اشاره: این سخنرانی در مرکز خاورمیانه کالج سنت آنتونی آکسفورد در تاریخ 8 مارس 1988 انجام گردید. استاد لمبتون، فارسی را در دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه لندن فرا گرفت. در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعداً سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال 1945 به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملاً آن را از مدتها قبل در اختیار داشت) و از سال 1953 تا زمان بازنشستگیاش یعنی سال 1979، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجارهداری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همین طور زبان فارسی قلم زده است. او چه در قبل و چه بعد از جنگ در ایران دست به سفرهای گسترده و زیادی زده است.
در شماره پیش بخش نخست این خاطرات را مرور کردیم. در ادامه بخش دوم را می خوانید.
قدرت به شکل مستبدانهای برقرار بود. امنیت در مورد جلوگیری از تجاوز و حملات عشایر برقرار گشت، اما نوع دیگری از بیامنیتی وجود داشت که از بین که نرفت، رشد هم کرده بود. و آن، عدم امنیت زندگی سیاسی و ترس از دستگیریهای خودسرانه و به همراه آن نبود مرکز حمایتی بیطرفانهای بود که در صورت ایجاد چنین مشکلاتی بتوان به آنجا مراجعه کرد و انتظار حمایت داشت. بدعتگذاری از هر نوع که بود، سرکوب شد و نتیجه آن تجزیه و انزوای اجتماعی بود و اینها به نوبه خود یک ذهنیت سوء و جو بیاعتمادی را به وجود آورده بود. من نمیخواهم بگویم که این پدیدهای جدید بود و تا آنجا که دانش تاریخیام در مورد ایران به من میگوید کاملاً صحیح است و این رویدادها همگی از دو منبع ریشه میگرفتند که یکی ماهیت استبدادی قدرت سیاسی و دوم ماهیت مرجعیت درحکومت اسلامی بود که قادر به تحمل بدعت یا اختلاف نظرات سیاسی نبود. تلاش رضاشاه برای تبدیل ایران به یک کشور ملی در یک فرصت کم با سرکوب بیرحمانه عقاید مخالف سیاسی همراه گردید. زور جای اجماع را گرفت. تمرکزگرایی با شدت هر چه تمامتر به اجرا درآمد و اثر زیانآوری بر ولایات (استانها) بر جای گذاشت. مقامات، افسران ژاندارمری و ارتش و پلیس، به استثنای درجات پایینتر، همگی در تهران انتخاب میشدند و این خود باعث بیزاری بیشتری میشد. بعضی بر این عقیده بودند که غربیسازی و مدرنسازی به هیچ وجه نمیتواند باعث هیچگونه تغییر و تحولاتی در کشور گردد. البته شاید این طوری باشد، اما این روند برای بسیاری دردآور بود و من فکر میکنم که باید اذعان کرد که واکنش به آن در سالهای اخیر نیز هم چنین دردآور بوده است.
در سال 1934 بسیاری از شهرها هنوز دارای دروازه بودند،گرچه تعدادی از آنها از تخریب شده بودند. در تهران هنوزحداقل 2 دروازه باقی مانده بود. خیابانهای بزرگ و اصلی برای شهرهای بزرگ کشیده شدند و هر گونه مانعی که در سر راه وجود داشت کنار گذاشته میشد. برای مثال، چهار باغ اصفهان واقعاً طولش دو برابر شد. شرایط خیابانها حتی در شهرهای بزرگ در حد بسیار عالی قرار داشت. تعدادی سنگفرش یا آسفالته شدند. در زمستان به شدت گلی میشدند. جویهای خیابانها سرپوشیده نبود و از همه بدتر چاله چولههایی در پیادهروها وجود داشت که در تاریکی دیده نمیشدند. امنیت در خیابانها در شب علیرغم نور کم و یا حتی نبود نور به شکل شگفتانگیزی خوب بود. وقتی که من در سال 1936 در تهران بودم، اغلب در اواخر شب برای یادگیری زبان عربی به منزل ملایی در جنوب تهران میرفتم و اکثر مواقع زودتر از 11 یا 12 شب بر نمیگرشتم ولی هیچ مشکلی در برگشت به شمال تهران نداشتم و در سالهای بعد موضوعی کاملاً عادی شده بود. در ماه رمضان موقع غروب و قبل از طلوع، توپها شلیک میشدند و گرچه الان خیلی کم شده، نقارهخوانه به شکل روزانه غروبها در بالکن دروازهها در جنوب میدان مشق و در ماه رمضان قبل از طلوع آفتاب به اجرا در میآمد. در خارج از تهران و چند شهر دیگر یخچالهایی برای تهیه یخ در تابستان وجود داشت.
راههای ارتباطی به شکل کامل شکل نگرفته بودند. جادههای اصلی، شهرهای بزرگ را به هم متصل کرده بود. هیچ کدام از آنها آسفالته نبود. در تابستان گرد و غبارجادهها را در بر میگرفت وعبور از آنها و یا گرفتن وسیله دیگر کاری بس خطرناک بود و در زمستانها بسیاری از گردنهها بخاطر برف مسدود میشدند. یک بار در زمستان7-1936 گذرگاههای بین قزوین و همدان به مدت 2 هفته مسدود شدند- اما این موردی استثنایی بود. راهزنان، معمولاً راههای اصلی را خیلی سریع باز میکردند. در اوایل بهار، سیلابهای عبوری از جادهها یک مانع دائمی شده بود. جادههای فرعی اغلب خیلی ناهموار بوده و خیلی از مناطق اصلاً راهی نداشتند و فقط کورهراهی وجود داشت. دسترسی به بسیاری از روستاهای واقع در جادههای اصلی فقط از طریق پای پیاده یا راه مالرو امکان داشت. در تعدادی از گذرگاههای شیراز به بوشهر، شیب آن قدر تند بود که وسایل موتوری قادر به کنترل و دورزدن نبودند. در مناطقی چون کردستان حتی تا اواخر سال 1969 جادهها در زمستان برای هفتهها غیرقابلعبور بودند. جادهها، یا بهتر بگویم کورهراههای حاشیه کویر مرکزی با شنهای روان پر میشدند و برای عبور از آنجا حتماً وجود یک راهنما (بلد راه) یا محلیهای آن منطقه احساس میشد وگرنه یا باید در شنها دفن یا گم میشدی. در سالهای جنگ و حتی پس از آن یک عزم جدی جادهسازی و بهبود راهها شکل گرفت که شامل راههای روستایی نیز گردید و تعدادی از آنها توسط خود اهالی محل ساخته شدند.
در دهه 1930، جابجایی داخلی کالاها در حجم گستردهای توسط شتر، قاطر و الاغ صورت میگرفت. شترها را به طور کامل کنار گذاشتند و اصلاً با برنامههای مدرنسازی رضاشاه مناسبتی نداشتند. عکسبرداری از آنها ممنوع شد. با جادههای بهتر، نه تنها جابجایی کالا، بلکه آگاهی از جهان خارج نیز افزایش یافت و هم چنین دسترسی به بازارهای جدید انگیزهای برای کشاورزان نواحی دورافتاده شد تا بر میزان کشت خود بیافزایند. بهبود وضعیت راهها در افزایش رفاه و خوشبختی که در سالهای پس از جنگ در گوشه و کنار کشور به وجود آمده بود، سهم بسزایی داشت،گرچه اصطلاح رفاه و خوشبختی معنایی نسبی داشت. هم چنین در مسئله بهداشت نیز نتیجه خوبی در بر داشت: مردم بهتر میخوردند و بهتر میپوشیدند. اولین باری که من در سال 1934 از راه قصر شیرین به تهران آمدم، هر کجا که اتوبوس توقفی داشت، دور ماشین پر از گدا میشد، این قضیه تا سال 1936 نیز وجود داشت، اما اکنون خیلی کمتر شده است. گداها از آن تاریخ به روشهای خشونتآمیز و در حد گستردهای از اماکن عمومی جمعآوری گردیدهاند.
یکی از بزرگترین تغییرات در دهه 50 و خیلی بیشتر در دهه 60 رشد کلی (افزایش) در استاندارد زندگی بود. فقر هنوز وجود داشت، اما سراسری و چندان چشمگیر نبود. من نمیخواهم بگویم که این رشد در همه جا احساس میشد: جلوههای بسیار بزرگی از فقر وجود داشت و رشد به شکل مستمر نبود. به دلائل مختلف فراز و نشیبهای زیادی وجود داشت. معدود زارعینی بودند که هیچ ذخیرهای نداشتند و در مناطق متعددی مخصوصاً در شرق ایران آنها در وضعیت اسفباری بسر میبردند. برای مثال در قسمتهایی از سیستان، در سال 1949 صحنههایی از فقر وحشتناک وجود داشت. در دهه 1930، کشاورزان و کارگران به ندرت گوشت و برنج میخوردند. غذای اصلی آنها به جز در استانهای خزرنشین که برنج استفاده میکردند، نان بود. در دهه 60 در کل تنوع غذایی خیلی بیشتر شده بود. من فکر میکنم که رشد استاندارد زندگی نه به خاطر سیاستهای حکومت، بلکه بیشتر به خاطر این حقیقت بود که به دلائل متعددی پول بیشتر در دسترس بود.
در پایتخت و مراکز استانها، زمانی که من برای اولین بار به ایران آمدم، تقریباً تنها شکل حمل و نقل درشکه بود که اسبی را به درشکه بسته و با آن رفت و آمد میکردند و غالب اوقات نیز اسبها در وضعیت ناگواری بسر میبردند. درشکهها تا سال 1948 عملاً جمع شدند. در دهه 1930 تعداد تاکسیها بسیار کم بود و خودرو خیلی کم دیده میشد. مسافرت درون شهری اساساً توسط اتوبوس یا کامیون انجام میگرفت. در جنوب شرق ایران در اواخر سال 1949 کامیون تقریباً تنها شکل حمل و نقل مکانیزه بود. مسافرت توسط اتوبوس در روزهای اول بسیار سرگرم کننده بود؛ البته به این شرط که شما عجلهای نداشته باشید. از تهران تا تبریز و تقریباً به همان مسافت از تهران تا مشهد، 3 روز طول میکشید و برای فقط چند ساعت استراحت و خواب تنها 2 بار توقف داشتند. رویه معمول بر این بود شبها در تهران اقامت کرده (به سبک دوران کاروانسراها) و ساعتها رانندگی کرده و در جلوی قهوهخانهای برای چند ساعتی توقف میکردند. زمان اعلام شده حرکت، 6 صبح بود ولی میشد با کمی خوش شانسی تا قبل از 9 نیز به ماشین رسید و در این فاصله تاخیرکنندگان هم آمده و صندلیهای خالی نیز در این مدت، پر میشدند. مسافران باید دارای کارت شناسایی (شناسنامه) بوده و اسامی مسافرین باید در فهرست راننده ثبت میشدند و باید آن فهرست را به پاسگاههای پلیس مستقر در نقاط ورودی و خروجی شهرو پاسگاههای ژاندارمری بین شهرها ارائه میکردند. خارجیان باید اجازه اقامت میداشتند و باید آن را به راننده ارائه میکرد تا آن را به مامورین انتظامی نشان بدهند. به استثنای شهرهای بزرگ، هیچ هتلی وجود نداشت و آنها نیز اغلب کثیف و غیر بهداشتی بودند. در شهرهای کوچکتر مسافرخانه وجود داشت. در بیشتر مواقع توقفی در قهوهخانه صورت میگرفت و مکانی بسیار ساده و بیآلایش بود و فرد میتوانست خیلی راحت بر روی تختهایی که در اطراف سالن و یا در تابستانها در بیرون میگذاشتند به استراحت بپردازد.
البته این که راننده خوب به تور شما به خورد بستگی به شانس داشت، اما بیشتر رانندهها به نظر من مردمان بینظیری بودند. آنها و شاگردانشان معمولاً افراد حاضر به خدمتی بودند و مسافرین راههای طولانی را زیر بال و پر خود میگرفتند و از آنها مراقبت میکردند و اگر چای و چیزهای دیگری هم نیاز داشتند در قهوهخانهها به آنها میدادند. این اتفاقات مربوط به دوران قبل از پپسیکولا بود. یادم هست که در سفری زمستانه از تهران به تبریز و برگشت، راننده و شاگردش، ارمنی بودند. راننده، مردی ساکت و موقر و برعکس او، شاگردش بسیار بذلهگو و پرشور بود. ما تا تبریز بیهیچ دردسری رفتیم. پس از یک هفته پی من فرستادند و گفتند که به خاطر پیشامدی باید سریع برگردند و هوا نیز اصلاً مساعد نبود. برف خیلی زود باریدن گرفت و شاگرد و بیشتر مسافران خوش بنیه (هیکلی) هر از گاهی از اتوبوس پیاده شده و برف را به کناری میزدند. در موردی دیگر در مسیر قم به تهران، مسافران در گاراژی جمع شدند روز قبل به ما گفته شد که زمان حرکت، ساعت 10 صبح فردا است. راننده با دیدن عصابنیت مسافران، اقدامی برای حرکت نکرد. اعتراضات بلندتر و بیوقفه به ویژه از طرف عدهای از زنان تهرانی که برای زیارت به قم آمده بودند، ادامه یافت. سرانجام، حوالی ساعت 12، راننده خیلی عصبی و سوار شد و آماده حرکت گردید و برای چند مایل در طول جاده کاشان وارد بیابان شد، از قضا روز بسیار گرمی هم بود و ناگهان توقف کرد و گفت «خوب، فعلاً بس است، ما تا غروب اینجا توقف میکنیم!» جیغهایی از ترس و دلهره به ویژه از طرف زنان به هوا بلند شد. صحنه واقعاً جالبی شده بود که من نهایت لذت را میبردم و در آن لحظه من با راننده همدردی میکردم (حق را به راننده میدادم): مسافران مایه عذاب شده بودند. در نهایت به قم برگشتیم و تا غروب در گاراژ منتظر ماندیم.
یک بار در مسیر تهران به مشهد، یک دکتر ایرانی نسبتاً جوان و خانمی با او در بین ما بود که به فیروزکوه میرفتند. او خود جو منفی میداد و خانم نیز تک و تنها ادامه مسافرت را برای سایرین مشکل ساخت و به همه میگفت که از سفر با اتوبوس تنفر دارد و با آن راحت نیست. ما ساعت یک ونیم صبح در قهوهخانهای توقف کردیم و همان صبح به راهمان ادامه دادیم. بعد از 200 یارد، همسر دکتر متوجه شد که کلاهش را جا گذاشته است و بنابراین ما توقف کردیم و شاگرد رفت که آن را بیاورد. قهوهخانهچی هم آمد تا پول چاییاش را از دکتر بگیرد که ظاهراً پرداخت نکرده بود. آنها جروبحث طولانی کردند و سرانجام دکتر پولش را پرداخت کرد. در فیروزکوه آنها پیاده شدند و از این لحظه مسافران در نکوهش دکتر با صدای بلند لب به سخن گشودند و با لحنی زاهد مآبانه گفتند که کار خدا بود که زن کلاهش را جا بگذارد.
مسافران در اتوبوسها از تنوع خاصی برخوردار بودند. صندلیهای ارزانتر در پشت بودند (و فوق العاده در جادههای ناهموار و دست اندازها عذابآور بودند) و معمولاً جای کشاورزان و کارگران و حیواناتشان بود. بهترین صندلی در قسمت جلو کنار راننده و پولش هم یک یا دو تومان بود. گاهی بعضی از مردم متکبر شهرنشین با اتوبوس مسافرت میکردند و از ظاهرشان معلوم بود که دوست دارند که تنها باشند- اما معمولاً یکی با آنها دوست میشد و کنارشان مینشست و با خوراکی و شیرینی سرگرم میشدند. در سفری شبانه از تهران به همدان، کنار یک افسر ارتش نشستم- افسران ارتش مجاز نبودند که با بیگانگان هم صحبت شوند، اما به خاطر تاریکی شب و در اتوبوسی در آن موقع، صحبت عادی امری معمولی بود و من از این لحظات نهایت لذت را میبردم و در مورد آثار غزالی گفتگو میکردیم. واقعاً بعدها شنیدم که این افسر به خاطر صحبت با من به سختی مورد مواخذه قرار گرفت. مورد دیگر کمی ناراحت کننده بود. در کنار راننده در صندلی جلوی اتوبوس قم به تهران جا گرفته بودم، تا اتوبوس خواست حرکت کند، ناگهان ملایی سر رسید و گفت که میخواهد به تهران برود. خوب، به خاطر شأن و مقامش باید در صندلی جلو مینشست. با این حال، نه راننده و نه من به او راه ندادیم، چرا که ظاهرش خیلی ترسناک به نظر میرسید. بنابراین، او مجبور شد که کنار من سمت در بنشیند. با صدای وحشتناکی شروع به خروپف کرد و در حین حرکت عبای خود را به نوعی جمع کرد که تا حد امکان بامن برخوردی نداشته باشد تا مبادا نجس شود. من پیش خودم فکر کردم که این باید برای یک ملا خیلی سخت و ناگوار باشد که کنار یک زن بیحجاب بیگانه بنشیند. سرانجام او پیروز شد: من دلم به حالش سوخت و به پشت اتوبوس رفتم که راحت نبود، اما بسیار دوستانهتر بود.
در موردی دیگر در سال 1960 از تلگرد به اردکان میرفتم که جادهای نداشت و از طریق کوهستان به راهم ادامه دادم و اتوبوسی را که از اردکان به شیراز میرفت سوار شدم. اتوبوس پر از کشاورزانی بود که حتی 4 تن از آنان روی سقف ماشین نشسته بودند و سفر بسیار خوشی داشتیم. آنها کاملاً راحت و طبیعی نشسته بودند و پیوسته درباره هر ونه موضوعی از یکدیگر سئوالاتی میپرسیدند و سئوالات و جوابهای آن نیز توسط کسانی که در وسط اتوبوس نشسته بودند به کسانی که در جلو و عقب بودند منتقل میگردید.
بنابراین، من فکر میکنم درست باشد بگویم که یکی از بزرگترین تحولاتی بود که من در زمینه ارتباطات مشاهده کردم. این فقط به امر جادهسازی گستردهای که در ایران آن زمان شکل گرفته بود و در پی خود جابهجایی را افزایش داده بود، محدود نمیشد. این مسئله هم چنین به گسترش خطوط تلفن که به بسیاری از روستاهای نزدیک راههای اصلی برده شده بود نیز ربط داشت و شاید یکی از مهمترین دلایل آن، ورود رادیو ترانزیستوری بود. وقتی که من در سال 1956 به ایران بازگشتم، در روستاهای زیادی، حداقل هر خانواده روستایی یک رادیو داشت. این به خودی خود، باعث تغییر شگرفی در آگاه شدن از مسائل جهان و هم چنین زیر نظر داشتن بیشتراعمال حکومت گردیده است.
ادامه دارد...
آن لمبتون*
ترجمه: علی محمد آزاده