شماره 174 | 19 شهريور 1393 | |
وقتی خبر رفتن استاد بزرگوارم به خانه ابدی را دریافت کردم از این که سعادت حضور مناسبتهای یادبودش را نیافته ام بسیار متاثر و متألم هستم. شاید برای نخستین بار توفیق یافتم از معاشرت شانزده ساله خود با ایشان مطلبی بنگارم. در اوایل دهه 60 وقتی به تپه ماهورهایی که امروز تبدیل به اتوبانهای سراسری و مجتمعهای مسکونی متعدد شده است برای سکونت وارد شدیم پیش رویمان دو سه روستای آبادی مثل پونک و مرادآباد و فرحزاد و حصارک بود. فرحزاد منطقه ییلاقی که چند رستوران و تفرجگاه داشت که برق شبهای آن با موتور برقهای پر سر و صدا تأمین میشد. جاده شیبداری که از فرحزاد به طرف میدان آزادی پایین میآمد تنها یک نقطه پر رونق و آباد داشت، آن هم مشهور به باغ فیض بود. این باغ فیض به علت داشتن درمانگاه، حمام، قنادی و چندین نانوایی مثل سنگگ و...بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود. اما شاید مکانی از همه این موارد با اهمیتتر بود، که آن روزها محل رفت و آمد همه اهل منطقه بود. آن مسجد جامع باغ فیض است که در دل کوچه پس کوچههای پردار و درخت منطقه پنهان ولی میدرخشید. موقع مغرب زنان و مردان از بومی و مهاجر و جنگزده و... کاغذی به دست موقع نماز مغرب مسجد را پر میکردند و همه به دنبال دیدن امام مسجد، آقا شمس بودند. من آقا شمس را در حد مهمور کردن اوراق مایحتاج مراجعین از دفترچه بسیج و گم کردن کوپن، تقسیم زمین و درخواست آب و برق و... یافتم. چند سالی به همین منوال گهگاهی برای خرید نان سنگگ باغ فیض و خوردن بستنی موقع مغرب در مسجد جامع با خانواده رفت و آمد کردیم. کلاس اول راهنمایی بودم که بنرهایی در خیابان اصلی منطقه که حالا نام خیابان اشرفی اصفهانی یافته برایم خوانده شد به مناسبت سالروز در گذشت سه تن از شهدای باغ فیض دعای ندبه این هفته به یادبود آنها در مسجد جامع باغ فیض بر قرار خواهد شد. صبح زود جمعه با جمعی از بچههای محل در سرمای زمستان و در تاریکی هوا خود را به مسجد جامع رسانیدم. در آبدارخانه یا آشپزخانه سابق مسجد چای و حلیم داغ بچهها را برای شنیدن دعا و سخنانی واعظ آماده کرد. پس از قرائت دعا اعلام شد آقا شمس منبر میرود. خیلی آرام و نرم این عبارت دعا را محزون در بدایت منبر طوری میخواند که مستمعین هم هم نوایش شوند: لَمْ يُمْتَثَلْ أَمْرُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي الْهَادِينَ بَعْدَ الْهَادِينَ وَ الْأُمَّةُ مُصِرَّةٌ عَلَى مَقْتِهِ مُجْتَمِعَةٌ عَلَى قَطِيعَةِ رَحِمِهِ وَ إِقْصَاءِ وَلَدِهِ إِلا الْقَلِيلَ مِمَّنْ وَفَى لِرِعَايَةِ الْحَقِّ فِيهِمْ ،فَقُتِلَ مَنْ قُتِلَ وَ سُبِيَ مَنْ سُبِيَ وَ أُقْصِيَ مَنْ أُقْصِيَ وَ جَرَى الْقَضَاءُ لَهُمْ بِمَا يُرْجَى لَهُ حُسْنُ الْمَثُوبَةِ إِذْ كَانَتِ الْأَرْضُ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. بعد خطاب به جمعیت گفت ما مدیون خون شهدا هستیم. اشارهای به عکسهای شهدا که از بالکن مسجد آویزان بود گفت خیلی زمانی نگذشته، چهارسالی است که ما در امنیتیم، خدا لعنت کند صدام و صدامیان را. شما یادتان هست که در زمان جنگ صبح جمعه آن قدر زود میآمدیم برای دعای ندبه که ساعتی هفت و نیم مراسم تمام شود و بریم داخل ماشینها یا داخل مغازهها تفسیر سیاسی هفته را گوش کنیم. یادتان است مجریان رادیویی با چه هیجان و حماسهگویی اخبار جنگ را به ما میگفتند. چقدر نگران و مضطرب بودیم. جالب این که همان ساعت از سرما و گرما دنبال جای راحتی بودیم تا آن برنامه را گوش بدیم. این ها را گفتم تا یادمان باشد اگر فرزندان شهیدمان هم میخواستند دنبال آسایش و تجمل باشند شاید ما این وضع امروز را نداشتیم. خیلی از گفتار ملایمش لذت بردم. دیگر خود را مقید به شرکت در دعای ندبه منطقه کردم. هر هفته پرسان پرسان مسیر خانه یا حسینیه برگزارکننده را باید پیدا میکردم. یادم هست چندین هفته ایشان هر بار کتابی از کتب اهل سنت را به دعا میآورد و داستان حرق باب (آتش زدن درب خانه حضرت زهرا(س)) میخواند و برای حضار ترجمه میکرد. به تدریج گذشت و من پس از اتمام دوره دبیرستان، روزی پس از اتمام دعا ایشان جلو آمد و به من سلام کرد: «شما آقای روحانی هستید؟» گفتم: «بله حاج آقا»، «منزلتون کجاست؟»، «سردار جنگل»، «صبحها باکی و با چی میآیی دعای ندبه؟»، گفتم: «خودم تنها میآیم»، «این که خیلی سخته»، گفتم: «آقا، الان که خیابانها آسفالت داره، منطقه آباد شده. اون موقع که هیچی نبود من پیاده میآمدم». گفت: «من هم که تازه بیست سی سال قبل که آمدم کن، صبح برای نماز صبح پباده خودم را به باغ فیض میرساندم. وقتی به کن بر میگشتم آفتاب تازه طلوع میکرد. تا پدر آقای مهدوی که آن ساعت دم پلکان مغازه اش نشسته من را میدید میگفت چه سر ساعت بر میگردی. چون ما تازه داریم محل را باز میکنیم. یادم یک شب سرد زمستان پیاده از باغ فیض بر میگشتم کن، گرگ دنبالم کرد. خیلی ترسیدم. خودم را رساندم به یک بلوک گرد سیمانی که برای جابجا کردن آب داشتند نصبش میکردند. دستهام را به شکل صلیب درآوردم که اگر خودش را داخل لوله انداخت بتوانم از خودم دفاع کنم. بله آقا. ما هم روزگاری داشتیم.» بعد گفت: «تو مسیرم که روضه خانگی دارم. شما را میرسانم بعد میرم». ای جمعی از علمای تهران حاضر بودند شرکت کردیم. بعد از شام وقتی بیرون آمدیم ایشان را مکدر دیدم. پرسیدم: «از چه ناراحت شدید؟» گفت: «راستش ماه قبل اینجا خط موبایل توزیع میکردند، به جمع آقایان عرض کردم موبایل در بازار خیلی گران است و شما دارید به قیمت رسمی ثبت نامی دولتی میدهید.» گفتند: «ما برای ائمه جماعت این سهمیه را گرفتیم، چیزی نگفتم و نگرفتم و بیرون آمدم، یکی از آقایان خود را به من رساند و گفت آقا شمس این را بگیر پانصد تومان. ازت میخرند یک میلیون و نیم، سه برابر. راستش سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. ولی آخر فرق من امام جماعت با مردم عادی چیه که باید سهم موبایل دولتی داشته باشم. همین آقایان یادم است روزی آمدن دنبال من، که آقای مهدوی از امام برای اعضای جامعه روحانیت وقت ملاقات گرفتند. خوشحال شدم و رفتیم. بعد از ملاقات وقتی از جماران بیرون آمدیم و تجریش را رد کردیم، اول خیابان ولیعصر همه افراد عمامههایشان را برداشتند روبه من کردند و گفتند شیخنا بردار. گفتم چرا؟ گفتند آخه ما ماشین بنز سواریم مردم میبینند فحشمان میدهند، یا منافقین به ما تیراندازی میکنند. گفتم نه. من بر نمیدارم راهنما زدند و ماشین را کنار پیاده رو متوفق کردند گفتند آقا تکلیفت را روشن کن یا بردار یا پیاده شو. پیاده شدم. هنوز از من دور نشده بودند یکی از نمازگزارهای مسجد جلوی من نگه داشت. آقا شمس اینجا چکار میکنی؟ گفتم شما اینجا چکار میکنی؟ گفت آمده بودم زیارت امام زاده صالح و مرا به خانه رساند.» شبی بعد از نماز ایشان را بی حال ولی خوشحال دیدم. گفت: «کجا میری؟ گفتم آیت الله صالحی نجف آبادی امر فرموده یک جلد کتاب خدمتشان ببرم. چون بدقول هستم و دیر پیدا کردم خجالت میکشم بروم»، خندید گفت: «برویم نگران نباش درست میشه». از قنادی یک جعبه شیرینی گرفت، بدون هماهنگی زنگ زدیم. آقای صالحی در را باز کردند، سر را از لای در بیرون آوردند: «آقایان چی میخواهید، شما که بدقولید شما چی میخواهید آقا شمس؟« آقای شمس گفت: «براتون شیرینی آوردم»، «دست شما درد نکند. خبر جدیدی هم هست بگید، وگرنه بروید. من شیرینی نمی خواهم.» هر سه زدیم زیر خنده.«آقا شمس چرا بی حالی؟» گفت: «آخه از صبح بعد از نماز رفتم قم الان آمدم. آقای روحانی هم گفت بد قول، اومدیم حالت را بپرسیم. قم چه خبر بود؟ امروز حصر آقا تمام شد و فک پلمپ کردند.» آقای صالحی بغض کرد. من سرم را انداختم پایین. یک هو از خوشحالی گفت: «آقا چرا زودتر نمی گید؟» در را باز کرد و به اصرار ما را برد داخل. گفت خوب: «چی شد؟ گفت هیچی خیلی دلم سوخت. چون وقتی آقا آمد نشست، یک جمله ای گفت: مگر من چه کرده بودم که باید این همه سال در یک اتاق حصر بشم.» گفت: «رأشه شان برطرف شد؟ تنفسش خوب بود؟»، «خیلی فرقی نکرده، ولی خوب به ماها خیلی بد گذشته خیلی سخت گذشت.» گفت: «آشیخ ابراهیم امینی را هم دیدی؟» گفت: «بله یکی از اولین افرادی که وارد شد ایشان بود»، «میخواستی بهش گله کنی که چرا اینچنین عمل کردی؟ نه به آن همه ناسزا گویی نه به این شوق و آمدن»، «خواستم بگم ولی آقای صالحی من مقطعی پیش ایشان درس خواندم. حرمت استادی برایشان قائلم به زبانم نیامد بگم». حسین روحانی صدر
| |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=2359 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |