا شوهر شمسی خانم عمرش را به شما داد. ملارد دفنش کردند. خودش هم بیچاره پایش شکسته است و الآن با عصا راه میرود. با هم در ارتباط هستیم. دو سال پیش به خانهاش در مشهد رفتیم. فعالیتهای شما بعد از جنگ چطور بود؟ بعد از جنگ معمولاً هفته دفاع مقدس به شهریار میرفتیم. پشت تریلی، تنور هیزمی درست کرده بودند و نان میپختیم. خیلی باشکوه بود. مردم برای گرفتن نان، سر و دست میشکاندند. میگفتند؛ تبرک است. کارهای خیریه هم انجام میدادیم. اگر انسان آبرومندی، ندار بود، برای عروسی دخترش جهاز جمع میکردیم. ولی الآن دیگر به آن صورت از این کارها نمیکنیم. الحمدالله الآن مسجد جامع خیلی کمک مردمی جمع میکند. گاهگداری به ما میگویند که جهاز میخواهیم و ما در جلسهمان پول جمع میکنیم. اگر اتفاقی هم بیافتد در صحنه هستیم. مثلاً در زلزله بم، رقیه گلین، ستاره خانم، من و زهره خانم و فاطمه سلطان در هلال احمر کار کردیم. تا آخر جنگ کار کردیم، بعد از جنگ هم اگر اتفاقی میافتاد مثل سیل یا زلزله، دنبال ما میآمدند. الآن هم در یادواره شهدا نان میپزند؟ بله. من، خجه خانم و نیره خانم و چند نفر دیگر هستیم. بیچاره نیره خانم قلبش را عمل کرده است. خدا شفایش بدهد. الآن این جهادگران همه از پا افتادهاند شدهاند. رقیه گلین، فاطمه سلطان و... اینها یک روز هم خانه نمینشستند. الآن علیل شدهاند و خانهنشین. ستاره خانم هم همینطور، من خودم همینطور. شمسی خانم هم که پایش شکسته! منبع: نشریه فرهنگی تحلیلی راه، شماره 61، فروردین 94، صص 127-122.
| |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=2681 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |