خسرو شاکری (فعال سابق چپ و پژوهشگر تاریخ)
گزارشی از تلاش برای مبارزة پارتیزانی از طریق کوبا، مصر و الجزایر
برای ما زخمخوردگان کودتای بیستوهشت مرداد که نه تنها از رژیم شاه که همچنین از دست حامیان خارجیاش سخت عصبانی بودیم، جریاناتی مانند انقلاب کوبا و انقلاب الجزایر الهامبخش بودند. پیروزی این انقلابها ما را به سمت جریانی کشانید که برخلاف الگوی مبارزاتی جبهة ملی و دکتر مصدق، مسالمتآمیز نبود؛ با الگوگیری از پیروزی نهضتهای مسلحانه در کوبا و الجزایر به این نتیجه رسیده بودیم که روش مسالمتآمیز در ایران دیگر پاسخگو نیست و بایستی به سمت مبارزه با اسلحه میرفتیم. حالا با گذشت سالیان ـ لااقل در مورد خودم ـ باید اذعان کنم که انتخاب چنین راهی با مطالعه و بررسی لازم صورت نگرفته و اشتباه بود؛ مطالعات بعدی این اشتباه را روشن کرد.
1
در خرداد سال 1340 شمسی، وقتی لیسانسم را از دانشگاه ایالتی کالیفرنیا گرفتم، قرار بود برای دورة فوق لیسانس و دکترا به لندن بروم اما تصمیم گرفتم سر راه لندن برای مشاهدة تحولات کوبا به این کشور سفر کنم تا تجربة انقلاب این کشور را از نزدیک ببینم، مسافرت مستقیم از آمريکا به هاوانا میسر نبود. بایستی به مقصد مکزیک و از آنجا به هاوانا و سپس لندن گرفتم به فرودگاه شهر مکزیک که رسیدم، مأموران گمرک مکزیک پرسیدند مقصد شما کجاست؟ پاسخ دادم کوبا. گفتند منتظر بمانید، باید جداگانه به کار شما رسیدگی شود. دقایقی بعد یک مأمور گمرک به همراهی یک افسر پلیس نزد من آمدند. گفتند شما کمونیستی و میخواهید برای انقلاب به کوبا بروید، و ما چنین اجازهای به شما نمیدهیم. گفتم: من کمونیست نیستم؛ دانشجو هستم و دورة لیسانسم را در ایالات متحده گذراندهام و برای ادامة تحصیل عازم لندن هستم. حالا که در تعطیلات هستم، تصمیم گرفتهام برای استراحت به کوبا بروم، زیرا کوبا جای فوقالعادهای برای استراحت و تعطیلات است.
افسر پلیس مکزیک که از حرفهای من قانع نشده بود گفت: شما را فردا به آمريکا بازمیگردانیم یک آجودان پلیس با اسلحهای در دست مرا تحتنظر گرفت. هر دو در کافهای در ترانزیت فرودگاه تا صبح روی صندلی چرت زدیم. فردای آن روز مأموران مکزیکی مرا به مقصد آمريکا سوار هواپیما کردند و پاسپورتم را به خلبان هواپیما دادند تا در فرودگاه تحویل اف.بی.آی دهد. در آمريکا مأموران ال.بی.آی نزدیک به نیمی از روز مرا تحت بازجویی قرار دادند تا انگیزهام برای سفر به هاوانا را دریابند داستانی را که در مکزیک گفته بودم دوباره تکرار کردم. افسر آمريکایی سؤالات مختلفی در مورد رژیم ایران و شاه پرسید و من هرگونه ارتباط با مخلفان ایرانی را تکذیب کردم. چند ساعت بعد افسر آمريکایی آمد و گفت چون کشور ما با شاه ایران رابطة خوبی دارد، اجازة مرخص شدن شما را میدهیم، اما نمیتوانید به کوبا بروید و باید مستقیم به لندن پرواز کنید. مأموران اف.بی.آی، بلیت مرا، که از هاوانا به لندن بود تغییر دادند و مرا راهی لندن کردند. در لندن با سفارت کوبا تماس گرفتم و از مسئولان مکزیکی شکایت کردم که نبایستی مرا به جای هاوانا تحویل پلیس اف.بی.آی میدادند سفارت کوبا قول پیگیری و انعکاس این حادثه به کوبا را داد، اما روابط مکزیک و کوبا در سالهای انقلاب کوبا سردتر از آن بود که امکان رسیدگی به این موارد وجود داشته باشد. قصد من این نبودکه بامقامات کوبایی تماس بگیرم. تنها میخواستم وضعیت انقلابی را از نزدیک ببینم و آن را با خواندههایم مقایسه کنم.
2
مدتی بعد وقتی در دانشگاه لندن مشغول به تحصیل بودم، یکی از همکلاسیهای مصریام، مرا به همراه چند همدورهای دیگر و استادمان به منزلش دعوت کرد. وقتی به منزل او رفتم متوجه شدم فرد متمکنی است. بعدها فهمیدم که او وابستة بازرگانی دولت مصر در لندن بود و دورة دکترای اقتصادش را در دانشگاهها میگذراند. در مهمانیآن شب بحث مفصلی دربارة خاورمیانه و ملی شدن کانال سوئز و نفت ایران درگرفت. خانمی که استاد ما بود. شروع به دفاع از شرکتهای نفت کرد. او مدعی بود که حق مالکیت زمین در موضوع نفت موضوعیت ندارد و نفت متعلق به کسانی است که آن را استخراج میکنند. در جواب وارد بحث با او شدم و گفتم: «همانطور که در تگزاس آمريکا نفتی که زیرزمین است صاحب دارد، در ایران نیز نفتی که زیر زمین است صاحب دارد و صاحب آن ملت ایران است، نه شرکتهای نفتی خارجی. بحث و جدل ما به درازا کشید و من آن شب گزارشی از ملی شدن نفت در ایران و سنگاندازیهای شرکتهای نفتی و کودتا علیه مصدق ارائه دادم.» چند روز بعد، تلفن منزلم زنگ زد، و پشت خط فردی خود را منشی سفیر مصر در لندن معرفی کرد. او گفت: «آقای سفیر میخواهند با شما تلفنی صحبت کنند.» لحظهای بعد سفیر گوشی را گرفت و بعد از احوالپرسی شروع به تعریف از من به دلیل مواضع مصدقیام کرد. آن روزها مصادف بود با درافتادن جمال عبدالناصر با شاه. فهمیدم که خبر بحث مهمانی خانة همکلاسی مصری به گوش آقای سفیر رسیده بود. سفیر در پایان صحبت گفت مایلم شما را ببینم و دوست دارم به هواداران مصدق کمک بکنم، زیرا رئیس ناصر نیز به این موضوع علاقهمند است. گفتم شخصاً نمیتوانم در این مورد تصمیم بگیرم و باید با رفقایم مشورت کنم. سپس با چند نفر از دوستان جبهة ملی در خارج مشورت کردم. آنان موافق دیدار با سفیر مصر بودند. بنابراین، به ملاقات سفیر رفتم. سفیر مصر در ملاقات حضوری از اشتیاق جمال عبدالناصر برای کمک به مصدقیها سخن گفت و اشاره کرد که رئیس ناصر هر امکانی، اعم از آموزش نظامی، امکانات مالی و رادیو، را در اختیار طرفداران مصدق خواهد گذاشت. این موضوع در جمع کوچکی از فعالان جبهة ملی اروپا مطرح و قرار بر این شد که از رهبری جبهة ملی در ایران در این باره کسب تکلیف شود.
با وجودی که سفر به ایران برای من خطر زیادی داشت به جهت مذاکره با سران جبهة ملی در نوروز سال 1341 به ایران رفتم. وقتی به تهران رسیدم مأموران امنیتی در فرودگاه گذرنامهام را توقیف کردند. در تهران از طریق دوستان متوجه شدم که تمامی رهبران جبهة ملی به دنبال واقعة بهمن 1340 توسط امینی به زندان افتاده بودند. از شورای رهبری جبهه، تنها مهندس حقشناس آزاد بود. برای مشورت با او اقدام کردم. مهندس حقشناس خواسته بود که نیمهشب به دیدار او بروم. این فرم از دیدار در واقع یک پیشگیری امنیتی ناشیانه بود. زیرا اگر مهندس حقشناس تحت نظر بوده باشد، ملاقات او در نیمهشب مسئلهبرانگیزتر از ملاقات او در ساعات روز بود وقتی به منزل او رفتم و ماجرای پیشنهاد ناصر را مطرح کردم، حقشناس بر سر من فریاد زد که: این حرفها چیست که میگویید؟ این حرفها به من ربطی ندارد. شما هم از این کارها نکنید اینجا صدای ما را ضبط میکنند. منزل او را ترک گفتم و با سکوت خداحافظی کردم. از آنجا که گذرنامهام توقیف شده بود و از طریق بستگانم در حال تلاش برای پس گرفتن آن بودم. اقامتم در تهران به درازا انجامید. در همین روزها عدهای از رهبران حبهة ملی از زندان آزاد شدند. نزد دکتر مهدی آذر مسئول روابط خارجی جبهه رفتم و موضوع کمک مصریها را طرح کردم. برخلاف مهندس حقشناس، مهدی آذر از پیشنهاد مصریها استقبال کرد، اما یادآور شد که جبهة ملی در داخل کشور نمیتواند علناً از این حرکت حمایت کند گفت: شما بروید و هر کاری میخواهید بکنید و اگر ساواک به سراغ ما آمد، به ساواک خواهیم گفت ما این افراد را نمیشناسیم و هر کس میتواند نام جبهة ملی بر خود بگذارد و کار کند با کسب نظر موافقت ضمنی جبهة ملی و بعد از حل مشکل گذرنامه به بیروت پرواز کردم. قرارم با دوستان اروپا این بود که از آنجا مستقیم به قاهره برای مذاکره با ناصر بروم اما چون نمیدانستم دقیقاً چه مسائلی را در مصر بایستی طرح میکردم، دوباره برای مشورت به اروپا بازگشتم.
چند روز بعد جلسة ما در آلمان تشکیل شد. ابتدا تصمیم گرفته شد برای دومینبار سفیر مصر در لندن را ملاقات کنم و خواستههای مشخصمان را با او درمیان بگذارم. خواستههای ما ایجاد ایستگاه رادیو، دورة آموزش نظامی برای ایرانیان و همچنین کمکهای مالی و لجستیک بود. برای ما مهم این بود که بدانیم طرف مصری در برابر این کمکها از ما چه خواهد خواست؟ مدتی بعد به همراه دکتر تقیزاده از اعضای شورای عالی اروپای جبهة ملی، که آن زمان به دکتر خنجی گرایش داشت، ولی بعداً به بنیصدر گرایش پیدا کرد و بعد از انقلاب از طرف او به ریاست دانشگاه ملی منصوب شد، نزد سفیر مصر رفتیم. سفیر مصر با همة درخواستهای ما موافقت کرد و در جواب سؤال ما که خواستة مصر را از خودمان میخواستیم گفت: تقاضای ما از شما این است که علیه شاه مبارزه کنید، همین. پرسیدم آیا شما «شرطی برای فعالیت ما در مصر دارید؟» گفت: تنها خواست ما این است که هرچه منتشر میکنید، قبل از انتشار از نظر مقامات مسئول مصری بگذرانید. در جواب گفتم: «چنین امری ممکن نیست، چون ما شاگردان مصدق هستیم و بیش از هر چیز به استقلال عمل خود اهمیت میدهیم؛ چنان چه میخواستیم تحت سانسور یک دولت قرار بگیریم، مثلاً میرفتیم عضو حزب توده میشدیم که سالهاست رادیوی آن را با نظارت روسیان برقرار است و امکانات شورویان قطعاً از امکانات شما خیلی وسیعتر است.» در همان زمان اعراب به ویژه مصریان از نام خلیجفارس به نام «خلیج عربی» یاد میکردند و برای مثال میخواستند که ما نیز خلیج فارس را «عربی» بخوانیم. در ادامة صحبت افزودم: «ما نمیخواهیم استقلال خودمان را به مصالح دولت شما گره بزنیم» سفیر مصر از این لحن رک و راست من خیلی ناراحت شد با تقیزاده بیرون آمدیم و رابطة ما با مصریها سرنگرفت.
3
هوای کثیف لندن بیماری آسم مرا تشدید کرده بود. اوایل سال 42 شمسی به آمريکا بازگشتم. در آنجا در جلسات شورای جبهة ملی آمريکا، که تازه آغاز به کار کرده بود، همچون نمایندة شورای عالی جبهة ملی اروپا، شرکت میکردم. جلسات جبهه در منزل آقایان نخشب، چمران یا یزدی در نیویورک یا نیوجرسی برقرار میشد در آنجا داستان کوشش برای رفتن به کوبا و قضیة مصر را برای دوستان آمريکا بازگو کردم. احساس میکردم گرایش به مبارزة پارتیزانی نزد چمران و نخشب وجود داشت اما احساس نمیکردم که آقای یزدی که تازه از ایران آمده و مشغول پُست دکترا بود، علاقهای به مبارزة پارتیزانی داشته باشد، با این که وی از ما وجوهی برای صندوق اقداماتی که ماهیتشان روشن نبود دریافت میکرد. برخلاف گمان من در یکی از جلسات آقای یزدی به من گفت: آقا شما وقتی نیویورک هستید چرا به نمایندگی کوبا در سازمان ملل متحد نمیروید تا خواست ما را با آنها طرح کنید و ما بتوانیم از این طریق به کوبا برویم؟ من هم از روی سادگی و، البته، اشتیاق به مبارزه و ارتباط با کوبا برای این امر، به سازمان ملل و دفتر نمایندگی کوبا رفتم. منشی سفیر کوبا به من گفت: «سفیر شما را نمیپذیرد، زیرا نمیداند شما که هستید؟» به پیشنهاد خامی که به من شده بود نمیبایستی عمل میکردم. نمایندگی کوبا نمیتوانست به هر مراجعهکنندهای اعتماد کند. غربیها میتوانستند این موضوع را به دستاویزی علیه کوبا تبدیل کنند و مدعی شوند نمایندگی کوبا در نیویورک مشغول انجام امور انقلابی و خارج از عرف دیپلماتیک بود. بعدها تعجب کردم که چرا آقای یزدی این کار پرخطر را خود نکرده بود و از اشتیاق من سوءاستفاده کرده بود.
4
یک سال بعد و پس از اخذ مدرک فوقلیسانس تصمیم گرفتم تحصیلات را رها کنم و برای مبارزات انقلابی به اروپا بیایم. این تصمیم، مدتی پس از قیام پانزده خرداد بود؛ قیامی که همة ما را تکان داد. تحلیل ما از قیام پانزده خرداد این بود که ایران آماده انقلاب بود و ما بایستی همة تلاشمان را معطوف به وقوع انقلاب در ایران از طریق مبارزة مسلحانه میکردیم. ایدة ارتباط با کشورهای انقلابی و راهاندازی جنگ پارتیزانی به کمک آنها، به رغم مطالعاتی که در این زمینه میکردم، دوباره در من تقویت شده بود یک دوست برادرم از کادرهای ارشد جبهة آزادیبخش الجزایر و از دوستان نزدیک بشیر بومازا، وزیر دارایی الجزایر، بود. برادرم از این دوست خواست که مرا به بشیر بومازا معرفی کند تا برای بررسی امکان استفاده از الجزایر به عنوان پایگاه مبارزات پارتیزانی به الجزیره بروم. او نیز نامهای نوشت و نشانی وی را به من داد. با آن نامه به سفارت الجزایر رفتم، ویزا گرفتم و به الجزیره پرواز کردم. در آن سالها ایرانیان دیگری نیز در الجزایر بودند. دکتر فریدون کشاورز در بیمارستانی در الجزیره مشغول طبابت بود و فرجالله اردلان از نزدیکان شاهین فاطمی نیز در آنجا بود. اما سفر من مخفی بود، و نزد هیچکدام از اینان نرفتم. حتی یک بار که فرج اردلان را در خیابان دیدم از او رو برگرداندم که متوجه حضور من در الجزایر نشود.
بشیر بومازا پس از چند روز مرا به حضور پذیرفت. هدفم از سفر را تشریح کردم و وزیر دارایی الجزایر قول داد با احمد بن بلا رئیس جمهور و رهبر انقلاب الجزایر در این خصوص صحبت کند. چند روز بعد به من اطلاع داده شد که به دفتر ریاست جمهوری بروم و با بن بلا ملاقات کنم. احمد بن بلا از من به گرمی استقبال و به شیوة شرقی با من روبوسی کرد. با فرانسة شکسته بسته با او صحبت کردم؛ مترجم انگلیسی هم آنجا بود گفتم: «ما خیلی خوشحالیم که الجزیره نه رابطهای با دولت شاه دارد و نه قصدی برای آن برای بنبلا.» گفتم که دولت شاه نه تنها کمکی به انقلاب الجزایر نکرده، بلکه علیه انقلاب دشمنی هم کرده بود. در ادامه، درخواست کمک برای مبارزة پارتیزانی را طرح کردم. بنبلا در این دیدار قول هرگونه کمک از جمله پایگاه نظامی، ایستگاه رادیویی و کمک مالی برای این امور را داد. در مرحلة بعد به او گفتم: «باید پنج تن از رفقای من برای تهیة مقدمات امر به الجزایر سفر کنند و ایشان از بیم دولت ایران نمیتوانند با گذرنامة ایرانی به اینجا بیایند.» بنبلا گفت عکس دوستانم را نزد سفیر الجزایر در برن (سوئیس) ببرم و برایشان گذرنامة الجزایری بگیرم. در پایان از رهبر الجزایر خواستم عکسی به روزنامة ما ـ ایران آزاد ـ تقدیم کند. او هم تعدادی عکس آورد، یکی را انتخاب و امضا کرد و به ایران آزاد ارگان جبهة ملی تقدیم کرد. از او خواستم عکس دیگری را به خودم تقدیم کند. عکسی از خودش با همسر رهبر فقید جنبش کنگو ـ لومومبا ـ تقدیمم کرد. آن عکس اولی به همراه قطعنامة کنگرة جبهة آزادیبخش در محکوم کردن حصر مصدق و آزادی او در ایران آزاد چاپ شد. در همین سفر بود که در روزنامه خوانده بودم اولین کنگرة جبهة آزادیبخش الجزایر به زودی برقرار میشد. به بشیر بومازا گفتم: خوب است در مورد ایران قطعنامهای بگذرانید و خواهان آزادی مصدق شوید. او از من خواست متن قطعنامه را بنویسم، نوشتم. روز کنگره، در محل کنگره حاضر بودم اگرچه در جلسة نمایندگان جبهة آزادیبخش شرکت نکردم. صدای جلسه در اتاق دیگری پخش میشد و وقتی قطعنامة پیشنهادی در حال قرائت بود و به اسم رهبر محبوس ایران دکتر مصدق رسید، همة حضار برخاستند، شروع به کف زدن کردند و به اتفاق آرا این قطعنامه را تصویب کردند. این قطعنامه را ارگان جبهةآزادیبخش الجزایر نیز چاپ کرد.
5
خیلیها از جنگ پارتیزانی حرف میزدند، زیرا مُد روزنامه دنیا بود، اما وقتی پای عمل به میان میآمد شانه خالی میکردند، قرار بود پنج نفر از دوستان با من به الجزیره بیایند. اما دو نفر از آنان در همان ابتدای کار با بهانههای مختلف از جمله درس و خانواده از سفر امتناع کردند. در نهایت سه نفر برای پیوستن به من در الجزیره اعلام آمادگی کردند و، چنان که مقرر شده بود، برای آنان از سفیر الجزایر در برن گذرنامة الجزایری گرفتم با گذرنامة ایرانی به ژنو رفتیم و سپس با گذرنامة الجزایری از آنجا به الجزیره پرواز کردیم. در آنجا ملاقات دوباره با بنبلا را درخواست کردم. گفته شد که بنبلا خیلی گرفتار است و بایستی یک هفته صبر میکردیم. اما بنبلا همچنان گرفتار مشکلات داخلی از جمله قیام برخی افسران بود. یکی از همراهان من اصرار داشت به اروپا برگردیم و معاذیری خصوصی میآورد ما دیگران مقاومت میکردیم. چند روز بعد قرار بود من از طرف کنفدراسیون جهانی در اجلاس مهمی در نیوزیلند شرکت کنم و قصد آن بود که علیه شاه افشاگری کنیم و قطعنامهای علیه رژیم کودتا بگذرانیم. از اینرو، یکی از آن سه همراهم را به عنوان رابط به بومازا معرفی کردم و راهی نیوزیلند شدم وقتی به اروپا بازگشتم فهمیدم یکی از آن سه نفر مرتباً تکرار کرده بود که «باید برگردیم» به این بهانه که بنبلا ما را نمیپذیرفت، «در حالی که ما نمایندگان مصدق هستیم» آن همراه چند روز بعد هم گفته بود امتحان دکترا دارم و بایستی به اروپا برگردم؛ امتحان دکترا برای او از جنگ پارتیزانی که داوطلبش شده بود مهمتر بود. واقعیت آن بود که علاوه بر فقدان دانش نظری لازم، افراد مقاوم برای جنگ پارتیزانی در میان ایرانیان خارج کمیاب بودند.
در این زمان جبهة ملی اروپا درگیر اختلافات شدیدی شده بود. در بازگشت به اروپا و پیش از عزیمت دوباره با الجزیره، تلاش کردم مدعیان رهبری جبهة ملی اروپا را به اتحاد دعوت کنم. فکر میکردم که حرکت الجزایر در صورت اتحاد در جبهة ملی، یک حرکت جدی علیه شاه خواهد شد. با بنیصدر ملاقات کردم. به او نگفتم که به الجزیره رفته بودم، اما گوشزد کردم که فعالیتهای مهمی را آغاز کرده بودیم و احتیاج به آرامش در جبهه داشتیم تا بتوانیم یارگیری مناسب انجام دهیم. بنیصدر به صراحت گفت: من چیزی نمیخواهم، جز ریاست جمهوری ایران! به استهزا گفتم: بهتر است شما و آقای شاهین فاطمی هرچه زودتر تکلیف پست ریاست جمهوری و معاونت را میان خود تمام کنید تا دعواهای درون جبهة ملی قدری کمتر شود (شاهین فاطمی آن زمان در آمريکا بود و با نخشب و چمران و شورای آمريکا به هم زده بود، اما مدعی درشتی بود) در پاریس علی شریعتی را هم دیدم او در آستانة بازگشت به ایران بود گفتم که با الجزیره رفته و از بنبلا قول همکاری برای مبارزه گرفته بودم. شریعتی خوشحال شد و قول داد در بازگشت از ایران به ما کمک کند. به او گفتم کاش از ایران کسانی برای آموزش به الجزیره بیایند اما شریعتی را لب مرز دستگیر کردند و قضیه منتفی شد.
6
در همة این دوران به مطالعه دربارة جنبشهای انقلابی نیز مشغول بودم و آهسته آهسته دستگیرم شد که ایران کشوری مانند ویتنام و الجزایر (که برای استقلال میجنگیدند) و یونان و اسپانیا (که درگیر جنگ داخلی شده بودند) نبود و به ویژه از نظر توپوگرافیک و ترکیب اجتماعی چنین امری میسر نبود. علاوه بر این، همسایگی با شوروی نیز میتوانست مانند قضیه میرزا کوچکخان کار را دشوار کند. به خصوص پس از دیدن واکنشهای افراد پرمدعا در اروپا، که نخستینبار در الجزیره رخ نمود، که اهل مطالعة علمی هم نبودند، به این نتیجه رسیدم که مبارزة پارتیزانی اساساً بیفایده بود و فعالیتهایم را حول تحقیقات تاریخی و مبارزات کنفدراسیونی (برای آزادی زندانیان سیاسی و استقرار حقوق بشر) متمرکز ساختم.(2) چند سال بعد یک بنگاه نشر کتاب در ایتالیا به راه انداختم و بیشتر وقتم صرف انتشار اسناد تاریخی قرن بیستم مبارزات مردم و نیز متون تئوریک میشد. اگرچه طی ده سال تعداد کتب و جزوات (با تیراژ خوبی در حدود هزار و گاه دو هزار) از هفتاد تجاوز نکرد، اما موجب شد که نیروهای سیاسی خارج از کشور که در آغاز ادعای زیادی داشتند به سوی نشر کتب و مطالعه کشانده شوند.
1. همینجا بد نیست بگویم که ابراهیم یزدی در خاطراتش به نامهنگاریهایی اشاره میکند که من با او دربارة مبارزة چریکی داشتم. اما واقعیت این است که بین من و او هرگز دربارة مبارزات چریکی نامهنگاری نشد. نامههایی که او به من مینوشت پیرامون مسائل جبهة ملی بود و برخی از آنان را هنوز دارم. اگرچه نمیدانم روایت ابراهیم یزدی در خاطرات منتشر شدهاش پیرامون نحوة تماس با مصریان دقیق است یا نه، اما چنان که در بالا آمد، یزدی، نخشب و چمران از تمایل مصر به کمک به ایرانیان مخالف شاه از طریق روایتی که برایشان نقل کرده بودم کاملاً آگاه بودند. بنابراین خودشان نیز میتوانستند مستقیماً تماس بگیرند. اما نکتهای که یزدی مجهول میگذارد این است که مصریان چه شرطی (مانند شرطی که برای ما گذاشتند و ما نپذیرفتیم) برای آنان گذاشته بودند. ای کاش این را نیز میگفت، چه نمیتوان باور داشت که مصر و ناصر، که با شاه درگیر نبرد تبلیغاتی بودند، چنان امکاناتی را بدون شرط در اختیار آنان گذاشته بوده باشند. البته روایتی که من شنیدهام این است که چون آن گروه چند نفری چندین ماه در مصر بود و از امکاناتی استفاده کرده بود، ولی هیچ کار کنکرتی نکرده بود که بتواند مصریان را از ثمربخشی کارشان مطمئن سازد پس از چند ماه عذر آنان را خواستند. تنها کسی که به این ایدة اصلی وفادار ماند (آن هم تا حدی) مصطفی چمران بود که به لبنان رفت و درگیر مبارزات شیعیان آن کشور شد.
2. با این حال، جبهة ملی به تبلیغات پیرامون مبارزات چریکی ادامه داد ـ نخستین ترجمة جنگ چریکی چهگوارا در روزنامة، ایران آزاد چاپ شد و همچنین بلندگوی مبارزان بعدی چریک، فداییان و مجاهدین، در اروپا بود. من که از جبهة ملی در سال 1349/1970 استعفا داده بودم. مانند بسیاری دیگر، با این که با تز مبارزة مسلحانه موافق نبودیم، در چارچوب کنفدراسیون جهانی در دفاع از حقوق دستگیرشدگان آن جنبش، همچون دفاع از دیگر مبارزان ضدرژیم، بسیار کوشا بودیم، اما در عین حال با تبدیل کنفدراسیون به پشت جبهة مبارزان چریکی مخالف بودیم. یکی از علل انشعابات در آن اواخر تفاوت نظر بر سر همین امر با هواداران جنبش چریکی در کنفدراسیون بود.
منبع:
اندیشه پویا، سال سوم، شماره بیست و دوم، آذر 1393، ص 78 تا 90