خاطرات مقام معظم رهبری شرح مكرر حماسه، دليري، صبوري، مقاومت و ايمان غيورمردان عرصه پيكار و جهاد است.
دوران هشتساله دفاع مقدس سرشار از خاطره است، هنوز دلهای مشتاق بسياری منتظر شنيدن گفتهها و ناگفتههای دوره حماسه و ايثار هستند. شرح مجدد دلاوری و مقاومت و شتاب در عرصه رادمردی گرچه مكرر است اما تكرار دوباره حماسهها، ملالی بر خاطر مخاطبان نمينشاند.
بخشی كه از نظر خوانندگان خواهد گذشت، گوشهای از خاطرات مقام معظم رهبری بهعنوان بالاترين مقام اجرايی كشور در دوران دفاع مقدس است.
متن خاطرات:
ما ميتوانيم
در روزهای اول جنگ، يك نفر نظامی پيش من آمد و فهرستی آورد كه انواع و اقسام هواپيماهای ما ـ جنگی و ترابری در آن فهرست ذكر و مشخص شده بود كه چند روز ديگر همه فروندهای اين نوع هواپيماها زمينگير خواهد شد؛ مثلاً اين نوع هواپيما در روز هشتم، اين نوع هواپيما در روز دهم، اين نوع هواپيما در روز پانزدهم! اين فهرست را به من داده بود كه خدمت امام ببرم، تا ايشان بدانند كه موجودی ما چيست. من به آن فهرست كه نگاه كردم، ديدم ديرترين زمانی كه هواپيمايی از انواع هواپيماهای ما زمينگير خواهد شد، در حدود بيست و چند روز است؛ يعنی ما بيست و چند روز ديگر هيچ هواپيمايی نداريم كه بتواند از روی زمين بلند شود! من وظيفهام بود كه اين فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ايشان به آن كاغذ نگاه كردند و گفتند: اعتنا نكنيد؛ ما ميتوانيم! برگشتم و به دوستانی كه بودند گفتم: امام ميگويند ميتوانيد، آن هواپيماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز ميكنند؛ هنوز از بسياری از تجهيزات پرنده اين منطقه پيشترند؛ هنوز در مصاف با بسياری از كسانی كه وسايل مدرن دارند، برتر و فايقترند. از آن روز، نزديك بيست سال ميگذرد. اين است معجزه همت انسان! اين است معجزه ايمان! آنها را ساختند، آنها را تعمير كردند، با آنها كار كردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهی هم در اواخر به آنها اضافه شد، آنچه مهم است، روحيه و ايمان است؛ قدردانی چيزی است كه اين انقلاب و اين حركت عظيم به ما داده است؛ يعنی خودباوري، يعنی استقبال، يعنی عزت، يعنی قطع رابطه آقا بالاسری كسانی كه مدّعی آقا بالاسری بر همه دنيايند. (بيانات در ديدار جمعی از پرسنل نيروی هوايی 19/11/1377)
به ميهمانی ميرويم
بسيجيها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را ديدم كه جوان هم نبود ـ به گمانم همان وقت از شهادتش، در نماز جمعه تهران هم اين خاطره را گفتم ـ شب ميخواستند به عمليات بسيار خطرناكی بروند؛ آنوقتی بود كه عراقيها از رود كارون عبور كرده بودند و به اينطرف آمده بودند و در زمين پهن شده بودند. خرمشهر داشت بهكلی محاصره ميشد ـ سال 59؛ در عين خطر ـ شب لباس رزم، لباس نظامی همين لباس بسيجی را پوشيده بود و با رفقايش داشتند ميرفتند. او آذربايجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظی ميكرد. من نشسته بودم، نميدانست كه من هم تركی بلدم. به زنش ميگفت: «گئديروخ قوناخليقا» (ميهمانی ميرويم)؛ او هم ميفهميد كه «قوناخليق، نجور قوناخليقدي»! (ميهماني، چه جور ميهمانی است!) هم اين آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ ميفهميدند چه كار ميكنند. (بيانات در ديدار گروه كثيری از بسيجيان اردبيل 6 /5/1379(
لحظات سرنوشتساز در آبادان
محل استقرار ما در اين هشت نه ماهی كه در منطقه عمليات بودم، «اهواز» بود، نه«آبادان» يعنی اواسط مهرماه به منطقه رفتم (مهرماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد60) يك ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پيش آمد كه ديگر نتوانستم بروم. يعنی حدود هشت نه ماه، بودن من در منطقه جنگي، طول كشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود كه ما به منطقه رفتيم. اول ميخواستم بروم «دزفول» يعنی از اينجا نيت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم، كه آن هم برای خودش داستانی دارد.
تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يك بررسی وسيع در كل منطقه كردم، برای اطلاعات و چيزهايی كه لازم بود؛ تا بعد بيايم و باز مشغول كارهای خودمان شويم. كه حوادث «تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ اما نميشد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلی كه بوديم، تكان نميتوانستم بخورم. زيرا كسانی هم كه در خرمشهر ميجنگيدند، بايستی از اهواز پشتيبانيشان ميكرديم. چون واقعاً از هيچجا پشتيبانی نميشدند.
در آنجا، بهطور كلي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادی كه ما بوديم، مرحوم دكتر «چمران» فرمانده آن تشكيلات بود و من نيز همانجا مشغول كارهايی بودم. يك نوع كار، كارهای خود اهواز بود. از جمله عمليات و كارهای چريكی و تنظيم گروههای كوچك برای كار در صحنه عمليات. البته در اينجاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بودهام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشكر 92، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظانی را هم كه داشتم همه را مرخص كردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر ميروم؛ شما ميخواهيد حفاظت جان مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: «ما هم ميخواهيم بهعنوان بسيجی در آنجا بجنگيم.»
گفتيم: «عيبی ندارد.» لذا بودند و ميرفتند كارهای خودشان را ميكردند و به من كاری نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زيادی با خودش داشت. شايد حدود پنجاه شصت نفر با ايشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند كه اينها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنيم. يعنی دوستانی كه آنجا در استانداری و لشكر بودند، گفتند: «الان ميدان برای شكار تانك و كارهای چريكی هست.» ايشان گفت: «از همين حالا شروع ميكنيم«
خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟» گفت: «خوب است. بد نيست.» گفتم: «پس يكدست لباس هم به من بدهيد.» يكدست لباس سربازی آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلی گشادی بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آنوقت لاغرتر هم بودم. خيلی به تن من نميخورد. چند روزی كه گذشت، يكدست لباس درجهداری برايم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. رستههای ديگر، بعد از اينكه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله ميكردند كه چرا لباس شما رسته توپخانه نيست؟ چرا رسته پياده نيست؟ زرهی چه خصوصيتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را كندم كه اين امتيازی برای آنها نباشد، بههرحال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگی كه اينجا توی فيلم ديديد روی دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. كسی يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصی است كه برخلاف كلاشينكفهای ديگر، يك خشاب پنجاهتايی دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكف خودم همراه بود، يا آنجا، گرفتم. همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو سه ساعت طول كشيد و اين در حالی بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازی كنم. عمليات جنگی اصلاً بلد نبودم. غرض؛ اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروههايی كه بهاصطلاح آن روزها، برای شكار تانك ميرفتند. تانكهای دشمن تا «دوبههردان» آمده بودند و حدوده هفده هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههايشان تا اهواز ميآمد. خمپاره 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز ميآمد.
بههرحال، اين تربيت و آموزشهای جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايی را معين كرد برای تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهای چريكی وارد بود. در قضايای قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامی حسابی داشت و از لحاظ جسمانی هم، از من قويتر و كاركشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتی صحبت شد كه «كی فرمانده اين عمليات باشد؟» بيترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزء ابواب جمع آن تشكيلات شديم.
نوع دوم كار، كارهای مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيبانی خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از «محمديه» نزديك «دارخوين» شروع شد. همين آقای «رحيم صفوي» سردار صفوی امروزمان كه انشاءالله خدا اين جوانان را برای اين انقلاب حفظ كند، جزء اولين كسانی بود كه عمليات شكستن حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات «ثامنالائمه» منجر شد.
غرض اينكه، كار دوم، كمك به اينها و رساندن خمپاره بود. بايستی از ارتش، بهزور ميگرفتيم. البته خود ارتشيها، هيچ حرفی نداشتند و با كمال ميل ميدادند. منتها آن روز بالای سر ارتش، فرماندهی وجود داشت كه بهشدت مانع از اين بود كه چيزی جابهجا شود و ما با مشكلات زياد، گاهی چيزی برای برادران سپاهی ميگرفتيم. البته برای ستاد خود ما، جرئت نميكردند ندهند؛ چون من آنجا بودم و آقای چمران هم آنجا بود. من نماينده امام بودم.
چند روز بعد از اينكه رفتيم آنجا، (شايد بعد از دو سه هفته) نامه امام در راديو خوانده شد كه فلانی و آقای چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماينده من هستند. اينها توی همين آثار حضرت امام رضوانالله عليه هست. لذا، ما هرچه ميخواستيم، راحت تهيه ميكرديم. لكن بچههای سپاه؛ بهخصوص آنهايی كه ميخواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و يكی از كارهای ما، پشتيبانی اينها بود.
من دلم ميخواست بروم آبادان؛ اما نميشد. تا اينكه يك وقت گفتم: «هرطور شده من بايد بروم آبادان.» و اين وقتی بود كه حصر آبادان شروع شده بود. يعنی دشمن از رودخانه كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و يك پل را در آنجا گرفته بود و يواشيواش سر پل را توسعه داده بود. طوری شد كه جاده اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتی خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر اهواز بسته بود؛ اما جاده آبادان باز بود و در آن رفتوآمد ميشد. وقتی آمد اينطرف و سرپل را گرفت و كمكم سر پل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيره آبادان وصل ميشود، نه به خود آبادان، آن هم زير آتش قرار گرفت. يعنی سر پل توسط دشمن توسعه پيدا كرد و جاده سوم هم زير آتش قرار گرفت و درحقيقت دو سه راه غير مطمئن باقی ماند. يكی راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود. يكی راه هوايی بود و مشكلش اين بود كه آقايانی كه در ماهشهر نشسته بودند، بهآسانی هليكوپتر به كسی نميدادند. يك راه خاكی هم در پشت جاده ماهشهر بود كه بچهها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آنجا عبور ميكردند. البته جاهايی از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود كه تلفات بسياری در آنجا داشتيم و مقداری از اين راه از پشت خاكريزها عبور ميكرد. اين غير از جاده اصلی ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلی زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعنی راه آب و راه هوا باقی ماند. من از طريق هوا، با هليكوپتر، از ماهشهر به جزيره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهيد «جهانآرا» كه بود، فرمانده همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد «اقاربپرست»، از همين شهدای اصفهان بود. افسر خيلی خوبی بود. از افسران زرهی بود كه رفت آنجا ماند. يكی هم سرگرد «هاشمي» بود. من عكسی از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبی بود. نميدانم آن عكس را كی برای من آورده بود. حالا اگر اين پخش شد، كسی كه اين عكس را برای من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجدداً آن عكس را تهيه كند؛ چون عكس يادگاری بسيار خوبی بود.
ماجرايش اين بود كه در مركزی كه متعلق به بسيج فارس بود، مشغول سخنرانی بودم. شيرازيها بودند و تهرانيها؛ و سخنرانی اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هيچكس نميدانست من به آنجا آمدهام. چهار پنج نفر همراه من بودند و همينطور گفتيم: «برويم تا بچهها را پيدا كنيم.» از طرف جزيره آبادان كه وارد شهر آبادان ميشديم، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغالنشده خرمشهر، محلی بود كه جوانان آنجا بودند. رفتم برای بسيجيها سخنرانی كردم. در حال آن سخنراني، عكسی از ماها برداشتند كه يادگاری خيلی خوبی بود. يكی از رهبران تاجيك كه مدتی پيش آمد اينجا، اين عكس را ديد و خيلی خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصربهفردی بود كه آن را دست كسی نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمی برای ما هديه فرستاده بود. نميدانم سرگرد هاشمی شهيد شده يا نه؛ عليايحال، يادم هست چند نفر از بچههای سپاه و چند نفر از ارتشيها و بقيه از بسيجيها بودند.
در جزيره آبادان، رفتيم يگان ژاندارمری سابق را سركشی كرديم. بعد هم رفتيم از محل سپاه كه حالا شما ميگوييد هتل بازديدی كرديم. من نميدانم آنجا هتل بوده يا نه. آنجايی كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال ميكردم مثلاً انبار است.
خلاصه، يكی دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آنجا، آبادان، را قابل توجه يافتم. يعنی ديدم در عين غربتی كه بر همه نيروهای رزمنده ما در آنجا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدی بود. حقيقتاً وضعی بود كه انسان غربت جمهوری اسلامی را در آنجا حس ميكرد؛ چون نيروهای خيلی كمی در آنجا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلی شديد بود. ما فقط شش تانك آنجا داشتيم كه همين آقای اقاربپرست رفته بود از اينجا و آنجا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتی يك گروهان تانك درحقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود. بچههای سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها ميجنگيدند و اصلاً چيزی نداشتند.
اين، شرايط واقعی ما بود؛ اما روحيهها در حد اعلي. واقعاً چيز شگفتآوری بود! ديدن اين مناظر، برای من خيلی جالب بود. يكی دو روز آنجا بودم و بازديدی كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقی از آنجا به اصطلاح برای كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم) و هم اينكه به رزمندگانی كه آنجا بودند، خداقوتی بگوييم، رفتم به يكايك آنها خداقوتی گفتم. همهجا سخنرانيهايی كردم و حرفی زدم. با بچههايی كه جمع ميشدند بچههای بسيجی عكسهای يادگاری گرفتم و برگشتم آمدم.
اين، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدت كوتاه دو روز يا سه روز، الان دقيقاً يادم نيست، بيشتر نبود و محل استقرار ما، در اهواز بود. يك جا را شما توی فيلم ديديد كه ما از خانهها عبور ميكرديم. اين، برای خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچههای سپاه برای اينكه بتوانند خودشان را به نزديكترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر، يا بيشتر بود برسانند. خانههای خالی مردم فراركرده و هجرتكرده از آبادان و قسمت خالی خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان يادم نيست كه اينها در آبادان بود يا خرمشهر؟ به احتمال قوي، خرمشهر بود... بله؛ «كوت شيخ» بود. اين خانهها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.
وقتی انسان وارد اين خانهها ميشد، مناظر رقتانگيزی ميديد. دهها خانه را عبور ميكرديم تا برسيم به نقطهای كه تكتيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتيهايش را هدف ميگرفت. من بچههای خودمان را ميديدم كه تكتيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايی كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد اينكه اينها يكی را ميانداختند، آنجا را با آتش شديد ميكوبيد. اينطور بود. اما اينها كار خودشان را ميكردند.
اين يك قسمت از خانهها بود كه ما رفتيم ديديم. خانههای خالی و اثاثيههای درست جمعنشده كه نشانه نهايت آوارگی و بيچارگی مردمی بود كه اسبابهايشان را همينطور ريخته بودند و رفته بودند. خيلی تأثرانگيز بود! جوانانی كه با قدرت تمام جلو ميرفتند، مدام به من ميگفتند: «اينجا خطرناك است.» ميگفتم: «نه. تا هرجا كه كسی هست، بايد برويم ببينيم!« آخرين جايی كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، يك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پل، تا محل آن شكستگي، بچههای ما راه باز كرده بودند و ميرفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان ميكنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطه آخری كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم. من همهجا حماسه و مقاومت ديدم. اين، خلاصة حضور چندينساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغالنشده خرمشهر بهاصطلاح كوت شيخ بود. (مصاحبه توسط تهيهكنندگان مجموعة «روايت فتح» 11/6/1372)
مقاومت رمز پيروزی
در آن روزها سازماندهی نيروی هوايی و سازماندهی بخشهای گوناگون ارتش مسئله مهمی بود. اين كار آنچنان با ظرافت، مهارت و پايبندی به مبانی انقلاب در داخل نيروی هوايی انجام گرفت كه حتی ناظران نزديك و آشنا را هم متحير كرد. بعد جنگ تحميلی آغاز گشت و نوبت عمليات شد. چشمها متوجه بود كه نيروی هوايی چه خواهد كرد؟ نيروی هوايی نقشآفرينی كرد و وسط ميدان ظاهر شد. با اينكه نيروی هوايي، نيروی پشتيبانی است، اما در برهه مهمی از زمان در آغاز جنگ، محور دفاع مقدس شد. بنده آنوقت نماينده مجلس شورای اسلامی بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتيهای پرواز نيروی هوايی در جنگ گزارش دادم؛ نمايندگان مبهوت ماندند! يك بار ديگر نيروی هوايی ديگران را متعجب كرد؛ آن زمان كه دستگاههای به گمان بعضيها ازكارافتاده و معطلمانده رو به تمام شدن را احيا كرد. شايد روز اول يا دوم جنگ بود كه چند نفر از بزرگان نظامی آن روز كاغذی به من دادند كه در آن طبق آمار نشان داده شده بود كه ما حداكثر تا بيست روز ديگر پرندهای در آسمان كشور نخواهيم داشت نه ترابری و نه جنگنده. من هنوز آن كاغذ را نگه داشتهام. به ما ميگفتند اصلاً امكان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما، فنی ما، پدافندی ما، همه و همه دست به دست هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اينكه ما چيز قابل توجهی به موجودی ارتش اضافه كرده باشيم، اداره كردند آن هم در مقابل پشتيبانيهای جهانی از رژيم صدام به آن رژيم هواپيما و امكانات راداری و پدافندی ميدادند و مدرنترين وسايل و تجهيزات را در اختيارش ميگذاشتند اما نيروی هوايی ايستادگی كرد:«ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا.» (بيانات در ديدار فرماندهان و كاركنان نيروی هوايی ارتش جمهوری اسلامی 19/11/1382«
اميد به جوانان
اكثر جوانهايی كه در جنگ نقشهای مؤثر ايفا كردند از قبيل دانشجوها بودند و خيليهايشان هم جزء نخبهها بودند. دليل نخبه بودنشان هم اين بود كه يك جوان بيست و دو سه ساله فرمانده يك لشكر شد؛ آنچنان توانست آن لشگر را هدايت كند و آن چنان توانست طراحی عمليات را كه هرگز نكرده بود، بكند كه نه فقط دشمنانی را كه مقابل ما بودند يعنی سربازان مهاجم بعثی عراق را متعجب كرد بلكه ماهوارههای دشمنان را هم را متعجب كرد. ما والفجر 8 را كه حركت نشدنی و باورنكردنی است داشتيم درحاليكه ماهوارههای آمريكايی برای عراق لابد اين موضوع را شنيديد و مطلعيد كار ميكردند؛ اطلاعات به آن كشور ميدادند؛ يعنی دائماً قرارگاههای جنگی رژيم بعثی با دستگاههای خبری آمريكايی و با ماهوارههايشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نيروهای ما را ثبت ميكردند و بلافاصله به آن اطلاع ميدادند كه ايرانيها كجا تجمع كردهاند و كجا ابزار كار گذاشتهاند. حتماً ميدانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوقالعادهای دارد اما زير ديد اين ماهوارهها، دهها هزار نيرو رفتند تا پای اروندرود و دشمن نفهميد! با شيوههای عجيب و غريبی كه ميدانم شماها چيزی از آنها نميدانيد البته آنوقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دستبهدست نميشود. يكی از مشكلات كار ما اين است. لذا شماها خبر نداريد اينها با كاميون با وانت، به شكلهای گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نيروی انسانی را با پوششهای عجيب و غريب و در شبهای تاريكی كه ماه هم در آن شبها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضی از قسمتها به دو سه كيلومتر ميرسد اين نيروهای عظيم را عبور بدهند به آنطرف از زير آب و با آن وضع عجيبی كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد. اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل ميشوند و باهم بهطرف خليجفارس ميروند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مد دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعنی از طرف جنوب ميآيد بهطرف شمال يعنی دريا سرريز ميشود در رودخانه. با اين حساب يعنی اروند دو جريان صد و هشتاد درجهای كاملاً مخالف همديگر دارد. بههرحال با يك چنين وضع پيچيدهای آن زمان ما در جريان جزئيات كار قرار ميگرفتيم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهای را فتح كنند و كار شگفتآوری را انجام دهند اين كار، كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبههايی بود كه در بسيج و در سپاه بودند. (بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/83 )
بابايی آماده پرواز بود
سال 61 شهيد بابايی را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاری اصفهان. درجه اين جوان حزباللهی سرگردی بود كه او را به سرهنگ تمامی ارتقا داديم. آنوقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابايی سرش را ميتراشيد و ريش ميگذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختی بود. دل همه ميلرزيد دل خود من هم كه اصرار داشتم، ميلرزيد، كه آيا ميتواند؟ اما توانست. وقتی بنيصدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادی بودند كه دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذيت ميكردند حرف ميزدند، اما كار نميكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونهای از اين قضايا را نقل كرد. خلبانی بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزء همان خلبانهايی بود كه از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهيد عباس بابايی با او گرم گرفت و محبت كرد حتی يك شب او را با خود به مراسم دعای كميل برده بود؛ با اينكه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايی تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چندساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظاميها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايی شده بود. شهيد بابايی ميگفت ديدم در دعای كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلی عليين الهی است؛ اما بنده كه سی سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنيای خاكی گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوی اينگونه است خود عباس بابايی هم همينطور بود او هم يك انسان واقعاً مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود. (بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسی نيروی انتظامی 23/10/83
قدرت معنوی ملت ايران
بنده در همان دوران غربت، وقتی خرمشهر در اشغال دشمنان بيگانه بود، نزديك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم ديدم وضعيت چگونه است. فضا غمآلود و دلها سرشار از غصه بود. دشمن با اتكا به نيروهای بيگانه كه به او كمك ميكردند همين آمريكا و غربيها و همين مدعيان دروغگو و منافق حقوق بشر در خرمشهر مستقر شده بود. تانكهای او، وسايل پيشرفته او، هواپيماهای مدرن او، نيروهای تا بن دندان مسلح او؛ بچههای ما آر.پي.جی هم نداشتند؛ با تفنگ ميجنگيدند؛ اما با ايمان و با صلابت. همين جوانان، با دست خالي، اما با دل پر از اميد و ايمان به خدا، بدون اينكه ابزار پيشرفتهای داشته باشند و بدون اينكه دورههای جنگ را ديده باشند وسط ميدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پيدا كردند.
روز سوم خرداد، همان ساعت اولی كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهيد صياد شيرازی به من تلفن كرد. بنده آنوقت رئيسجمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را ميداد. ميگفت الان هزاران سرباز و افسر عراقی صف بستهاند برای اينكه بيايند ما دستهايشان را ببنديم و اسير شوند. قدرت معنوی يك ملت اين است. فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يك نماد است كربلای 5 ما هم همينطور بود؛ والفجر 8 ما هم همينطور بود؛ فتوحات فراوان ديگر ما همهمينطور بود؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همينطور بود. البته ناكامی و شكست هم داشتيم و شهيد هم داديم؛ ميدان مبارزه است. به بركت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و همايمان نباشند، او نميتواند برود بجنگد. توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد. اين همان درسی است كه بايد همواره جلوی چشم ما باشد و به آن نگاه كنيم. (بيانات در ديدار خانوادههای شهدا 3/3/84)
پيشتازان شهادت
بچههای شهيد چمران در ستاد جنگهای نامنظم جمع ميشدند و هر شب عمليات ميرفتند و بنده را هم گاهی با خودشان ميبردند. يك شب ديدم، افسری با من كار دارد؛ به نظرم سرهنگ 2 يا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشكر 92 بود لذا به اينها نزديك بوديم. آن افسر پيش من آمد و گفت: من با شما يك كار خصوصی دارم. من فكر كردم مثلاً ميخواهد درخواست مرخصی بدهد، يكخرده لجم گرفت كه حالا در اين حيصوبيص چه وقت مرخصی رفتن است. اما ديدم با حالت گريه آمد و گفت: شبها كه اين بچهها به عمليات ميروند اگر ميشود من را هم با خودشان ببرند(!) بچهها شبها با مرحوم شهيد چمران به قول خودشان به شكار تانك ميرفتند و اين سرهنگ آمده بود، التماس ميكرد كه من را هم ببريد! چنين منظرهها و جلوههايی را انسان مشاهده ميكرد، اين نشاندهنده آن ظرفيت معنوی است. بچههای بسيجی و بچههای سپاه و داوطلبان جبهه و آدمهايی از قبيل شهيد چمران كه جای خود دارند اين يك بعد از ظرفيت اين ملت عظيم است. (بيانات در ديدار جمعی از پيشكسوتان جهاد و شهادت و خاطرهگويان دفتر ادبيات و هنر مقاومت 31/6/84)
از تو به يك اشاره...
يك روز در شهريور 1320 چند لشكر از شرق و چند لشكر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپيما در آسمان ما پيدا شدند؛ نيروهای نظامی آن روز كشور از پادگانها هم گريختند! نهفقط در جبههها نماندند، بلكه آنهايی هم كه در پادگان بودند، خزيدند تو خانهها و خود را مخفی كردند! يك روز هم همين ملت ساعت دو بعدازظهر، امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهيد چمران به خود من گفت: به مجرد اينكه پيام امام از ديوار پخش شد ما كه آنجا در محاصره دشمن بوديم، احساس كرديم كه دشمن دارد شكست ميخورد. بعد از چند ساعت هم سيل جمعيت به سمت پاوه راه افتاد. من ساعت چهار و پنج همان روز در خيابان بهطرف منزل امام ميرفتم ديدم اصلاً اوضاع دگرگونه است. همينطور مردم در خيابانها سوار ماشينها ميشوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبههها ميروند. اين همان مردماند؛ اما فكر و محتوای ذهن تغيير پيدا كرده است؛ آرمان پيدا كردند؛ به هويت خودشان واقف شدند؛ خود را شناختهاند. همينطور بايد پيش برود. (بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در ديدار خانوادههای شهدا و ايثارگران استان سمنان 18/8/85)
منبع: ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره شماره 36