شماره 199 | 19 فروردين 1394 | |
اشاره: عصر دهم دی ماه سال گذشته فرصتی دست داد با دکتر عباس منظرپور نویسنده «در کوچه و خیابان» در منزل پسر بزرگوارشان در حوالی میدان امام حسین(ع) تهران به گفتگویی بسیار صمیمی بنشینیم. اگرچه این گفتگو بیش از سه ساعت به درازا کشید، اما گفتار شیرین و صمیمی دکتر منظرپور که در دهه نهم زندگی است، نگذاشت گذر این زمان را حس کنیم. «در کوچه و خیابان» تاکنون چند بار تجدید چاپ شده (1379، 1383، 1386، 1393) و مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته است. این اثر از زمره آثاری است که در حوزه مردم شناسی و تاریخ اجتماعی شهر تهران بسیار سودمند است. در گفتگوی زیر با ایشان از کتابشان و دیگر موضوعات تاریخی در سده گذشته پرسیدیم و شنیدیم. شما را نیز دعوت می کنیم این گفتگوی خواندنی را بخوانید.
ـ موسیخان: آقای منظرپور، به عنوان شروع، لطفاً کمی خودتان را معرفی کنید.
ـ منظرپور: من در کوچه حمام گلشن در منطقه 12 فعلی تهران نزدیک منزل شیخ محمدرضا تنکابنی پدر آقای فلسفی، واعظِ معروف به دنیا آمدم. تا سال دوم ابتدایی در دبستان توفیق در امامزاده یحیی بودم. سال سوم به مدرسهای در خیابان اسماعیل بزاز (مولوی فعلی) رفتم. سال چهارم تا ششم را در مدرسة دانش در کوچه آب منگل ثبت نام کردم. دوره متوسطه را تا سال پنجم در مدرسه پهلوی بالاتر از میدان شاه (قیام فعلی) گذراندم. آن موقع همة سال ششمیها در تهران باید به مدرسه دارالفنون میرفتند. به ناچار به آنجا رفتم.
ـ منظرپور: قصد داشتم به رشته ادبی بروم. اما پدرم اجبار کرد که به رشته طبیعی (تجربی) بروم. لازم به ذکر است که آن موقع من مسئول سازمان جوانان حزب توده در مدرسه دارالفنون بودم. بعد از قبولی در امتحانات دیپلم، در کنکور شرکت کردم و در رشته دندان پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم. در دانشگاه هم یکی از فعالین و دبیران سازمان دانشجویان حزب توده بودم. اما پیش از کودتای 28 مرداد 1332، همکاریام را با سازمان قطع کردم. به نظرم نیروهای امنیتی رژیم به سازمان جوانان و دانشجویان نفوذ کرده بودند. بعد از اتمام تحصیل، برای خدمت سربازی به بخش بهداری لشگر 8 خراسان رفتم. دوران خوشی داشتم؛ زیرا از یک سری قیدهای دستوپاگیر رها شده بودم و فعالیت سیاسی هم نداشتم. به علاوه آن جا در کارم موفق بودم. بعد از گذراندن سربازی، به وزارت بهداری رفتم و مسئولیت بخش دندان پزشکی بهداری شهر فومن را به من سپردند. پس از آن، هفت سال را در بهداری دماوند از 1337 تا 1344 خدمت کردم. از سال 1344 به منطقة پلشت (پاکدشت) ورامین رفتم و تا 1356 که با حقوق 8000 تومان بازنشسته شدم، آنجا بودم.
ـ منظرپور: سئوال جالبی است. من هنگامی که دانشآموز بودم، همیشه انشاءهای خوبی مینوشتم. در سال ششم در دارالفنون تنها نمرة 20 درس انشاء را گرفتم. پیش از انقلاب هم در روزنامة کیهان مقاله مینوشتم.
ـ منظرپور: بیشتر انتقادی ـ اجتماعی بود. لذا از فضای نگارش و نوشتن دور نبودم. نثری که مینویسم از دید مرحوم ایرج افشار، نثرنویی است که به زبان عامة مردم نزدیک است. یکی از ادبای کشور تعریف میکرد که به دیدن مرحوم افشار رفته بودم. او را در حال مطالعه کتابی دیدم. گفتم چرا به ما توجه نمیکنید. آن مرحوم گفته بود: «کتابی به دستم رسیده تا آن را نخوانم به کار دیگری نمیرسم. آن کتاب «در کوچه و خیابان» بود.
حدود دو دهه پیش خانم من دچار سرطان شد که برای عمل به سوئیس رفت. بعد از عمل تا پانزده سال خوب بود که دوباره مبتلا به سرطان شد. برای مداوا و مراقبت از همسرم پیش دخترم به انگلیس رفتم. پنج سال از او مراقبت کردم، اما سرانجام فوت شد. هنگام مراقبت از همسرم و تنهایی در خارج از کشور، به پیشنهاد پسر بزرگم شروع به نوشتن خاطراتم کردم. در ابتدا برای این نوشتم که پسرم بخواند. اما آقای قدیم زاده، رئیس وقت انتشارات وزارت ارشاد در سفری به انگلیس، در منزل پسرم یادداشتهای من را دید و چون خوشش آمده بود، جلد اول خاطراتم توسط وزارت ارشاد به چاپ رسید. بعد از مدتی ایشان از من نگارش جلد دوم را درخواست کرد که همین کار را کردم تا این که نگارش خاطرات به 3 جلد رسید. در سال 1386 سه جلد در یک جلد با عنوان «در کوچه و خیابان» منتشر شد.(1)
ـ منظرپور: جلال آل احمد مقالهای دربارة درگذشت نیما دارد که در آن مقاله شباهتهایی به کارم میبینم. لازم به ذکر است که آل احمد به خیابان اسماعیل بزّاز، مغازة پسرعمویم حبیب میآمد و با او دوست بود. او را آنجا میدیدم. حبیب یک کبابی بسیار نازنین بود و همانطور که در کتاب نوشتم (ص 439) آل احمد هر هفته یا دو هفته یکبار به دیدن او در مغازهاش میرفت.
ـ موسیخان: از نگارش این جنبه از تاریخ تهران چه منظوری داشتید؟ ـ منظرپور: بله، دقیقاً. شما اولین شخصیتی که در کتاب میبینید، آقا رضا است. شخصی که با وجود به ارث بردن ثروت فراوان، هیچ گاه به آن دل نبست و شخصیتهای دیگری که در کتاب توصیف شدهاند همه از مردم عادی جامعة آن روز بودند. بد نیست خاطرهای از عموی آقا رضا بگویم. میرزا احمد نانوا عموی آقا رضا بود که در سال 1313 ماشین داشت و هر موقع میآمد ما برای تماشای آن میرفتیم. یادم هست یک بار میرزا احمد بدون کُت، اما با لباس رسمی مشغول چانه گرفتن نان بود که چانههایش بسیار بزرگ به نظر میرسید. ده تا بیست چانه را در داخل تنور کرد و بعد دور ریخت. تا این که یکی را پسندید. بعداً فهمیدم این نان سفرة عقد محمدرضا با فوزیه بود.
ـ موسیخان: یکی از موارد جالبی که در کتاب به آن توجه کردهاید، بحث لوطیها، لاتها و پهلوانان تهران قدیم است. دلیل توجه شما به این قشر از جامعة تهران قدیم چه بود؟
ـ منظرپور: یک دلیل آن که پدرم جزو یکی از آنها بود. الآن متأسفانه کلمه «لوطی» مترادف «لات» میآید. این دو کلمه فرق دارند. من مرید لوطیها هستم. همانطور که گفتم در اول کتاب هم نخستین شخصیت آقا رضا آمده که یک لوطی است و همینطور در سراسر کتاب اشخاص لوطی معرفی شدهاند. اگر به تاریخ کشورمان نظری بیندازید، لوطیها در جامعه بسیار اثرگذار بودهاند؛ مثل یعقوب لیث که جزو عیاران بود و از ثروتمندان میگرفتند و به فقرا میدادند. این نکته را بگویم که لوطیها در شهرها بودند و خاستگاه آنها شهری بود. یعقوب، صفار یعنی «رویگر» بود که یکی از مشاغل شهری محسوب میشد. در دورة حافظ به کوچة رندان برمیخوریم که مرحوم زرینکوب کتابی به همین عنوان دارد. این کوچه واقعیت داشته و لوطیها در آن بودهاند. در جنگ شاه شجاع و امیر مبارزالدین، لوطیها از شاه شجاع حمایت کردند. در ادامه، جنبش مشروطه را ببینید. ستارخان و باقرخان از لوطیهای تبریز بودهاند و همه به نقش آنان در آن جنبش معترفند. عرفان ایرانی هم مربوط به شهریها بود نه روستاییها. به عنوان نمونه مولانا از شهر بلخ آمد و عطار ریشه شهری داشت. از سوی دیگر پدر من با لوطیهای زیادی در ارتباط بود. حسین رمضان یخی که از لوطیهای معروف به شمار میآمد. او از طیب حاج رضایی بسیار بالاتر بود؛ چون طیب لوطیگری کمی داشت. من و پدرم با طیب خیلی آشنا بودیم، اما باید بگویم این شخصیتی که الان از او ترسیم میشود، به نظرم نادرست است.
ـ منظرپور: من در کتاب از شعبان جعفری خیلی بدی نگفتم. او بچه درخونگاه بود. عیب او به نظرم این بود که به احمدآباد میرفت و به مصدق فحش میداد. شعبان آدم کاملاً بدی نبود. خیلی از تودهایها از من به خاطر این توصیف ناراحت شدند، ولی من کسی که دیده بودم را توصیف کردم. او برای دوست و آشنا خدمت میکرد. اتفاقاً رگههایی از لوطیگری را داشت. اما لوطی اصلی درخونگاه «مصطفی دیوانه» (پادگان) بود. یکی از لوطیها حاج محمدصادق بلورفروش بود که برای ورزش باستانی به زورخانه «علی تِکتِک» روبهروی خیابان دردار میرفت. الان ورزشکاران برای ورزش کردن پول می گیرند. اما حاج محمدصادق بلور فروش و امثال او مخارج زورخانه را میدادند تا آنجا برقرار باشد.
ـ کریمی: اگر بخواهیم تعریفی از لوطیها ارایه دهیم، به چه تیپ آدمهایی لوطی میگفتند؟ ویژگیهای آنان چه بود؟
ـ منظرپور: در درجة اول لوطی یک کاسب است؛ یعنی شغلی دارد و برای دولت کار نمیکند. هر کس در هر زمان با دولت کار کرد از دستة لوطیها خارج شد از جمله شعبان بیمخ(جعفری). در طول تاریخ حاکمان ظالم بودند و مردم مظلوم و لوطی واقعی از ظالم حمایت نمیکند. دوم لوطیها به بزرگتر و ناموس مردم احترام زیادی میگذاشتند. سوم آنان حتیالمقدور به مردم کمک میکردند و هیچ توقعی از کسی نداشتند. من لوطی صالح را ندیدم ولی شنیدم که او در ابتدای گذر مینشست و مواظب بود کسی مزاحم کس دیگر نشود.
ـ منظرپور: بله، به عنوان مثال فردی که میخواست به مکه برود، به دلیل طولانی بودن سفر (ممکن بود شش ماه طول بکشد) خانواده خود را به لوطی محل میسپرد که او محافظت کند. نمونة بارز معروف آن شخصیت «داش آکل» است.
ـ منظرپور: چیزی که در کتاب آمده متعلق به تهران پس از مشروطیت است.
ـ منظرپور: خیر، در اینجا باید از لوطیهای زن هم نام ببرم. یک نمونه از لوطیهای زن، دو عمة خودم بودند. عمة بزرگ، عمه معصومه پنج فرزند داشت و شوهرش مرده بود. خیاطی میکرد. او لباس میدوخت و به محلة بدنام آن موقع (شهر نو) میرفت. تحت پوشش فروختن لباس به خانههای آن محله سر میزد. اگر میدید دختر یا زنی را گول زدهاند و به آنجا آوردهاند، او را میخرید. چون صاحبان آن خانه این افراد را خریده بودند. او چندان پولی نداشت اما اهل محل برای او احترام زیادی قایل بودند و به او کمک میکردند. پس از خریدن به خانهاش میآورد و به آنان آداب نماز و روزه و ادعیه و همچنین خیاطی را آموزش میداد. اهل محل که عمهام را میشناختند، شوهرانی برای آن زنان پیدا میکردند. بعد از ازدواج هر کدام از این زنان به جایی که میرفتند، به عنوان یک مرکز ایمان و دین، عمل میکردند. این شکل لوطیگری عمه معصوم بود.
ـ کریمی: کسانی مثل طیب معمولاً کارهای مذهبی دارند.
ـ منظرپور: همانطور که گفتم طیب به معنای واقعی لوطی نبود. من راجع به ویژگیهای لوطی در کتاب مطلب نوشتهام. البته طیب به دیگران کمک میکرد اما «درِباغی» هم میگرفت.
ـ موسیخان: «درِباغی» چیست؟
ـ منظرپور: میدان سبزی فروشها مکان خاصی در میدان امینالسلطان، پایینتر از مولوی بود. مغازههای سطح شهر و اشخاص کمدرآمد به آنجا میرفتند و سبزی مورد نیازشان را تأمین میکردند. طیب دو، سه تا از نوچههای گردنکلفت خود را با یک میز در ورودی میدان سبزیفروشها گذاشته بود و هر کس هنگام خروج به نسبت خریدی که کرده بود، باید به نمایندگان طیب «درِباغی» یا «باج» میداد. همه میدانستند و به ناچار پرداخت میکردند. من خودم شاهد بودم پیرزنی که اندازه یک قران سبزی خریده بود، دهشاهی «درِباغی» نداشت که به نوچههای طیب بدهد. سبزی او را از دستش گرفتند و به داخل گِلها پرت کردند و پیر زن را با تو سری از آن جا بیرون کردند. بعدا هم شنیدم که همین نوچه ها برای ده شاهی درِباغی با مشت به سر پیر مردی زدند و او را کشتند. توصیه می کنم بخش لوطی کتاب را بخوانید که داستان واقعی است.(صص76ـ372)
ـ موسی خان: یکی از مکان هایی که در کتاب، شما به آن پرداخته اید، محل آبمنگل است. از آبمنگل زیاد نوشته اید. معروف است که محله آبمنگل با اصالت است و افراد مومن و مذهبی زیاد داشت. این واقعیت دارد؟
ـ منظرپور: تا حدی درست است. هیئت های مذهبی داشت، اما زیاد نبود. من مدت زیادی در آبمنگل زندگی کردم و افراد زیادی از آن محله را می شناختم. مثل «آسید اسحاق» یکی از معروف ترین دعا نویس های تهران آن جا زندگی می کرد که در کتاب هم اشاره کرده ام.(ص 110) به نظرم یک لوطی در آن جا بود که نامش جواد زهتاب بود.(ص194) کاسب های متدینی هم داشت اما افراد لات هم در آن منطقه زندگی می کردند که از نام و لقبشان معلوم می شود؛ یکی «ابول دریده» بود، «اکبر لانتوری» به قدری شرور بود که به او این لقب را داده بودند. «رضا حرومزاده» که آن قدر بد بود که این صفت برای او بی ربط نبود. هم آدم خوب داشت و هم بد، محله یک دست نبود.
ـ منظرپور: اصلاً، خیر. این فیلم ها یک کپی برداری سطحی از فیلم های هندی است. به نظرم تنها فیلمی که ویژگی های لوطی را نشان داده است، فیلم «گوزن ها» است.
مصاحبه و تنظیم: محمدمهدی موسیخان
| |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=2618 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |