شماره 106    |    2 اسفند 1391



راه بی‏بازگشت

زندگی‏نامه دکتر حسین شهید‌زاده 

معرفی کتاب: راه بی‏بازگشت
زیر عنوان: زندگی‌نامه همراه با تحلیل‌های مقطعی از وضع اجتماعی ایران (1360-1310)‏‏
نویسنده: دکتر حسین شهید‌زاده
نشر: اطلاعات
چاپ اول
قیمت پشت جلد: 5000 تومان
شمارگان: 2100 جلد

پژوهش‏گران حوزه تاریخ، در کنار انواع گوناگون منابع تاریخی، نگاه ویژه‌ای به خاطرات و خاطره‌نویسی دارند. علاوه بر انواع آثار مکتوب نظیر کتاب، مقالات، پایان نامه‌ها و نسخه‌های خطی و همچنین آثار غیرمکتوب، مانند: کتیبه‌ها، وقف نامه‌ها، سکه‏ها‏ و نظایر آن، خاطرات و خود سرگذشت‏نامه‌ها جایگاه مهمی در تبیین رویدادهای تاریخی دارند. كتاب 376 صفحه‌ای «راه بی‏بازگشت» که فاقد نمایه است، مجموعه خاطرات دكتر حسین شهید‌زاده (1389-1301) است كه سال‌های متمادی در عرصه سیاست و دیپلماسی مشغول به كار بوده و در شهرهای برن، پاریس، وین، مادرید و واتیكان در نمایندگی‌های سیاسی ایران خدمت نموده‌ است. اما مهمترین مقطع از زندگی سیاسی وی، سفارت ایشان در كشور عراق در سال‏های 55-1352 است كه در این دوره عهدنامه مرزی مشهور‌ به قرارداد 1975 الجزایر به امضا رسید و وی توانست در جریان عقد این قرارداد گوشه‌ای از توانایی‌های خود، به ویژه در حوزه حقوق بین‌الملل را، به اثبات برساند. شرح این دوران در کتاب وی با عنوان «ره‌آورد روزگار» ذکر شده است.(1)
وی در سال 1301 در شهر قم در خاندانی سرشناس و خوشنام متولد شد. جد پدری او مرحوم آیت‌الله شیخ محمدحسن نادی معروف به چهارمردانی بود که از روحانیون متنفذ قم در عهد ناصرالدین‏شاه و از مباحثان ‏و هم‏درسی‌های سیدجمال‌الدین اسدآبادی به شمار می‌رفت. جد مادری وی نیز مرحوم آیت‌الله‏العظمی حاج میرزامحمد قمی بود. شهیدزاده به رغم از دست دادن پدر در ایام طفولیت، موفق شد مدارج علمی را به ترتیب در دبیرستان حکیم نظامی قم، دانشگاه تهران و نهایتاً دانشگاه نوشاتل سوئیس با اخذ مدرک دکترای علوم سیاسی طی کند. سابقه نویسندگی شهیدزاده به دوران دانشجویی او در دهه 1320 ‏شمسی بازمی‌گردد. وی نخستین نوشته‌های خود را در روزنامه «صلح جهان»(2) به صاحب امتیازی و سردبیری دو برادر بزرگش به چاپ رساند. در سال 1328 نخستین کتاب وی که ترجمه‌ای از رمان «دو موپاسان» نویسنده شهیر فرانسوی بود با عنوان «رک کوچک یا شکنجه وجدان» روانه بازار شد.(3) کتاب «كار و بار خودمان» مجموعه داستان‌هاي كوتاه حسين شهيدزاده نیز توسط انتشارات البرز به چاپ رسيد.(4) آخرين اثر ترجمه شده وي، ويرايش جديد كتاب مهم و كلاسيك ژان‌ژاك شواليه با عنوان «كتاب‌هاي بزرگ سياسي از ماكياول تا روزگار كنوني» است.(5)
ورود او به عرصه سیاست و ماموریت‌های متعددی که در دستگاه دیپلماسی کشور برعهده داشت به ناچار وی را از فعالیت‏ها‏ی علمی و تالیف و ترجمه کتاب به دور ساخت. هرچند که در طول سال‏ها‏ی دهه 30 و 40 ‏شمسی کماکان با نشریات و مجلاتی چون مجله وزارت امورخارجه، خواندنی‌ها و آسمان آبی (به صاحب امتیازی مهدی یوسفی) همکاری داشت و گهگاه مقالاتی از خارج از کشور برای انتشار می‌فرستاد. آنچه برای علاقه‌مندان تاریخ معاصر ایران در دو کتاب «ره‌آورد روزگار و راه بی‏بازگشت» شهیدزاده شایسته توجه است، روابط ناسالم حاکم بر دستگاه دیپلماسی رژیم پهلوی و زدوبندهای رایج در عرصه سیاست خارجی است که کار را برای فرد مستقلی چون نویسنده، سخت و دشوار می‌کرد و نهایتاً به خانه نشینی زودهنگام او در اوج پختگی منجر می‌شود. در خاطرات وی، می‌توان به تلاش او برای مقابله با دزدی، ارتشاء، پارتی‌بازی و همچنین نفوذ فرقه بهایی را می‌توان مشاهده کرد. تلاش‌هایی که عموماً با شکست مواجه شده است.
شهیدزاده خود از دورانی که در اداره روابط فرهنگی وزارت امور خارجه مشغول به کار بوده به نیکی یاد می‌کند. از آن رو که در سال‌ها توانسته بود تا حدی به ذوق و علاقه اصلی خود، که کار فرهنگی و هنری بود، نزدیک شود. همکاری او با چهره‌های فرهنگی از جمله «نصرالله فلسفی، غلامعلی رعدی آذرخشی، ایرج پزشکزاد، ذبیح‌الها صفا، علی‏اصغر حکمت، محمدعلی جمالزاده، وحید مازندانی و غلامعلی سیار» که از سال‌های پیش هم برایش مطبوع بود، از عوامل اصلی تألیف کتاب وی بوده است. به این اسامی باید فهرست دیگری از جمله «شفیعی کدکنی، ایرج افشار، سیدعبدالله انوار، اصغر مهدوی، احسان نراقی، احمد اقتداری، محمدعلی اسلامی ندوشن، عبدالرضا هوشنگ مهدوی، فریدون مجلسی، ابراهیم تیموری، غلامحسین ابراهیمی دینانی، پرویز اتابکی و علی‏اصغر فقیهی» که با او ارتباط داشتند، را اضافه نمود.
دكتر شهیدزاده در مقدمه‌ كتابش می‌نویسد: «این كتاب داستان زندگی یك فرد عادی و گمنام از مردم یك شهر مذهبی و دور از جاذبه‌های تفریحی یا جهانگردی است؛ اما واقعیت‌هایی را در بردارد كه درعین سادگی و عادی بودن، ممكن است راه‏گشای زندگی شماری از مردم همدرد و هم‏رأی نویسنده كتاب قرارگیرد. هر سرگذشت، رنگ مخصوص به خود را دارد و به تعبیری می‌تواند جذاب و دل‌انگیز باشد؛ زیرا داستان واقعی است و هر داستان واقعی می‌تواند جنبه‌های عبرت‌انگیز و آموختنی در برداشته باشد، به ویژه اگر صاحب سرگذشت روزگار دشوار و پردردی را به دنبال بكشد. می‌گویند تمام خوشبختی‌ها شبیه‌ یكدیگر هستند، اما هر بدبختی رنگ مخصوص خود را دارد. بنابراین واقعیت، سرگذشت‌هایی كه بیانگر دشواری‌های راه پیموده شده زندگی هستند، رنگ خاص خود را دارند كه بسا ارزش خوانده شدن را دارند. نام كتاب را از آن جهت «راه بی‏بازگشت» گذاشتم كه معتقدم هیچ راهی بی‌بازگشت‏تر و جبران‏ناكردنی‌تر از سپری شدن عمر و زندگی نیست....»(6)
نکته شایان توجه آن که کتاب حاضر بر مبنای یادداشت‌هایی تنظیم‏شده که نویسنده سال‏ها‏ قبل به مرور زمان نوشته است. بنابراین چه بسا ممکن است قیاس‌ها و ارزشیابی‌هایی اجتماعی در آن شده باشد که با واقعیات در زمان حاضر قابل تطبیق و مقایسه نیست که این کیفیت، خود نوعی راهبری و آگاهی به تحول وضع اجتماعی ما در ادوار بعدی است و نباید مورد ایراد یا قضاوت شتابزده قرار گیرد.
وی در بخشی از کتاب خود که وضعیت اجتماعی ایران را ترسیم نموده است شخصیت رضاشاه را چنین شرح می‌دهد: «رضاشاه خیلی دلش می‌خواست ایران را به سبک و سیاق کمال آتاتورک به راه فرهنگ و فرنگی‏گری بیاندازد. او هم مثل همپالگی‌اش مصطفی کمال غافل از این حقیقت بود که تا وقتی زیربنای فرهنگی یک جامعه آمادگی نداشته باشد نمی‌توان ماهیت آن را عوض کرد. ما که از زمان رضاشاه تاکنون چندبار بنیاد ظاهر زندگی‌مان دگرگون شده و ‏جا دارد، راه و رسم معینی میان شرق و غرب پیدا نکرده باشیم، اما همان ترک‌ها که به گمان خودشان دارای ثبات وضع اجتماعی بودند و همچنان به دنبال آرمان‌های آتاتورک روان هستند، به مراتب وضعی آشفته‌تر و نابسامان‌تر از ما دارند. فرهنگ ملتی را با حرف و شعار نمی‌توان عوض کرد و به راه دیگری انداخت؛ لباس و کفش یا کلاه و یا آرایش مو را می توان تغییر داد اما باورها و گرایش‌های باطنی را با این حرف‌ها نمی‌توان دستخوش تحول نمود. چیزی که از همان دوران جوانی مرا آزار می‌داد، دست تطاولی بود که او به سوی ارزش‌های ملی و قومی خصوصاً بناهای دوران قاجاریه و سنت‌های اصیل ایرانی دراز کرد.(7)
نویسنده که در بخشی از کتاب به خاطرات دیدار با خواهرش پس از 9 ماه اشاره می‌کند، می‌نویسد: «به اتفاق خواهرم در آستانه‏ خانه‌اش با یک مرد روحانی جوان و خوش‏سیما روبرو شدیم که خواهرم مودبانه به او سلام کرد. این مرد، آقا روح‌الله آن زمان و امام خمینی(ره) بعدی بود که با خانواده‌اش در بیرونی خانه خواهرم به عنوان مستاجر زندگی می‌کرد. در آن روز ‏کسی چه می‌دانست که دست تقدیر چهل سال بعد بازهم مرا بر سر راه امام‌خمینی(ره) در اوضاع و احوالی خاص قرار خواهد دهد. در سال 1353 موقعی که به عنوان سفیر ایران در عراق منصوب شدم، امام خمینی(ره) در نجف به حالت تبعید بسر می‌برد. هرچند بنابر موانع شغلی نمی‌توانستم تماس مستقیم با امام(ره) برقرار کنم، به حکم روابط خانوادگی و احترامی که برای ایشان قائل بودم، از طریق کسانی که از نجف می‌آمدند و با سفارت تماس داشتند ارادتم را اظهار می‌کردم. تلاش‌های فراوانی هم برای التیام وضع به کار بردم که متاسفانه به علت کوته‌نظری و کوته‌فکری و حسادت ورزی اطرافیان شاه به نتیجه نرسید.»(8)
یکی از بخش‌های خواندنی کتاب خاطرات وی از محله‌ای در تهران است که وی در آن زندگی کرده است. خیابان کاخ در آن موقع در زمره محله‌های خوب شمال بوده و بسیاری از آدم‌های سرشناس یا آنها که سرشان به تنشان می ارزید، در آنجا زندگی داشتند. این محله سکنه و ترکیب جالب توجهی داشت. یک تبعه آلمانی که یک کلمه نه فارسی و نه آلمانی و نه هیچ زبان دیگری صحبت نمی‌کرد و هیچ‌کس نمی‌دانست که کارش چیست، از کجا زندگی‌اش می‌گذرد و اصلاً بنابر چه منظوری در ایران پیدایش شده است، توجه وی را به خود جلب کرده است. وی ویژگی‌های یک فرنگی تمام عیار را که پرطاقتی در برابر ناملایمات، کم‌حرفی، شکوه و شکایت نکردن‏ها‏ی مبالغه‌آمیز را در خود داشت، بر می‏شمرد. در همین بخش نویسنده به همسایگی با یکی از خوانندگان زن پیش از انقلاب و نقش وی در موسیقی ایران اشاره کرده است. از دیگر همسایگان وی زن و شوهر سالخورده از روسیه با روحیه‏ای تهاجمی بوده‏اند که این می‌تواند ناشی از خود بزرگ‏بینی آنها ‏و یا خودباختگی ما ایرانی‏ها‏ باشد.
وی ایام دوران دانشجویی خود را پس از سال 1322 چنین شرح می‌دهد: «مملکت تازه از زیر یوغ استبداد به درآمده، به آزادی رسیده، همه جا سخن از حق و حقوق مردم در میان بود و آشکار است دانشکده حقوق که در همه جای دنیا کانون این حرف‌هاست در چنین جوی، چه حال و هوایی داشت. هر روز در سرسرای تازه ساز و محل دانشکده هیاهویی برپا بود. میان چپ‌گرا و راست‌گرا، میان توده‌ای و طرفدار سرمایه‌داری، میان طرفدار کارگر و هواخواه کارفرما بحث و جدل و گاهی زدوخورد پیش می‌آمد؛ هم وضعی تماشایی بود و هم نارحت‏کننده؛ ناراحت‏کننده از این جهت که این جنجال‌ها گاهی سبب تعطیل شدن کلاس‌ها و به هم خوردن نظم دانشکده می‌شد. فضای باز سیاسی که پس از سقوط حکومت دیکتاتوری در کشور به وجود آمده و بند از زبان‌ها برداشته بود برای همه تازگی داشت. حرف‌هایی در انتقاد از دولت و حکومت زده می‌شد که پیش از آن کسی جرأت شنیدن آن را نداشت. چپ‌گرایی در میان دانشجویان بیش از همه گرایش‌ها طرفدار داشت و بیش از گرایش واقعی تظاهر به آن رایج بود. تظاهر به چپ‌گرایی نوعی مد روز و نشانه روشنفکری و با توده مردم در یک جهت قرارگرفتن به حساب می‌آمد.»(9)
شهیدزاده به عنوان یک دیپلمات جوان در اولین ماموریت سیاسی خود زمانی عازم برن (سوئیس) می‌شود در زمانی که دکتر مصدق از کار برکنار شده و حکومت کودتا به قدرت رسیده است. به گفته وی بسیاری از شیرمردانی که چشم و چراغ مملکت و الهام‏بخش روح وطن‌پرستی بودند به بند کشیده شده بودند و همین موضوع نوعی حالت یاس و پژمردگی در وی پدید آورده بود. وی در کتابش آغاز دوری از مادر سالخورده خود و شروع دلتنگی‌هارا به خوبی ترسیم کرده است. آغاز این مأموریت سیاسی فصل تازه‌ای در زندگی نویسنده گشوده است. از آن پس شهیدزاده به عنوان یک دیپلمات ایرانی تا بیست و هفت سال بعد یعنی تا سال 1359 و زمان کنار رفتن از خدمت دولت چند بار به ماموریت‌های مختلف اعزام شده است و خاطرات تلخ و شیرین اندوخته، اما شیرینی‌های آن از تلخی‌هایش بیشتر بود. وی این خاطرات را که بیاد می‌آورد گویی خواب و خیالی بیش نبوده است.
در این بخش وی به ظهور انقلاب اسلامی و تحولی عظیم بوجود آمده در وزارت خارجه اشاره می‌کند و مدعی می‌شود هیچ یک از سازمان‌های دولتی دستخوش چنین تغییرات وسیعی ‏نشدند. از کارمندان عالی‌رتبه پیشین، تقریباً هیچ کس در آن دستگاه باقی نماند، گروهی مشمول پاکسازی اداری شدند و گروهی پیش از موعد بازنشسته شدند و گروهی به علل گوناگون راه کشورهای اروپایی یا آمریکایی را در پیش گرفتند. عده زیادی هم بودند که چون به زعم خود ریگی بر کفش نداشتند در ایران باقی ماندند. داوری اینکه کدام یک از این گروه‏ها، راه درست‌تری در پیش گرفتند اظهار نظری دشوار است. اما نویسنده آنچه در سفرهای خارجی دریافت است اینکه حتی آنها که از رفاه و معیشت آبرومندی برخوردار هستند از دوری وطن رنج می‌برند و آرزوی روزی را دارند که فرصتی یا امکانی بیابند تا بوسه بر خاک ایران زنند.(10)
شهیدزاده دوران پس از انقلاب را چنین ادامه می‌دهد: «پس از تغییر اوضاع در ایران هیچ وقت اندیشه ترک این مرز و بوم به سرم راه نیافت. با زندگی محقر خود ساختم. روزها و دشواری‌های همراه با آنها را پشت سرگذاشتم. مدت کوتاهی برای رفع مشکلات زندگی فرزندان در یکی از شهرهای فرانسه رحل اقامت افکندم اما آن هم دوامی نیافت. تاب دوری از وطن و دلبستگی‏ها‏یم به آن را نیاوردم، بازگشتم و هر چه را خود داریم به جان و دل پذیرفتم، کهن جامه خود را به جامه عاریت دیگران ترجیح دادم و از آن خشنودم. من این دشت‌های وسیع بی‏کران، همین دشت‌های خشک و پوشیده از بوته‌های تیغ و گون، همین آفتاب تند، همین کم آبی و تشنگی زمین و گیاه و همین دشواری‌های زندگی را به دشت‌های سرسبز، به آب و هوای مطبوع، به رفاه و تنعم دیدار غربت ترجیح می‌دهم.»
دكتر شهيدزاده در نخستين ساعات اولين روز سال 1389 نقاب در چهره خاك پنهان كرد و در قبرستان شيخان قم، به خاك سپرده شد.


پانوشت‏ها‏:
1- کتاب «ره‌آورد روزگار»گزیده خاطرات دکتر حسین شهیدزاده همراه با نقدهای مقطعی از وضع سیاسی– دیپلماسی ایران در سال‌های پیش از انقلاب، در سال 1378 از سوی نشر البرز در 400 صفحه انتشار یافت.
2- روزنامۀ «صلح جهان» به صاحب امتیازی رضا فقیه‌زاده از جمله جرایدی است که با گرایش‌های مذهبی در سال 1327 شروع به کار کرد. از جمله نشریات کمتر شناخته شده که عمر کوتاهی داشت. بررسی‌ها نشان می‌دهد که انتشار این روزنامه پس از چهار شماره، به دلایل نامعلوم متوقف شده است. ترتیب انتشار آن هفتگی بوده و در واقع باید آن را هفته‌نامه نامید. شمارۀ اول آن در چهارم شهریور 1327 و شمارۀ 4 آن در 25 شهریور همان سال چاپ شده است. گردانندگان این نشریه جزو هیئت مروجین مذهب جعفری بودند. این تشکیلات، مجموعه‌ای از جمعیت‌های دینی بود که هر کدام نماینده‌ای از شخصیت‌های حوزوی یا دانشگاهی داشتند که با هدف تقویت اندیشه‌های دینی، جلسات هفتگی خود را هر جمعه برگزار می‌کردند. بنا بر اطلاعات موجود از جمله مصاحبه با محمدمهدی عبدخدایی، از اعضای جمعیت فداییان اسلام، حاج‌آقا رضا فقیه‌زاده ارتباط نزدیکی با شهید سیدمجتبی نواب‌صفوی داشته و مدت چند ماه، نواب صفوی در منزل ایشان پنهان شده بود. علاوه بر هیئت‌های مذهبی و جلسات سخنرانی که در منزل فقیه‌زاده برگزار می‌شد، این مکان محل رفت و آمد بسیاری از بزرگان و علما بود. رابطه نزدیک او با فداییان اسلام و عضویت او در تشکیلاتی با عنوان «هیئت مسلمانان مجاهد» نهایتاً منجر به دستگیری فقیه‌زاده شد. او که در ابتدا به بهانۀ ارتباط با سیدحسین امامی(1303 – 1327) در ماجرای قتل عبدالحسین هژیر به زندان و اعدام محکوم شده بود، در دادگاه شخصاً و بدون استفاده از وکیل، دفاع جانانه‌ای از خود به عمل آورد که سبب اثبات بی‌گناهی و آزادی او شد. (منبع: «حاج آقا رضا فقیه‌زاده و روزنامه صلح جهان، غلامرضا امیرخانی»، مطبوعات بهارستان، سال اول، شماره 2، زمستان 1390، صص 127-126)
3- ر.ک. کوچک یا شکنجه وجدان، دوموپاسان، تهران، عباس جهانگیری، 1328
4- كار و بار خودمان(مجموعه داستان‏ها‏ی طنزآمیز)، البرز، 1376
5- كتاب‌هاي بزرگ سياسي از ماكياول تا روزگار كنوني، ژان ژاک شوالی، امیرکبیر، 1389
6-راه بی‏بازگشت، دکتر حسین شهید زاده، انتشارات اطلاعات،1390،ص 14
7- همان، صص 78-79
8- همان، ص102
9- همان، صص 257-258
10- همان، ص 299

محمود فاضلی



http://www.ohwm.ir/show.php?id=1661
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.