شماره 158 | 17 ارديبهشت 1393 | |
از کافه نادری تا کافه فیروز مهدی اخوان لنگرودی، شاعر ایرانی مقیم اتریش 38 سال پس از دوری از وطن اخیرا کتابی منتشر کرده با نام «از کافه نادری تا کافه فیروز». این کتاب بخشی از خاطرات او با اهالی ادبیات در کافههای نادری (1) و فیروز (2) است. یکی از ویژگیهای ادبیات معاصر در این دوره، کافهنشینی شاعران و نویسندگان بود، سنتی که اگرچه هرگز به پایان نرسید، اما قدرتش را از دست داد. در دهههای سی، چهل و پنجاه، بسیاری از شاعران و نویسندگان سرشناس غروبها در کافهها جمع میشدند و از بین کافههای تهران، کافه نادری و کافه فیروز میزبان شاعران و نویسندگان بود. در این کافهها اتفاقات مهمی رخ داد که از آن مقدار ناچیزی که تاکنون لابهلای خاطرات شاعران و نویسندگان آمده میتوان پیبرد که چه وزنی از تاریخ در این دو کافه وجود دارد که کمتر به آن پرداخته شده است. کتاب مهدی اخوان لنگرودی (3) روایتهای جدیدی از کافهنشینی و زندگی بعضی از چهرههای شناخته شده ادبیات معاصر دارد. یکی از بخشهای خواندنی کتاب، خاطرات نویسنده از خسرو گلسرخی (1352-1322) است، شاعری که بیش از شعرش به خاطر دفاع از خود در دادگاه و اعدام در راه عقیدهاش به شهرت رسید. زندگی گلسرخی همواره برای علاقمندان به تاریخ معاصر جالب بوده است. لنگرودی در این کتاب علاوه بر توضیح چگونگی آشنایی خود با گلسرخی، چند روایت جالب نیز از حضور او در کافه فیروز ارائه کرده است. خاطرات نویسنده که سالها و از نزدیک با گلسرخی آشنایی و رفاقت داشته است و بسیاری از آنها برای اولین بار انتشار یافته است بر جذابیتهای کتاب افزوده است. لنگرودی درباره آشنایی خود با گلسرخی مینویسد: «در اولین هفته ورود به تهران و آمدن دوباره ما به فیروز و قاطی شدن در جماعت تازه، به چندتایی برخوردیم که یکی از آنها دنیای سه تفنگداری ما را از ما گرفت و دیگر من و پشوتن (آلبویه) و داوود (هوشمند) از مرکزیت سه تفنگداری خارج شدیم. با آمدن و آشنایی با او ثابت شد که چهار تفنگداری هم در جهان میتواند اعلام حضور کند. کنار پنجره کافه فیروز به آفتاب نیمهجان و زرد غروبگاهی پاییز چشم دوخته بودیم. با پاهای استوار و محکمش از آن طرف خیابان میآمد. جوانی که سبیل پرپشت سیاهی لب بالایش را میپوشاند. با چشمهای میشی و کمی خمارآلود. پوست صورتش کمی پریده رنگ. کت و شلوارش مشکی با کراواتی قرمز که آویزان گردنش بود همراه با گره پهنی که در خود داشت. در چارچوب در گشوده شده فیروز چشم به جماعت درون کافه انداخت تا شاید آشنایی پیدا کند؟! از حرکاتش معلوم بود انگار با کسی قرار ملاقات دارد.
من و پشوتن و داوود حرفهایمان را قطع کردیم. سرمان را به طرف او گرفتیم. دستهای آزاد و رها شدهاش که آنها را گاهی به یکدیگر میمالید که مثلاً همین حالا گمشدهاش پیدا خواهد شد. در تمام این لحظات سینهٔ ستبرش را به جلو میداد و محکم ایستادنش را به رخ دیگران میکشید. به ناگهان سرش را به طرفمان گرفت و لبخندش را مثل میوهای که از درختش جدا شود به طرف ما پرتاب کرد و بیهیچ شک و شبههای انگار گمشدهاش را پیدا کرده است به طرف میز ما آمد. با دو، سه تا جملههای غیرمتعارف اما جدی دستش را به طرف یکیک ما دراز کرد:«من خسرو گلسرخی هستم. اجازه دارم روی میزتان بنشینم؟ اینجا همه یا شاعرند یا نویسنده مگر نه؟ من هم از اهالی قلمم. همه مگر چطوری آشنا میشوند. حتما یکی باید معرف ما باشد؟ من معرف خودم هستم...
«لنگرودی، پشوتن و من داوود» که در آشنایی با خسرو جور ما را کشید و حلقهٔ دوستی ما را به یکدیگر گره زد. آن شب آن قدر حرف توی حرف آمد که تا نیمههای شب بعد از بیرون آمدن از کافه فیروز و عبور از خیابان نادری و رسیدن تا دو راهی یوسفآباد بالا هیچ لحظهای را با حرفها و شعرهایمان خالی نگذاشتیم. خانهام یعنی محل سکونتم در یوسفآباد بالا که من و برادرم که از آمریکا آمده بود، در آن خانهٔ مجردوار زندگی میکردیم و این خانه میعادگاه دوستان شاعر، نویسنده و مجردهای یک لاقبایی مثل خودم بود! وقتی به ایستگاه اول رسیدیم، پشوتن راهی خانهاش شد. داوود هم ادامه دهندهٔ راهش تا میدان ژاله و خیابان دلگشا که تاکسی گرفت و رفت. من و گلسرخی با هم ماندیم، گویی سالهای سال با یکدیگر و در یکدیگریم. «خسرو! برویم بالا... شب را در خانهٔ ما بگذران. اگر راحتی و آزاد... جا برای هر دوتای ما هست.» دوستی ما از همان شب آغاز شد. ریشهدار و محکم و تا سالهای سال طول کشید. با خاطرههای بسیار و آن شب دوستی که هیچگاه فراموشم نمیشود.»
در بخش دیگری از کتاب اخوان لنگرودی از همراهی دوستان کافه فیروزش با او در زادگاهش لنگرود مینویسد و طبیعتاً در این بین بازهم گلسرخی حضوری پررنگ دارد: «خسرو گلسرخی، زمستان و تابستان نداشت. هر وقت من کفش و کلاه میکردم برای رفتن به لنگرود، او هم با من میآمد. اگر تابستان بود بیشترش را در چمخاله میگذراندیم. روزها در چمخاله بودیم و شبها دوباره به لنگرود و به خانه بر میگشتیم. خسرو، در کنار دریا هم کت و شلوار میپوشید و کراوات میزد! داوود هوشمند هم با خانوادهاش تابستانها میزد و میآمد به لنگرود در خانهٔ پدری و بیشتر چمخالهنشین بود. یعنی در آنجا زندگی میکرد. یکجورهایی جمع ما تکمیل میشد. پشوتن هم بیشتر تابستانها را در لنگرود میگذراند. در لنگرود که بودیم بعدازظهرهای تابستان وقتی آتش خورشید کم کم خاموش میشد، همهمان میزدیم و میرفتیم به خانهٔ پشوتن.»
در آن سالها در شهرستانها بیشتر کسانی را که لباس آراسته میپوشیدند مثلاً کراواتی هم بر گردن و یقه پیراهن داشتند، «دکتر» یا «مهندس» صدا میزدند. افرادی مثل مادر، نه فقط دنیا را نمیشناخت، حتی از شهر و دیار خود هم بیگانه بود. اگر صدای هواپیمایی را میشنید که گذرش از آسمان خانهاش بود، فوراً به خیالی واهی میگفت: «همین حالا جنگ جهانی شروع شده روسها میخواهند پیاده شوند». گلسرخی دیگر خانهزاد شده بود. برای خودش جایگاهی و پایگاهی در خانه ما داشت. مادرم او را به اسم صدا نمیزد. همیشه میگفت «آقای دکتر آمده، آقای دکتر رفته… و یا آقای دکتر کی میآیی؟… تو هم پسر من هستی دیگر… اما مواظب مهدی من هم باش… زیاد دیر نکنین… راستی ناهار چه میخوری برایت درست بکنم؟…»
راست میگفت. شبها همیشه با دوستان بودیم… همان کافه نادری و فیروز در خانه پشوتن. بعدش هم تا انتهای سحر در خیابانهای کوچک شهر لنگرود قدم زدن و بحث کردن و شعر خواندن که هر کداممان آرزوی رسیدن به روشنای فکر را داشتیم. گلسرخی موقع رفتن از خانه به مادر همیشه یک غذا را سفارش میداد که آن غذا را خیلی دوست میداشت. (مادر! ناهار «واویچکا» یادت نرود) دوتایی میرفتیم «بازار» و یا به کوچه و خیابانی که باز به خانه پشوتن ختم میشد. پشوتن را برمیداشتیم و میرفتیم. به خیابانهای اصلی شهر به سراغ دوستان دیگر…
خسرو گلسرخی، یک آرمانگرای تمام عیار بود که به عدالت و کمک به خلق تحت ظلم اعتقاد داشت. اعتقادات او در رفتارهای شخصیاش هم نمودهایی هر چند نمایشی پیدا میکرد، تا آنجا که به سفارش یک کت و شلوار مشترک با مهدی اخوان لنگرودی میکشد. اخوان لنگرودی مینویسد: «من با پول دانشجویی کم و خسرو با درآمد کمتر از من از روزنامهها که گاهی با نوشتن مقاله و نقد ادبیاتی دستمزدکی میگرفت، قرار بر این شد پولهایمان را روی هم بگذاریم و یک کت و شلوار تازه بخریم. در نتیجه پولهایمان را روی هم گذاشتیم، یک پارچهٔ مشکی کت و شلواری دست اول خریدیم و بردیم به خیاط خانهٔ «حافظ» در لالهزار که برایمان کت و شلوار درست کند و طوری هم برش بزند که به تن هر دو تای ما بخورد. از قضا تن و هیکل و اندازه ما نزدیک به هم بود.
کت و شلوار با سلام و صلوات بعد از دو ماه انتظار و دلشوره دوختش پایان گرفت. پول اجرت لباس، که نصفش را کم داشتیم از دو تا دوست ثروتمند مثل خودمان! قرض گرفتیم و به رییس خیاط خانهٔ «حافظ» دادیم و آن را با خوشحالی به خانه آوردیم. همهٔ این دردسرها تنها به این خاطر بود که گاهی ما هم با کت و شلوار تازه، میان بقیه جولانی بدهیم، البته نه در گروه هنرمندان و روشنفکران...». جلوی خانمها ما هم پزی بدهیم! سرنوشت این کت و شلوار چنین بود، سه روز به من تعلق داشت و سه روز به گلسرخی. من هر وقت آن را میپوشیدم، یک پوشت قرمز هم در جیب بالای کتش فرو میکردم، به اضافهٔ یک شال قرمز و کراوات رنگی... و خیلی شیک و پیک میرفتم به فیروز... و بعد به سر قرار... البته خسرو آن را بدون پوشت و شال میپوشید. فقط کراوات میزد.
دوستان چپگرا و طنزگو، چقدر دلخور از پوشیدن این کت و شلوار ما بودند. حتی یادم هست، یکی از نزدیکترین و بهترین دوستان من، منوچهر بهروزیان نویسنده، هر وقت مرا با این کت و شلوار میدید، به آرامی به شاعران بغلدستی میگفت:«به خدا، این مهدی اخوان لنگرودی با قاچاقچیان همکاری دارد! آخر مگر میشود با پول دانشجویی، این طوری پوشید؟» من هم با غرور بزرگی که داشتم چیزی به او نمیگفتم... فقط به اعتراض جوابش میدادم: «پول کت و شلوارمان قرضی است و این کت و شلوار سه روزش به من تعلق دارد و بقیه روزهای هفته به خسرو... حال خیالت راحت شد؟» سفت و سخت در آغوشم میگرفت: «شوخی کردم».
نویسنده کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» ماجرای انتخاب نام فرزند خسرو گلسرخی را نیز اینگونه روایت کرده است: «نامگذاری پسر گلسرخی را درست یادم هست؛ و آن هم به خاطر عشق و علاقهٔ زیادی که به میرزا و جنگلیها داشت، پشوتن نام «دامون» را روی بچهٔ گلسرخی گذاشت و خسرو با شنیدن این نام از دهان پشوتن، چنان خوشحالی عظیمی را در خود احساس میکرد که خندههایش مثل رویش گلهای ابریشم شده بود در زیر پلکهایش.»
نویسنده چگونگی خبر اعدام گلسرخی را چنین شرح داده است: «یک سال بعد از این که به وین آمدم، به خاطر خونریزی معده ناشی از نپذیرفتن هوای غربت، به بیمارستان رفتم. وقتی پزشک معالجم که ایرانی بود خبر اعدام خسرو گلسرخی را در آنجا به من داد، خونریزی معده من دوبرابر شد. آخر دکتر معالج من چه میدانست که من و او چقدر با هم زندگی کردیم و آن هم وقتی بود که از من پرسید: گلسرخی را میشناسی؟ میگفتند شاعر بود! دیشب روزنامه های ایران اعلام کردند، رژیم او را اعدام کرد. تمام تنم بغض شده بود. با تنی دق کرده به دکتر گفتم:«چرا دکتر او را میشناسم، مثل چشمهایم».
از معدود خاطرات نویسنده از جلال آل احمد آمده است: «آل احمد یاد سیگارش میافتد و آن را از جیبش بیرون میآورد. روی میز طبق معمول سیگار اشنو است. آل احمد کتی نپوشیده است، اما پیراهن تمیز و شسته شدهای که بییقه است و زنارش تا بالای یقه. هر وقت که هوا گرم میشد، همیشه کفشهای سکگ دار و راحتی را به پا میکرد. سادگی خاصی داشت. صندلی و اطراف میزش را بیشتر بزرگان و سرشناسان شعر و ادب پر میکردند و او بیهیچ ترس و لرزی از دستگاه و ساواک میگفت. حرف میزد و نظرهایش را ابراز میکرد و نظرش همیشه ضد دستگاه بود و برچیدن آن. آل احمد در دوشنبهها، هر وقت به فیروز میآمد شورش و اعتراض درونیش را به همه «فیروز نشستگان» اعلام میکرد».
کتاب از منظری متفاوت وضعیت و زندگی شاعران، نویسندگان و هنرمندان دهه چهل را مرور کرده است و تلاش داشته است تا زندگی عادی و غیر حرفهای آنان را در قالب خاطرهنویسی معرفی کند. نوشتن این کتاب 19 فصلی دو سال به درازا کشیده است و نتیجه اش همان است که آنرا در اختیار علاقهمندان گذاشته است. نویسنده با کتابش عملاً موجب زنده شدن خاطراتی است که با محوشدن کافه فيروز و کمرنگ شدن نقش کافه نادری، در حال نابودی بوده است بیشک لنگرودی نجات دهنده اين بخش از تاريخ معاصر ايران است. نویسنده به «تاریخ» خاطرات خود اشارهای نداشته است. این کتاب 227 صفحهای فاقد نمایه اعلام است و همین امر پژوهشگران را با مشکل روبرو میسازد. به نظر میرسد چنانچه خاطرات وی در قالب گفتگو با چند تن از پژوهشگران تاریخ شفاهی صورت میگرفت، نویسنده برای ارائه پاسخها مجبور بوده است از خاطرات گذشته خود کمک بیشتری بگیرد. پایانبخش این کتاب، چاپ تنها چهار تصویر از دوستان و همفکران نویسنده در این دوره زمانی است.
پیوست ها: محمود فاضلی
| |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=2204 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |