گفتگوی مهرنامه با دکتر جواد طباطبایی
حامد زارع: جناب آقای دکتر! اگر موافق باشید از تبریز به تهران بیاییم و ماجراهای پذیرشتان در دانشگاه تهران را برای ما نقل کنید. شما چگونه در دانشکده حقوق پذیرفته شدید؟
زمان ما هنوز کنکور سراسری برگزار نمیشد. یعنی هر دانشکدهای برای خودش کنکور اختصاصی و جداگانه برگزار میکرد. من در آزمون سه دانشکده اسم نوشته بودم. دانشکده ادبیات تبریز و تهران برای رشته فلسفه و دانشکده حقوق تهران. نتیجهها که آْمد، مشخص شد در هر سه دانشکده قبول شدهام. اما بیشتر علاقهمند بودم که در تهران فلسفه بخوانم، چون رشته فلسفه در تبریز سطح پایینی داشت. ناچار در خانواده موافقت شد که به تهران بیایم اما حقوق بخوانم، اما نه فلسفه که در تبریز هم میشد خواند. من هم که نمیخواستم در تبریز بمانم، برای خواندن حقوق به تهران آمدم. واقعیت این است که اگر در تبریز میماندم، ملول میشدم. چرا که زادگاهم از لحاظ فرهنگی دیگر چیزی برای من نداشت، البته تصور جوانی و خامی بود. اما بالاخره به دانشکده حقوق دانشگاه تهران آمدم که نه به آن علاقه داشتم و نه میدانستم که به چه درد میخورد. در آن زمان دانشکده حقوق دانشگاه تهران تنها جایی بود که حقوق تدریس میشد و از اهمیت بسزایی برخوردار بود. به همین خاطر از هر شهرستانی یک یا دو نفر بیشتر پذیرفته نمیشدند. به خاطر دارم از وقتی که نامم به عنوان یکی از قبول شدگان دانشکده حقوق در روزنامهها منتشر شد، برای خودم آدمی شدم. کسانی که در دانشکده حقوق قبول میشدند به نوعی اهمیتی در شهر پیدا میکردند. فکر میکنم سالی بود که سه یا چهار نفر بودیم که از یک کلاس دبیرستان قبول شده بودیم. شاید هم اولین سالی بود که چند نفر از شهری غیر از تهران قبول میشدند. کم کم پی بردم که دانشکده حقوق چه جای مهمی است و چه اهمیتی دارد. در واقع بیآنکه بدانم، جایی رفته بودم که باید میرفتم.
البته در این ماجرای انتقال به تهران یک اتفاق دیگر نیز افتاد. حاج سید مرتضی، استادی که فلسفه اسلامی و تفسیر پیش او میخواندم، اصرار عجیبی داشت که در تبریز بمانم و به نوعی میخواست مرا جانشین خودش کند. مدتها اصرار داشت که در دانشگاه تبریز بمانم و همچنان پیش او نیز درس بخوانم. صحنه آخری که روز خداحافظی رو در روی همدیگر ایستاده بودیم، برای همیشه در ذهنم حک شده است و هیچگاه فراموشم نمیشود. بیچاره استاد که اشک در چشماناش حلقه زده بود و نمیخواست که من از تبریز بروم. در همین دیدار آخر تکرار کرد که نباید بروی. به او گفتم که اینجا مثل برکه کوچکی است، اگر بمانم مثل آب کم میگندم. فکر میکردم برهان قاطعی پیدا کردهام. حاج سید مرتضی هم با اشارتی به ماجرای عارفی و شاگرد او که گویا چنین چیزی گفته بود، پاسخ داد: عارف به مرید گفت آری چون آب اندکی هستی میگندی، دریا باش تا نگندی! به هر حال هر طور بود خودم را به تهران و دامن دانشکده حقوق افکندم.
دانشکده حقوق را بسیار دوست داشتم، برخی از استادان و درسهای آنها برایم بسیار جالب بود، اما خیلی علاقه نداشتم همه وقتم را در یک دانشکده بگذرانم. بهویژه اینکه درس برخی از استادان هم چنگی به دل نمیزد. در مجموع بیشتر استادانی که درس قدیم میدادند خوب بودند، مثل استادان سید محمد مشکوت و محمود شهابی، اما از میان استادانی که حقوق جدید تدریس میکردند، برخی بسیار خوب بودند. این شد که راهی به دانشکده ادبیات پیدا کردم. حدود سه سال در کلاسهای دکتر فردید در دوره کارشناسی ارشد شرکت کردم. فکر میکنم به همراه محمد رضا جوزی و دوست دیگری به نام احمد محمدی که دیگر در ایران نیست، از اولین مستمع آزادهای کلاس بودیم. تصور میکنم بعدها در آخرین ماههایی که در آن درسها حاضر میشدم استاد شفیعی کدکنی هم میآمد. البته، اندکی بعد، دیگر دانشکده ادبیات نمیرفتم جز برای استفاده از کتابخانه. البته اینها را با احتیاط میگویم چون بالاخره مقدمات آلزایمر در حال ظاهر شدن است (با خنده). از دانشکده ادبیات همین یک درس بیشتر به درد من نمیخورد. یکی دو درس دیگر را هم چند روزی توانستم تحمل کنم، مثل منطق دکتر خوانساری، اما در نهایت فرار را بر قرار ترجیح دادم.
نقبی نیز به دانشکده الهیات زدم. در سال ۱۳۴۴ دانشکده الهیات در ابتدای سیمتری آن وقت مقابل در ساختمان اصلی ژاندارمری قرار داشت. در برنامه دانشکده دیدم که جواد مصلح اسفار ملاصدرا و شفای ابن سینا را در دوره دکتری درس میدهد. یکی دو کتاب از او را میشناختم. وقتی بیشتر پرس و جو کردم گفتند دو شاگرد بیشتر ندارد و استاد بسیار سختگیری است. مثل دیگر کلاسها نبود که بتوان بیاجازه وارد شد. گفتند بهتر است بیگدار به آب نزنی چون به احتمال بسیار از کلاس بیرونت میکند. در دانشکده حقوق با استاد محمود شهابی اندک آشنایی پیدا کرده بودم که در هر دو دانشکده حقوق و الهیات درس میداد. من هنوز سال اول بودم و با او درسی نداشتم، اما چون هر هفته برای رفع اشکال به اتاقش سری میزدم و او را آزار میدادم قیافه من برایش آشنا بود. روزی رفتم و گفتم میخواهم دوره دکتری الهیات شرکت کنم اما راهم نمیدهند. گفت بنشین. شروع کرد صحبت کردن و در وسط این صحبتهای بسیار محترمانه یکی دو سوال از منظومه سبزواری هم کرد. البته این قدر مرد محترمی بود و با محبت نسبت به شاگردانش برخورد میکرد که گویی او هم یک دانشجوست. یکی از بیتهای منظومه را خواند و سوالی درباره آن کرد. گویا چندان بیربط نگفتم. تلفن را برداشت و به رئیس دفتر دانشکده گفت از طرف من به جناب مصلح بگو ایشان را بپذیرد. «این طور که من میبینم از دانشجویان ما قویتر است!» فکر میکنم بزرگترین موفقیت من این تعریف آن استاد بود. خودم را انداختم به دانشکده الهیات و اجازه را گرفتم که بروم و در کلاس دکتری حاضر شوم. روز موعود که فرا رسید، به سر کلاس رفتم. به زور بیست ساله شده بودم و در کلاسی نشسته بودم که دو شاگرد بیشتر نداشت. یکی درویش مانندی بود با شارب بلند و در عین حال مردی بس شریف و نمونه انسانیت و تجسم اخلاق و دانشجوی دیگری که دبیر دبیرستانهای تهران بود. هر دو آنها بالای چهل سال سن داشتند. وقتی استاد مصلح به کلاس وارد شد، از پشت عینک نگاه کردن عاقل اندر سفیهی کرد و چیزی نگفت. خودم را جمع کردم و ترسیدم بیرونم کند چون قیافهام هیچ به دانشجوی الهیات نمیخورد. در اوایل تدریس بخش امور عامه اسفار بود. عبارتی را خواند و دو ساعت تفسیر کرد. تازه فهمیدم که دنبال چه چیزی میگشتم! باری، کار تحصیل من در سه شیفت صبح دانشکده حقوق، بعد از ظهر دانشکده ادبیات و عصرها دانشکده الهیات بود. جسمم سخت خسته میشد، اما روحم سیر نمیشد.
محمد قوچانی: از دانشکده حقوق که در واقع خانه نخستتان بود بیشتر بگویید. محضر چه استادانی را تجربه کردید؟
ابتدا این نکته را بگویم که در دانشکده حقوق در دهه چهل همانند دانشکده ادبیات، استادان بزرگی تدریس میکردند. جمعی وجود داشت که شاید دیگر تکرار آن به این زودیها ممکن نباشد، بیشتر آنان پرورش یافتههای دوره مشروطیت و دههای پس از آن بودند. از دو گروه از استادان خودم در دانشکده حقوق باید نام ببرم. یکی استادانی که درسهای سنتی مانند فقه و اصول را تدریس میکردند. از میان آنان سید محمد مشکوت که طی دو سال بابهایی از شرایع الاسلام را پیش او خواندم باید نام ببرم. مردی بسیار جالب بود. همه نسخههای خطی کتابهای بسیار گرانبهای خود را وقف دانشگاه کرد و گاهی پیش میآمد که در ضمن درس از چگونگی به دست آوردن آن نسخهها سخن میگفت. بیش از هر چیز دوست داشتن دانشگاه و خدمت به آن را من از او آموختم. در سالهای سوم و چهارم اصول فقه و قواعد فقه را پیش محمود شهابی خواندم. از معدود کلاسهایی بود که هرگز از آن غیبت نمیکردم. همانطور که گفتم مرد بزرگی بود و استادی بینظیر که میتوان یک عمر پیش او درس خواند. علم از او میبارید، در نهایت سادگی! دیگران هم بودند مانند محمد سنگلجی اما برای من چندان جاذبهای نداشتند. درباره شهابی باید بگویم که حق او شناخته نشده است. برخی کتابهای او را هنوز و به هر مناسبتی ورقی میزنم و از این همه دانش حیرت میکنم. به یک دلیل دیگر هم میخواهم به قول بیهقی قلم را بر او بگریانم. در تابستان ۵۸ که برای کار در کتابخانه از تبریز به پاریس بازگشته بودم، در کوی دانشگاه اتاقی گرفتم. روزی برای ناهار خوردن به سلف سرویس کوی رفته بودم. دیدم شهابی با آن ردای بلند پالتو مانندی که همیشه بر تن داشت در آن سن و سال میان دانشجویان هجده و نوزده ساله برای ورود به سالن ناهارخوری در صف ایستاده است. پیش رفتم و از علت حضورش در خوابگاه کوی دانشگاه پرسیدم گفت بله فعلا اینجا هستم. صبیه اینجا اتاقی دارد و من هم در همان جا زندگی میکنم. دخترش در خانه هند کوی زندگی میکرد که اتاقهای کوچکی دارد. او همان سرنوشتی را پیدا کرده بود که مصلح هم پیدا کرد. اندکی پس از آن نیز در پاریس روی در نقاب خاک کشید. مصلح هم پیش پسرش محمد در امریکا بود که نابینا شد و همان جا فوت شد. اخیرا شنیدم که جسدش را در حضور سعدی دفن کردهاند. روانشان شاد باد! در مورد استاد شهابی یک نکته دیگر نیز بگویم: وقتی در اول سال ۵۷ به ایران برگشتم، چند ماهی را در انجمن فلسفه آن وقت بودم. شهابی نیز الهیات شفا درس میداد. تا تعطیل شدن انجمن در آن کلاسها هم شرکت میکردم. من پیشتر چهار سال پیش مصلح خوانده بودم. اما شهابی با همان تسلطی که ادوار فقه، قواعد فقه و اصول درس میداد، شفا را هم درس میداد.
گروه دیگر از استادان حقوق جدید درس میدادند. از میان این گروه دکتر سید حسن امامی که امام جمعه تهران هم بود، انسان و استادی است که قدرش شناخته نشده است. او حقوقدان برجستهای بود که در سوئیس حقوق خوانده بود و هنوز که هنوز است شش جلد کتابی که در شرح حقوق مدنی ایران تالیف کرده است، پس از ۶۰ سالی که از تالیف آن میگذرد، اثری معتبر است.
حامد زارع: با دکتر صفایی آشنایی نداشتید؟
گمان میکنم دکتر صفایی سال آخری که من در دانشکده بودم، آمد. او استادیار دکتر حسن افشار بود و من درس حقوق تطبیقی را که با دکتر افشار تا نیمه خوانده بودم، با او به پایان رساندم. استاد من بود و افتخار این را داشتم که حدود سه سال معاون پژوهشی او باشم. مایه بسی مباهات من است که در همان نخستین روزهایی که وارد دانشکده شده بودم او من را به عنوان معاون و همکار خود انتخاب کرد.
احمد بستانی: با دکتر کاتوزیان چطور؟
گمان میکنم همان سال اول دانشجویی من، او هم دستیار دکتر امامی بود. در زمانی که من تحصیل میکردم، او تازه تدریس را آغاز کرده بود. چون استادان به مراتب مهمتر و بالاتری پیش از او در دانشکده بودند، استادانی نظیر دکتر امامی حقوق مدنی را برای ما تدریس میکردند. اما دکتر کاتوزیان برای دانشجویان رشته علوم سیاسی مقدمه علم حقوق و باب ازدواج و طلاق را برای دانشجویان سیاسی تدریس میکرد. من کتاب او را در دست یکی از دوستانم دیدم و به نظرم بسیار مهم آمد، علاقهمند شدم که به صورت مستمع آزاد در جلساتی از کلاسهای او شرکت کنم. همان زمان به نظرم آمد که استاد مهمی است. به نظرم دکتر کاتوزیان یکی از افتخارات دانشکده حقوق است. البته دیگران هم هستند که از ترس اینکه برخی دیگر را فراموش کنم از آنان نام نمیبرم. اجازه بدهید از یک نفر دیگر هم بهطور استثنایی نام ببرم. وقتی معاون پژوهشی دانشکده بودم، به حیث مقام، عضو شورای پژوهشی دانشگاه هم بودم. در این زمان دوست بزرگوارم دکتر درودیان را از نزدیک شناختم او نماینده مؤسسات دانشکده حقوق در همان شورا بود. ما هر دو باید چهارشنبه ـ شاید ـ صبح و بعد از ظهر در دو شورا شرکت میکردیم، شورای دانشکدههای علوم انسانی و شورای دانشگاه. افزون بر فضل و دانشی که دکتر درودیان داشت، او را مردی دیدم که تجسم مصالح عالی دانشگاه و کشور بود و در همان جلسات شورا از او بسیار آموختم. سالهایی که رئیس دانشکده شده بود و من در اروپا زندگی میکردم، یک بار که برای یکی دو هفته به ایران آمده بودم، برای صرف ناهار دعوتم کرد. با دو دوست دیگر دانشکده یعنی دکتر آشوری و دکتر عراقی که هر دو از افتخارات دانشکده حقوق هستند. در آنجا بود که به من تکلیف کرد در دانشکده درس بدهم…
احمد بستانی: رشته حقوق سیاسی چه زمانی در دانشکده دایر شد؟
هیچوقت! علوم سیاسی را به تسامح حقوق سیاسی میگفتند و هنوز هم میگویند. همانطور که میدانید یک دهه پیش از پیروزی مشروطیت در ایران، مدرسه علوم سیاسی و مدرسه طب دایر شده بود. از آن پس، در کنار مدرسه علوم سیاسی، مدرسه حقوق نیز تأسیس شد. با تاسیس دانشگاه تهران نیز این دو مدرسه ادغام شدند، به صورت یک دانشکده در دانشگاه تهران. بعدها اقتصاد نیز به آن دو رشته اضافه شد و دانشکده حقوق، علوم سیاسی و اقتصادی شکل گرفت. در سال ۴۴ که وارد دانشکده شدم، هر سه رشته تدریس میشد. اما شاید یک سال بعد ساختمان کنونی دانشکده اقتصاد در امیرآباد آماده شده بود و رشته اقتصاد از دانشکده حقوق جدا شد. همان طور که اشاره کردم، ترکیب «حقوق سیاسی» را به مسامحه به کار میبردهاند. این اصطلاح در اروپا بهویژه در زبان فرانسه رایج بوده، اما امروزه دیگر به کار نمیرود. سبب آن ربطی به تحول تاریخ حقوق در اروپا دارد که اینجا نمیتوان باز کرد.
محمد قوچانی: کمی در مورد کلاسهای فردید در دانشکده ادبیات توضیح دهید.
خوب فردید هیچ ربطی به این استادان که از آنها نام بردم نداشت. شبیه هیچکس دیگری هم نبود. در مورد فردید باید بگویم که درباره او، هم به افراط و هم به تفریط، بسیار سخن گفتهاند. اما من از محضر فردید بسیار استفاده کردم، با اینکه این استفاده بسیار پراکنده بود. اولین باری که در کلاس فردید شرکت کردم، عنوان درس او پدیدارشناسی هگل بود. من با اشتیاق در آن درس حضور پیدا کردم، اما متوجه شدم که در تمام مدت در مورد هایدگر سخن میگوید. سال دیگر عنوان درس پدیدارشناسی هوسرل بود. این بار نیز همان مطلب را تکرار کرد. البته همین تکرار هم برای من مفید بود. در همان زمان شروع کردم به خواندن کتابهای خارجی کتابخانه ادبیات از جمله شرحی از ژان وال بر متافیزیک چیست هایدگر. متوجه شدم که همه مطالب هایدگر را پیشتر از فردید و به صورت بسیار پراکنده آموخته بودم. اما کتاب ژان وال کمک کرد که دانستههای خود را سامانی بدهم. فردید آدمی بود که ذهن پریشانی داشت، شاید بهتر باشد بگویم ذهن سامانی داشت که برای خود او مفهوم بود، اما ظرایف فلسفی بسیاری را دریافته بود. کلاس او نیز از طراوت خاصی برخوردار بود. تا جایی که در خاطرم مانده است غلامرضا اعوانی، صمد موحد، احمد احمدی، مهتاب مستعان و محمود نوالی که از تبریز میآمد ـ همگی استادان فعلی فلسفه و شاید دیگران که به یاد نمیآورم – شاگردان رسمی فردید در مقطع کارشناسی ارشد فلسفه در دانشکده ادبیات بودند و من هم به عنوان مستمع آزاد از دانشکده حقوق در کلاسهای او شرکت میکردم. قبل از اینکه کلاس شروع شود همگی دور هم جمع میشدیم و در مورد حرفهای فردید در جلسه گذشته صحبت میکردیم. یک بار صحبت از تقدیر تاریخی بود، یکی از دانشجویان گفت: من متوجه نمیشوم که منظور استاد از تخدیر تاریخی چیست؟ بیان نه چندان فصیح و پریشان گوییهای او به این گونه بدفهمیها دامن میزد، اما اینکه گفتهاند هیچ نمیدانست و… سخن درستی نیست. هر کسی میبایست بتواند ارتباطی با او برقرار کند که البته کار آسانی نبود.
منصور هاشمی: فردید را در زبان آلمانی چگونه دیدید؟ آیا به زبان آلمانی مسلط بود؟ اصلا در سر کلاس و جلوی دانشجویاناش عبارات آلمانی را میخواند؟
نه! گمان میکنم زبان اصلی او فرانسه بود که بسیار هم بد تلفظ میکرد. اگر بخواهم از تجربه شخصی خودم این مسأله را برای شما بازگو کنم، باید بگویم تلفظ فردید از بعضی کلمات فلسفی فرانسه در ذهن مانده بود. اما وقتی برای تحصیل به پاریس رفتم همان اولین روزها دریافتم که همه آنها را غلط یاد گرفتهام.
منصور هاشمی: شاید دلیلاش این بوده باشد که زبانهایی را که بلد بوده به صورت کتابی فراگرفته است و صورت نوشتاری کلمات در ذهنش نقش میبسته است و از تلفظ صحیح و مکالمه روان درمی مانده است.
بله! شاید این مطلب در مورد بیشتر استادان دانشکده ادبیات صادق بود. برخی نیز به خاطر شروع جنگ دوم نتوانستند مدت بیشتری بمانند و درس خود را به پایان برسانند. تصور میکنم از دکتر یحیی مهدوی شنیدم او هم که فرزند امین الضرب دوم بود مجبور شده بود تحصیل خود را نیمه کاره رها کند. چون خروج ارز حتی برای او در ایام جنگ جهانی دوم ممکن نبود. درس خواندن فردید هم نیمه کاره بود و بعدها طبق مصوبه دانشگاه دکتر شناخته شد. شاید به پیشنهاد دکتر مهدوی که رئیس گروه فلسفه بود. اینجا این مطالب را با شاید میگویم چون ممکن است مطالبی را فراموش کرده باشم…
ادامه دارد...
منبع: مهرنامه، شماره 29 تیر ۲۳, ۱۳۹۲