شماره 8    |    15 دي 1389



يادگاران درخشان

مادربزرگم، مادربزرگم نبود. ولي در آمريكا، هر وقت مي خواستم  از او با كسي حرف بزنم مي گفتم«مادربزرگ»، چون تنبل تر از آن بودم كه براي ديگران توضيح بدهم چطور شد كه او معناي فعلي را برايم پيدا كرد. مادر بزرگ غيراز چند سال آخر عمر، باقي زندگيش را در بوسني گذرانده بود، عمدتا در سارايوو. اسمش جوزفينا بود اما بچه كه بودم نمي توانستم اين اسم را تلفظ كنم و به همين خاطر تتا سينا (عمه سينا) صدايش مي كردم. اسم شوهرش هم مارتين بود اما او را «رارو» صدا ميزدم، چون اسم او را هم نمي توانستم  درست بگويم. رارو در سال هاي محاصره سارايوو فوت كرد. روي كاناپه نشسته بود كه يك سكته مغزي كارش را ساخت. بعد از جنگ هر بار كه به سارايوو رفتم – كه تقريبا هميشه هم منزل تتاسينا مي ماندم- تتاسينا نحوه مردن او را با جزئيات برايم تعريف مي كرد. او اغلب روي همان نقطه اي از كاناپه مي نشست كه رارو هنگام مرگ نشسته بود و نشانم م يداد كه او چطور سرش را پايين انداخته و گفته بود «حالم خوب نيست» و مرده بود.
بعد مي گفت كه او چه شوهر خوبي بوده و چطور هر روز صبح قهوه درست مي كرده و براي زنش مي ريخته. تتا سينا دوست داشت برايم تعريف كند كه در تمام طول زندگي مشترك شان تنها چهار بار با هم دعوا كرده بودند. اولين بارش وقتي بوده كه تازه با هم قرار مي گذاشتهاند و بيرون مي رفته اند (كه با توجه به دوره  قبل از جنگ جهاني دوم و آن شهر كوچك، معناي قرار، تنها رد و بدل كردن نگاه هاي زيرچشمي و كمي غمزه بود). آن روز عمه از دست رارو كفري شده بوده، چون او به دخترهاي ديگر آبنبات تعارف كرده بوده. وقتي ماجراي دعواي دومشان را  كه مي گفت حواسش پرت شد و  از موضوع منحرف شد. بنابراين من هم يادم نمي آيد كه اين مورد دوم چي بود اما سومين باري كه دعوا كردند، وقتي بود كه عمه جوراب هاي مارتين را همان وقت كه او  لازم داشت، نَشُسته بود؛ بنابراين وقتي رارو مي خواست سركار برود، جوراب ها هنوز خشك نشده بودند. چهارمين دعوا نسبتا جدي بود: رارو عمه را به خاطر لوس كردن پسرشان، بوزيدار، سرزنش كرده بود چون او در امتحان دانشگاه رد شده و يك سال را از دست داده بود. چهار دعوا طي پنجاه سال: عددي معادل دعواهاي هفتگي من!

 

بوزيدار (كه ترجمه اسمش مي شود «هديه خداوند» ) يك بار به كمك فرشته اي از غرق شدن نجات يافته بود. تتا سينا بارها و بارها به من گفته بود كه چطور يك مرد جوان رنگ پريده كه لباس زير سفيد پوشيده بود، بوزيدار كوچك را از رود بيرون كشيده و در ميان بازوانش او را نزد مادرش آورده بود. پس از مرگ مارتين، بوزيدار هم دچار ايست قلبي شده بود و براساس تعاريف پزشكي چند دقيقه اي مرده بود، اما نهايتا نجات يافته بود؛ عمه اصرار داشته او را به بيمارستان ببرند، چون غريزهاش به او مي گفته چيزي اشتباه است.
بوزيدار چند سال بعد مرده بود و تتا سينا  هنوز براي او عزادار بود. تنها فرزندي كه برايش باقي مانده بود، دخترش، ماريجا بود كه در اسپليت كروواسي زندگي مي كرد. پس تتا سينا بيشتر روزهايش را در سارايوو تنها بود، و زندگيش را كه بدون مارتين و بوزيدار غيرقابل تصور بود و ارزش به يادماندن نداشت، مرور مي كرد. به عنوان يك كاتوليك معتقد، هر روز به درگاه خدا دعا مي كرد كه او را هم ببرد تا در بهشت به آن دو ملحق شود.

 

والدينم در سال 1962 با هم ازدواج كردند. آن موقع تازه دانشكده را تمام كرده بودند. بعد به سارايوو آمدند و اتاق كوچكي در منزل جوزفينا و مارتين اجاره كردند. دو خانواده خيلي به هم نزديك شدند، طوري كه وقتي من به دنيا آمدم مركز توجه همه شان شدم. مادرم هنوز هم معتقد است كه همين قضيه باعث شده به شكل جبرانناپذيري لوس بار بيايم. در ديدارهايي كه پس از جنگ سارايوو با تتا سينا داشتم، او در حالي كه قهوه صبحش را مزمزه ميكرد، ياد گذشته ها ميافتاد؛ يعني وقتي كه پدر و مادرم مي خواستند از آنجا اسباب كشي كنند و من كه هنوز تاتيتاتي مي كردم، به اثاثيه چسبيده بودم و جيغ مي كشيدم. انگار دلم نمي خواسته بروم. پدر و مادرم بعد از اسباب كشي مجبور بودند هر روز مرا به خانه تتا سينا ببرند، وگرنه ديوانهبازي در مي آورده ام. تتا سينا دوست داشت برايم تعريف كند كه چطور همه مان براي كريسمس دور هم جمع مي شده ايم؛ خانواده او، خانواده مارتين و تمام كساني كه جزو خانواده محسوب ميشدند. مي توانست خلق و خوي همه آدم ها را به ياد بياورد، غذاهايي را كه دوست داشتند و لطيفه هايي را كه ميگفتند. من هم آن روزهاي كريسمس را يادم مي آمد؛ زماني را كه بعد از صرف شام و پذيرايي با كيك و قهوه، حال و هوا  به گونهاي ميشد كه قصه هايي تعريف كنند كه من قهرمانشان بودم، قصه هايي راجع به دوران كودكي ام، وقت هايي كه پيش از حمام شبانگاهيم لخت دور آپارتمان مي دويدم يا به اثاثيه چنگ مي زدم.

 

آخرين باري كه تتا سينا را در سارايوو ديدم، پيش از اينكه براي زندگي به اسپليت برود (و بميرد)، به من يك سرويس قهوه خوري داد - با حكاكي هايي به روش بوسنيايي - كه رارو هنگام بازنشستگي از شركتش هديه گرفته بود. تتا سينا فكر مي كرد من بايد اين سرويس را داشته باشم. به همين دليل است كه من الان آن را دارم. ولي حتي يك بار هم از اين سرويس استفاده نكرده ام،  هر چند هر روز صبح قهوه بوسنيايي مي خورم – حتي همين حالا كه مشغول نوشتنم. اگر استفاده مي كردم، به قول حكمتي در ذن، آن را از تمام چيزهاي درونش تهي مي ساختم اما چيزي كه درون آن است نمي تواند – و نبايد – دور ريخته شود.
شيئي وجود ندارد كه خواهان تصاحبش باشم. يك شيء، يك ابژه، يا تاريخي دارد يا ندارد. اگر نداشته باشد، وجودش برايم اهميتي ندارد؛ اگر داشته باشد، آن تاريخ، متعلق به آدم هايي است كه تلالو زندگي و مرگشان از آن شيء ساطع مي شود. بنابراين من نسبت به اشياي پيرامونم يا بي تفاوتم يا آنها را يادبودهاي درخشاني از رفتگان ِ برگشت ناپذير مي دانم.

نویسنده: الكساندر همن
مترجم: شيوا مقانلو

منبع: ویژه نامه داستان همشهری-خردنامه-شماره 61 – آبان 1389 ص 18


http://www.ohwm.ir/show.php?id=173
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.