شماره 185    |    12 آذر 1393



البرز و معلمینش، قسمت دوم

هما کاتوزیان
داستان موفقیت دبیرستان البرز مدیون عوامل متعددی بود. میراث به جا مانده از دکتر جردن و دیگر بنیانگذاران آمریکایی آن استانداردهای فوق العاده بالای آموزش، رفتار، نظم و مدیریت بود. دکتر مجتهدی تمام تلاش خود را به کار برد تا آن استانداردها را با از خودگذشتگی و سخت‏کوشی حفظ کند، گرچه در این راه بین او و دانش‏آموزان و معلمین برخورد و اختلاف نظرهایی نیز پیش می‏آمد. تقریبًا تمام دانش‏آموزان به طبقات بالای جامعه تعلق داشته و در خانواده‏های تحصیلکرده و فرهنگی بزرگ شده و کارنامه خوبی از خود دردوران ابتدایی بر جای گذاشته بودند و با هدف و انگیزه بالا به مدرسه خود عشق ‏ورزیده و خودشان تمام برنامه‏های فرهنگی مختلف را اجرا می‏کردند و در میان آنان نویسندگان، شعرا، هنرمندان و ورزشکاران برجسته‏ای وجود داشتند.
معلمین عموماً منظم وخوش اخلاق و از استانداردهای بالای کاری برخوردار بودند و در بین آنان می‏شد به نامورانی در زمینه‏های مختلف چون زین‏العابدین مؤتمن، دکتر محمود بهزاد و مصطفی سرخوش اشاره کرد.

 

در شماره قبل بخش نخست این خاطرات را خواندیم، اینک بخش دوم و پایانی تقدیمتان می‏شود:

مایلم که با جزئیات بیشتری در مورد تعدادی از کسانی که در دوران تحصیلم در البرز به من درس دادند صحبت کنم. مرحوم عیسی شهابی فقید که قبلاً از آن نام بردم، یک معلم نمونه بود. نه تنها به ما شیمی درس می‏داد و در این رشته در درون ما علاقه به این درس را می‏پروراند، بلکه بی‏نهایت فردی مؤدب، فروتن، درستکار و در نوع خود یک الگوی تمام عیار شناخته می‏شد. او در آن زمان حدوداً 40 ساله به نظر می‏رسید، امّا در عمل فردی بسیار با تجربه و خردمند نشان می‏داد. سر کلاس او هیچ گاه مشکلی بروز نکرد و اغلب اوقات، او ما را «بچه‏های دلبندم» صدا می‏زد.


معلمان دیگر شیمی هم داشتیم، برای مثال آقای قاسمی که هیچ گاه عملاً معلم من نبود ولی مدیر آزمایشگاه شیمی بود که در این زمینه با او ارتباطاتی داشتم. او فردی بسیار خوب بود و آزمایشگاه را خیلی خوب اداره می‏کرد، اما در ضمن فردی بود که به داشتن ‏تعصب مشهور شده بود. وقتی که خبر مرگ انیشتین در رادیو اعلام شد، دانش‏آموزی دوان دوان به سمت آزمایشگاه آمد و خبر را به قاسمی داد. قاسمی گفت: «آلبرتو می‏گی، آلبرتو می‏گی»، طوری گفت که انگار رفیق و دوست بسیار نزدیک این فیزیکدان بزرگ بوده است. دانش‏آموزان می‏گفتند که جواب سلام قاسمی بستگی به این داشت که چطوری صدایش می‏کردی. اگر شما می‏گفتید: «سلام آقای قاسمی»، او در جواب شما به سردی فقط می‏گفت: «سلام». اگر شما به او می‏گفتید: «سلام مهندس قاسمی»، در جواب می‏گفت: «سلام جانم» و اگر شما می‏گفتید: «سلام دکتر قاسمی»، او می‏گفت: «سلام جانم، قربانت برم».


احمد رفیع‏زاده هم ‏بود که در فرانسه شیمی خوانده بود و در این رشته معلم فوق‏العاده‏ای بود. او قدی کوتاه و چاق و چله و گردن کوتاه و صدایی کلفت داشت و عینک ضخیمی بر چشم می‏گذاشت. یک بار وقتی در راهرو پشت کلاس در حال قدم زدن بود گفت: « ایزومر‏های پنتن را بنویسید و بخوانید». دانش‏آموزی که نمی‏دانست که رفیع‏زاده درست پشت سرش است با همان صدای رفیع‏زاده اما آرام گفت: «نمی‏نویسیم و نمی‏خوانیم». رفیع‏زاده لبخندزنان در کنار او ایستاده است.


میر زکی کمپانی ریاضیات درس می‏داد وآوردن نامش لرزه بر اندام هر دانش‏آموزی می‏انداخت. او معلم ریاضی فوق‏العاده مسلطی بود، اما کم‏حوصله و وسواسی بود. وجود این دو خصوصیت در او باعث وحشت و دلهره در دانش‏آموزان موقع حل مسئله در پای تخته می‏شد. او همیشه پاپیون ‏می‏زد و بین همه پیچیده بود که او قبل از انحلال ‏حزب ملی‏گرای سومکا، عضو آن بوده است. او شاید یک ملی‏گرای متعصب بوده باشد، اما هیچ وقت احساسات سیاسی خود را بروز نمی‏داد و مسلماً نشانه‏ای ‏از نژاد پرستی در رفتار او دیده نمی‏شد. بر حسب اتفاق ما دانش‏آموزان یهودی، مسیحی ‏ارمنی، مسیحی آسوری، زرتشتی و بهایی هم در بین خود داشتیم و تا آنجا که یاد دارم نه معلم و نه دانش‏آموز مسلمانی هیچ وقت علیه آنها تعصبی از خود نشان نداد. بر خلاف آن، روابط آن قدر طبیعی بود که هیچ کس به قومیت یا باورهای دینی کسی کاری نداشت.


صفحه 750
آقای باروک بروخیم، معلم یهودی فیزیک بود که من هیچ گاه شاگرد او نبودم. او در بین دانش‏آموزان به خاطر دانش و رفتارش از شهرت زیادی برخوردار بود. معلمان فیزیک دیگری هم داشتیم مثل آقای وحید که فکر می‏کنم اسمش ابوالحسن بود و بهایی هم بود، او شیرازی و نسبتاً کوتاه قد و مثل بیشتر همشهریانش پوستی تیره‏تر از شمالی‏ها داشت. او عادت داشت که نکات مهم هر درس را به شکل جزوه به ما می‏گفت و ما در دفاتر مخصوصی آنها را می‏نوشتیم و زمانی که از ما درس می‏پرسید به آن مراجعه می‏کردیم. وحید معلم خیلی خوبی بود و برای ما شخصیت جالبی بود و نمی‏دانم چرا او را حیدر صدا می‏کردیم، در واقع «حیدر قیرصاف‏کن». جدا از رشته‏اش او مثل دیگر همشهریان شیرازی‏اش به شعرهم علاقه داشت و با اطلاع از علاقه من به شعر در فرصت‏هایی که دست می‏داد راجع به آن و همین طور راجع به شعرای معاصر دقایقی قبل از شروع کلاس با هم صحبت می‏کردیم. یک بار او از من پرسید که آخرین کتابی که خواندم چه بوده است و من گفتم: «کتاب الاکبر فی مقامات الاصغر». او با تعجب نگاهم کرد و گفت: «اصغر؟» گفتم: «بله آقا. معروف به قاتل». اصغر قاتل، فرد شروری بود که سال‏ها قبل از این که من به دنیا بیایم کودکان را می‏ربوده، به آنها تجاوز می‏کرده و سپس به قتل می‏رسانیده تا این که دستگیر و مجازات می‏شود. وقتی به وحید گفتم: «معروف به قاتل» او فهمیدکه شوخی می‏کنم و در جواب گفت: «نکنه چشم زخمی رسیده باشه». من می‏خواستم او را دست بیاندازم  ولی در واقع خودم شرمنده شدم. جدا از فیزیک درس دادن، او آزمایشگاه فیزیک را نیز اداره می‏کرد و برای همین عادت داشتیم عصرها او را در آزمایشگاه ببینیم و در کلاسش باشیم.


دکتر محمود بهزاد که همین اواخر در سن 94 سالگی در ایران درگذشت، فردی فرهیخته و معلم دوست داشتنی زیست شناسی مدرسه بود و زمانی که من دانش‏آموزکلاس ششم طبیعی بودم، ‏البرز را ترک و در قالب یک هیئت تحقیقاتی عازم اروپا شد. او معلمی جدی و فوق‏العاده موفق و مهربان و دوست داشتنی بود. دانش‏آموزان برای او یک مراسم خداحافظی در تالار جردن ترتیب دادند که توسط دانش‏آموزان کاملاً پر شده بود. آن لحظات، یکی از تکان‏دهنده‏ترین صحنه‏هایی است که از دوران مدرسه به یاد دارم. سال 1959، صدمین سال انتشار کتاب منشاء گونه‏های داروین بود. بهزاد برای سخنرانی به باشگاه دانشگاه تهران دعوت شد و ما هم همگی به آنجا رفتیم تا به یک سخنرانی علمی درباره این موضوع گوش کنیم.


عبدالعلی زنهاری به ما تاریخ درس می‏داد. او در پاریس تاریخ خوانده بود و در تاریخ اروپا و ایران بسیار خبره بود. ما مطالب زیادی از او یادگرفتیم و من با توجه به علاقه طبیعی‏ام به این رشته، به طور ویژه از درسهایش بسیار لذت می‏بردم.. اما ظاهر بسیار معمولی و قدی کوتاه و بینی عجیب و غریبی داشت و گاهی موقع صحبت زبانش گیر می‏کرد، عینک دودی بر چشم می‏گذاشت تا چشمانش دیده نشود و گوشش هم سنگین شده بود. بنابراین ما او را «زنهاری متخصص چشم و گوش و حلق و بینی» صدا می‏کردیم. یادم می‏آید روزی از ما خواست تا مقاله انتقادی درباره جلال‏الدین مِنکُبِرنی، خوارزمشاه بر اساس شخصیتش بنویسیم. چنین تکلیف موشکافانه‏ای ‏راجع به درس تاریخ تا آن زمان کاملاً تازگی داشت و تعجبی هم نداشت که بیشتر دانش‏آموزان کلاس نتوانستند از پس کار برآیند. خوشبختانه من توانستم کارم را به خوبی انجام دهم و از من خواست که مقاله‏ام را سر کلاس برای بقیه بخوانم.


من با ذکر دو نفر دیگر از معلمان بسیار جالب به این بحث خاتمه می‏دهم. هر دوی آنها معلمان ادبیات فارسی من بودند، منتهی هر کدام با شخصیت کاملاً متفاوت اما به یادماندنی. یکی از آنها مصطفی سرخوش فارغ‏التحصیل کشاورزی از آلمان بود که آن چنان به فارسی آشنا بود و به آن عشق می‏ورزید که در البرز آن موقع فارسی درس می‏داد و تا آنجا که به یاد دارم در مدرسه دیگری به جز البرز تدریس نکرد. او فردی کوتاه قد با چهره‏ای ‏جذاب و چشمانی قهوه‏ای ‏روشن و موهایی قهوه‏ای ‏تیره بودکه عادت داشت که آنها را به پشت شانه کند. او شاعر بود و قطعاً یک ملی گرای پان-ایرانی بسیار پرشور و نظیر دیگر معتقدان به این اندیشه نظرات فوق‏العاده آرمان‏گرایانه‏ای ‏در مورد ایران باستان داشت. تمام اشعارش به تقلید از شاهنامه فردوسی به شکل مثنوی سروده شده بود و قسمت اعظم مضامین آنها در ستایش از ایران قبل از اسلام و بقیه آن هم اشعار فوق‏العاده انتقادی درباره ایران معاصر بود. درست مثل عارف و عشقی، شعرای ملی‏گرای بسیار پرشور اوایل قرن بیستم، او هم دوران باستان را می‏ستود و ایران معاصر را نکوهش می کرد. و درست مثل عارف برای ویرانی ایران معاصر دعا می‏کرد. سرخوش گاهی در سر کلاس دست‏های خود را به حالت دعا بالا می‏برد و می‏گفت: «خدایا عنایتی بکن و بمب اتمی را بر سر ما بفرست و ما را خلاص کن».


با این وجود، بر خلاف عارف و عشقی، او شخصیت تراژیکی نبود. برعکس، او بمب خنده کلاس بود و نه فقط با لطیفه‏های بی‏نظیرش بلکه با شوخی کردن و درآوردن ادای هر چیز و هر کس به شکل خیلی ماهرانه، همه را می‏خنداند. با این تفاصیل نمی‏شد او را فردی آنارشیست دانست. او شخصیتی مختص به خودش را داشت و تا حدی می‏شد او را با بهلول معروف زمان خلیفه‏هارون الرشید مقایسه کرد. او ایرانیان معاصر را از اخلاف اعراب و چنگیز خان می‏دانست و می‏گفت که به جای خون، پیشاب در رگهایشان جریان دارد. سرخوش شعارهای راه پیمائی های نمایشی را مسخره می کرد و می‏گفت که یک روز داد می‏زنند: «زنده باد دسته جارو، مرده باد دسته پارو»، روز بعد عکسش را داد می‏زنند: «زنده باد دسته پارو، مرده باد دسته جارو»، به دست راستشان که در هوا تکان می‏دهند نگاه نکنید بلکه، «به دست چپشان نگاه کنید که روی بیضه‏هایشان است». او یک بار سر کلاس گفت که اگر همان قمر مصنوعی که روس‏ها به فضا فرستادند از ایران فرستاده می‏شد فقط یک متر بالا می‏رفت؛ «اشتباه نگیرید، نمی‏گویم که قمر مصنوعی ساخت ما، بلکه همان قمر مصنوعی ساخت شوروی که الان در آسمان است». او هم زمان مظهر بدبینی، خودستایی و رسوایی ایرانی توأمان بود. اما فکر نکنید که اعمالش، بدبینی را در ما بوجود می‏آورد. ما همه بی‏آنکه بدبین یا منفی‏نگر شویم می خندیدیم. او بیشتر بهلول دوست داشتنی به نظر می‏رسید تا بشارت دهنده روز قیامت.

سرانجام در پایان باید به زین‏العابدین مؤتمن بهترین معلمی که در عمرم می‏شناختم و یکی از بهترین افرادی که افتخار آشنایی با او را داشتم، اشاره کنم. مؤتمن ادبیات فارسی درس می‏داد،گرچه قبل از زمان تحصیل من انگلیسی درس داده بود. او خود فارغ‏التحصیل کالج بود، لیسانس انگلیسی داشت و به عنوان معلم تا زمان بازنشستگی درکالج مانده بودو در این بین صاحب لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه تهران شد و از محضر اساتید برجسته‏ای ‏چون بدیع الزمان فروزانفر، ملک‏الشعرای بهار و جلال همایی ‏بهره‏مند گشت. خانواده‏اش اصالتاً کاشانی بودند وگرچه پدربزرگش به تهران مهاجرت کرده و در این شهر به عنوان پزشک دربار مشغول به کار و از پلی تکنیک دارالفنون فارغ التحصیل شده بود، مؤتمن به کاشانی بودن خود افتخار می‏کرد و روابط خود را با آنها حفظ کرده بود و واقعاً خانه قاجاری قدیمی‏اش در خیابان پامنار جزء خانه‏های چسبیده بود به هم که مسکن خانواده‏های بزرگ محسوب می‏شدند. ‏آن خانه در بن بستی به نام کوچه کاشی‏ها قرار داشت که بعدها به خاطر پدربزرگ مؤتمن، مؤتمن الاطباء نامیده شد.


مؤتمن شاعری بود که اجداد او تا نسل‏ها قبل از او نیز شاعر محسوب می‏شدند. فتحعلیخان کاشانی، ملک‏الشعرای دربار فتحعلیشاه با تخلص صبا که تمام خانواده صبا از او هستند، برادر پدر جد شاعر و افسرمیرزا احمدخان صبوری بودکه در اوایل قرن نوزدهم در جنگ‏های روس و ایران برکنار شده بود و ملک‏الشعرا بهار نیز خود را از آن خانواده می‏دانست. شعرای زیادی در این خانواده بزرگ نظیر شاعر و هنرمند برجسته قرن نوزدهم محمودخان ملک‏الشعرا وجود داشتند. مؤتمن هم چنین نویسنده هم بود. او فقط هجده سال داشت که رمان چند جلدی تاریخی «آشیانه عقاب» را بر اساس مبارزات خونین قرن دوازدهم میلادی بین اسماعیلیان الموت و پادشاهان سلجوقی منتشر نمود و در دهه ‏1930 با چاپ آن موجب تحسین همگان ‏گردید و همین طور به چاپ‏های بعدی رسید که هم اینک نیز این روند ادامه دارد. او محقق و منتقد ادبی بود، کتاب‏هایش در زمینه رشد و تعالی شعر و شاعری هنوز در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برای مطالعه معرفی می‏شود. او دو منتخب از آثار صائب تبریزی با مقدمه بلند بالایی در نقد سبک هندی در کل و هم چنین اثر ادبی صائب ‏به شکل خاص منتشر نمود. در آن مقطع، محققین برجسته هنوز بر آن نظر بودند که سبک هندی رو به انحطاط است. این نظر از لحاظ ادبی از اواخر قرن هجدهم جزء اصول اعتقادی ادبا درآمده بود. شعرای آن مکتب یا سبک فقط و فقط تا حدی می‏خواستند وضع آن مکتب را به وضع اولش برگردانند و نه به حد عالی‏اش به مثابه فرمالیسم نقد ادبی غربیان. مؤتمن جزء اولین یا یکی از اولین منتقدانی نبود که سعی در برگرداندن سبک هندی به دوران اوجش در زمان صائب را داشت، بلکه این قضیه به چندین دهه قبل از او بر می‏گردد که کسانی دیگر پا پیش گذاشته و علیه موجی که تقریبا 300 سال در عرصه شعر فارسی بر علیه آن به راه افتاده بود شوریدند و آن اصول را زیر پا گذاشتند. بر خلاف بیشتر معلمان فارسی آن زمان، مؤتمن هم چنین با ادبیات معاصر و نو نیز آشنا بود و هدایت و جمال‏زاده را خوب می‏شناخت و با موج نوی شعرای نوگرا همسو شد و گرچه طرفدار شعر نو نشد ولی با این احوالات در این زمینه این سبک را رها نکرد و تقریباً همانند تمام شعرای این سبک آن را رها نکرد.


تعداد کمی از دانش‏آموزان مؤتمن تقریباً آنچه را که برایتان توضیح دادم در مورد او به طور کامل می‏دانستند. آنچه که آنها را بیشتر تحت تاثیر خود قرار داد، این بودکه مؤتمن زندگی خود را وقف آموزش و تعلیم نموده بود و آن را رسالت خود می‏دانست و همینطور داشتن مجموعه خصوصیات فردی به عنوان معلم موفق، چون عالم بودن، جدی بودن اما نه به معنای خشک بودن، خوش زبانی و البته نه آن چنان که سرخوش محبوب بود، او معلمی بود منتقد چندانی نداشت و یا باید گفت اساساً نداشت. ‏مؤتمن دانش دانشگاهی خیره‏کننده ‏خود را با مطالعات شخصی در کالج یکی نموده بود تا بتواند از این راه حتی به دانش‏آموز تنبل و بی‏میل نیز درس بدهد و او را علاقه مند سازد و اعتماد به نفس، بی‏ادعا یی، ادب و نزاکت، فروتنی در تمام امور و متانت ‏ او را در این راه کمک فراوانی کردند.


مؤتمن هم چنین یک ملی‏گرای رومانتیک تربیت شده قدیمی بود. اما بر خلاف سرخوش و تقریباً تمام ملی‏گرایان فعلی، او نه ضد عرب، نه ضد ترک و نه ضد دین بود. در کل، او دیدی بسیار مثبت نسبت به زندگی داشت و از صمیم قلب به نظرات دیگران و از جمله دانش‏آموزانش احترام می‏گذاشت. او با ما مثل بزرگسالان برخورد می‏کرد. مؤتمن و من دارای عقاید سیاسی کاملاً متفاوتی از هم بودیم ولی ما به راحتی و آزادانه می‏توانستیم در مورد هر موضوع سیاسی بدون این که طرفی برای به کرسی نشاندن عقایدش از زور استفاده کند، صحبت کنیم. در عوض، او به من هم‏گفتاری وهم‏عملی درس می‏داد و سعی می‏کرد به من بیاموزاند که در ارزیابی خود نسبت به تمام امور، انصاف را پیشه کرده و از جاده عدالت و اعتدال خارج نشوم. یادم می‏آید که در سن 16 سالگی با شور و حرارت تمام و مدام از سیاستمدار مهم و مورد علاقه‏اش انتقاد می‏کردم. به محض این که کمی مکث کردم تا نفسی بکشم، مؤتمن آرام در گوشم می‏گفت: «در این فرد نکته مثبتی نمی‏بینی؟». این جمله کمی مرا تکان داد و لحظه‏ای ‏به فکر فرو رفتم و سپس گفتم: «بله، اوسخنران خوبی است.» این عمل او درسی به من داد که هیچ وقت آن را فراموش نمی‏کنم.


صادق چوبک یک داستان کوتاه سرگرم‏کننده‏ درباره جیب‏بر جوانی چاپ کرده بود. پسرک دزد در خیابان توسط مردمی که او را دنبال کرده بودند با مال دزدی در دستش گرفتار می‏شود و هر کس که می‏رسد مشت و لگدی نثارش می‏کند. در تفسیر این داستان مؤتمن برای ما گفت که این داستانی هم غیرواقعی و هم بیش از حد بدبینانه است. چرا که بعد از این همه مصیبت، عابری رد می‏شود و می‏گوید: «به خاطر خدا دیگر او را نزنید.» روزی دیگر او در کلاس برای ما یک متن کلاسیک را خواند و نقد کرد. من دستم را بالا بردم و تفسیری کاملاً عکس تفسیر مؤتمن را بیان کردم. او آن را شنید و خیلی راحت گفت: «تو درست می‏گویی».


دو ساعت از پنج ساعت کلاس ادبیاتی که در هفته با او داشتیم از لذت بخش‏ترین ساعات آن هفته محسوب می‏شد. یکی از آن کلاس‏ها، کلاس مقاله‏نویسی و انشاء بود که اغلب به مانند دیدن یک فیلم خوب جذاب و نشاط‏آور بود. در هر ثلث او چند عنوان به ما می‏داد که ما از بین آنها 3 موضوع را باید انتخاب و راجع به آن مطلب می‏نوشتیم. هم چنین باید یکی از آن کارهای مکتوب را سر کلاس درس می خواندیم و کارهای دیگر ما را ما می‏گرفت و از روی وظیفه‏شناسی و با دقت تمام آنها را در منزل بررسی و اصلاح می‏کرد و به ما بر می‏گرداند. هر دانش‏آموز سعی می‏کرد تا در آن ساعت بهترین کار خود را ارائه دهد و آنچه که کار را شیرین و دلچسب‏تر می‏کرد این بود که ما اجازه داشتیم تا بر اساس عنوان و موضوع داده شده، داستان‏های کوتاهی بنویسیم.


مؤتمن با دقت تمام گوش می‏داد و نه تنها اشتباهات مشخص را برای ما بیان می‏کرد بلکه نقد کوتاهی از کار را هم برایمان می‏نوشت. من خاطرات زیادی از آن کلاس‏ها را به یاد دارم، اما خلاصه وار فقط یکی از آنها را که بیانگر شخصیت مؤتمن است، برایتان بازگو می‏کنم. یکی از هم کلاسی‏هایم، یک پسر بسیار دوست داشتنی بود که در ضمن پسر یکی از فرماندهان ارشد ارتش هم بود و با خودروی ارتشی و راننده پدرش به مدرسه می‏آمد. آن پسر یک بار درباره وضعیت فقرا و ستم دیدگان، مقاله‏ای عاطفی و پرسوز نوشت و در آن به این مسئله پرداخت که چگونه توسط اغنیا که هیچ حس وظیفه دوستی نسبت آنها ندارند مورد استثمار قرار گرفته‏اند. بعد از بیان نکات فنی و ادبی مقاله‏اش، مؤتمن به او گفت: «راستی، نگفتی این پولدارها و مردم ضد خلق کی بودند؛ والدین پسران کلاس کناری؟»


یکی دیگر از لذت‏بخش‏ترین کلاس‏هایی که با مؤتمن داشتیم توسط خود ما، دانش‏آموزان اداره می‏شد و در واقع کلاسی بود که ما برنامه فرهنگی و ادبی‏مان را تا جایی که انرژی و علاقه داشتیم در آن کلاس به اجرا در می‏آوردیم. هر هفته برنامه از هفته قبل به شکل مناسبی برنامه‏ریزی شده بود و ما اشعار نو و یا کلاسیک خود و هم چنین داستان‏های کوتاه و یا قطعاتی را که خودمان نوشته بودیم در کلاس می‏خواندیم و درباره آنها بحث می‏کردیم. من جزو معدود دانش‏آموزان خوشبختی بودم که مؤتمن آنها را انتخاب و تماس خود با آنها در خارج از مدرسه حفظ نموده بود. او متارکه کرده بود و فرزندی هم نداشت و بنابراین ما را هم مثل فرزندان نداشته خود می‏دانست و فقط نمی‏توانست یکی از ما را به عنوان فرزند بپذیرد. او مرا تنها و یا همراه با دو یا تعداد بیشتری از شاگردان به خانه‏اش دعوت می‏کرد و ما را به کتابخانه بزرگش می‏برد و با چای، ‏کیک و میوه از ما پذیرایی می‏کرد و اجازه می‏داد که ساعت‏ها از مصاحبتش لذت ببریم و ساعت‏ها در مورد ادبیات، جامعه، سیاست، سینما و دنیا صحبت کنیم. در موارد متعددی او، من وتعدادی دیگر از دانش‏آموزان را به پیاده روی، به صحرا، کوهستان و روستاهای پشت رشته کوه البرز می‏برد که در آن زمان فقط از راه مال رو امکان پذیر بود. ما برای مثال ما از تهران از سمت غرب ‏خارج می‏شدیم و پس از طی یک مسیر غرب به شرق در پشت کوه‏ها از سمت شرق وارد تهران می‏شدیم. در طول مسیر ما درباره ادبیات، فرهنگ و جامعه بحث می‏کردیم و در همان حال از مناظر با شکوه و تقریباً دست‏نخورده طبیعت لذت می‏بردیم و روستاییانی را که هرگز از روستا خارج نشده بودند و به ما مثل مردمان آفریقای مرکزی که ‏هرگز در عمرشان سفید پوست ندیده بودند، نگاه می‏کردند، مشاهده می‏کردیم. مؤتمن عاشق سینه‏چاک طبیعت بود و سانت‏سانت جاهایی را که می‏رفتیم کاملاً می‏شناخت. واقعاً او یک پیاده نورد حرفه‏ای ‏بود که همیشه مسافت طولانی از منزل تا مدرسه و بالعکس را پیاده طی می‏کرد و با همین پیاده‏روی هر گوشه‏ای ‏از ایران را دیده بود و بنا بود تا کل اروپا، آمریکای شمالی و جنوب و جنوب شرقی آسیا را در طول عمر طولانی‏اش سیر کند.


من داستان‏های زیاد دیگری درباره البرز و معلمینش دارم اما بیش از این مصدع اوقات شما نمی‏شوم.

هما کاتوزیان
ترجمه: علی‏محمد آزاده


منبع:

Katouzian, Homa, “Alborz and its Teachers”, Iranian Studies, volume 44, number 5, September 2011.



توضیح: پس از ترجمه و انتشار بخش نخست این مقاله متوجه شدیم این مقاله پیشتر در نشریه وزین بخارا با مشخصات زیر منتشر شده است. خوانندگان می توانند مقاله یاد شده را در نشانی زیر نیز بخوانند:


محمد علی کاتوزیان، «البرز و معلمان آن»، ترجمۀ فرزانه قوجلو، بخارا شماره ۷۴، بهمن و اسفند ۱۳۸۸
لینک: http://bukharamag.com/1389.03.846.html



http://www.ohwm.ir/show.php?id=2472
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.