شماره 179 | 23 مهر 1393 | |
بخشی از خاطرات مرحوم دکتر مهدی فضلینژاد به وقایع انقلاب اسلامی در مشهد اختصاص دارد. وی با بیان خاطراتی از انقلاب به نقش پزشکان در انقلاب اشاره دارند. جریان حضور پزشکان مشهد در انقلاب اسلامی و حمله به بخش اطفال بیمارستان امام رضا(ع) موجب میشود تا انعکاس این موضوع در نشریات خارج کشور تحت عنوان انقلاب سفید پوشان باشد.
اینجا حرکت اجتماعی سیاسی قضیه شکل میگرفت بعد سال به سال که در این رابطه من با توجه به تلاشی که در جبهه ملی داشتیم و از تهران هم به وسیله کاظم سامی، خدا رحمتش کنه، یا دکتر پیمان و این در حرکات اجتماعی ما نه تنها در جریان بیمارستان 17 شهریوركه در جریانی دیگه اجتماعی شرکت داشتم. یکی از این کمیته حقوق بشر خراسان بود که در کمیته حقوق بشر خراسان که تشکیل شد به خصوص با دوستی که با شهیدشمینژاد داشتیم ایشون در کمیته حقوق بشر خراسان شرکت کردند. همچنین آقای شالفروشان ودو نفر دیگه در اون جا شرکت کردند. مسئله مشارکت ما در اون جا سبب شد که مبارزات ما از 17 شهریور منتقل بشه به بیمارستان قائم که در اونجا گروه و اساتید و دانشجویان زیادتری مشارکت داشتند.
در یکی از روزها عدهای چماق دار در مسیر چناران جلو راه مردم را گرفته بودند. مبارزات مردمی طوری شد که ریخته بودند به سر چماق دارها و این رو آورده بودند بیمارستان. وقتی به گذشته برمیگردی برای من از تمام گروهی مختلف مشارکت داشتند برای این که خودشو نشون بده در این جا جمعیت اینجا کوهسنگی روبرو بیمارستان 17 شهریور آمده بودند من با بلندگو صحبت کردم وگفتم: «فکرکردند با 2، 3 تا چماق دار میتونند جلو عظمت و حرکت مردم را بگیرند؟! مردم در طول تاریخ میخواستن از سلطه و تزویر بیرون بیان.» حالا در میدان عمل ميديدند مردم پشتیبانی گرم کردند.
انقلاب سفید پوشان در جریان 10 دی من صبح از اداره رفتم مرکز بهداشت پایین خیابان، تا وارد شدم از دور دیدم ارتشیها و سربازان پهنه خیابان را با سلاح سبک گرفتن. گفتم این در هر حال برای من است چون به خیال شون یکی از کانونیاغتشاش در این جاست. پس چه اصراری كه برم مرکز بهداشت. سر ماشین را برگردوندم. از همون جا آمدم طرف انتها پایین خیابان 17 شهریور دور زدم رفتم طرف کوهسنگی و جاده سنتو از جاده سنتو آمدم فرعی و رفتم خونه. ساعت 10 بود که سروصدا در شهر و کشتار به وجود آمد من همان قدر یادمه این امن بودن در مسیر دلیل بر این نیست در سطح شهر امن باشه. بلافاصله رفتم بیمارستان 17 شهریورکه دیگه سروصدا و کشتارادامه داشت جالب بود که در بیمارستان امام رضا(ع) و بیمارستان قائم در جهت تجهیز پزشکان کار میکردم و ارتباطم با جامعه روحانیت برقرار بود برای آقای شهید هاشمینژاد مطرح کردم حتی دوستان ما که در جریان بیمارستان قائم مشارکت داشتند کار بسیار جالبی کردیم به همراه دکتر مهدی اعتمادی، دکتر نوروز بیگی، دکتر فرید حسینی و دکترفتاحی که همه عوامل انقلابی بودند به جز از رابطه ما با روحانیت خود اون هم ارتباطاتی داشتند از جمله در همون اوان حضرت آقای خامنهای هنوز به تهران تشریف نبرده بودندکه دکتراعتمادی دکترنوروز بیگی و فرید حسینی ما رو دعوت کردند بریم شب خونه آقا برای تدوین برنامه.
البته در اين جا كم تر ما توجه به منابع ديگه داشتيم. سعي میكرديم براي شعارهاي راهپيمايي در مرحله اول از فرازهاي حضرت علي(ع) و بعد دكتر شريعتي استفاده كنيم. وليكن از اين كه ما خواسته باشيم باز دور هم جمع شویم شعاری در راهپیمایی از خودمون مطلب ارائه بدهيم مطلقاً همچين مسئلهای نبوده و آن شرايط هم طوري بود كه گفتهي شريعتي بیان میشد مثل: «شهيد، قلب تاريخ است» و یا اين جمله «خدايا زندگي كردن را به من بياموز مُردن را خودم خواهم آموخت».
اواخر پائيز1357 بود، يك روز صبح زنگ زدند چند تا خبرنگار آمدهاند و ميخواهند با استاد شريعتي و آيتالله شيرازي مصاحبه کنند، زود بيا منزل استاد. براي من هر وقت يادم میياد دلهرهآور است. سه تا گزارشگر و خبرنگار بينالمللي را آوردند. برديم خونه استاد. استاد شروع به مصاحبه كردند. استاد خيلي با قامت برافراشته سرافراز پشتيباني از انقلاب ميكردند. خبرنگاران سوال كردند: «جناب استاد شما اگر بنا بشه انقلابتون پيروز شود، فردا نفت نخرند چه كار میكنيد؟» گفت: «شما فكر كنيد ما صدها هزار سال اين سرزمين را با دست و پنجه نگه داشتيم زمستان و تابستان امتداد داشته شماها از چي صحبت میکنید.» من واقعاً از اين سرافرازي استاد لذت بردم. اونجا كه برای من دلهرهآور بود در اين بود ما از خيابان تهران خواستیم بيايم فلكه جنوبي طرف بالا خيابان. اون زمان زير گذر داير نشده بود وخبرنگاران برسونيم منزل آيتالله شيرازي چهارراه شهدا فعلي، در اطراف بستهای حرم تانك و زرهپوش و نفربر فراوان بودند و اين دوربين داشتند عكس میگرفتند و ما میترسیدیم از این که اگر طوري بشه ما رو بگيرند به عنوان جاسوس دلهرهآور بود. به خبرنگاران گفتم: «زود رد شين حق ندارين عكس بگيريد» ولي چند تا عكس گرفتند. ما رفتيم خونه آيتالله شيرازي ايشون در سن كهولت و بستري بودند....
يكي از كارهايي كه كرديم و پيشنهاددهنده دكتر مهدي اعتمادي بود حالا كه ارتش رو در رو مردم ایستاده است پزشكان اعلام كنند دفترچهي بيمه (1) ارتش را نميپذیریم. به عنوان تحريم درمان بيمه شدهي ارتش يك اعلاميه بزرگ و بلند با خط درشت زيراكس كرديم و همه جا توزيع شد. مورد استقبال مردم واقع شده بود. در اين جريان از طرف دستگاه اون زمان نظام پزشكي تهران كه اشراف بر همه پزشكان داشت مأمور شد كه بياد مشهد اين وضع را بررسي كند. جريان جالبي بود دكتر حفيظي دبير جامعه نظام پزشكي بود ايشون اون زمان انتخابي بود ولي مسلماً گزينشي بود همچين نبود كه همه كس در نظام پزشكي مشاركت داشته باشد ايشون وارد مشهد شده بود از نوع آمدنشون اطلاع نداشتيم فقط اطلاع دادند دكتر حفيظي و يارانشون وارد به مشهد شدهاند ميخوان ملاقات با پزشكان داشته باشند.گفتيم: «ما همه پزشكان میخواهيم ملاقات بكنيم. فرد خاصي نداريم. بنابراين، در تالاری که بعدها به نام چمران شد، تو بيمارستان قائم اون جا جمع ميشيم ايشون بياد اونجا ما در جمع پزشكان باایشان صحبت میكنيم.» ايشون آمد من دم در بالايي كه مشرف سالن بود ايستاده بودم. پزشكان راهنمايي میكردم كجا بشينند. تا اونها آمدند. بلافاصله یکی از میان جمعيت فرياد زد: «بگو مرگ بر شاه». جمعيت داد زد: «باز بگو مرگ بر شاه». به مدت نيم ساعت طول كشيد اونها حاضر نبودند بگویند مرگ بر شاه. يك هلهله عجيب راه افتاده بود. رفتند بيرون كه برند، ديدند نميشه، بايد برگردند تا جواب ما رو ندهند نميشه. يك نوع گير داديم به اين که شما حق نداريد بريد تا نگوئيد مرگ بر شاه. بالاخره بعد نيم ساعت بین جمعيت عرق میريختند. از آخر تسليم شدند. ديدند، راه فرار ندارند. اگر مقاومت كنند احتمال دارد برخوردهايي ايجاد شود. در هر حال ايشون و همراهانش گفتند: «مرگ بر شاه...» ما آزادشون كرديم. ديگه حرفي نداشتند، بزنند. يكي پشت تريبون رفت اعلام كرد از امروز بيمارستان به نام فرح نیست. من از اون بالا آمدم پائیین. داد زدم: «مصدق پيروز است. مصدق پیروز است.» بعضي از دوستانمون از جمله دكتر جعفرزاده گفت: «اسلام پيروز است.» گفتم: «درسته.» كه بعد اسم بيمارستان از مصدق برداشته شد و قائم گذاشته شد. هر وقت ستاد اعلام میکرد راهپیمایی است اساتید تمام پزشكان مسن مثل دكتر شاهينفر، دكترصدري زاده و دانشجویان را منسجم میکردند برای راهپیمایی. بنابراين در جريانهاي راهپيمايي هر وقت ستاد اعلام ميكرد راهپيمايي هست به خصوص چهلم شهداء راهپيمايي انجام میشد. يك مسئله اين كه ما هيچ وقت احساس جدايي نميكرديم ولي عملاً ستاد مبارزه شهر در بيمارستان امام رضا(ع) كه آيت الله خامنهاي و شهيد هاشمينژاد و آيتالله طبسي مشاركت داشتند مركزشون اونجا بود و ما خودمون را به عنوان یک واحد تلقي ميكرديم بدون اين كه خواسته باشيم.
تمام تلاش ما در این راستا بود، از ستاد مركزي مشهد حرف شنوي داشته باشیم. در تهران هم به وسيله دكترکاظم سامي اخبار واطلاعات انقلاب به ما میرسید. از نظر خود مبارزات، مردم شهر از ما به عنوان گروه پزشكي استقبال شديدي ميکردند. هر شب تيراندازي آتش افروزي بود مردم بودند تا ماها رو ميديدند استقبال ميكردند و اظهار محبت ميكردند...
خاطره ديگري كه دارم در جريان انقلاب كه از نظر پزشكي حائز اهميت است. يك روز تو سالن كوچك بيمارستان قائم داشتيم جلسه میگذاشتيم دكتر اقدم متخصص بيماريهای كليه، آمد در را باز كرد گفت: «شما اين جا نشستيد حرف میزنيد به فكر بيمارها نيستيد.» گفتم: «چيه دكتر؟» گفت: «فيلتر براي دستگاه دياليز نداريم.» گفتم: «چي ميخواي؟» گفتم: «اقلام بده»، اون اقلام داد ما فردا به تهران به دوستانمون زنگ زديم بلافاصله پس فردا صبح يك كاميون رسید كه مدت دكتر اقدم از اين بهرهور بود. اين مسئله ميرسونه كه ما در عين حال كه شركت در مبارزات ميكرديم در جريانهاي پزشكي سريعاً اقدام ميكرديم.
طبس زلزله آمده بود .آقاي دكتر فيروزآبادي رئيس ستاد ارتش كشور در كنار آيتالله خامنهاي در طبس واقعاً به شكل عجيبي زحمت ميكشيد يك بسيجي به تمام معنا بود در اونجا به من تلفن ميكرد كه ما مقدار زيادي دارو میخواهيم.
داروها را تهيه ميكرديم با كاميون براش ميفرستاديم. روزي كه كارهاي امدادي زلزله تمام شد برای خداحافظی خونه ما آمد اولين مرتبه و آخرين مرتبه بود كه ايشون ناهار را خونه ما با همون نان و پنير ساخت. وقتي آدم اين چهره را نگاه میکنه، میبينه يك اسطوره در مبارزات انقلاب بودند. البته وقتي همه اين دقت میكنه میبينه سهم من اندك بوده سهم من اون قدرها زياد نبود.
من در مطب بودم روز 22 بهمن خانمم از خونه زنگ زد، انقلاب پيروز شد. بلافاصله ما ريختيم تو خيابان هلهله کردیم و خوشحالی همه جا بود. زمان انقلاب آقاي اعتماد گلستاني نيروي هوايي بود از من دعوت كرد بيا يك سخنراني براي نيروي هوايي بكن. ما استقبال كرديم. رفتيم در حدود 100 نفري از پرسنل نيروي هوايي وجود داشتند که هنوزانقلابی نشده بودند ما ايستاديم مقداري كه امكانات اجازه میداد برای آنها از انقلاب گفتیم. منظورم اينه این جریان بعد خاصي نداشت ما در مبارزاتمون براي اين خواست و جريان مبارزه میكرديم و مبارزه سيرش معلوم بود بايد حكومت شاه سرنگون میشد.
در بيمارستان 17 شهريور بوديم جلسات به عهده من بود براي تنظيم برنامهي سخنراني كه شهيد هاشمينژاد سخنراني داشتند هميشه قبل از سخنرانيها مقداري صحبت میكردم اواسط آبان یا آذر بود كه قبلاً امام فرموده بودند: «من با هواپيما از اين پايتخت به اون پايتخت میرم تا اين حكومت سرنكون نكنم دست بردار نيستم.» من این متن را میخوندم و با هر جمله از مستمعین خواستم الله اکبر بگویند. يك صحبتي شد كه امام فرمودند از اين پايتخت به اون پايتخت میرم، حضار میگفتند: «الله اكبر!» و بعد مجدداً امام به هيچ وجه دست از مبارزه برنميدارد... «الله اكبر!». جملاتي میگفتم كه منتهي به الله اكبر میشد. حدود 25 روز بعدش ديدم از بالاي ساختمان فلكه تقيآباد اطراف زيست خاور صداي الله اکبر بچه ميياد تدريجاً اوج گرفت و طوري شد به جاهای دیگر گسترش يافت. اون چيزي كه در ديد ما و براي انقلاب لازم بود از همه جهات استفاده میكرديم ولي اگر ادعا كنم همه جرياني مشهد و خراسان چي بوده كه كلاً رهبري میكرده بايد جامعه روحانيت مطرح كرد نه ماها را....
۱ -22/9/1358عدهای چماق بدست وارد بیمارستان 17 شهریو رشده و تهدید کرده بودند تابلو بیمارستان را برداشته و عکس شاه نصب کنند. چون اخیرا پزشکان از پذیرفتن دفترچهی بیمه ارتشی خوداری کرده بودند. شاکری. رمضانعلی: انقلاب اسلامی مردم مشهد از آغاز تا استقرار جمهوری اسلامی. ص9
غلامرضا آذری خاکستر
| |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=2403 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |