شماره 136    |    1 آبان 1392



سفرنامه هیروشیما- بخش پنجم

در خیابان‌گردی امروز، توکیو را شهری می‌بینم پر از خیابانهای باریک و خیلی باریک، پر از زیرگذر، پر از پل‌های هوایی، پر از خودرو، پر از نظم. از چِفت و بست‌هایی که به تیرهای برق و تلفن زده‌اند، از پیچ و مهره‌های پل‌های آهنی و ... نمایان است که زلزله، همسایه دائمی این شهر و لابد بقیه شهرهای ژاپن است. رطوبت هم حساب خود را دارد. این شهر بربنیان آهن بالا رفته است. آهن به علاوه نم، مساوی است با زنگ‌زدگی و خوردگی.

بعدازظهر در محل سفارت ایران ملاقاتی است بین مسافران موزه صلح و ایرانیان مقیم توکیو. همه دعوت شده‌اند به شنیدن سخنان برخی از مسافران. دکتر شهریار خاطری، پیش‌قراوُل موزه، از پیوندهای پزشکی و عاطفی ایجاد شده بین متخصصان ایران و ژاپن و بازماندگان سلاح‌های کشتارجمعی (شیمیایی و اتمی) این دو کشور در دَه سال گذشته گزارش می‌دهد. پس از او علی‌اکبر فضلی، مرد یک‌دست و یک‌پا، از جانبازان جنگ تحمیلی سخن می‌راند. از خودش، زخمهایش و آینده‌ای که زیر سایة صلح می‌توان داشت، می‌گوید. بهروز عباسی، جانباز شیمیایی، سخنران بعدی است. او عضو واحد اطلاعات عملیات لشکر ثارالله و یکی از دَه بازماندة این واحد است. شصت تن دیگر از دوستان هم‌رزم او از زندگان نزد خداوند هستند. سُرفه‌ها و چشم‌های بهروز می‌گویند که ریه‌اش با خردل ناکار شده و قرنیه‌هایش تعویض. علی‌رضا یزدان‌پناه نیز در نوبت اهداء ریه است. یک کپسول اکسیژن همراه همیشگی اوست. هر سه، عضو موزه صلح، و از راهنمایان داوطلب این موزه هستند. سخنان علی‌رضا پاسخ به این پرسش است: چرا باید یکدیگر را دوست داشته باشیم و به هم عشق بورزیم؟

ایرانیان مقیم توکیو شنوای حرفهای پرویز پرستویی هم هستند. پرویز می‌گوید: هر چه دارم از پوشیدن لباس قهرمانان جنگ و بازی در نقش آنان است.

معبد آساکوسا

12 مرداد

صبح می‌رویم به دیدن معبد آساکوسا. گویا هر جهانگردی که به توکیو بیاید از این معبد دیدن می‌کند. ازدحام آدمها هم این را می‌گوید. معبد دیگری هم هست به نام سنسوجی. اینها دو زیارتگاه معروف طرفداران آیین شینتو و معتقدان بودا هستند. بسان مراقد و زیارتگاههای معتبر خودی باید از بازاری دراز و شلوغ  بگذریم، تا به معابد برسیم. دکانهای کوچک، پهلوبه‌پهلو و رودررو میزبان چشمها و جیبها هستند.

معبد سنسوجی، مرتضی سرهنگی، حبیب احمدزاده و دیگران

هرخرده‌ریزی که بخواهی به یادگار ببری، اینجا یافت می‌‌شود. فقط به جای آب‌نبات‌قیچی، کلوچه‌های کوچکی می‌پزند که می‌توانی داغ‌داغ بخوری و مزة آن را به یاد بسپاری. در آستانه معبد، حوضچه‌ای است که زیارت‌کنندگان به کنارش می‌روند. با شِبه‌ملاقه‌ای آب برمی‌دارند، به صورت خود می‌زنند، دهانشان را می‌شویند؛ کاری بسان وضو. از پله‌ها بالا می‌روند، سکه‌ای که لابد نذر است، به داخل گودی جلو معبد می‌اندازند. دخیل کاغذی هم می‌بندند. از بیرون، داخل معبد سرک می‌کشم! چند نفری زانو زده یا نشسته‌، و کف دو دست را مقابل چهره چسبانده، زمزمه می‌کنند. دودی هم بلند است.

رودخانه‌ای کوچک از کنار این دو معبد جاری است. ماهی‌های قرمزرنگ درشتی در آن می‌لولند.

ماهی ها و رودخانه ای که از میان دو معبد می گذرد

دقایقی بعد خود را به صرافی سرچهارراه می‌رسانیم. دلار می‌دهیم، یِن می‌گیریم. وقتی چهار عمل اصلی را مرور می‌کنم و رقمها از ذهن می‌گذرانم، می‌بینم این ریال، چقدر نحیف و کم‌زور شده است. صراف جوان هنگام تعویض پول، حرفهایی می‌زند؛ و ما فقط سرمان را تکان می‌دهیم. یکی از همراهان مجرب می‌گوید که این حرفها همان جاری کردن صیغه بیع است: این قدر گرفتم، این قدر دادم...

اینک چشم انداختن به قیمتها مفهوم تازه‌ای می‌یابد. دست بر هر جنس و کالایی می‌گذاری، حرارت دارد. داغ است. از بس که گران است به پول ما.

هدایت الله بهبودی



http://www.ohwm.ir/show.php?id=1979
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.