به مناسبت دومین سالمرگ دکتر مهدی فضلینژاد
خاطرات دکتر مهدی فضلینژاد علاوه بر مسائل انقلاب به تحلیلهایی در ارتباط با وضعیت پزشکی جامعه مشهد قبل از انقلاب و فعالیتهایی که اداره بهداشت انجام گرفته است اختصاص دارد. مهمترین عناوین مطرح شده در این مصاحبهها عبارتند از: تولد و محله، شهریور 1320مشهد، مهاجرین لهستانی، تحصیلات و سربازی، کنکور، دانشگاه پزشکی مشهد، پروفسور بولون، ماموریت هلند، فعالیتهای سیاسی، کانون نشر حقایق اسلامی، کودتای 28 مرداد مشهد، جنبش دانشجویی، اعتصاب پزشکان، واقعه ده دی مشهد، دیدار با امام، مدیر عامل بهداری، اولین استاندار، شهید هاشمینژاد، مسجد کرامت، کودتای نوژه، دفتر ریاست جمهوری (بنی صدر)، جنگ تحمیلی، خاطرات پزشکی، دادگاههای انقلاب و...
مرحوم دکتر مهدی فضلینژاد علاوه بر طبابت به نویسندگی و روزنامهنگاری هم علاقمند بوده است برخی از مقالات وی در روزنامههای خراسان، قدس، کیهان و توس منتشر شدهاند. مقالاتی همچون کشف قاره آمریکا ،(1) ارشیمدس، یک مشاور نظامی ،(2) تاریخ چیست؟ ،(3) پذیرش در آموزش عالی با هزار و یک اما... ،(4) انتخابات و دورنمای آینده ،(5) طرح گسترش خدمات درمانی – بهداشتی و تغذیهای برای تمام افراد جامعه اسلامی ایران تا سطح رایگان ،(6) مشکلات درمان، نقش بیمارستانهای خیریه و چند پیشنهاد (7)و ... را میتوان نام برد.
آنچه در پی میآید گریزی به وضعیت بهداری خراسان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی است.
مدیر عامل بهداری خراسان
هفته اول انقلاب تو بهمن ماه 1357 رفتيم ديدار امام در مدرسه علوي. وارد شديم و عرض ارادت کردیم. در اون جا دولت موقت تشكيل شده بود. آقاي مهندس بازرگان و دكتر کاظم سامي ايشون وزير بهداري بود. رفتيم ديدار دکتر کاظم سامی، من واقعاً خيلي صادقانه گفتم: اگر الآن به من بگن برو بندرعباس برو جزيره قشم كار كن براي من بالاترين افتخار است بتونم در اين شرايط كاري بكنم. بفرستید ما رو بريم كار كنیم. گفت: نه شما بيا معاون بهداشتي وزارتخونه باش. گفتم: چشم. چون در بهداشت كارهاي زيادي كرديم. دو روز بعد در وزارت بهداري من بودم. از دور هر كس من را میديد میدونست من پيدام شده بي خود نيست، حتماً جرياني در كارهاي من هست. متوجه شدم عدهاي از پيش كسوتهاي خود من بودند در اون جا در بهداشت كار میكردند حالتي گرفتند كه فلاني آمده پستي بگيره. دو روز بعد رفتم پيش دکتر سامی(8) گفت: بنابر محذوراتي آقاي مهندس بازرگان موافقت نكردند كه پست بهداشتي را تو داشته باشي پست معاونت طرح و برنامه را بگير. گفتم: من از طرح و برنامه اطلاع ندارم كار فني من بهداشتي است. گفت: پس برو مدير عامل بهداري خراسان را تحویل بگیر. به هر شكلي من وقتي ديدم ايشون تكليف كرده بيا مدير عامل بهداري خراسان بشو. پذیرفتم(9) . در اینجا جا بايد گفت: سر و سامان دادن به خود بهداري و مسائل بهداشت و درمان مردم اون قدر هجوم سر آدم ميآورد كه آدم شب نمیتوانست استراحت کند. دو تا مهندس بودند يكي مهندس تقوي و دیگری مهندس اعتمادي، من اينها را صدا زدم اين ساختمانهاي بهداري همهاش خراب و كثيف است. شما بريد، هر چي پول میخواين براي بالا بردن استاندارد كار كنيد.
بعد از انقلاب كه مدير عامل بودم اين خصلت در ما بيشتر اوج گرفت كه بتونيم كارهايي براي مردم بكنيم كه اساسي باشه از جمله وقتي معاونين من از جمله دكتر علوي از روحانيون سابق بوده و حالا كسوت پزشكي داره میآمدند میگفتند: استاندار گفته فلان كار بكن. میگفتم: استاندار بره استاندارياش بکنه. ما اين جا مجتهد كار خودمون هستيم. در نتيجه براي استانداري يك مقدار گران آمد به خاطر كه دوستان نزديك ما مثل آقاي طاهر احمدزاده این وضع ديد، کار من در مدير عاملي طوري بود كه هر چي میتونيم صرفهجويي كنيم هيچ هزينه به عنوان هزينه خود من و 7، 8 نفر شوراي بهداري و ديگران به عنوان همان حقوقي كه دولت تعيين كرده بگيريم 10 شاهي به عنوان اضافه كار هيچي نگرفتیم. اداره بهداري مركب از 7، 8 نفر از جمله دكتر جعفرزاده، دكتر ستاري، دكتر نقيبي، دكتر گلچيان، دكتر باقري و... تشكيل میشد. آخر وقت كه همه رفته بودند ما جلسه تشكيل میداديم كارهاي خوبي شد. اولين تصميم شورا اين بود كه ما براي برنامهريزي تمام نيرو امكانات و دارو به دورترين منطقه خراسان كه اون زمان طبس انتخاب كرده بودیم كه واقعاً محروم بود. هر كس براي استخدام میآمد، میگفتيم: اگر مايليد طبس بريد. نه اين كه جاهاي ديگه نياز نداشته باشيم ولي اون جا انتخاب اول ما بود یکی دو ماه كار كردن. گفتند: به طور كلي مطبهاي خصوصي در طبس مريض ندارند به خاطر اين كه ما اين قدر امكانات فرستاده بوديم اون جا. گفتيم: حالا منطقه دورتري انتخاب میكنيم در اين جا آن چيزي كه يادم كلاً 5 محور يا 6 محور ما كار میكرديم آن چيزي كه براي ما اذيت كننده بود 2 محور بود. يكي مبارزه با دزدها و ساواكيها و اينها كه در بهداري زياد ارتباط داريم، بريزيم بيرون رودربايستي نداريم و يك جريان جريانهاي سياسي كه من به هيچ عنوان اجازه نمیدم تو بهداري جريان سياسي باشه. ولي دختر و پسرهاي فدائيان يا منافقين و مجاهدين چپ و راست میشدند بدون اجازه بلافاصله میآمدند تو اتاق من، آقا فلان سالن را فلان گروه گرفتند ما چرا نگيريم؟ اين دو جناح خيلي ما را اذيت كردند يك مزاياي غيرقانوني عدهای از بهداري میگرفتند كه ما قطع كرديم.
آقاي احمدزاده استعفا كرد و رفت دولت موقت استعفا داد بعد به ما گفتند ما هم بريم كنار. گفتم: ما كجا كنار بريم. ما پزشكيم ما كه از پزشكي نمیتونيم كنار بريم. بايد باشيم. حالا تو بهداري نباشه خارج كه پزشكيم هر وقت بيرون مون كردن میريم.
تا سال 1359 ما ايستاديم، آقاي احمدزاده استاندار، آقاي مادرشاهي رئيس شهرباني بود، آقاي فرديس رئيس دفتر استانداري بود. همه اينها از من ماشين میخواستند براي استانداري، ما كارمون لنگ است نمیتونيم به كارهامون برسيم. به استانداري گفتم: من از كجا ماشين بیارم خودمون لازم داریم در نتيجه هر كدام شان میگفتند كه من آدميم كله شق و حرف دوست و آشنا گوش نمیكنم. در حالي كه ته دلمون فقط پيشرفت برنامههاي بهداشتي درماني بود.
از اين ماجرا گذشت. آقاي احمدزاده كناررفت وآقاي دكتر غفوريفر آمد استاندار خراسان شد. ما تو حرم با ايشون آشنا شديم، خيلي دوست بوديم. طوري بود كه هر جا ايشون میخواست بره زنگ میزد فلان جا میخوام برم كادر بهداشتي درماني بياد دنبال من با هم بريم. يك روز خبر دادند تو بهداري از استانداري مرتب مأمور و بازرس میياد انبارها بازرسي میكنه. گفتم: كاري نداشته باشيد. باز فردا زنگ زدند هر روز میيان اين جا و من میشناختم عوامل مربوطه را. لذا صبح زنگ زدم به آقاي غفوريفر كه آقا شما خوب میدونيد من نوكر دولتم شما هم نماينده دولتيد. من كه تو بهداري هستم اگر مشكلي داريد به من زنگ بزنيد دستور میدهيدکه من بيام استانداري مشكلي هست با هم بررسي كنيم اگر حل شد و اگر نشد شما اقدام كنيد. گفت: چي شده؟ گفتم: نگاه كنيد ما براي مردم كار كنيم رو دربايستي نداريم اين وظيفه ماست، ترسی نداريم. ایشان گفتند شب بيا استانداري ببينيم چيه؟ گفتم: شب من تنها نمیيام، با شوراي بهداري میيام. حدود ساعت 8 با شوراي بهداري قرار داشتيم یک ساعته بريم اون جا و آقاي غفوريفر وقتي وارد شدم تو سالن اجتماعات نشسته بود. نشستيم در همين حين شوراي بهداري آمدند دو تا مشاور حقوقي از دانشگاه گرفته بودند آقايان دكتر نوروزبيگي، فريد حسيني، دكتر اعتمادي از دانشگاه آمده بودند بررسي كنند، مشكلات بهداري بررسي كردند. گفتم: آقاي غفوريفر من مدير عامل بهداري هستم 10 هزار پرسنل زير دستم هست. تا وقتي من مدير عامل بهداري هستم من مسئول اونها هستم شما چه كاری دارید آقاي استاندار؟ ایشان بیان داشتند، نه من نخواستم اين جور تلقي بشه. گفتم: نخير ما بالاتر تلقي میكنيم اگر از فردا بدون مجوز دادستانی يكي از مأمورين استانداري بياد دم بهداري قلمهاي پاشو میشكنيم. هيچ رودربايستي نداريم. ما با صداقت كار خودمون انجام میديم. هر كار كرد كه ما ساكت باشيم نشد. دكتر جعفرزاده هم از من حمایت کرد و گفت: قلمهاي دست شونم خرد میكنيم، آقاي غفوريفر. موضوع داغ شد و بعد به ما گفت: خودتون بريد کاركنيد جوابشو بياريد.
بنابراين پرونده مختومه شد ما آمديم و در تبعات اون جريان قرار گرفتيم. آقاي غفوريفر سخت عليه ما تو بهداري شروع كرد به فعاليت ولي من هيچ كاري به استانداري نداشتم، برخوردي نداشتيم. ما تا حدود فروردين 1359 تو بهداري بوديم يك مرتبه ديدم يك حكمي از وزیربهداری به من دادند كه آقاي دكتر پهلوان زاده مدير عامل است رونوشت دكتر فضلينژاد. بعد از اين قضايا سرشب بود دكتر علوي معاون من زنگ زد كه آقایان دكتر ولايتي دكتر فياضبخش و دكتر معيري از تهران میيان براي بررسي. گفتم: باشه. گفت: نمياي بريم فرودگاه. گفتم: نوكر دولت تا نخوان كه نبايد بره، من نوكر دولتم. ولايتي بگه بيا، چشم. آقایان دكتر ولايتي و دكتر فياضبخش و دكتر معيري كه اين دو تا در جريان 72 تن شهيد شدند. (دكتر ولايتي در قيد حیات هستند) دكتر ولايتي از هتل تهران زنگ زدند به من پاشو بيا هتل تهران. رفتم هتل تهران، خيلي گرم و صميمي از دكتر صیفزاده رئيس بهداري پرسيده بود فلاني چه كار میكنه؟ گفته بود پايين خيابان در مركز بهداشت درمانگاه هست. نشستيم، دكتر ولايتي از يك طرف من مسلسلوار برایش تعريف كردم. گفتم: خواهش میكنم بيائيد كارهايي كه ما میكنيم در مشهد از نزديك ببینید. كه مهندس اعتمادي قبلاً گفته بودند اين جا يكي وزارت خانه میخواد برای ساختمانهاي بهداري از تمام جهات كار كنه تا سروسامان بگيره. آقاي دكتر ولايتي و فياضبخش و معيري آمدند. هر جا رفتند، دیدند همه دارند كار میكنند. از نظر ساختمان، از نظر تميزي، از نظر پرسنلي، همه دارند پركوب كار میكنند. دليلي نداشت قبلاً به اينها بگيم از وزارت خونه آمدهاند که شسته رفته باشيم. به ما چه مربوط وزارت خونه كه مال من نيست. دو روز بعد گفتند: ما اشتباه كرديم كه تو رو عوض كرديم. حالا چه كار كنيم. گفتم: من از اين تعهدي كه در قبال مردمم داشتم حالا آزادم. وقتي من شاغل نباشم ديگه چه تعهدي دارم شما به خاطر اين كه مشكل بهداري ما سنگانداري نكرده باشيم. دونفر از اين پزشكان شورا را ما انتخاب میكنيم میفرستيم براي جناب وزير هر كس ايشون انتخاب كرد ايشون بشه مدير عامل. ما نيامديم با بهداري معارضه كنيم، بنده بايد برم كنار، چشم. ولي بهداري كه بايد سرجاش فعال باشه ما دوستش داريم. گفت: رئيس امور درمان خالي است. گفتيم چشم ما شديم رئيس درمان بهداري.
پس از يك ماه از جريان كه من از بهداري كنار رفتم وزارت بهداري حكمي داد كه شما مأمور دفتر رئيس جمهوري براي بهداشت و درمان بشيد. كه بعد اون جا حكم دادند به من شما به عنوان مشاور بهداشت و درمان رئيس جمهور منصوب میشويد و به مأموريت تهران میرويد.
حزب جمهوری اسلامی
وقتی که تهران رفته بودیم آقاي خامنهاي به من گفتند: آقا میري مشهد حزب جمهوري اسلامي را راه مياندازي تا بعد ما دستورات را بديم. ته دلم گفتم: بعد از انقلاب من ديگه توي زندگيام توي حزب وارد نمیشم، بنابراين فرمايش ايشون را ما عملی نكرديم يعني در مشهد نه با كسي گفتم، اين اولين مرتبه كه من دارم عنوان میکنم. آيا ما ظرفيت آن را داشتيم كه توي اين گودها وارد بشيم براي خود من جاي سوال بود. به هرحال در حزب جمهوري اسلامي با توجه به اين جريان من نمیرفتم نه اين كه بدم بياد وليكن به خاطر اين كه كنار بگيريم از ماجرا از هر ماجراي سياسي كما اين كه با همه دوستان جبهه ملي و يا جاما يا آن گروهها، ديگه بعد انقلاب با همديگه برخوردهايي داشتيم كه شركت نميكرديم در اين جا اوايل سال 1359 میشه و مرا از پست بهداري كنار رفتم يعني كنارم گذاشتند.
ماموریت در دفتر رئیس جمهور
بعد از اين كه از وزارت بهداري حكمي به من دادند كه شما مأمور امور بهداشتي درماني رئيس جمهور هستيد. من اولين چيزي كه به نظرم رسيد گفتم: اول بايد با حاج آقا طبسي مشورت كنم كه يك همچين جرياني است. شما نظرتون چي است؟ آن جا رفتم، عرض سلام كرديم گفتيم:آقا ما آمديم پيش شما مشورت كنيم كه بگن يك همچين حكمي براي من دادن كه من برم مشاور امور حقوقي بهداشتي درماني بني صدر بشم. ايشون فرمودن انشاءالله موفق بشي...
بنابر این ما رفتيم تهران. در آن جا حكم مشاور بهداشتي درماني رئيس جمهور را به من ابلاغ كردن به سمت مأمور از وزارت بهداري به دفتر رئيس جمهوري چون هر كدام از اين كلمهها يك مفهوم خاص خودش را داره كه همين اول من منتظر بودم كه حداقل اينها را براي معرفي به رئيس جمهور وقتي تعيين کنند. يك شب قرار شد كه ما جلسه معارفه با بنيصدر داشته باشيم بعد وارد اتاقش شديم ايشون پشت ميزش نشسته بود بدون هيچ تغيير وضعي يا يك حالتي بالاخره يك انساني آمده يك چوپاني آمده، خيلي سرد برخورد كرد. ما نشستيم چند كلمهاي رد و بدل شد و من همون چند كلمه كه زياد هم نبود یادمه. كجا بودي؟ چكار میكردي؟ من بدون اين كه تفصيلي در رابطه با كارهام بدم براشون گفتيم.
آمديم بيرون سخت دمق شده بودم. صبح زود به كاظم سامي زنگ زدم آقا من قبلاً آمدم با تو صلاح و مشورت كردم كه اين جوري بوده و من قبول بكنم تو گفتي ما ناچاريم هر جا كه امكان داره براي خدماتمون بريم قبول كنيم.
دكتر کاظم سامي وزير بهداري دولت موقت كه ديگه آن زمان بر كنار شده بودند و وكيل مجلس شده بود. به ايشون گفتم: آقا اين مردک کیه؟ كه آمده رئيس جمهور شده؟ گفت: شاه رفته فرعون جاش نشسته! صحبت دکتر سامی یک لرزشی در دلم ایجاد کرد که باید راه حلی پیدا کنم، جايي كه براي من در آن محيط دلگرمي بود دفتر دكتر چمران بود. چون او وزير دفاع بود و فعاليتهاي جبههاي فراوان داشت. هر وقت چهره او را میديدم دلم باز میشد. جریان رسيد به شهريور 1359، 17 شهريور به عنوان روز خونين ميدان ژاله، بنيصدر رفت آن جا براي سخنراني، براي ما كارت دعوت آوردن ما هم جزء مدعوین باشيم. وليكن من با دكتر سهراب پور كه يكي از متخصصين عالي رتبه بود و مدتي هم معاون وزير بود و زمزمه وزير شدنش هم بود خيلي پسر شايستهای بود و دكتر آقايي دندانپزشك فارغالتحصيل آمريكا از اقوام من بدون شناسايي رفتيم توي ميدان توي جمعيت، رفتيم، ديديم آن جا بنيصدر داره صحبت میكنه، صادق قطبزاده هم بود. آقای خلخالي هم بود. با هر كدام از اينها سواي آقاي خلخالي ما يك سرنخي در طول زمان داشتيم. صحبتهاي بنيصدر را گوش میكرديم يك دفعه ديديم بنيصدر داره میگه از فردا هر كس كه از دادگاههاي انقلاب يا دادسراها شكنجهای شده مستقيماً بياد به دفتر خود من، گفتم: بابا جان پاشين برين اين ميخواد توي جمعيت قال راه بندازه نمیخواد رئيس جمهور باشد و گفته دكتر كاظم سامی را یادآور شدم ما ديگه يواش يواش از ته دل خالي شديم و بیرون آمدیم.
رفتم دفتر رئيس جمهوري، همين كاخ فعلي رئيس جمهور. منشي دفتر حقوقی بنيصدر پیشم آمد و گفت: مقداري از اين زندانيان كه میگن ما شكنجه ديدم آوردن، آمدن اين جا و فرستادن كه از تو بخوان يك وقتي بگذاري اينها را معاينه بكني. گفتم: بنده كه پزشك قانوني نيستم من مشاور بهداشتي ـ درماني رئيس جمهوري هستم. به من ارتباط نداره. اين رفت. روز بعد منوچهر مسعودي كه اعدام شده و عبدالعلي بنيصدر كه دكتري حقوق داشت برادر بنيصدر بود توي دفتر حقوقي كار میكرد هر دو تا با آن منشي آمدن پيش من، منوچهر مسعودي گفت: چرا معاينه نكردي؟ گفتم: من به آقا گفتم كه من پزشكي قانوني نيستم. بلافاصله تلفن پزشكي قانوني را گرفتم و با تلفن مستقيمش، خيلي انسان شايستهای بود گفتم: آقا جريان اينه، گفت: شنيدم. گفتم: والله من دلم میخواد كه در این ارتباط پزشكي قانوني نظر بده، گفت: بارك الله. خودتم پاشو بيا اين جا كه نمیخوام جهتي را موردنظرداشته باشیم.خودت شاهد باشي. به منوچهر مسعودي گفتم: گوش كنيد، پزشك قانوني چی میگه. منوچهر مسعودي سرش پيش گوش من آورد گفت: آقا گفتن كه ما نمیخواهيم اين مسئله به خارج درز بكنه، ته دلم گفتم: آقا به ما چه مربوطه، ما وظيفهای داريم خواستن توي اون وظيفه هستيم، نخواستن نباشيم هر چي اصرار كرد من قبول نكردم و رفتم. در اين حيث و بيث من نشستم ياد اين گفته فردوسي افتادم:
گر رَستم از دست تیرزن من و کنج ویرانهی پیرزن
من بايد از اين جا فرار بكنم بروم اين جا به درد ما نمیخورد ما يك آدمهايي هستيم سادهانديش دهاتي با اين جار و جنجالهاي بزرگ پايتختي نمیتوانیم سازگار باشیم. رفتم پيش رئيس دفتر بنيصدر، مرد خوبي بود. گفتم: آقا جان من رفتم. من بچه مشهد هستم يك پزشک ساده هستم، اين جا من به درد كار شما نمیخورم استعفا میدهم. گفت: نه استعفا نده چون اخيراً موسوي گرمارودي استعفا داده از دفتر روابط عمومي جالب نیست. گفتم من فقط به يك شرط حاضرم كارتان را انجام بدم كه کارها بفرستين مشهد. اين كارها كارهايي نيست كه بنده بتونم توي دفتر انجام بدم. ايشون گفت كه حالا چند وقت صبر كنيد ولی من شهر را ترک کردم و به مشهد برگشتم.
ما از دفتر بنیصدر حدود مهركنار كشيدیم. آمدم مشهد يكي دو هفتهای تلفني يا مقدار كار بود با خودم برده بودم پس فرستادم، يا رفتم تهران بهشون دادم. اونها هم گفتن: ديگه ما نمیتونيم اين را به مشهد بفرستيم. اين جا برادر خود بنيصدر دكتر حسين بنيصدر خودش متخصص بود. آن اندازهاي كه كار پزشكي داشت میتونست انجام بده و آمدم مشهد سه، چهار ماهي اصلاً مطلق بيكار بودم نه دفتر، ما را بيرون میكرد و حكم ما را میداد، نه بهداري به عنوان اين كه ما مأمور هستيم. شش ماه آن جا مأمور بودم آمدم رفتم بهداري گفتم: حداقل اين حكم مأموريتي كه به من دادن يك فوق العاده مأموريتي میگيره. رفتم بهداري، آقاي مؤمني كسي بود كه خودم رئيس كارگزيني گذاشته بودم. با تهران تماس گرفت. آن جا آقاي مرتضوي رئيس كارگزيني و امور اداري بود. گفته بود، ده شاهي به اين ندين. بهانهاش اين بود كه از هر جايي كه كار كردي فوق العاده بگیر. به ديوان عدالت اداري نامه نوشتم كه آقا ما وضعمون اين جور بوده، من شش ماه رفتم آن جا كار كردم هيچ فوق العاده مأموريتي ندادن، سي و شش هزار تومان میشد. اونها هم نوشتن آقا شما میتونين برين بگیرین. حالا آن زماني كه من به ديوان عدالت اداري معرفی کردن اصلاً بنيصدر فرار كرده بود. همه رفته بودن و هيچ كس نبود. در دفتر رياست جمهوري كساني ديگر آمده بودن كه رجايي بعد آمد كه اون هم بعد شهيد شد...
آمدم مشهد تا حدود اوايل سال ديدم حكم بازنشستگي من دادن. مسنترين دانشجو بودم كه به دانشكده وارد شدم و جوانترين پزشكي بودم كه از بهداري بازنشسته شدم...
۱ روزنامه خراسان، شنبه 27مرداد 1369، ص6
۲ روزنامه خراسان، سه شنبه 4 اردبیهشت 1369، ص5
۳ روزنامه خراسان، دوشنبه 6فروردین 1369، ص5
۴ روزنامه خراسان، سه شنبه 7خرداد 1367، ص3
۵ روزنامه خراسان، سه شنبه 25 اسفند ماه 1366، ص9
۶ روزنامه خراسان، چهارشنبه 8 خرداد 1367، ص6
۷ روزنامه خراسان، چهارشنبه 30 خرداد1369، ص3
۸ دکترکاظم سامی فرزند غلامرضا در سال 1314 در مشهد متولد شد وی ازجمله موسسین جمعیت آزادی مردم ایران (جاما) بود همچنین به عنوان نماینده مردم تهران دراولین دوره مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و د رسال 1358 به عنوان وزیر بهداری و بهزیستی بود. دکترسامی درآذرماه 1367 در تهران به قتل رسید.
۹ شاکری، رمضانعلی، انقلاب اسلامی مردم مشهد از آغاز تا استقرار جمهوری اسلامی. ص179
غلامرضا آذریخاکستر