من از یادت نمیکاهم
|
جایی نوشتم بیژن جلالی ده سال بزرگتر از من بود و در جایی دیگر که شاپور بنیاد ده سال کوچکتر از من و هر دو رفته بودند و نوشتم اگر آسیای مرگ به نوبت میگشت پس از بیژن نوبت من بود و نه نوبت شاپور و اینجا مینویسم هوشنگ گلشیری همسن و سال من بود او هم رفت و اگر روزگار را حساب و کتابی بود با رفتن او، من هم باید. میرفتم. بزرگتر و کوچکتر و همسن من همگی رفتهاند آن هم در عرض مدت کمی از هم، و کمی کمتر از یک سال و حال، ده سال از مرگ عزیزان گذشته است و من هنوز زندهام، تا خاطراتم را مرور کنم و میکنم: هوشنگ را درست چهل سال بود که میشناختم تا زنده بود از سال 1340 که تازه تحصیلاتم را در دانشسرای عالی تمام کرده و به شیراز برگشته بودم برای تدریس. در دانشسرا با محمد حقوقی همدوره بودیم او دانشجوی رشته ادبیات فارسی بود و من دانشجوی فلسفه، او به شهر خود، اصفهان برگشته بود و من هم به شهر خودم، شیراز. با هم مکاتبه داشتیم، ما در شیراز مجله «دریا» را منتشر میکردیم و از شعرهای حقوقی هم استفاده میکردیم. او در نامههایش برایم شعرهایش را میفرستاد و من هم شعرهایم را. او و گلشیری و اصحابی که بعدها جنگ اصفهان را بیرون آوردند جلساتی داشتند، نامههای حقوقی را هنوز دارم شعرهای مرا نیز در جلساتشان میخواندند. گاهی حقوقی در نامههایش به نکاتی که در جلساتشان گذشته بود، اشاراتی میکرد به خصوص از زمانی که ابوالحسن نجفی از فرانسه برگشته بود و بعد از مدتی «جنگ اصفهان» را بیرون آوردند که در شمارههای اول و دوم آن گلشیری هم شعر داشت و هم، قصه که قصههای اولیهاش چنگی به دل نمیزد و شعرهایش خیلی بهتر بود تا «شازده احتجاب»اش را بیرون آورد و با همین کتاب به رغم سن کمش همتراز و همدوش هدایت قرار گرفت و بعد هم معصومهایش را بیرون آورد، تماس من با حقوقی و از قبل او با گلشیری و بقیه ادامه داشت و سفری هم به شیراز آمدند و نزدیکی بیشتر شد. تا سال تأسیس «کانون نویسندگان» سال 1346 که بیانیه تشکیل کانون را از بین حضرات در شیراز تنها من امضا کردم و از بین بر و بچههای اصفهان «حقوقی» و «گلشیری» در تاریخهایی همزمان و رفتن کم و بیش من به تهران برای شرکت در جلسات ماهیانه کانون که در خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) و در تالار تندریز برگزار میشد و حقوقی و گلشیری هم از اصفهان میآمدند. در آن جلسات جلال آل احمد، سیمین دانشور، بهآذین، ساعدی، براهنی، نادرپور، آشوری، سپانلو، کسرایی، نوری علاء، نادر ابراهیمی و چند نفر دیگر حضور دائمی داشتند، در یکی از این جلسات یادم هست گلشیری شعرهایش را خواند و بعد هم فشار حکومت بود و به ثبت نرسیدن کانون و بعد سال 48 بود و مرگ جلال و رفتن دوباره من به تهران برای ادامه تحصیل در همین سال و سال بعد یکی دو بار گلشیری را در «کتابفروشی زمان» دیدم از کارهایش میگفت «برهی گمشدهی راعی» و از کارهایم میپرسید. او هنوز اصفهان بود و جنگ اصفهان را بیرون میآوردند و شعر را رها کرده بود. حقوقی در سال 1350 کتاب «شعر نو از آغاز تا امروز» را بیرون آورد و یکی از شعرهای گلشیری را به دقت بررسی کرده بود ولی اسم او را جزو شاعران دهه چهل نیاورده بود، چند سال دیگر گذشت، سال 56 بود و من از سفری که به خارج داشتم برگشته بودم که روزی در کتابخانه انجمن ایران و انگلیس سابق در شیراز که عضویت آن را داشتم در یکی از روزنامهها آگهی شبهای شعر نظرم را جلب کرد، خوشحال شدم ده شب شعر کانون بعد از یک عمر سکوت، شروع به خواندن کردم که دیدم در شب اول اسم مرا هم جزء اسامی خانم دانشور، اخوان ثالث، هنرور شجاعی و سیاووش مطهری آوردهاند. با تعجب از خودم پرسیدم، چگونه بیاطلاع من، اسم را جزء لیست آوردهاند. به خانم دانشور تلفن کردم و جریان را پرسیدم، گفتند برای شب اول عدهای دل زدهاند که داوطلب شوند، اخوان گفته بود من هستم خانم دانشور هم داوطلب شده بود و گفته بود اسم اوجی را هم بنویسید و اصلاً متوجه نبودند که من ایران نیستم. در روز موعود در تهران بودم، 18 مهرماه 1356، یکی دو ساعت پیش از اجرای برنامه به محل شب شعر رسیدم، هیچ کس نیامده بود، تنها دو نفر در فضای باز قدم میزدند، یکی گلشیری بود و دیگری زندهیاد غلامحسین ساعدی، تا رسیدم با گلشیری سلام و علیک و ماچ و بوسه کردیم، نوبت به ساعدی که رسید، چشمهای مرا بوسید، هر دو چشم مرا، گلشیری با لهجهی اصفهانیش پرسید: این دیگر چه جورش هست؟ و ساعدی در جواب: اوجی راه را دیده است و چشمهایی را که راه را ببیند باید بوسید. این شبها ده شب به طول انجامید، ده شب تأثیرگذار. در آن شب (شب اول) خانم دانشور سخنرانی کردند و بقیه: اخوان، هنرور شجاعی و سیاووش مطهری و من در تاریکی آن فضای درندشت (برق را برده بودند) در پرتو نور یک شمع و در بارانی که بر سر جمعیت مشتاق میریخت، شعر خواندیم و در عرض این ده شب، هوشنگ و دو شب پشت تریبون رفت. یی در شب ششم و با عنوان «جوانمرگی در نثر معاصر» سخنرانی کرد و یک بار هم در شب آخر، شب دهم که عنوان سخنرانیش «پیام» بود: «ما را متهم کردند...» و بعد از این شبها جلسات کانون به تناوب تا انقلاب در چند جا تشکیل میشد از جمله در خانه گلیری و بدینترتیب کانون سر و صورتی به خود گرفت و بعد هم در خیابان فروردین رو به روی دانشگاه تهران محلی برای دفتر آن رو به راه شد که بر و بچهها میآمدند و از شهرستان هم میآمدند و گلشیری نیز عضو هیأت دبیران شده بود. بچهها و بردن اسناد و سکوت و رکود در کانون، گلشیری مدتی بعد «مجله مفید» را راه انداخت، مجلهای خواندنی و ماندنی که زیاد دوام نیاورد و یکی دو بار هم از من شعر خواست و چاپ کرد و تلفنی تعریف کرد، یکی دو سال گذشت، اشتیاقش را برای شعرهایم میدانستم، سال 1368 بود. یک بار که «شهریار مندنیپور» میخواست به دیدارش برود برایش پیغام فرستادم حالا که شعرهای مرا دوست داری، انتشارات نوید شیراز میخواهد برگزیدهای از کارهای سی ساله مرا بیرون بیاورد بیا و شما زحمت انتخابش را بکش، پذیرفت، کل کتابهای مرا داشت، جز «این سن است» که میگفت آن را داشته است و دیگران بردهاند و برنگرداندهاند. آن را برایش فرستادم در کمترین زمان انتخاب خودش را کرد و بعد برایم نوشت که میخواهد بر این برگزیده مطلبی بنویسد که مفصل خواهد شد. در همین ایام سفری به هلند و سوئد و انگلستان داشت برای سخنرانی و سخنرانی راجع به شعر امروز ایران. رفت و برگشت و در نامهای که تاریخ 15 دیماه 1368 دارد برایم از سفرش نوشت و از سخنرانیش در آمستردام هلند در مورد شعر امروز ایران که شاعران را به تربیت الفباء انتخاب کرده بود و از هر کدام شعرهایی را خوانده و ویژگیهای شعری هر شاعر را برشمرده و از من هم چند شعر خوانده بود بر چند تایی تأکید داشت و نوشت اینها را در دفتری که از بهترین شعرهای شاعران تهیه کردهام آوردهام دفتری که هرگاه قصد خودکشی میکنم به آن رجوع میکنم تا باعث حیاتم شود و من یکی دو تا از این شعرها را که دوست میداشت در برگزیدهای که از کارهایم تهیه کرده بود در «هوای باغ نکردیم» به خود او تقدیم کردم یکی «حافظه بیخاطرات» و دیگری به اسم «لحظه را بشمار!» بعد از بازگشتن از سفر، برگزیده آماده شده بود و او مشغول نوشتن مقالهای شد که قرار بود بر آن بنویسد. برگزیده را به اسم «هوای باغ نکردیم»، انتشارات نوید شیراز زیر نظر «شاپور بنیاد» در سری «حلقه نیلوفری» بیرون آورد و مطلبی را که گلشیری براساس آن نوشته بود در کتابی به اسم «در ستایش شعر سکوت» توسط انتشارات نیلوفر بیرون آمد و گلشیری چند نسخه آن را برایم فرستاد و یکی را امضاء کرده بود و در تقدیمنامه آن نوشته بود: برای اوجی عزیز تا دایره کامل شود و من هم در نامهای این شعر کوتاه را برایش نوشتم و فرستادم: این همه راه آمده / ... ای به تماشای ما / دایره کامل شده است / بدر تمام است و / ماه! در همین ایام در سفری که به تهران داشتم ناهاری میهمانش شدم از فرودگاه یک راست به خانهاش رفتم حدود 10 صبح و 5 بعدازظهر بیرون آمدم، وقتی رسیدم فرزانه سر کار رفته بود و غزل و باربد در خانه بودند، هوشنگ مرتب سری به آنها میزد و سری هم به آبگوشتی که برای ناهار بار گذاشته بود، هنوز مشغول نوشتن «آئینههای دردار»اش بود نقشهای از اروپا پشت سرش به دیوار بود و میز ناهارخوری میز تحریرش، تکههایی از آن را حدود یک ساعتی برایم خواند تکههایی را که همه خواندهاید آن پائیز و آن پیادهروی و آن آب و آن برگها و آن... تکهای که یکپارچه شعر مطلق، هوشنگ شاعر بود و شعرشناس و شعر را رها کرد تا در قصههایش شعر بنویسد که نوشت و بعد من برایش چند شعر خواندم و بعد پسرش باربد را فرستاد یک نان سنگک گرفت و برگشت و بعدازظهر بود و ما ناهار آبگوشت خوردیم و من خوردم و با لذت خوردم و بعد بچههایش به مدرسه رفتند و بعد از ناهار چای آورد و سیگاری گیراند. او آن طرف میز ناهارخوری و من این طرف و او از گذشتههایش گفت و از پدرش و به خصوص از سرسختی و مقاومت مادرش و من هم از حوادثی که بعد از ازدواج از سر گذرانده بودم که برای اولین بار آنها را به زبان میآوردم آن هم برای او که گفت نوشتنی است و گفت اگر فرصت کنم آن را داستان میکنم و بعدش هم از دوستان گفت و از منتقدان و به خصوص خاطرهای را از منتقدی گفت، منتقد معروفی که رئالیسم اجتماعی را متر و معیار نقدهایش کرده بود و جز رئالیسم اجتماعی هیچ مکتب دیگری را قبول نداشت. گلشیری گفت با این حضرت روزی بحثمان شد ایشان به نوشتههای ساعدی حمله میکرد و میگفت «گاو» ساعدی مزخرف است. مگر در واقعیت میشود آدمی، گاو شود که ساعدی آن را نوشته است؟ که من گفتم بله که میشود. گفت کی؟ گفتم حضرت سرکار، جنابعالی! عصر شد فرزانه خانم از سر کار برگشت، یکی دو عکس با هوشنگ گرفتیم که فرزانه زحمتش را کشید و بعدش من خداحافظی کردم، فردا شبش میهمان خانم بهبهانی بودم دوستان را مثل همیشه جمع کرده بود یادم هست گلشیری، براهنی، جواد مجابی، عباس معروفی، صدیق تعریف و کلی کسان دیگر، دوستان شاعر شعر خواندند و هر کدام هم سه چهار تا، تا نوبت من رسید که شعری همراه نداشتم خانم بهبهانی چند تا از کتابهایم را آوردند و من جزء شعرهایی که خواندم یکی هم شعر «چه آوار سبزی» بود که هوشنگ در کتاب «در ستایش شعر سکوت» از آن تعریف کرده بود وقتی این شعر تمام شد آمد و مرا بوسید و بعد که شعرخوانی تمام شد، گفت: حالا نوبت ما قصهنویسها است. هر کدام از شما چند شعر خواندید ما هم میخواهیم هر کدام چندین قصه بخوانیم و همه خندیدیم و هیچ کس هم قصهای نخواند، هوشنگ رند بود و تیز و مجلس آرا زمان گذشت تا جریان امضاء اعلامیه 134 نویسنده پیش آمد و مشکلاتی که بعد از آن دامنگیر امضاءکنندگان شد. به طوری که عدهای امضاءخود را پس گرفتند، حتی پارهای از بزرگان و بعد برای آنهایی که امضاء خود را پس نگرفته بودند مشکلاتی پیش آمد، از جمله برای خود من، بعد از این جریان گلشیری در سفری با خانوادهاش به شیراز آمدند و شبی هم میهمان من بودند. «منصور کوشان» هم با خانوادهاش به شیراز آمده بود آن شب آنها هم بودند و دوستان شیرازی هم بودند، شام مفصلی دخترم ترتیب داده بود، گلشیری سر میز شام رو کرد به خانمش و گفت: یاد بگیر ما به آب نخودی اوجی را میهمن کردیم و حالا او... بعدش نوبت سفر به ارمنستان پیش آمد... مدتی بعد از این جریان کتاب «دل و دلدادگی» شهریار مندنیپور بیرون آمد. در یکی از تلفنهایی که به گلشیری داشتم راجع به آن پرسیدم گفت به خودش هم گفتهام و به خانم دانشور هم گفتهام که تکههایی از آن زیادی است و اگر آن تکهها برداشته شود شاهکار است و افزود به خانم دانشور هم گفتهام ولی این همشهری شما (خانم دانشور) با خنده میگوید تو خرده شیشه داری و به همشهری من حسودیت میشود و نمیخواهی کسی را در قصه بالاتر از خودت ببینی، بعد که با خانم دانشور تماس داشتم جریان را پرسیدم، حرفهای هوشنگ را تکرار کرد و گفت به او گفتهام که این طور نیست کل رمان «دل و دلدادگی» عالی است بیحذف کلمهای و گفت، گلشیری گفته است تو عجیب که وای همشهریهای خودت را داری و گفت به او گفتهام میخواهم درباره کارهای اوجی کتاب بنویسم، گلشیری گفته بود نگفتم هوای همشهریهای خودت را داری؟ خانم دانشور گفت به او گفتم تو که خودت راجع به اوجی کتاب نوشتهای دیگر چه میگویی؟ گلشیری آخرین سفرش را به آلمان کرد و برگشت، جایزه «اریش ماریا رمارک» را گرفته بود، به او تلفن کردم و تبریک گفتم، گفت جریانش را دادهام در «کارنامه» چاپ کنند که چاپ شد. اما تا آن جایی که یادم میآید، آخرین گفتوگوی من با او ایام عید 1379 بود، تبریک عیدی برایش فرستادم که بر آن با خطی خوش، خطاط نقاشی این شعر نیما را نوشته بود: تو را من چشم در راهم / گرم یادآوری یا نه / من از یادت نمیکاهم و بعد در صبح عید به او تلفن کردم. تبریک گفتم و بعد راجع به مرگ ناگهانی شاپور بنیاد پرسید و علت مرگ او و مصیبتهایی که بر او رفته بود که برایش مفصل توضیح دادم. با لهجه اصفهانیش گفت چقدر بدبیاری و نمیدانست و نمیدانستم که هنوز چند ماه نشده خودش نیز راهی دیاری میشود که رفتهاند، گشتهاند و برنگشتهاند. جریان بیماریش را که شنیدم به فرزانه تلفن کردم، گفت آبسه به مغزش رسیده با دارو ممکن است خشک شود. از حالش پرسیدم گفت در حال اغما است. به صبوری دعوتش کردم. سرانجام سپانلو تلفن کرد و جریان ایست مغزی او را گفت و قرار شد اگر خبری شد خبرم کند، صبح که شد یکی، دو ساعت صبر کردم بعد به خانم دانشور تلفن کردم، خودش تلفن را برداشت، جریان را برایش گفتم و از گلشیری پرسیدم. گفت خبر ندارم و گفت شاید خواستهاند رعایت حالم را بکنند که اطلاعی به من ندادهاند و گفت دیشب خواب دیدهام گلشیری مرده است و من سیاهپوش سر قبر او دارم سخنرانی میکنم. قرار شد تلفن کند و جریان را بپرسد و اگر خبری هست خبرم کند و آن روز، روز یکشنبه بود و 15 خرداد 1379، فردایش دوشنبه و 16 خرداد و من به داراب رفتم و دانشگاه، کلاس داشتیم. شب که برگشتم رادیو لندن صحبتهای گلشیری را سر مزار محمد مختاری گذاشته بود. بر زمین نشستم و دانستم که گلشیری هم رفته است درست همان حالی به من دست داد که در مرگ فروغ، مردی در اوج خلاقیت رفته بود، شیرمرد / آهن کوه / نویسندهای بیبدیل همدوش و همرتبه هدایت و همسن و سال من و الان 10 سال از رفتن او میگذرد تا کی نوبت من فرا رسد؟ تا کی؟
منصور اوجی
منبع: تجربه ش دوم ـ تیر 90، ص 24
|