دیداری دوباره با تاریخ
محمد حسنین هیکل
ترجمه: احسان موسوی خلخالی
انتشارات: میترا
چاپ اول: 1393
قیمت: 23500 تومان
محمد حسنین هیکل(1) در کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرحترین شخصیتهای قرن بیستم از جمله «خوان کارلوس» پادشاه اسپانیا، «آندروپوف» دبیرکل سابق حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، «فیلد مارشال مونتگومری» فرمانده ارتش بریتانیا در جنگ سرنوشت ساز العلمین که با پیروزی در این جنگ توانست سرنوشت جنگ جهانی دوم را به سود نیروهای متفقین پایان دهد، «آلبرت انیشتین» فیزیکدان، «جواهر لعل نهرو» نخست وزیر هند، «محمد رضا پهلوی» آخرین پادشاه ایران و دیوید راکفلر(ثروتمند آمریکایی) را به رشته تحریر درآورده است.
حسنین هیکل روزنامه نگار مشهور مصری که نخستین کتاب خود را درباره نهضت ملی شدن نفت در ایران نوشته است(2) اکنون شهرتی بینالمللی دارد. در دوران سردبیری روزنامه مصری الاهرام این روزنامه توانست به یکی از ده روزنامه برتر جهان تبدیل شود. هیکل از نزدیکان و مشاوران جمال عبدالناصر رئیس جمهور اسبق مصر بود. او چندین کتاب به زبانهای عربی و انگلیسی نوشته است که مورد استقبال خوانندگان در سراسر جهان قرار گرفت و به چندین زبان ترجمه شد. وی با بسیاری از چهرههای شاخص سیاست و اقتصادی جهان دوستی داشته است که در این کتاب فقط به هفت نفر از آنها اشاره نموده است.
بخشی از این کتاب 458 صفحهای به مصاحبه هیکل با محمدرضا شاه اختصاص یافته است. او اولین بار شاه را در بهار سال 1951دیده بود و دومین ملاقاتش ربع قرن بعد در ماه مه 1975بود. وی در گفتگو با آخرین پادشاه دوره پهلوی مینویسد: «به شاه گفتم اجازه دارم بپرسم شما چه میخواهید؟ سه پدیده در ایران نظر من و بسیاری دیگر در جهان عرب را به خود جلب کرده است. نخست آن که ایران به شدت در حال مسلح شدن است. در این روند تسلیحاتی، تمرکز بر نیروی هوایی و دریایی در خلیج (فارس) است. این سلاح قرار است در برابر چه کسی به کار گرفته شود. دشمنی که ایران خود را برای آن آماده میکند کیست؟ به نظرم، امکان ندارد این سلاح علیه اتحاد جماهیر شوروی باشد چون تعادل نیروها، هرچقدر هم که سلاح بخرید، به شما اجازۀ درگیری با شوروی را نمیدهد. اگر این طور باشد پس این سلاح برای چیست؟
سئوال دوم آن که نیروهای نظامی شما در کنار سلطان قابوس در عمان با انقلابیون در ظفار میجنگند. من نمیخواهم دربارۀ انقلاب ظفار و سلطان قابوس نظری بدهم اما آیا این دخالت نظامی در موضوع داخلی یک کشور عربی نیست؟
انقلاب کردی ملا مصطفی بارزانی را چگونه توضیح میدهید؟ ایران حمایت خود را از انقلاب بارزانی قطع میکند و ناگهان بارزانی از میدان معرکه عقب مینشیند و انقلاب کردها تمام میشود. آیا این به کسانی از جمله خود من اجازه نمیدهد که بگویند ایران موتور محرک جنبش کردها دست کم در مرحلۀ اخیر بوده و شما پس از توافق اخیرتان با صدام حسین، که با وساطت بومدین در الجزایر انجام شد، از حمایت جنبش کردها دست برداشتید؟ البته از شما ممنونیم که حمایتتان را متوقف کردید اما آیا این به آن معنا نیست که شما محرک و پشتیبان آن بودهاید؟ نیروی نظامی و متمرکز کردن آن بر خلیج (فارس) برای ما سئوال برانگیز است؛ دخالت شما در ظفار نگران کننده است؛ نقشی نظیر آنچه در جنبش کردی داشتهاید ترس از تکرار آن را در ما برمیانگیزد. »
شاه با بردباری به حرفهایم گوش میداد. وقتی اولین سئوالم را با صراحت صد درصد مطرح کردم، رشتۀ سخن را به دست گرفت. گفت: «هر آنچه را پرسیدی جواب خواهم داد، اما قبل از آن میخواهم چیزی را بپرسم. شاید برای تو فرعی باشد اما برای من مهم است. در صحبتهایت دو بار به خلیج اشاره کردی اما هر دو بار بی هیچ اسمی، گفتی «خلیج» و ادامه ندادی. این خلیجی که میگویی اسم ندارد؟ با خنده گفتم: «منظورتان را فهمیدم. درست است. در مدرسه، در سالهای خیلی دور آن را با اسمش یاد میگرفتیم: خلیج فارس. » گفت: «نه در سالهای خیلی دور، تا همین اواخر آن را خلیج فارس مینامیدید. من خودم یک بار در رادیو شنیدم که عبدالناصر در سخنرانیای گفت که جنبشهای قومی عربی از خلیج فارس تا اقیانوس اطلس را در بر گرفته است؛ و چند بار نام خلیج فارس را آورد. من خودم شنیدم. چه شد که چند سال پیش تصمیم گرفتید تاریخ و طبیعت را تغییر دهید و اسم آن را فراموش کردید و اسمش را گذاشتید خلیج عربی؟ چرا؟ واقعا میپرسم، چرا؟»
شاه در این ایرادش بسیار جدی بود. گفتم: «شاید علتش این بوده که دیدیم خلیج فارس منسوب به پارس است و شما خودتان اسم قدیمی پارس را به ایران تغییر دادهاید. با این کار، آن اسم خلیج را از آن گرفتید چون کشوری که این اسم از آن گرفته شده بود اسمش را تغییر داد. دیدیم که خلیج تنها مانده. . . شاید یتیم شده و برای همین اسم تغییرناپذیرمان را به آن دادیم و اسمش شد خلیج عربی». شاه سرش را تکان داد و گفت: «نه. . . جدی میگویم. میخواهم بدانم چرا طبیعت و جغرافیا را عوض کردید؟ از وقتی دنیا آن را شناخته اسمش خلیج فارس بوده، چطور ممکن است ناگهان اسمش را خلیج عربی کنید؟».
گفتم: «توضیحی دارم که نمیدانم میپذیرید یا نه. ما دیدیم که هفت کشور عربی به این خلیج راه دارند: عراق، کویت، عربستان سعودی، بحرین، امارات، عمان و (قطر) و از غیرعربها فقط و فقط ایران به آن راه دارد. نسبت اعراب از آن، هفت به یک بود. این توضیح را میپذیرید؟»
شاه گفت: «مگر نشانهها و علامتهای تاریخی و جغرافیایی به این ترتیب عوض میشود؟ مثلاً پاکستان حق دارد فردا خواستار تغییر نام اقیانوس هند شود یا بخواهد نام پاکستان هم در کنار هند بیاید؟ نکتهای که میخواهم روی آن انگشت بگذارم نه فقط موضوع تاریخ، که موضوع مشکل روانی است. شما، یا درستتر بگویم، بعضی از شما ناگهان تصمیم میگیرید که نام ما را از روی یک مکان جغرافیایی که در طول تاریخ شناخته شده بود بردارید. حق نداریم بپرسیم؟ حق نداریم تعجب کنیم؟».
اگر بخواهم کمی بر این بخش از متن مصاحبه، که در آن زمان منتشر شده، درنگ کنم باید بگویم که با کسی مواجهیم که بسیار درگیر ظاهر است و حتی از اسم یک خلیج به نام دیگر نگران است. شنیده بودم که این اثر تربیت پدرش و تسلط شخصیت قوی او بر شخصیت پسرش است. وقتی محمدرضا نوجوان بود، پدرش او را به مدرسۀ شبانه روزی فرانسوی در سوئیس فرستاد و پس از آن یک مربی فرانسوی تربیت او را عهده دار شد و به این ترتیب در میان فرهنگهای گوناگون رها شد و در طول زندگی پدرش فقط اموری به او سپرده میشد که هیچ اهمیتی نداشت. عجیبتر از همه آنکه وقتی نیروهای متفقین تصمیم گرفتند رضاشاه پهلوی را به خارج از ایران تبعید کنند و محمدرضا را بر تخت طاووس بنشانند، شاه پیر درخواست کرد که دیدار خداحافظی با پسرش داشته باشد. صحبتی که در این دیدار میان پدر و پسر رد و بدل شد جز این نبود که: «به سرعت پسری به دنیا بیاور تا استمرار سلطنت پهلوی در ایران تضمین شود» و بعد از هم جدا شدند.
علاوه بر این که به ظواهر بسیار اهمیت میداد، بیمسئولیتی علایقی در او پدید آورده بود که دیگران آن را دریافته بودند و تلاش میکردند از آن سوءاستفاده کنند. القاب پر طمطراق برایش به کار میبردند و در عوض هم برای دادن امتیازات بسیار گشاده دست بود. شاه ناگهان تصمیم گرفت سخنش را ادامه دهد وگفت: «به سئوالهایت برگردیم. سئوالت سه بخش داشت: این حجم سلاح در ایران برای چیست؟ نقش ما در کمک به سلطان قابوس؟ داستان جنبش کردستان عراق؟ با موضوع تسلیحات ایران شروع میکنم. بگذار صریح حرف بزنم. بله. ما سلاح میخریم، امسال 4 میلیارد دلار و شاید سالهای آینده بیشتر و این روند تا سالهای بسیار ادامه خواهد داشت. میپرسی چرا؟ جوابم این است که چون میخواهیم در منطقهای که در آن هستیم قوی باشیم.
بگذار بپرسم: باید ضعیف بمانیم تا دیگران از ما نترسند و مایۀ نگرانی نباشیم؟ هیچ کشوری نمیتواند سیاست دفاعیاش را بر این اساس بنا کند. به خصوص کشوری که در منطقهای از جهان نقش مهم و ثروت فراوانی دارد که ممکن است طمع بسیاری را برانگیزد. چنین کشوری باید قدرتمند باشد.
پرسیدی این قدرت علیه کیست؟ درست گفتی، آنچه دربارۀ اتحاد جماهیر شوروی گفتی درست بود. ممکن نیست تعادل قدرت میان ما و آنها برابر شود. اما آیا ممکن است کسی تصور کند که ما میخواهیم نیروی نظامیای درست کنیم و با آن اعراب را تهدید کنیم؟ همه میبایست از موضع من در قبال بحرین تقدیر میکردند. ما بحرین را ایرانی میدانستیم. تاریخ هم همین را میگوید. اما منطق من این بود که نمیخواهم با ادعای تاریخی سرزمینی را بگیرم که فقط با زور اسلحه میتوانم آن را نگه دارم.
برخی میگویند من به امارتهای خلیج فارس چشم دارم. چرا باید چنین باشد؟ اگر سود و زیان چنین کاری را محاسبه کنی چیزی در خلیج فارس پیدا نمیکنم که مرا به خطر کردن در آن وسوسه کند. مثلا بخواهم به امارات متحده حمله کنم تا درآمدهای نفتی آن را بگیرم؟ فقط برای دو میلیارد دلار در سال؟ بعد با آنچه کنم؟ این به چه کار ایران میآید؟ چه نیازی به آن داریم؟ برای چنین چیزی خودم را درگیر دشمنی مسلحانه با جهان عرب کنم؟ در این منطقه من ثروتی دارم که میخواهم آن را حفظ کنم و نقشی دارم که میخواهم اجرا کنم و سیاستی که میخواهم عملی کنم و هیچ ثروت و نقش و سیاستی بیضمانت نیروی نظامی معنا ندارد. قدرت نظامیای که میسازم در برابر هر تهدیدی خواهد بود که در برابرم قرار گیرد. تهدیدی که ضعیفتر از قدرتم باشد هرگز شکل نمیگیرد؛ تهدیدی را که در حد قدرتم باشد جواب خواهم داد؛ دربارۀ تهدیدی که قویتر از قدرتم باشد هم نظریهای دارم. من میگویم که نیروی مسلح مثل چفت در است. دیگران را دست کم تا چند وقت پشت در نگه میدارد. معطلشان میکند و به ما فرصت میدهد. به دوستانمان و هر کس که بخواهد کمکمان کند فرصت میدهد. این سیاست من است. »
هیکل ادامه میدهد: «با خواندن این بخش از صحبتهای شاه میبینیم که او تصوراتی بسیار فراتر از مرزهای کشورش داشته است. او خود را کسی میدیده که در سرتاسر منطقه نقش دارد و برای همین است که قدرت نظامیای برای خود میسازد که حتی ارتشش توانایی هضم آن را ندارد. شاه ادامه داد: «بله، ما سلاح میخریم. این روند تا سالهای بسیار ادامه خواهد داشت».
او میخواست دیگران نیرو و قدرت او را احساس کنند. بدانند که وقتی عصبانی شود چه نیرویی دارد و اگر هم دوست است چه قدرتی دارد. وقتی از بحرین صحبت میکرد این در او کاملا آشکار بود. او بحرین را ایرانی میدانسته اما نخواست به زور آن را بگیرد با این همه جهان عرب موضع او را قدر نشناختهاند. او نمیخواهد با اعراب بجنگد و به خلیج (فارس) چشم ندوخته چون در آن چیزی نیست که به جنگ بپردازد. از فحوای سخنش میشود فهمید خطری که خود را برای آن آماده میکند شوروی است. وقتی هم که به او یادآور شوند که تعادل بین او و شوروی اساسا بیمعناست چون هرگونه دست درازی شوروی به ایران معادل جنگ جهانی است، پاسخش آن است که میخواهد چفت در را ببندد.
پادشاه ادامه داد: «من میخواهم روابط خوبی با جهان عرب داشته باشم چون در مرزهای غربیام هستند. تحولی که در سیاست مصر پیش آمد مرا به این هدف بسیار نزدیک کرد. ما مشکلاتمان را با عراقیها حل کردیم. مشکلاتی که از زمان عبدالکریم قاسم در 1958شروع شد. ترکیه در شمال غربی ماست و مشکلی با آن نداریم و شریک ما در پیمان سنتو است. در خلیج فارس هم به دنبال یک امنیت مشترکم. لابد الان میخواهی دربارۀ قدرت هستهای بپرسی. جوابم این است که من نمیخواهم ایران به بمب هستهای برسد به دو علت بسیار روشن: نخست اینکه هزینههای آن بسیار گزاف است. دوم آنکه ابزارهای لازم، از جمله موشک برای حمل آن در جنگ را ندارم. اما باید به وضوح بگویم اگر قرار باشد کسی در منطقه بمب هستهای داشته باشد ایران هم باید بمب هستهای خودش را داشته باشد. میخواهم در منطقهای که در آن هستم و ثروت و مصالح و امنیت من وابسته به آن است قوی باشم».
از دیگر ملاقاتهای حسنین هیکل که در کتاب آمده، دیداروی با آلبرت اینشتین فیزیکدان است که در 12 دسامبر 1952 انجام شد. در ظاهرش، آنچه در اولین لحظه میدیدی، هیچ چیزی نبود که نشان دهد او چنین کسی است. اینشتین، سه سال پیش از مرگش به این روزنامه نگار مصری گفت: «مشکل امروز ما همان مشکل همیشگی است: قدرت انسان از وجدانش جلو افتاده؛ بازوهایش بیشتر از مغزش رشد کرده. . . شما امروز در روزگار تازهای هستید. روزگار نیروی هستهای. همۀ این درگیریهایی که حرفشان را زدی باید تمام شود چون در سایۀ بمب توانایی ادارۀ آن درگیریها را ندارید. . . تو جوانی و وقتی واقعیتهای مربوط به بمب هستهای روشن شد خواهی بود اما من تا آن روز نخواهم ماند. برای همین گفتم «شما». روزی خواهید دید که اگر بار دیگر جنگ جهانی درگرفت، ممکن نیست بیاستفاده از بمب هستهای پیش برود».
اینشتین سپس روایت کرد که چگونه بدون اینکه فکرش را بکند به بمب اتم رسید: «تابستان 1939 بود. جنگ جهانی دوم هنوز آغاز نشده بود اما فضای بینالملل جنگ را تقریبا حتمی کرده بود. . . همه نگران جنگی بودیم که هر لحظه ممکن بود دربگیرد. من خودم ساعتها در دفترم میماندم و به این فکر میکردم که در جنگ تازه علم چه وظیفهای دارد و چه باید بکند. به احتمالات زیادی فکر میکردم اما هیچ کدامشان احتمال استفادۀ تسلیحاتی از فناوری هستهای نبود. اصلا فکرش را نمیکردم. برخی دوستان مرا متوجه آن کردند به نحوی که مایۀ نگرانیام شد. آنها جزئیات تلاشهای دو نفر از همکارانمان در آلمان را برایم توضیح دادند و اینکه آنها توانستهاند اتم اورانیوم را بشکافند. نگران شدم چون اگر هیتلر میتوانست دانش هستهای را در جنگ به کار بگیرد فاجعهای بی حد و مرز برای نوع بشر رخ میداد. . . یکی از همکاران خبر داد که هیتلر پس از آنکه به چک واسلواکی دست پیدا کرده صادرات اورانیوم این کشور را متوقف کرده است. دیگر مطمئن شدم که نازیها واقعا به بمب هستهای فکر میکنند. . . ساعتها مینشستیم و به خطرها و عواقب آن فکر میکردیم. نظر آنها این بود که مستقیما نامهای به روزولت بنویسم و همین کار را هم کردم. نامهام به روزولت مختصر بود. در آن نامه، تحقیقهایی که دربارۀ انفجار اتم شده بود و امکان ساخت بمب اتمی با نیروی تخریبی شدید را به اجمال مطرح کردم و گوشزد کردم که آلمانیها مشغول کار کردن روی این پروژهاند. بعد چند پیشنهاد کردم: توجه کردن به تحقیقات دانشمندان ساکن آمریکا در این باره و حمایت از آن و پیش بردن آنها؛ جستجوی منابع کافی اورانیوم با کیفیت که در معدنهای کانادا زیاد بود؛ تاسیس نظامی برای ادارۀ این تلاشها و تحقیقات به هدف پیشی گرفتن از هیتلر یا دست کم رسیدن به او. نمیدانم آن نامه چه شد، روزولت تقریبا سه ماه بعد جوابم را داد و در نامهاش گفت که به آنچه گفتهام اهمیت میدهد. برایم عجیب بود که این قدر دیر جواب داد. من یک ماه قبل از جنگ نامهام را فرستاده بودم و او دو ماه بعد از شروع آن جوابم را داده بود.
بالاخره نازیها تسلیم شدند و دیگر حتی اگر بمب آماده هم بود نیازی به استفاده از آن نبود. من و همۀ کسانی که در جریان بودیم نفس راحتی کشیدیم. برخی دوستان به خصوص زیلارد (ستاد زیست شناسی دانشگاه کلمیبا) از من خواستند که نامهای دیگر به رئیس جمهور جدید، ترومن بنویسم و از او بخواهم که از استفاده از بمب اتم خودداری کنند چون دیگر لزومی به آن نیست. جنگ با فاشیسم تقریبا به پایان رسیده بود. نازیها تسلیم شده بودند و متحدانشان در توکیو نمیتوانستند به تنهایی ایستادگی کنند، در ضمن آنها در رقابت تسلیحاتی برای رسیدن به بمب اتم نبودند. نامه نوشتن به ترومن را چندان ضروری نمیدیدم. ناگهان همه با پرتاب اولین بمب هستهای به هیروشیما و دومی به ناکازاکی غافلگیر شدیم. وقتی خبر را شنیدم نوعی عصبانیت و نفرت به من دست داد. جنگ عملا تمام شده بود و اصلا لزومی به این کار نبود. این که انسانی از توحش هستهای پرده بردارد واقعاً نفرت انگیز است... نفرت انگیز... »