شماره 104    |    18 بهمن 1391



برداشتي کوتاه از خاطرات حجت الاسلام غلامرضا اسدي از مبارزان دوران انقلاب

من آخرين نفربودم...

پس از تبعيد امام(ره) حرکت هاي پراکنده اي در برخي شهرها انجام شد. در مشهد در تابستان سال 1343 و در مسجد بالاسر، عده اي از طلبه هاي قم به بهانه دعاي توسل دور هم جمع مي شدند و ذکري و يادي از امام مي کردند. رژيم آن ها را دستگير کرد. شب هاي بعد به بهانه شست وشوي حرم، آب در آن مسجد  ريختند. در واقع طلبه ها براي زنده نگه داشتن آرمان امام و واقعه 42 خرداد، در فرصت هايي دور هم جمع مي شدند و مراسمي مي گرفتند. اما اگر طلبه اي در حوزه حرکتي مي کرد يا حرفي مي زد او را اخراج و شهريه اش را قطع مي کردند و هزار انگ از جمله تارک الصلوة و کمونيست به او مي زدند و او را تکفير مي کردند.

اتفاق افتاده بود که طلبه اي را گرفته بودند، خانواده اش به رياست حوزه و مدرسه نواب مراجعه مي کند و استمداد مي طلبد. جوابي که آن ها مي دهند اين است که ما در امور سياسي دخالت نمي کنيم. حتي اگر مردم عادي پي مي بردند که اين شخص با انقلابيون مرتبط است با او رفت وآمد نمي کردند. يادم هست در همان سال ها براي خواستگاري به منزلي رفته بودم که به سبب ارتباط با آيت ا... خامنه اي به من جواب منفي دادند. با اين حال چيزي از ارادت ما کم نشد. در مجالس درس ايشان و آيت ا... واعظ طبسي و مرحوم شهيد هاشمي نژاد حاضر مي شدم. بهانه ما طلاب براي اين تجمع درس و بحث بود. حوالي سال 1350 بود که بعد از يک سفر تبليغي به قم و بازگشت به مشهد بازداشت شدم. مرا به زندان لشکر بردند، سوله اي را که قبلا اصطبل بود به شکل حدود 20 سلول درآورده بودند، چند اتاق هم براي بازجويي و اين کارها داشت. در آن جا همه را وحشيانه شکنجه مي کردند. يادم هست زنداني را به تخت مي بستند و با کابل شلاقش مي زدند تا اقرار کند. با اين حال چون چيزي بروز ندادم بعد از ۳ ماه آزادم کردند. اما فعاليت هايم بيشتر شد.

اين بار موضوع کتاب ولايت فقيه حضرت امام، مرا به خود جلب کرده بود. به علت توزيع کتاب بازداشتم کردند. اين بار شکنجه وحشيانه تر بود. با کابل آن قدر به پاهايم زدند تا ناخن هايم افتاد، رويش را باند پيچيدند و باز روي همان باند شلاق مي زدند. وضعم آن قدر بحراني شده  بود که نمي توانستم تا ۳ هفته ايستاده نماز بخوانم. همان زمان بود که براي تحقير روحانيت ريش ما را مي تراشيدند و بعد به ما مي خنديدند.

يادم هست وقتي آيت ا... خامنه اي را به زندان لشکر آوردند، افسري که شيخ را از سيد تشخيص نمي داد، ريش هاي ايشان را تراشيد و بعد با خنده به ايشان گفت:« آقا شيخ، چطوري!؟» ايشان به آرامي در آينه نگاه کردند و به شکنجه گر گفتند:« خيلي خوشگل و زيبا شده ام، خُب حالا هدفتان چيست؟ اين ريش دوباره سبز مي شود، دوباره مي رويد.» و اين گونه در برابر تحقير آنان مقابله مي کردند و ضعف نشان نمي دادند.

يادم هست سيد عباس موسوي قوچاني را چنان زده بودند که به حالت مرگ کف سلول افتاده بود؛ حتي به او اجازه تطهير هم نداده بودند. جرمش اين بود که در فردوس، بالاي منبر گفته بود :« اي مردم بنده طاغوت نباشيد» حاج آقاي فرزانه و صادقي هم زير شکنجه بودند.

به دادگاه که رفتيم کل جريان محاکمه 15 دقيقه بيشتر طول نکشيد و بعد مرا به 4 سال زندان محکوم کردند. بعد از آزادي دوباره شروع کردم، اين بار وقتي مرا گرفتند ديگر سنگ تمام گذاشتند. به عنوان ناهار و شام کتک مي زدند و شکنجه مي کردند. موهاي سرو صورت را خشک مي تراشيدند تا اعتراف کنم چه فعاليت هايي داشته ام و اعلاميه و کتاب ها را از کجا آورده ام. همان روزها بود که تعداد زيادي از طلبه هاي مدرسه ميرزا جعفر را همراه با شهيد هاشمي نژاد و آيت ا... طبسي دستگير کرده بودند.

به هر حال دوباره به زندان مشهد رفتم. آن موقع در بند سياسي زندان گروه هاي مختلف جدا از هم فعال بودند و به اصطلاح «کمون» داشتند. شهيد هاشمي نژاد و آيت ا... طبسي و طلاب کمون روحانيت را تشکيل مي دادند، آقاي عسگراولادي و دوستانشان که عموما از بچه هاي موتلفه بودند، کمون عسگراولادي نام داشتند. منافقين که در جذب تازه واردها خيلي فعال بودند هم کمون خاص خود را داشتند، غير از اين ها مائوئيست هاي گروه توفان هم کموني جدا براي خودشان تدارک ديده بودند. در طول اين دوره سعي مي کرديم در محيط زندان مشکلي نباشد. بحث و درس برقرار بود. ورزش هم مي کرديم، يادم هست شهيد هاشمي نژاد تيم فوتبال داشت و من هم بسکتبال بازي مي کردم. در اين دوره بين ما مجاهدين خلق (منافقين) بحث هاي مفصلي صورت مي گرفت که از طرف ما بيشتر شهيد هاشمي نژاد وارد بحث با آن ها مي شد. شايد اين يکي از دلايلي بود که باعث شد بعدها به فکر ترور و شهادت ايشان بيفتند. خود من با ابريشم چي، از سران منافقين، بارها بحث کردم؛ اما فايده نداشت. اين بود که ما از آن ها فاصله گرفتيم. از سال 1356 کم کم زندانيان روحاني آزاد شدند، ابتدا آيت ا... واعظ طبسي و بعد شهيد هاشمي نژاد، اما من نفر آخر بودم، واقعيت اين است که من آخرين زنداني بند سياسي مشهدبودم که آزاد شدم.

* برگرفته از مصاحبه هاي تاريخ شفاهي مديريت اسناد و مطبوعات آستان قدس رضوي

نورالدين حسين سنابادي عزيز

منبع: خراسان رضوي - مورخ سه‌شنبه 1391/11/17 شماره انتشار 18334


http://www.ohwm.ir/show.php?id=1642
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.