شماره 197    |    13 اسفند 1393



مصاحبه گام به گام با استیوجابز (۴)

طرح تاریخ شفاهی برنامه افتخارات جهان رایانه در آوریل سال 1995 با استیوجابز (Steve Jobs) رئیس وقت شرکت رایانه‏ای نکست(NeXT) مصاحبه کرد. این مصاحبه جامع را دانیل مورو (Daniel Morrow) مدیر اجرایی برنامه افتخارات انجام داد.

 

رشد اپل

 

اپل به عنوان شرکتی شهرت داشت که به طور کامل قالب‏ها را می‏شکست و روش خاص خود را پیش می‏برد. با نگاه به گذشته از جایگاه فعلی NeXTآیا فکر می‏کنید اپل در ضمن بزرگتر شدن می‏توانست همان نگرش اولیه را حفظ کند؟ یا مقدّر بود که اپل به یک شرکت بزرگ آمریکایی تبدیل شود؟
این سئوال عجیب است. اپل رشد کرد و همان نگرش را حفظ کرد. وقتی من اپل را ترک کردم. یک شرکت دو میلیارد دلاری بود. ما به لحاظ رده بندی فورچون(Fortune) در رده 300 یا این حدود بودیم. یا در رده 350. وقتی مکینتاش به بازار عرضه شد شرکتی میلیارد دلاری بودیم. بنابراین ما از هیچ به شرکتی دومیلیارد دلاری بدل شدیم که من هم در آن دوره در آنجا بودم. این رشدی کاملاً قابل توجه است. پس از خروج من از شرکت رشد این شرکت به پشتوانه مکینتاش پنج برابر شد.


فکر می‏کنم آنچه پس از خروج من رخ داد به لحاظ نرخ رشد نسبت به آنچه در زمان حضور من در آن شرکت اتفاق افتاد، بسیار ابتدایی بود. آنچه اپل را خراب کرد رشد نبود. آنچه اپل را خراب کرد ارزش‏ها بود. جان اسکولی(John Sculley) اپل را ویران کرد. او با قرار دادن مجموعه‏ای از ارزش‏های فاسد در رأس اپل، تعدادی از افراد حاضر در رأس مجموعه را فاسد کرد. برخی را که قابل فاسد شدن نبودند بیرون راند و افراد بیشتری را وارد کرد که مجموعاً به خود ده‏ها میلیون دلار پرداخت کردند. آنها بیشتر به افتخارات خود اهمیت می‏دادند تا آنچه اپل را به عنوان شرکتی که کامپیوترهای فوق‏العاده‏ای را برای استفاده مردم می‏ساخت، در جایگاه نخست قرار می‏داد.


آنها دیگر به این موضوع اهمیت نمی‏دادند. تدبیری برای انجام آن نداشتند و برای یافتن راه حل وقت نگذاشتند، چراکه چیزی نبود که برایشان مهم باشد. آنها فقط به کسب درآمد هنگفت اهمیت می‏دادند. برای این کار هم دستگاه شگفت‏انگیزی به نام مکینتاش را داشتند که تعداد زیادی از افراد برجسته آن را ساخته بودند. این، آنها را بسیار حریص کرد و به جای دنبال کردن مسیر اصلی چشم‏انداز اصلی - که بر اساس آن این دستگاه‏ها باید کاربردی می‏شدند و تا حد امکان در دسترس تعداد بیشتری از افراد قرار می‏گرفتند - به دنبال سود رفتند و به مدت حدود چهار سال سودهای عجیب و غریب کسب کردند. اپل به مدت حدود چهار سال یکی از سودآورترین شرکت‏های آمریکا بود. این سود به بهای آینده اپل تمام شد. آنچه باید انجام می‏دادند کسب سود معقول و رفتن به دنبال سهم بازار بود، یعنی همان کاری که همیشه سعی در انجام آن داشتیم.


مکینتاش همین الآن باید سهم بازار 33 درصدی یا شاید بیشتر داشته باشد، شاید می‏توانست در جایگاه مایکروسافت باشد، گرچه هیچ وقت نمی‏توان به یقین به این مطلب پی برد. حال تنها یک سهم بازار یک رقمی و در حال سقوط دارد. راهی نیست که به آن لحظه از زمان بازگشت. مکینتاش در چند سال آینده خواهد مرد و این غم‏انگیز است.


مشکل اینجاست: «هیچ کس در اپل کوچکترین ایده‏ای ندارد که مکینتاش بعدی چگونه ساخته شود. چون هیچ یک از کسانی که در بخش‏های مختلف اپل کار می‏کنند در زمان ساخت مکینتاش- یا محصولات دیگر اپل - آنجا نبودند. آنها فقط از قِبَل آن محصول به مدت یک دهه خوب زندگی کردند و آخرین اقدام آنها نیوتن(Newton) بود که می‏دانید برای آن چه اتفاقی افتاد.


این به نوعی یک تراژدی است. اما اگر بخواهیم احساساتی برخورد نکنیم، این واقعیتی در حال وقوع است. شرکت‏ها براساس شالوده‏های تعریف شده در یک شیب ملایم و بلند حرکت می‏کنند، مگر آن که کسی خرگوشی از کلاهش درآورد. اما اپل تنها از این شیب به پایین سر می‏خورد و آنها هر سال سهم بازار خود را از دست می‏دهند. وقتی به پایین‏تر از آستانه مشخصی برسید اوضاع بسیار وخیم می‏شود و وقتی برنامه نویس‏ها دیگر برای کامپیوترهای شما برنامه کاربردی ننویسند، در این زمان واقعاً اضمحلال آغاز می‏شود.

 

به نظر می‏رسد وابستگی احساسی زیادی به اپل دارید.
البته، اپل می‏توانست همیشه پایدار باشد و تا ابد محصولات فوق‏العاده‏ای را عرضه کند. اپل برای مدتی همچون سونی بود، جایی که محصولات بسیار خوبی را می‏ساخت.

 

مشتریان اپل

آیا در مورد جایگاهی که این شرکت در آن قرار داشت و ارزش‏های آن در بهترین حالت، کاربری یا داستانی از اپل را در ذهن دارید که بتوانید به عنوان نمونه بیان کنید؟ وقتی شما آنجا بودید چه مشتریانی از اپل استفاده می‏کردند؟

دو نوع مشتری و دو جنبه احساسی و غیراحساسی برای اپل وجود داشت.


به لحاظ غیراحساسی اپل به دو دلیل اهمیت می‏یافت. یکی این که اولین کامپیوتر «به سبک زندگی» بود و دوم این که سخت به یاد می‏آوریم که در ابتدای دهه 1980 چقدر بد بوده است. وقتی IBM دنیا را با کامپیوتر‏های شخصی خود گرفته بود و DOS مورد استفاده بود، دستگاه‏هایش بسیار بدتر از اپل II بودند. آن‏ها سعی کردند از اپل II تقلید کنند اما نتیجه کارشان بسیار بد بود.
لازم بود کاربر چیزهای زیادی بداند. اوضاع طوری بود انگار به عقب باز می‏گشتیم. از اوضاع تجارت در سال 1984 آگاه هستید. مکینتاش یک شرکت به نسبت کوچک در کوپرتینو(Cupertino) ایالت کالیفرنیا بود که جالوت یعنی IBM را در پنجه گرفته بود و می‏گفت: «یک لحظه صبر کنید، مسیر شما اشتباه است. این راهی نیست که می‏خواهیم کامپیوترها بروند. این میراثی نیست که می‏خواهیم از خود به جا بگذاریم. این چیزی نیست که می‏خواهیم کودکانمان یاد بگیرند. این مسیر اشتباه است و می‏خواهیم به شما نشان دهیم راه درست انجام آن چیست و این هم مسیر جدید. این راه مکینتاش نام دارد و بسیار بهتر است. مکینتاش مسیر را هموار می‏کند و شما آن را خواهید پیمود.»
اپل این هدف را پیگیری می‏کرد. این یکی از موضوعات بود.
موضوع دیگر کمی به لحاظ زمانی به عقب‏تر باز می‏گردد. یکی از چیز‏هایی که اپل II را مطرح ساخت این بود که مدارس اپل II را می‏خریدند، اما با این وجود تنها 10 درصد از مدارس تنها یک کامپیوتر در خود داشتند، فکر می‏کنم سال 1979 بود. از خوش اقبالی من بود که در دره سیلیکون(Silicon) بزرگ شدم. ده یا یازده ساله بودم که اولین کامپیوتر عمر خود را دیدم. آن کامپیوتر در (مرکز تحقیقاتی) ایمس ناسا(NASA Ames) قرار داشت. من خود کامپیوتر را ندیدم. یک ترمینال دیدم و منطقی است که در سوی دیگر کابل یک کامپیوتر قرار داشت. عاشق آن شدم.
اولین کامپیوتر رومیزی خود را در هولت پکارد(Hewlett-Packard) دیدم که 9100A نامیده می‏شد. این اولین کامپیوتر رومیزی جهان بود. فکر می‏کنم با BASIC و PAL کار می‏کرد. عاشق آن هم شدم.
 با نگاه به این آمارها در سال 1979، فکر کردم که اگر فقط یک کامپیوتر در هر مدرسه وجود داشت، بعضی از بچه‏ها به آن دسترسی پیدا می‏کردند و این کار زندگی آنها را دگرگون می‏ساخت.
ما احتمال تحقق این امر را بررسی کردیم. دیوان سالاری حاکم بر مدارس در مورد خرید کامپیوتر برای مدارس را بررسی کردیم و پی بردیم که این احتمال بسیار پایین بود. فهمیدیم که یک نسل از کودکان مدرسه را پشت سر خواهند گذاشت بدون آن که به اولین کامپیوتر زندگی خود دسترسی داشته باشند. بنابراین فکر کردیم کودکان نمی‏توانند صبر کنند. تصمیم گرفتیم به هر مدرسه در آمریکا یک کامپیوتر هدیه کنیم.
معلوم شد که حدود یکصد هزارمدرسه در آمریکا وجود دارد، ده هزار دبیرستان و حدود نودهزار مهد کودک تا کلاس هشتم. ما به عنوان یک شرکت توان انجام چنین کاری را نداشتیم. قانون را مطالعه کردیم و پی بردیم که پیش از آن قانونی در این مورد در کتاب‏های قانون وجود داشت. قانونی ملی که در آن آمده بود اگر کسی با اهداف آموزشی و تحقیقاتی یک ابزار علمی یا کامپیوتر به دانشگاهی اهدا کند می‏تواند از تخفیف مالیاتی بیشتری بهره مند شود. این اساسا به معنای آن بود که آن شخص درآمد ندارد، بلکه هزینه دارد. گرچه این هزینه چندان زیاد نیست و حدود ده درصد خواهد بود.
فکر کردیم اگر ما از این قانون استفاده کنیم، آن را کمی بسط داده و به مهد کودک‏ها تا کلاس هشتم تسری دهیم و تصریح بر نیازهای تحقیقاتی را از آن بر داریم - چراکه این کامپیوترها صرفاً آموزشی بودند - از این طریق می‏توانستیم یکصد هزار کامپیوتر را بین مدارس توزیع کنیم، یکی به هر مدرسه. این کار هزینه‏ای معادل ده میلیون دلار برای شرکت در بر داشت که در آن زمان برای ما پول زیادی به حساب می‏آمد، ولی کمتر از یکصد میلیون دلاری بود که در صورت عدم استفاده از این قانون از دست می‏دادیم. تصمیم کلی تمایل به انجام این کار بود.
این یکی از شگفت‏انگیزترین کارهایی است که من تاکنون انجام داده‏ام. ما نماینده منطقه‏ای خود، پیت استارک(Pete Stark) را در ایست بی(East Bay) یافتیم. پیت و چند تن از ما نشستیم و لایحه‏ای نوشتیم. ما متن پیش‏نویس لایحه‏ای را تهیه کردیم که این تغییرات را اعمال کند. در آن تصریح کردیم که «اگر این قانون تغییر کند یکصد هزار کامپیوتر اهدا خواهیم کرد که برای ما هزینه‏ای معادل ده میلیون دلار در برخواهد داشت.»
آن را «لایحه کودکان نمی‏توانند صبر کنند» نامیدیم. پیت استارک آن را در مجلس و سناتور دانفورث(Danforth) آن را در سنا طرح کرد. من از توسل به دلالان سیاسی خودداری کردم و خودم به واشینگتن رفتم. مدت دو هفته در سالن‏های کنگره راه می‏رفتم، که خود کاری غیر قابل باور بود. من شخصاً شاید با حدود دو سوم از نمایندگان مجلس و نیمی از سناتورها دیدار و گفتگو کردم.
این کار خیلی جالب بود. پی بردم که اعضای کنگره عموماً کم‏هوش‏تر از اعضای سنا هستند و دلشان بیشتر برای حوزه انتخابیه خودشان می‏تپد. ابتدا فکر می‏کردم این نوع تفکر توهین‏آمیز است اما بعد پی بردم که این تفکر می‏تواند خوب هم باشد. شاید این همان چیزی بود که تدوین کننده‏های قانون به دنبال آن بودند. آنها نباید زیاد فکر می‏کردند، آنها فقط باید نمایندگی می‏کردند. انتظار می‏رود سناتورها کمی بیشتر فکر کنند. مجلس این لایحه را با اکثریت مطلق تصویب کرد، به طوری که تاکنون در تاریخ کشور هیچ لایحه مالیاتی چنین اجماعی را به خود ندیده است. از اتفاق این موضوعات در اواخر دوره کارتر(Carter) رخ داد، ولی باب دال (Bob Dole)، رئیس وقت کنگره، آن را سر برید. او آن را در صحن مطرح نساخت و فرصت ما به پایان رسید. باید این کار را یک سال بعد دوباره انجام می‏دادیم، ولی من تسلیم شدم.
با این حال خوشبختانه موضوع نادری اتفاق افتاد. مسئولین ایالت کالیفرنیا معتقد بودند که این فکر بسیار خوبی است که به ذهن ما رسیده است و گفتند: لنیازی نیست شما کاری بکنید. ما لایحه‏ای می‏گذرانیم که بر اساس آن چون شما در ایالت کالیفرنیا فعالیت و به کالیفرنیا مالیات پرداخت می‏کنید، اگر لایحه فدرال تصویب نشود شما در ایالت کالیفرنیا از تخفیف مالیاتی برخوردار خواهید شد. شما می‏توانید این کار را در کالیفرنیا انجام دهید که ده هزار مدرسه دارد.» ما نیز چنین کردیم. ما ده هزار کامپیوتر را درایالت کالفرنیا به رایگان توزیع کردیم. مجموعه‏ای از شرکت‏های نرم افزاری را نیز واداشتیم که نرم افزار رایگان اعطا کنند. معلمین را به رایگان آموزش دادیم و طی چند سال بعد از آن بر این کارها نظارت می‏کردیم. این کاری خارق‏العاده بود که انجام شد. یکی از بزرگترین تجربیات و بزرگترین افسوس‏های من این است که سعی کردم آن را در سطح ملی اجرا کنم و آن قدر به این امر نزدیک شدم، اما عملی نشد. فکر نمی‏کنم که باب دال حتی خود می‏دانست چه می‏کند اما متأسفانه این کار را متوقف ساخت.

 


این داستان بسیارعجیب است.
این بخشی از جایگاهی است که اپل در آستانه آن قرار داشت.

 


به لحاظ تجاری، وقتی مکینتاش به بازار آمد من در روزنامه واشینگتن پست (Washington Post) بودم. این روزنامه مشتری پروپاقرص مغازه بزرگ آبی [IBM] بود و هیچ کس با این موضوع شوخی هم نمی‏کرد و بعد مکینتاش به روزنامه نفوذ کرد. تقریباً یک عملیات چریکی رخ داد. ابتدا هنرمندان بخش تبلیغات از آن استفاده کردند و اکنون از سر تا پای روزنامه با مکینتاش اپل بسته می‏شود. آیا این عملیات چریکی معمول بود؟

عملاً ما هیچ فکری نداشتیم که چه طور به شرکت‏های آمریکایی کامپیوتر بفروشیم چون هیچ یک از ما از این شرکت‏ها شناختی نداشتیم. این شرکت برای ما مثل یک سیاره ناشناس بود. متأسفانه باید تمام این مطالب را یاد می‏گرفتم.
 اگر آن موقع چیزهایی را که اکنون می‏دانم، می‏دانستم بسیار بهتر عمل می‏کردم. تلاش‏های ما برای فروش کامپیوتر به شرکت‏های آمریکایی با ناشیگری همراه بود و دست آخر به مردمی کامپیوتر می‏فروختیم که کالایی را به خاطر مزیت‏هایش می‏خریدند نه شرکتی که آن را ساخته بود. منظورم این است که آن موقع همه مجذوب آن بزرگ آبی بودند و IBM می‏خریدند. حتی این گفته مشهور بر سر زبان‏ها بود که «هیچ وقت به خاطر خریدن IBM اخراج نمی‏شوید». خوشبختانه توانستیم این حالت را تا حد زیادی تغییر دهیم. و همان طور که می‏دانید در حال حاضر اپل نسبت به IBM به لحاظ عرضه کامپیوترهای شخصی ارائه‏کننده بزرگتری محسوب می‏شود.

مترجم: اصغر ابوترابی

منبع: مک ورلد


http://www.ohwm.ir/show.php?id=2605
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.