خواهم گفت چرا
|
اولين باري كه داستاني در يك جمع حرفه اي خواندم، پانزده سالم بود. اولين داستانم كه در جايي (روزنامه هاي محلي) چاپ شد هجده سالم بود. اولين مجموعه داستانم در بيست وشش سالگي چاپ شد اما اولين باري كه احساس كردم واقعا نويسنده شده ام (بماند كه احساسم چقدر به واقعيت نزديك بود) بيست و نه سالم بود. خواهم گفت چرا. هميشه در اولين لحظاتِ كلاس هاي داستان نويسي به بچه ها مي گويم من معلم خوبي هستم چون نويسنده بدي هستم (اميدوارم، هم در اين كلماتي كه در اين يادداشت مي نويسم و هم وقتي آنها را به زبان مي آورم، خبري از تواضع مزدورانه نباشد). از وقتي يادم مي آيد (مثلا هشت، نه سالگي) دوست داشتم نويسنده باشم و از وقتي خواندن و نوشتن را ياد گرفتم، داستان مي نوشتم. همين الان در خانه يك كيف ابزار دارم (يادگار زماني كه در بخش فني اداره ام، كمك مهندس بودم) پر از فصل اول رمان؛ حداقل ده تا. هميشه مي نوشتم و يادداشت برمي داشتم. هر چند آن زمان تصور درستي از يك نويسنده حرف هاي نداشتم، اماديوانه وار مي نوشتم. تا سال 72 تقريبا به اندازه يك مجموعه، داستان كوتاه داشتم اما وقتي در سال 76 خواستم اولين مجموعه داستانم را سر و شكل بدهم، همه داستانهاي تا سال 72 را دور ريختم. خواهم گفت چرا. وقتي در سال70 وارد دانشكده شدم با جمعي از دوستان نويسنده آشنا شدم كه ذهنيتم را نسبت به داستاننويسي عوض كرد و فهميدم چقدر غريزي و به دور از خودآگاهي مي نوشتم؛ دوستاني مثل يعقوب يادعلي، محمدرضا كاتب (و بعدها از طريق او حسن بنيعامري)، حسن محمودي و رضا ارژنگ (نويسنده رمان بسيار خوب «لكه هاي ته فنجان قهوه» كه هنوز به نظرم تنها رمان ميلان كوندرايي وطني است). از ميان ما يعقوب از همه حرفه اي تر بود. الان هم هست. دو داستانش در آدينه چاپ شده بود. البته محمدرضا كاتب شايد تا آن موقع پنج كتابي چاپ كرده بود اما همه در حوزه كودك و نوجوان. تازگي رمان بزرگسال «پري در آبگينه» را چاپ كرده بود كه هيچ وقت زياد ديده نشد. اين محمدرضا از آن نيك ها و باحال هاي روزگار است. ولش مي كردي با دمپايي مي آمد دانشكده. به استاد معارف مي گفت معلم ديني و قيافه اش، حداقل به نويسنده ها نمي خورد. يك بار كه پري در آبگينه را بهنام بهزادي (كارگردان فيلم تحسين شده «تنها دو بار زندگي مي كنيم» ) پشت ويترين مغازهاي ديده بود و ديده بود نويسنده اش همنام هم دوره اي مان، محمدرضا كاتب است، گفت بيا سر به سر محمدرضا بگذاريم. بهنام به او گفت كتاب جديدت مبارك. محمدرضا هم گفت اي بابا و ما هم خنديديم كه چه باحال، نگاه كن حتي يك ذره هم انكار نكرد. آخر باورمان نمي شد اين جوان يلخي و خوش مجلس، نويسنده يك رمان چاپ شده باشد. آن روزها محمدرضا بيست و سه سالش بود. سال 76 بود كه حسن محمودي كه به تازگي مشاور نشريه تازه كار به نام «آسا» شده بود، زير پايمان نشست كه اولين كتابمان را چاپ كنيم. يك شب من و يعقوب و حسن رفتيم خانه مجردي كورش اسدي و عنايت پاك نيا. اين روزها شنيدهام عنايت سوئد است. من يكي از داستانهايم را خواندم. يادم نمي آيد كسي ديگري هم داستانش را خواند يا نه. كوروش و عنايت از داستان خوششان نيامد. كوروش خيلي خوش تيپ بود و عنايت برايمان تخم مرغ با تره خشكشده درست كرد كه خيلي چسبيد. خانه شان نزديك ميدان امام حسين(ع) بود. عنايت با ما همراه شد و همراه با من (كلمه ها و تركيب هاي كهنه)، يعقوب (حالت ها در حياط) و حسن (وقتي آهسته حرف ميزنيم الميرا خواب است) مجموعه داستان «رؤياي خاكي شهر ما» را در همان مجموعه آسا چاپ كرد. اما كوروش كه شاگرد هوشنگ گلشيري بود، ترجيح داد در مجموعه شهرزاد كه زير نظر گلشيري بود، «پوكه باز» را در نشر نيلوفر چاپ كند كه هنوز هم مجموعه اي روپا و سرزنده است. معلوم شد كه كوروش خيلي از ما باهوش تر است. خواهم گفت چرا. سرنوشت مجموعه داستان هاي ما سرگذشتي بود پر از آب چشم. بگذاريد به كمي عقب تر برگردم. در آن سالها (76)من مسئول يكي از دو شيفت فرستنده تلويزيوني پر قدرت جزيره سيري بودم. دو هفته جزيره بودم و دو هفته تهران. حقوقم هم خيلي خوب بود؛ ماهي صدو بيست هزار تومان. براي مقايسه بگويم كه دو سال بعد كه منتقل شدم تهران، حقوقم رسيد به شصت هزار تومان. با كمال شرمندگي، به نسبت ساير بچه ها يك مرفه بيدرد حساب مي شدم. بگذريم. آن روزها با بهنام بهزادي و محمد ارژنگ (دوست بسيار عزيزم كه ربطي به رضا ارژنگ ندارد. محمد، مترجم فيلمنامه «زندگي دوگانه ورنيك» است) در بلوار فردوس، كوچه ابراهيمي يك خانه مجردي داشتيم. حسن محمودي و دوست ديگرمان مهدي علينقي پور، در همان ساختمان ما يك خانه مجردي ديگر اجاره كرده بودند. خيلي ها را براي اولين بار در همان خانه ديدم؛ هوشيار انصاري فر ، فرهاد حيدري گوران و...، از بس حسن روابط عموميش مثل همين روزها درجه يك بود. يك عصر اواخر پاييز بود و يك ماهي ميشد كه مجموعه مان را سپرده بوديم به حسن. حسن من را يك طور مرموزي كشيد بيرون و گفت كارت دارم. طول خيابان ابراهيمي را به سمت بلوار فردوس ميرفتيم و حسن از سختي كار نشر و پيگيري ها و گراني كاغذ و چاپ و فيلم و زينك مي گفت و من ساكت بودم. از اول هم قرار بود كتاب را با پول خودمان چاپ كنيم. حرف هاي حسن كه تمام شد، من گفتم حالا چقدر پول كم داري. حسن با ترس و لرز (براي يك نجف آبادي، ترس و لرز اصولا چيز كميابي است) گفت سيصد هزار تومان. بي معطلي دست در جيبم كردم (آن روزها چك پول هاي ده هزار توماني و بيست هزار توماني دست مردم بود) و سيصد هزار تومان نقد درآوردم و بهاش دادم. راستش همان اول كه صدايم كرد و گفت برويم بيرون كارت دارم، مي دانستم چه كار دارد. براي همين پول ها را همراهم آورده بودم. هنوز برق چشمان حسن را يادم هست. براي اينكه بگويم سيصد هزار تومان چقدر زياد بود، بدانيد پول پيش آپارتمان هفتاد متري اي كه اجاره كرده بويم، چهارصد هزار تومان بود. پيش از آن دو هفته اي مجوزِ ارشاد را گرفته بوديم و كتاب به ماه نكشيده، زمستان همان سال چاپ شد اما اين اول بدبختي بود.خواهم گفت چرا. كتاب در دو هزار نسخه چاپ شده بود و هر كدام از ما پانصد نسخه براي خودمان برداشته بوديم. انگار اصلا حواسمان نبود كه چاپ كتاب تنها سي درصد از كار است و بقيه (كه گمانم هفتاد درصد بشود) پخش است. آن سال ها هيچ پخش كننده درست و درماني نبود كه چهار مجموعه داستان از چهار داستان نويس جوان را پخش كند (گمانم اين روزها هم نباشد). بنابراين من همين طور بي دريغ به ديگران كتاب هديه مي دادم و چون يعقوب هم ياسوج بود، يك جورهايي پخش كتاب او را هم گردن گرفتم. مثلا اگر يك نفر در شهرستان مي گفت يك نسخه از كتابت را برايم بفرست، يك كارتن كتاب مي فرستادم اما مگر لاكردار تمام مي شد. مدتي بعد فاجعه مشدد شد. ناشر، نشرش را رها كرد و خواست از وطن برود و گفت بياييد كتاب هاي تان را برداريد. حدود هزار نسخه از كتاب هاي من و يعقوب هم اضافه شد به وسايل خانه مان. حسن راه هاي ابتكاري درجه يكي به ذهنش رسيده بود. مثلا كتاب ها را خيلي شكيل چيده بود روي هم و شده بود ميز تلويزيونش. من هم كه تازه ازدواج كرده بودم، كتاب هاي عزيزتر از جانم را گذاشته بودم توي انباري و ديگر براي بقيه وسايل جايي نبود. حال فكر كنيد ما مستأجر و هر سال هم يك جاي تهران؛ هي كلمه ها و تركيب هاي كهنه و حالت ها در حياط به دوش، از اين سر شهر به آن سر شهر. براي همين است كه به نويسندگان جوان توصيه اكيد مي كنم اگر همين هفت، هشت ناشر معروف كتابشان را چاپ نكردند، بيخيال انتشار آن شوند، چون اگر چاپ كنند و درست پخش نشود، ضربه روحي اي كه مي خورند بدتر از رد شدن كتابشان است. از من پيرمرد قبول كنيد.
پيش از آنكه برسم به آن چراي اول يادداشت كه چرا تا بيست ونه سالگي احساس نويسنده بودن نكردم، بگذاريد سرنوشت كتاب ها را تا ته بگويم.
تا سال 86 كه در همين آپارتماني كه الان مستاجر هستيم، ساكن شديم، كتابها را مثل صليب بر دوش مي كشيدم. البته تقريبا كتاب هاي يعقوب را (چون كمتر بود). همه شان را آب كرده بودم اما از كتاب خودم پانصد نسخه اي مانده بود. روزي كه مي خواستيم اسبابكشي كنيم، ديگر تصميمم را گرفتم. چهارصدوپنجاه نسخه اصل مجموعه داستان كلمه ها و تركيب هاي كهنه را به تنهايي گذاشتم كنار سطل آشغال كوچه. بدون هيچ افسوسي. همين. كتابم را به جز همين ده بيست دوست نويسنده كسي نخوانده بود و اگر خوانده بود هم من خبر نداشتم. البته حامد يوسفي (كه الان گمان كنم براي ادامه تحصيل رفته است خارجه) و رضا مختاري (كه تا چند سال پيش ازش خبر داشتم، همشهري جوان بود) جلسه اي در اصفهان براي كتاب گذاشتند كه تقريبا كسي از اعضاي آن جلسه از كتاب خوشش نيامد و يادم هست دكتر سعيد عباس پور حسابي من را نواختند كه اين قرتي بازي ها چيست جوان ها اين روزها به خورد خواننده مي دهند. سه سالي از چاپ آن كتاب گذشت. ازدواج كرده بودم و از بخش فني اداره بيرون آمده بودم (هيچ وقت مهندس خوبي نبودم. حتي الان هم لامپ خانه مان را همسرم عوض مي كند). دانشجوي كارشناسي ارتباطات بودم و البته همچنان مي نوشتم اما دلسرد. حتي رماني را دست گرفته بودم كه خلاف هميشه از فصل اول هم گذشته بود و از دويست صفحه دست نويس هم بيشتر شده بود اما ازش خوشم نيامده بود و آن را هم انداخته بودم سطل آشغال. البته من هميشه خودشيفته تر از آن هستم كه كاري را به تمامي دور بيندازم اما ببينيد وضع روحي ام چطور بود كه تنها نسخه رمانم را ريختم ته سطل آشغال و رويش هم پوست هندوانه انداختم كه اگر تا صبح پشيمان شدم، نتوانم آن را بردارم. همين طور كجدار و مريز، زندگي مي كردم و تقريبا با هيچ كدام از دوستان دوران دانشكده، به جز يعقوب (آن هم تلفني، هنوز ياسوج بود) ارتباط نداشتم. تا اينكه يكي ازشب هاي تابستان سال 1379 بود كه تلفن خانه چهل متري مان - پشت زندان قصر - زنگ خورد. كاهلانه رفتم و گوشي را برداشتم و گفتم بله؟ صداي خانمي گفت آقاي شهسواري؟ باز گفتم بله. گفت آقايي هستم، فرخنده آقايي. بلند شدم و مؤدبانه نشستم. خانم فرخنده آقايي همان موقع هم نويسنده بسيار شناخته شده اي بودند و مجموعه داستان اولشان، «راز كوچك»، جايزه ادبي گردون را برده بود. راستش تا آخر صحبت يك ربعي ما، كه پر بود از اظهار لطف هاي خانم فرخنده آقايي و اينكه بعد از خواندن كلمه ها و تركيب هاي كهنه كلي دنبال شماره تلفنم گشته اند و چه خوب بوده داستان ها و حتما ادامه بدهم و حتما نويسنده هستم و... باور نمي كردم واقعا خودشان باشند. مثل تمام ابله ها در تمام طول صحبت مان فقط تشكر مي كردم و دهان بازم را به گوشي تلفن چسبانده بودم. تا صحبت هاي تلفني تمام شد، زنگ زدم به يعقوب و گفتم يعقوب، فكر كنم يك خانمي من را سر كار گذاشته. خودش را فرخنده آقايي معرفي كرد و از داستان هايم تعريف كرد. يعقوب هم راهنماييم كرد كه از طريق حسن محمودي (كه خانم آقايي گفته بود شمارهام را از او گرفته) مي توان به حقيقت پي برد. البته اگر حقيقت بتواند پيش يك نجف آبادي زمان زيادي تاب بياورد. خبر واقعي بود. نمي خواهم بگويم فقط آن تلفن باعث شد من نويسندگي را جدي بگيرم. براي كسي كه در ذات، نويسندگي را جدي نمي گيرد، حتي اگر هر ظهر جمعه با خود داستايفسكي هم آبگوشت بخورد و ايشان با دست هاي مباركشان نخود و لوبياها و گوشت و سيب زميني را بكوبند، باز هم نويسنده نمي شود، اما بدون شك تشويقي كه من از آن يك ربع صحبت تلفني شدم، سرعت و اشتياق من را براي نوشتن بسيار زياد كرد. من كه تا يادم ميآمد آرزو داشتم داستاننويس شوم و حداقل چهارده سال بود كه مينوشتم ، جدي هم مي نوشتم ، آن شب براي اولين بار احساس كردم نويسنده شده ام. خيلي جدي از هفته بعد رمان «پاگرد» را شروع كردم و بسيار منظم، ظرف يك سال آن را تمام كردم. وقتي سه سال بعد اين رمان چاپ شد، دست به سينه رفتم پيش خانم آقايي و كتاب را تقديم شان كردم و صفحه اولش نوشتم نمي دانيد اين كتاب چقدر مديون شماست. اين چيزها را هيچ وقت بهشان نگفتم. يعني اصلا براي كسي نگفتم و اين براي اولين بار است كه از آن ياد مي كنم. بگذاريد براي آخر كار دعايي بكنم. گفتم كه چرا. اين يادداشت شايد در نظر اول براي نويسندگان جوان نوشته شده كه البته شايد بدشان هم نيايد، اما مخاطب اصلي اين يادداشت، نويسندگان جا افتاده مملکتم هستند. آقايان و خانم هاي عزيز، اگر لطف مي كنيد و داستان كوتاه يا رماني از يك نويسنده جوان مي خوانيد، لطفتان را كامل كنيد و اگر مي شود يادداشت كوتاهي درباره اثر او بنويسيد و اگر اهل يادداشت نويسي نيستيد، كمي به خودتان زحمت بدهيد و شماره طرف را پيدا كنيد و يكي دو جمله تشويق آميز به اش بگوييد؛ نمي دانيد چه تاثيري دارد. از دوستان داستان نويس برجسته مان شنيده ام؛«ولشان كن، پررو مي شوند و براي خودشان خوب نيست به اين زودي رويشان زياد شود». من مي گويم اگر قرار است به خاطر دو جملة شما نويسنده بدي شوند يا نويسندگي را جدي نگيرند، اتفاقا بهتر است اين اتفاق زودتر بيفتد. اگر طرف واقعا نويسنده باشد همين جمله هاي شما مي تواند برايش سرنوشت ساز باشد، اگر نه هم كه چه اشكالي دارد، يك نويسنده تقلبي كمتر. يك زماني احمد غلامي اين طوري بود اما حالا آنقدر گرفتاري هايش زياد شده كه فرصت اين كارها را ندارد. استاد عزيزمان، فتح الله بي نياز هم يك زمان هايي از اين لطف ها مي كردند اما مدتي است به خاطر معذوريت دبيري جايزه مهرگان، نمي توانند. از اين لحاظ علي خدايي بي نظير است. انگار اصلا كتاب هاي جوان ها را مي خواند تا بعدش بيفتد دنبال شماره تلفن شان و بهشان زنگ بزند و من ديده ام كه حرف هاي محبت آميزش چه تاثير جادويي اي دارد. اما آن دعا: «خدايا علي خداييِ وجود همه مان را اندكي زياد كن.»
محمد حسن شهسواري
منبع: ویژه نامه داستان همشهری-خردنامه-شماره 61 – آبان 1389 ص 30
|