شماره 134 | 10 مهر 1392 | |
آتش جنگ، زمانی به دامن ایران افتاد که کشور از همه لحاظ ضعیف بود. ما در حال پوست انداختن بودیم. در همه ارگانها و زمینهها داشتیم قالبی نو را جایگزین قالب قبلی میکردیم. نظام پزشکی ما هم از این قانون مستثنی نبود. تازه داشتند به فکر سازماندهی میافتادند که عراق به ایران حمله کرد و جنگ در استانهای غربی و جنوبی، فریاد امداد خواهی مردم این مناطق را به آسمان برد. بسیاری از مراکز پزشکی و بیمارستانها تعطیل شدند و بعضی از آنها مانند بیمارستان طالقانی آبادان، تا اخرین لحظه مقاومت کردند و به درمان مردم پرداختند.
اینجا بود که کادر پزشکی شهرهای دیگر خود را داوطلب ورود به مناطق جنگی کردند و در شهرهای درگیر جنگ، بیمارستان صحرایی ساخته شد تا به کار مداوای باقی مانده مردم محلی و نیروهای جنگی بپردازند. به این منظور ستاد امداد و درمان مناطق جنگی تشکیل شد، این ستاد یک ستاد هماهنگی میان ارتش، جهاد، شبکه بهداشت و درمان استان و هلال احمر بود که مهمترین فعالیت این ستاد، برآورده کردن نیازمندیهای پزشکی از طریق مسوولان بهداریهای سپاه و ارتش در مناطق عملیاتی بود.
فعالیت بعدی آن هم انعکاس این نیازمندیها به تهران بود. این فعالیتها انجام شد و به تدریج علاوه بر این ستادها، ستادهای پشتیبانی امداد و درمانها در مراکز استانها تشکیل شد. در این زمان نیاز به تاسیس ستاد مرکزی در تهران احساس شد تا کار هماهنگی ستادهای مختلف در استانهای گوناگون را برعهده بگیرد. با تشکیل این ستاد، معاون دفاعی نخست وزیر -که در آن زمان این سمت توسط سرلشگر فیروزآبادی اداره میشد- مسوول ستاد مرکزی امداد و درمان شد. البته سرلشگر پزشک بود و پیش آن هم سابقه ریاست هلال احمر را داشت، ضمن اینکه میتوانست امور دفاعی جبهه را نیز کنترل کند. معاون نخست وزیر، وزیر بهداری، رییس هلال احمر، رییس بهداری سپاه، ارتش و بهداشت و درمان جهاد از مهمترین اعضای ستاد مرکزی بودند.
به این ترتیب در استانهای مختلف نیازهای پزشکی به ستاد مرکزی انتقال داده میشود، ستاد مرکزی نیز مشکلات را به ستادهای زیرگروه ارجاع میداد. گروه اول، گروه داوطلب بودند که به عنوان تیمهای اضطراری لقب گرفتند. این تیمها بیشتراز گروههای جراحی تشکیل میشدند؛ به این گونه که معمولاً جراح، بیهوشی، ارتوپد و حتی موردی جراح مغز و اعصاب در کنار تکنسین اتاق عمل در چنین گروههایی فعالیت میکردند. تیمهای اضطراری بنا به درخواست مناطق عملیاتی به جبهه میآمدند و معمولاً زمانی در جبهه حضور پیدا میکردند که کمترین زمان تا آغاز عملیات باقی مانده بود.
بخشی از تیمهای اضطراری هم مستقیماً در لشگرها و بیمارستانهای صحرایی خط مقدم فعالیت میکردند و انصافاً نقش تعیین کنندهای را ایفا میکردند، چراکه هرچه پزشک به خط مقدم نزدیکتر بود سریعتر میتوانست فعالیتهای درمانی را آغاز کند. بخش دیگری از تیمهای اضطراری را متخصصانی تشکیل میدادند که در واحد درمانی جنوب فعالیت میکردند و با توجه به نیاز به بیمارستانهای صحرایی توزیع میشدند. تقریباً در دوران دفاع مقدس در هیچ عملیات بزرگی از ثامنالائمه تا پایان جنگ در آفندها با مشکل پزشکی و تعداد پزشکان مواجه نبودیم و این یکی از افتخارات جامعه پزشکی است.
اینجاست که میتوان به حق ادعا کرد که جنگ ایران و عراق جنگ تمام مردم ایران با عراق بود و فقط مختص یک قشر رزمنده و خانوادههایش نبود. تمام مردم ایران از سرباز و فرمانده گرفته تا پزشک و مهندس، از جنگ خاطره دارند. ادامه مطلب، گفتگویی است که با دکتر سیدهاشم سید مهدی، یکی از جراحان داوطلب در همان تیمهای اضطراری مناطق جنگی انجام شده است.
دکتر سیدهاشم سید مهدی، متولد سال 1323 است و آن سالها، اولین بار در سال 1363 و در چهل سالگی، به عنوان جراح داوطلب، عازم منطقه عملیاتی سومار شد و تا سال 1366، بارها داوطلبانه به همین منطقه عازم شد تا در بیمارستانهای صحرایی، به مداوای مردم محلی و مجروحان جنگی بپردازد. دکتر سیدهاشم سید مهدی امروزه، عضو هیئت مدیره انجمن جراحان عمومی ایران است و کماکان به کار طبابت در مطب خود و بیمارستان پاسارگاد ادامه میدهد. حال بعد از گذشت بیست سال از آن روزها، قسمت بر این شد که در گفتگویی صمیمانه گوشههایی از خاطرات حضور ایشان در منطقه جنگی سومار را به قلم بکشیم.
سامانی: آقای دکتر، متولد چه سالی هستید و تخصص جراحی را در چه سالی اخذ کردید؟
دکتر سیدمهدی: من متولد سال 1323 هستم و اخذ تخصص جراحی من برمی گردد به تاریخ یکم مهر 1357. و درست دو سال بعد، در همدان مشغول خدمت در پایگاه هوایی ارتش بودم که اولین هواپیماهای عراقی به ایران حمله کردند. یک هواپیمای عراقی هم در پایگاهی که من خدمت میکردم افتاد و جسدش را هم به سردخانه بیمارستان ما آوردند. اتفاقاً عراقیها هم یک هواپیمای ما را زدند.
سامانی: پایگاه شکاری همدان؟
دکتر سیدمهدی: بله، که افتاد توی ساختمانهای ما و خانهها که خیلی هم صدمه دیدند و اون خلبان، البته ما چون به عنوان مأمور رفته بودیم بعداً شناختیم، شخصی بود به نام شهید عشقیپور که قطعه قطعه شد. دستش مثلاً شش جا زاویه پیدا کرده بود که دیگه با لباس خلبانیاش پایین آوردند، همه تکه پاره بود. این اتفاق مال شب اول جنگ هست، یعنی درست 31 شهریور 59. بعدها که جنگ دامن گیر شد، خانوادهها را تخلیه کردند و تمام قسمتهای نظامی آنجا را از سکنه خالی کردند.
سامانی: تا کی همدان بودید؟
دکتر سیدمهدی: تا مدت دو یا سه ماه بعد، من مستمر آنجا بودم، بعد آمدم تهران و جنگ یواش یواش شروع شد. آن اوایل که طرح نیروهای انسانی نبود. ابتدای کار هیچ کس آماده این کار نبود. روز اول جنگ روز خیلی بدی بود.
سامانی: اولین باری که عازم جبهه شدید چه سالی بود؟
دکتر سیدمهدی: من درست حساب کنم، 40 ساله بودم. و سالهای 1363 تا 1366، به دفعات به جبهه رفتم.
سامانی: به کدام مناطق جنگی رفتید؟ آیا زمان حضور شما در منطقهها، عملیات خاصی هم انجام شد؟
دکتر سیدمهدی: کلاً در مناطق مختلف جبهه به تناوب بودم. یک دفعه شش ماه، معمولاً هم جراحها را به صورت یک ماهه، هر سال میفرستادند که من بیشتر دفعاتش در جبهه سومار بودم. البته در ماهشهر و جاهای دیگر هم بودم ولی اصلش به تناوب در جبهه سومار، بیمارستان 520 صحرایی بود. در کل من به بندرعباس و جاهای دیگر هم رفتم که دورتر از جبهه واقعی بودند، ولی باید میرفتیم. چون طرحهای یک ماههای بوده که دولت میفرستاد و به اختیار خودم نبود.
سامانی: چه مواقعی را خودتان داوطلبانه میرفتید و چه مواقعی طبق قانون بود؟
دکتر سیدمهدی: خوب یک ماهش در سال قانونی بود، ماههای دیگر و اتفاقات دیگر را با اختیار میرفتیم. یک ماهش را حتماً همه جراحها در آن زمان باید در جبهه میبودند. کسی که قانونی میرفت که در حد قانونیش میرفت، و خیلیها هم جدا از این یک ماه، داوطلبانه میرفتند... در مورد خود من این حملات اختصاصی کمتر پیش آمد و بیشتر در بین عملیاتها بود. اگرچه در خود تهران در زمان عملیاتهای والفجر مریضهای زیادی داشتیم، ولی هر بار که من رفتم، بین این عملیاتها بود. البته چندین بار در سومار بودم که حملات شدیدی شروع شد و تعداد زیادی مجروح آوردند، ولی روز بعدش خاموش شد. در جبهه سومار خیلی وقتها من میدیدم که یک روز صبح تا عصر آتش به سرمان میبارید و قطع میشد. ولی باز دوباره عصر شروع میشد. یک روز در همان سال 1363 از نیمه شب جمعه شروع کردند به زدن تا نزدیک 9 صبح فردا، تیراندازی دوطرفه انجام میشد، از 10 صبح برای ما مریض و مجروح آوردند که مجروحان بسیار زیادی بودند و حتی دو تا از مجروحهای لشکر نیروی نظامی عراق بودند که آنجا آوردند.
سامانی: شما چه فصلهایی از سال به سومار میرفتید. بیمارستان شما کجا قرار داشت؟
دکتر سیدمهدی: اولین بار بین تیر و مرداد سال 63 بود که رفتم و گرمای بسیار شدیدی بودو شبهای اول خیلی به ما سخت گذشت. اما من باقی ماموریتهایم را هم در تابستان میرفتم. بیمارستان ما هم در کل چیزی حدود 10 کیلومتر تا مرز عراق فاصله داشت.
سامانی: آیا بیمارستان زیر آتش بود؟
دکتر سیدمهدی: چندین بار به سراغ ما آمدند. که یکی هم همین روزی است که من گفتم آتش شدید بود. هواپیماهای صدام آمده بودند که بیمارستان را بزنند، ولی چون بیمارستان در بغل یک کوه گذاشته بودند، هواپیماها که میآمدند، تا میخواستند شلیک کنند از کوه رد میشدند. به این دلیل اطراف ما را زیاد زدند ولی بیمارستان ما مورد صدمه واقع نشد و اتفاقا دو ماه بعد از اینکه من دو ماه که در سومار بودم – مهر 1366 – آنجا را شیمیایی کردند، اکثر پزشکهای ما از بین رفتند. اواخر جنگ بود و همه پزشکهای ما، دکتر قاسمی و عده زیادی از همکارهای ما، همانجا در اثر شیمیایی از بین رفتند.
سامانی: دکتر قاسمی هم از تهران اومده بودند؟ در راستای همان طرح نیروهای انسانی؟
دکتر سیدمهدی: بله. طرح نیروهای انسانی بود که در مرکز وزارت بهداشت اجرا میشد. در خیابان انقلاب یک مرکزی بود به نام طرح تقسیم نیروهای انسانی، پزشکها و جراحها را به جبههها میفرستادند، البته زنان و زایمان و رشتههای دیگر را هم در جاهای دیگه مثل بلوچستان میفرستادند که اونها برای جبهه کارایی نداشتند. ولی پزشکهای ما را همان جا تقسیمبندی میکردند. یعنی ما میرفتیم به مرکز و یک برنامهای میدادند که باید به فلان منطقه بروید.
سامانی: چرا بیشتر تابستانها به سومار میرفتید؟
دکتر سیدمهدی: من خودم در تهران یکی از کسانی بودم که همکاران را به نوبت اعزام میکردم. آن زمان وزارت بهداشت تقسیمات را انجام میداد. اما ما هم که در وزارت دفاع بودیم و در بیمارستان چمران - زیر نظر صنایع دفاع - مشغول کار بودیم خودمان یک گروهی را تشکیل داده بودیم که زیر نظر وزارت بهداشت، تقسیم میکردیم همکاران به منطقه بروند. من خوب میدیدیم که از زمستان هیچ کس دلخور نیست ولی از تابستان همه ناراحتند و چون گرما من را خیلی اذیت نمیکرد، به این جهت من خودم میرفتم. بیشتر هر چه رفتم تابستانها بوده. آن زمان دو دسته پزشک به مناطق جنگی ارسال میشدند. یکی پزشکان خود ارتش بودند که شاید ماهها و سالها در منطقههای مختلف میچرخیدند و یکی پزشکان اعزامی از طرف وزارت بهداشت. ما حتی بعضی وقتها به عنوان پزشک کمکی ارتش هم به مناطق میرفتیم.
سامانی: چه سالهایی، بیشتر داوطلبانه رفتید؟
دکتر سیدمهدی: اتفاقاً سالهای اول بیشتر داوطلب رفتیم. چون من در سال 65 دچار انفارکتوس قلبی شدم، با اینکه شورا کردند که ماها جبهه نرویم، جاهای دیگر باشیم که CCU هست و اینها، ولی من باز هم رفتم. چون دیدم که حالم بهتر شده،و خودم که خودم را بهتر میشناسم، باز هم اون سال 66 و 67 را باز رفتم. یعنی هر وقت نوبتم شد، گفتم در این حد که تواناییش را دارم، داروهایم رو میخورم و میروم. اتفاقی هم نیفتاد.
سامانی: وضعیت شما در بیمارستان صحرایی چطور بود. سختی کار تا چه حد بود؟
دکتر سیدمهدی: اولاً بیمارستان که تعداد زیادی پزشک عمومی داشت که اینها مریضها رو به صورت عمومی میدیدند و به قول ما manage - مدیریت -میکردند. درمان سرپایی میکردند، سرم میزدند و دارو میدادند. اگر هم از واحدهای سپاه و نظامی و اینها مریض عادی میآوردند، اینها میدیدند.
سامانی: یعنی اینکه مریض عادی و مردم منطقه میآمدند.
دکتر سیدمهدی: بله. چون ما نزدیک نفتشهر بودیم، و مریضهای آنجا همه میآمدند. ولی کاری که من میکردم، آن چیزهایی بود که احتیاج به جراحی داشت. سامانی: دلیل خاصی داشت؟ آن وقت این مجروحان با چه وضعیتی به دست شما میرسیدند؟ فکر میکنم تصمیم گیریهای حساسی در آن وضعیت انجام میدادید.
دکتر سیدمهدی: چون شخص تا مجروح میشد، تا پیداش میکردند، تا آمبولانس میرفت - تعداد آمبولانس محدود بود - تا اینها را میآوردند، سه چهار ساعت طول میکشید. آنهم با چه وضعیتی! اکثراً خاکی، زخمی، آلوده به محیط سنگر، عموماً شکمهایشان وقتی پاره بود پر از خاک و آلودگیها بود، ولی توکل به خدا عجیب بود که اینها اکثراً خوب میشدند. البته جاهایی بود که ما خیلی عملهای خشنی میکردیم و خودمان هم مشمئز بودیم، ولی چارهای نداشتیم. میدیدیم که پا قطع شده باید پا رو قطع کنیم، یا دست فقط به یک پوست آویزون هست، اتصال نیست که خب جوان بودند، از اینطرف هم برای نجات جانشان مجبور بودیم که آمپوتاسیون – قطع - دست یا پا انجام بدیم ولی خب این نجات حیات هست.
خیلیها را ما هم حدس میزدیم که اینها مثلا شکمهایشان گلوله خورده، رودهشان پاره شده، فضولات و خاک توی شکمشان هست، اینها بعد از عمل از بین میروند، ولی میدیدیم که به هر حال جوانهای قوی بودند با روحیههای قوی بودند، بعد از سه روز که از لشگر کرمانشاه سؤال میکردیم میدیدیم که حالشان خیلی بهتر شده، تعداد کمشان شهید میشدند.
یک سری را هم که کلا کاری برایشان نمی شد کرد و در شرایط بد پزشکی بودند. مثلاً افرادی که مغزشان گلوله خورده، برای اینها کاری نمیتوانستیم بکنیم، و به عقب اعزام میکردیم. اینها جوانهای با عشقی بودند که قبل از رسیدن به بیمارستان شهید میشدند.
سامانی: تیم جراحی شما شامل چه افرادی بود؟ خودتان انتخاب میکردید یا اینکه آنجا به هم میرسیدید؟
دکتر سیدمهدی: اصل تیم یک جراح بودیم و یک تکنیسین اتاق عمل و یک متخصص بیهوشی. یکی دو تا هم پرستار کمک دستمان بودند. من حتی متخصص بیهوشی هم نداشتم، یک تکنیسین بیهوشی بود واسه من بیهوشی میداد و خیلی هم خوب کارش را بلد بود، تکنیسین قدیمی من در بیمارستان چمران بود، آنجا با من در جبهه آمده بود و مدتها با هم بودیم.
سامانی: پس عصای دست شما ایشان بودند؟
دکتر سیدمهدی: بله. وقتی من آنجا را اولین بار تحویل گرفتم، دکتر جراحی در آنجا بود به نام آقای دکتر بهین آئین که الان به رحمت خدا رفته و یکی آقای دکتر احمد عروجلو که بیهوشی میداد. ما از اینها تحویل گرفتیم.
سامانی: و حتما با این تیم در مقابل حجم بالای مجروحان قرار میگرفتید!
دکتر سیدمهدی: یک دفعه میدیدیم 25 تا مجروح آوردند، تعدادی از 25 تا مثلاً 10 تایشان را میشد سرپایی پانسمان کنند، سرم بزنند، ولی باقی معمولاً به عمل احتیاج داشتند. حالا ما اکثرا select - انتخاب - میکردیم. خصوصاً اگر شب نبود که هلیکوپترها پرواز میکردند و یک سری را به عقب میبردند. باقی را هم جراحی میکردیم. یعنی ما توان خودمان را حساب میکردیم و وضعیت مریض را .آنهایی که عمل میکردیم حداقل اونجا نمیمردند، برای اینکه رگشان را بسته بودیم، شکمشان رو دوخته بودیم، ولی آنهایی که به اتاق عمل ما نمیرسیدند، خیلیهاشان از بین میرفتند و همه مستأصل بودند که با اینها چه کار بکنند. البته در خود حملات و عملیات هم همین مسائل بوده، یعنی همیشه تعداد پزشکها و اتاق عمل نسبت به تعداد مجروحها خیلی پایین بوده؛ ولی این دیگر شرایط جنگ هست و بیشتر از این هم موقعیت برای کشور و سیستم پزشکی ما نبود.
سامانی: بیشتر به خاطر از دست دادن خون شهید میشدند. درست است؟
دکتر سیدمهدی: بیشتر در اثر از دست دادن خون، چون عفونتها معمولاً از روز پنجم به بعد گریبان آنها را میگرفت. اینها آنچه که باعث از بین رفتن و شهادتشان میشد، شکافتن و پارگی رگهای بزرگ بدنشان یا قلبشان یا ریههایشان بود. اینها بودند که غیر قابل برگشت میشدند.
سامانی: وقتی میدیدید که یکی از آنهایی که در انتظار عمل به سر میبرده شهید شده؛ چه حسی به شما دست میداد دکتر؟
دکتر سیدمهدی: دو تا جنبه حالا برای خود من داشت، هر کسی روحیاتش فرق میکند و روحیات آدم در سنوات عمرش هم باز عوض میشود. در آن زمان وقتی من اینها را میدیدم که میآمدند، هنوز عملیاتی نبود، با یک عشق خاصی میآمدند حالا در هر گروهی که بودند، سپاهی بودند، بسیجی بودند، نظامی بودند، سرباز بودند، در اکثریتشان آن روحیه ایثار و فداکاری دفاع از کشور و ناموس وجود داشت. ولی وقتی اینها از بین میرفتند و آدم میدید که از رسیدگی به اینها مستأصل هست، خب از اینکه یک سرمایه بزرگی از کشور از بین رفته، ناراحت میشدیم. شاید آن کسی که شهید شده بود، با رضایت و عشق رفته بود و به آرزویش رسیده بود. ولی برای ماها که برای درمان رفته بودیم و هدف دیگری نداشتیم، احساس زجر و ناراحتی میکردیم.
سامانی: حتماً برای شما هم اتفاق افتاده بود که یک روز کامل یا یک شب کامل در اتاق عمل بوده باشید. درست است؟
دکتر سیدمهدی: بله. در سال 1363 بود که فکر میکنم حدود دو یا سه نیمه شب عملهایمان را شروع کردیم.. فکر میکنم که 12 تا 15 ساعت در اتاق عمل بودم، وقتی بیرون آمدم دیگر خودم تهوع خیلی شدیدی به من دست داد، چون اون فضا پر بود از گرما و خون و کثافت و آلودگی. یکسره هم عمل داشتیم. فقط من بین هر دو تا عمل یک دید سطحی میزدم که مثلاً این رو بفرستید،آن یکی رو بفرستید، خیلی طول کشید. پرسنل ما هم تقریباً همه فرسوده شده بودند ولی آنقدر عمل کردیم که دیگر کسی نمانده بود تا کاری برایش انجام دهیم. تازه آن شب من فقط یک تکنیسین بیهوشی برده بودم و یک تکنیسین اتاق عمل و هیچ کس دیگری هم کمک ما نبود.
البته داخل بیمارستان سه تا یا چهار تا هم پزشک عمومی داشتیم. پرسنل تزریقاتی و پرستار و اینها فراوان بودند و کمک هم میکردند. آنها خیلی قشنگ کلاس صحرایی دیده بودند، رزمهای صحرایی را خوب پیاده میکردند، بلد بودند که به صورت سیستماتیک یکی فشار میگرفت، آن یکی سرم میزد، بعدی خون درخواست میکرد، برای آنهایی که قرار بود با هلیکوپتر ببرند تکنیسین مخصوص داشتیم، همیشه یکی دوتا هلیکوپتر آنجا standby – آماده -داشتیم. آمبولانس دوتا داشتیم ولی مجروحها را دسته بندی میکردیم و اینها میرفتند، بقیه همانهایی بودند که ما سه چهار نفر باید برایشان یک کاری میکردیم. ما هم چارهای نداشتیم جز اینکه به تناوب به حساب خودمان تریاژ کنیم، تقسیم کنیم که کدام ارجحتر هست و عمل کنیم.
سامانی: به ماهشهر هم زمان عملیات خاصی اعزام شدید؟
دکتر سیدمهدی: نه. ماهشهر هم عملیات نبوده، ماهشهر هم در روزهای زد و خورد معمولی رفتم. بیمارستان خوبی هم بود، مجهز بود. ولی قبل از من در ماهشهر آقای دکتر جانفزا از دوستان من بود که البته شهید نشد، و در یکی از عملیاتها خیلی هم فداکاری کرد، بعد که ما رفتیم نبرد فروکش کرده بود. من خاطرم هست که دکتر جانفزا حتی برای مریضش که خون نداشت، خودش خون داد. دکتر درشت اندامی بود. همه یادشان هست که دکتر جانفزا خودش خوابید و برایش خون داد، بعد خودش هم اون مریض را جراحی کرد. سامانی: دکتر، شرایطی براتون پیش آمد که امکانات کم بیاورید و ناچار به تصمیمات جدید بشوید؟
دکتر سیدمهدی: ببینید ما با حداقلِ حداقلِ امکانات کار میکردیم. یعنی همه این کار را میکردند، کار من نبوده. کمترین دارو را میزدیم، کمترین سرم را میزدیم، یعنی این قدر میزدیم که فقط شخص از بین نرود تا هلیکوپتر بیاید. البته ما جراحها خیلی چیزها را جای هم میتوانیم استفاده کنیم. مثلاً نخی هست که دوست داریم این جوری باشد، اگر نباشد و با چیز دیگری بتوانیم آن را حل کنیم، حل میکنیم. آن جوری نبوده که واقعاً وسایل جراحی نداشته باشیم. به هر حال حداقل را تأمین میکردند. اگر مثلاً نخ بخیه شماره فلان روده نبود، نخ دیگر دوخت روده را داشتیم. بخصوص برای جراحیهای ریوی و شکمی امکانات معقول را داشتیم. این چیزها خوب جبران میشد. یعنی من در تمام مناطقی که بودم، در بندرعباس، ماهشهر، سومار، در اتاق عمل مثلاً فرض کنید میگفتم نخ شماره دو بدهید، میگفت مثلاً شماره یکش رو فقط داریم. میگفتم خب همان را بدهید، دو برابر میدوزیم. حالا ما میگیم نایلون شماره یک، شماره یک صفر، دو صفر و اینها... اینها را میشد با درجه بعدی جبران کرد. سامانی: حالت احتضار چند نفرشان را دیدید؟
دکتر سیدمهدی: خیلیها. من بعد از جنگ این صحنههای احتضار دیگر برایم تکرار نشده بود تا اینکه در زلزله بم به منطقه زلزله زده رفتم و صحنههایی دیدم که از جنگ هم برایم خشن تر بود. با پسرم رفته بودم. درست فردای زلزله ما انجا بودیم و داوطلبانه رفته بودیم. ولی خوشبختانه خود وزارت بهداشت و هلال احمر این قدر آنجا را پوشش داد که ما 24 ساعت بودیم و گفتند اگر لازم دانستیم دوباره دعوتتان میکنیم که بعد از 24 ساعت ما برگشتیم. آنجا رویارویی آدمها بود و اینجا رویارویی آدم با طبیعت. ولی خدا کند که دیگه برای کشور ما نه جنگ باشد، نه زلزله باشد، بلاهای آسمانی نباشد. به هر حال جامعه به راه خودش برود.
سامانی: دکتر، بعد از اینکه از جبهه میآمدید، چه حالی داشتید؟
دکتر سیدمهدی: خداییش آدم هم از اینکه جوانهای مملکت که میتوانند سازندگی کنند، باید با توجه به شرایط روز باید جنگ کنند و شهید بشوند، از این بابت آدم ناراحت هست. از آن طرف از این بابت که این جوانهای غیور زنده میشوند و جان میگیرند و به جامعه بر میگردند خوشحال میشود. چون هیچ وقت جنگ بهرهای ندارد. انشاءالله که هیچ وقت جنگ برای جامعه نباشد، ولی آنچه که میدیدیم، میدیدیم واقعاً جوانهای ما پاک به جبهه میرفتند، ساده و عوام و پاک. من همیشه در صحبتهام این را میگفتم ساده و عوام و پاک، یعنی بی توقع و با عشق میرفتند. ای کاش الان بودند، برای سازندگی خوب بودند.
والا ما هنوز هم داریم وظیفه خودمان را انجام میدهیم. همین فردا من یک جراحی دارم، یک خانمی هست که کبدش زردی دارد، شاید عملش 4 ساعت طول بکشد. این هم شکلی از همان اعمال هست، ولی انشاءالله دعا کنیم که دیگه جنگ نباشه.
دکتر سیدمهدی: بله. در همان سومار بود و ما هم درمان کردیم، یکیشان شکمش پاره شده بود، یکی هم به رانش گلوله خورده بود که اینها را در حد وظیفه شرعی و قانونی خودمان درمان کردیم و و بلافاصله به عقب جبهه بردندشان. بیشتر خون لازم بودند.
سامانی: و خون همان مردمی را به عراقیها زدند که با آنها میجنگید.
دکتر سیدمهدی: این یک فداکاری خیلی بزرگی است، به عراقیها خون همان مردمی را وصل کردند که قصد ریختنش را داشتند و این خون جلوی مرگشان را گرفت. در صورتی که شاید آنها با ما این جوری رفاقت نمیکردند. ما وظیفه انسانی خودمان را انجام دادیم. یعنی من که مطمئنم همکارهای دیگرمان هم هر جا اسیر عراقی داشتند همین رفتار را میکردند. از نظر ما همه آنها انسانهایی بودند که به چاقوی ما محتاج بودند.
| |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=1966 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |