گفتوگو با محمود طلوعی سردبیر مجله خواندنیها
اشاره:
دنیای روزنامه و روزنامهنگاری و این آخرها نویسندگی برای دانشجوی سال اول رشته پزشکی با یک مثال شروع و تا به امروز رسید. محمود طلوعی جوان در سال 1327 شمسی رفته بود که پزشکی بخواند اما یک روزنامهنگار قدیمی به او یادآوری کرد از هر هزار نفر یک نفر دکتر میشود اما از هر ده هزار نفر شاید یک نویسنده پیدا شود. پندی که بهانه شد تا پزشکی و علم تشریح و کالبدشکافی آن در سال اول را با آن بوی عجیب و تهوعآورش رها و به دنیای ادبیات و شعر و نویسندگی پر بکشد که در دنیای روزنامه و قلم زدن ماندگار شد و ریشه زد و به امروز رسید. زمانی که با پیرمرد همصحبت شدم از خاطرات یک عمر سردبیری در مجله پرتیراژ خواندنیها و درگیریهایش با علیاصغر امیرانی مدیرمسؤول و صاحب امتیاز آن گفت. در پایان هم اشاره داشت دیگر دلش برای بازگشت به دنیای روزنامهنگاری تنگ نشده و بیشتر دلمشغول نوشتن کتابهای جدید است. از طلوعی آثاری چون پدر و پسر، بازیگران عصر پهلوی، چهره و یادها منتشر شده است.
چطور شد با مقوله روزنامه و روزنامهنویسی آشنا شدید؟
این خودش بحث مفصلی دارد. خیلی هم عجیب است. شما از هر نویسنده و روزنامهنگاری که سؤال کنی چطور نویسنده شدی احتمالاً جواب میدهد با مطالعه و نوشتن مکرر به اینجا رسیده اما من از همان موقع با تفسیر سیاسی آشنا و با نوشتن تفسیر سیاسی هم کارم را شروع کردم.
بیشتر توضیح میدهید؟
پدر من تحصیل کرده روسیه و در شهر میانه دندانپزشک بود. زمان جنگ جهانی دوم بود. علاقه زیادی به اخبار داشت و تنها منبع خبر روزنامه بود. در آن سالها دو روزنامه ایران و اطلاعات منتشر میشد. پدرم به این رانندههای گاراژ شهر سپرده بود از تهران روزنامه میآورردند و من تمام خبرهای سیاسی را برایش با صدای بلند میخواندم و همین بهانهای شد تا من به سوی اخبار سیاسی بروم.
اشاره کردید روزنامه منبع کسب خبر بود، رادیو نیامده بود؟
رادیو سال 1319 تازه تأسیس شد که ما آن سال در تهران نبودیم. خانواده من حوالی 1319 به بعد به تهران آمد و قبل از آن در میانه بودیم. رادیو هم در اوایل کار یک کالای لوکس بود و هنوز وارد خانه نشده بود. بعدها که رادیو به خانهها آمد یادمه رادیوی بزرگ زیمنس خریده بودیم.
سال 1319 که به تهران مهاجرت کردید چند سالتان بود؟
من متولد سال 1309 در شهر میانه هستم و در ده سالگی به تهران آمدیم.
بعد چی شد؟
در سال 1319 به تهران آمدیم و این رویه خواندن روزنامه برای پدر ادامه دشت تا سال 1322 که ایشان فوت کردند. بعد از آن سرپرستی خانواده به عهده برادر بزرگترم افتاد که آن موقع به حزب توده رفت و آمد داشت و طبیعتاً باعث جذب من هم به آن سو شد.
همچنان هم به مسائل سیاسی و تفسیر سیاسی علاقه داشتید؟
همانطور که گفتم تا سال 1322 همچنان اخبار سیاسی روزنامهها را برای پدر میخواندم. یک نکته دیگر هم مربوط به دوران تحصیل در دبیرستان فیروزکوهی تهران است. اینکه یک دبیر انشا داشتیم به نام عباس دیوشلی که به جای درس انشا و موضوعات درسی علم بهتر است یا ثروت دنبال مسائل سیاسی بود و از بچهها میخواست درباره مسائل سیاسی روز انشا بنویسند. انشای من مورد توجه او بود و همیشه میخواست که از روی انشاهایم کپی نوشته و در اختیار دیگر بچهها هم بگذارم. تمام این مسائل و همینطور بیعدالتیهای اجتماعی باعث شد من به سمت حزب توده بروم.
اما شما سن و سالی برای عضویت در حزب توده نداشتید؟
بحث سن و سال نبود. حزب توده در آن سالها (24 ـ 23) هنوز ممنوع و زیرزمینی نشده و ماجرای ترور شاه و شاخه نظامی افسران به وجود نیامده بود. برای همین فعالیت آن آزاد و کلوپی را برای ردههای سنی دبیرستانی ایجاد کرده بود که خود من به کلوپ حزب توده رفت و آمد داشتم و از روزنامههای فرانسوی مطلب ترجمه میکردم.
چطور وارد دنیای ترجمه شدید؟
من در دبیرستان زبان فرانسه میخواندم و برای همین با کمک دیکسیونر مطالب را ترجمه میکردم. البته کار راحتی نبود. از لحاظ جملهبندی هم چون اخبار روزنامهای را هر روز میخواندم با جملهبندی و تنظیم خبر تا حدودی آشنا و خیلی راحت متون را آماده میکردم، بیآنکه بدانم در حال تبدیل شدن به یک نویسنده سیاسی به سبک یک روزنامهنگار هستم.
در سال 1319 به تهران آمدید و خیلی زود به زندگی آن خو کرده و عضوی از آن شدید. تهران دهه بیست چه شکلی بود؟
اتفاقاً یک کتاب در این باره نوشتم که تهران براثر گذشت زمان و وقایعی که در آن رخ داده چه تغییراتی داشته. تهران دهه بیست از شمال به خیابان تخت جمشید منتهی میشد که خاکی بود. اسم این کتاب را تهران در آینه زمان گذاشتم. تهرانی که بازار و خیابان ری و حسنآباد مرکز آن بود. این بلوار کشاورز آب کرج بود که مردم برای تفریح به آنجا میرفتند. این سفارت آمریکا در وسط بیابان بود خیابان ولیعصر که امروز نمیشود در آن رفت از بلوار کشاورز به بالا خلوت بود و پرنده در آن پر نمیزد.
این کار ترجمه تا کجا ادامه داشت؟
این نوشتنها و ترجمهها به کار در روزنامه رهبر، روزنامه ارگانی حزب توده ختم شد که همانجا با بزرگانی چون ابراهیم گلستان و صادق هدایت هم آشنا شدم. گلستان یکی از سردبیران این روزنامه بود. یکبار هم یک سری مقاله درباره چین در شش شماره چاپ زدم که به صورت کتاب در آمد. خود سازمان حزب توده و انتشارات وابسته به آن چاپش کرد.
قبل از اینکه این بحث را ادامه دهید اشاره داشتید که عباس دیوشلی دبیر انشار به جای درس انشا و بحث درباره مسائل درسی بیشتر به مسائل سیاسی توجه داشت و شاگردان را هم تشویق میکرد.
به هر حال فضای جامعه این جوری حکم میکرد. زمان جنگ بود. ایران اشغال شده بود. یک جورهایی سر همه برای مسائل سیاسی درد میکردو بیشتر همکلاسیها تشویق میکردند که جذب مسائل سیاسی یا حزب توده شویم.
تفریحات آن سالها به چه صورت بود؟
از رادیو و تلویزیون که خبری نبود. سینما فراگیر نشده بود. تنها تفریح، مطالعه کتاب و مجله بود. تفریح به آن معنا وجود نداشت.
چطور شد از حزب توده بیرون آمدید؟
اول برادرم بیرون آمد و بعد برای اینکه من هم گرفتار نشده و به خاطر بیرون آمدن او از حزب اذیت نشوم خواهش کرد که بیرون بیایم تا مشکلی ایجاد نشود. البته مرامنامه حزب توده در روی کاغذ جاذبههای زیادی برای محرومان داشت اما در عمل در خدمت سیاستهای همسایه شمالی بود، همان زمانها بود که بحث انشعاب خلیل ملکی هم پیش آمد و در پی آن ترور نافرجام شاه جلوی دانشگاه در سال 1327 حزب توده را غیرقانونی کرد.
بعد از آن چه کار کردید؟
سال 1327 بود که به سوی خواندنیها رفتم. آن موقعها در چهارراه یوسفآباد یک مغازه بود که نشریات خارجی را عرضه میکرد. در یک روزنامه فرانسوی مقالهای درباره ترور شاه دیدم که حرفهای جدیدی میزد. آن را خریده و ترجمه کردم. مطلب را برای دکتر عسگری در مجله خواندنیها بردم. دکتر عسگری سردبیر مجله بود. مطلب را گرفت و خواند. گفت برو یک هفته دیگر بیا جواب بگیر. دو سه روز بعد دیدم مطلب را در خواندنیها در همان صفحات اول چاپ کردهاند. بلافاصله به مجله رفتم که ماجرای ملاقات اولم با امیرانی پیش آمد.
آیا امیرانی در اوایل کار با خواندنیها بود؟
بله اوایل کار امیرانی بود. وقتی او را ملاقات کردم پیشنهاد کرد با هزینه خواندنیها مجلات و روزنامههای خارجی را بگیرم و ترجمه کنم. پیشنهاد داد برای هر صفحه ده تومان میدهد. ده صفحه هم مطلب خواست که من ترجمه کرده و بردم. شب عید سال 1328 بود. صد تومان دستمزد دادند که هیچوقت آن را فراموش نمیکنم.
این پول را چه کار کردید؟
پول قابل توجهی بود. نیمی را به برادرم دادم و نصف دیگر خرج خودم شد.
درس و تحصیلات به کجا رسید؟
همان سال من در کنکور پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم اما آن را ادامه نداده و به سراغ ادبیات رفتم. آنهایی که پزشکی خواندهاند میدانند سال اول اسکلتشناسی و استخوانشناسی است. پروفسور حکیم استاد ما بود و من به صورت منظم به کلاسها نمیرفتم. برنامه تشریح و کالبدشکافی هم بود که به جنازهها مواد میزدند که متعفن نشود. یک بوی بدی داشت. همان ترم اول نمره نیاورده و قیدش را زدم. یادمه که در همان روزها با محمدحسن فریپور روزنامه «صدای مردم» هم کار ترجمه میکردم. او به من گفت از هر هزار نفر یک نفر دکتر میشود اما معلوم نیست از ده هزار نفر یک نویسنده پیدا شود. تمام اینها و تنبلی خودم دست به دست داد تا پزشکی را رها کرده و به روزنامهنویسی بپردازم که هیچوقت هم پشیمان نشدم.
خواندنیها را میگفتید.
امیرانی دنبال مجلهای با عنوان ریدرز دایجت ایران بود. خواندنیها را آن اوایل در قطع جیبی چاپ میکرد. او کار را در روزنامه اطلاعات یاد گرفته و برای خودش مستقل شده بود. تمام مطالب خواندنیها از نشریات دیگر بود و زمانی که من سردبیر آن شدم یک سری نویسنده مانند ذبیحاله منصوری، خسرو شاهانی و حبیباله شاملویی اضافه شدند و تولید داشتیم. البته دوستان دیگر هم بودند. استاد باستانی پاریزی هم بود.
قبل از شما چه کسانی سردبیر بودند؟
دکتر عسگری بود که بعدها مجله ادبی خوشه را منتشر کرد، این عسگری با خرج خواندنیها به فرانسه رفت تا روزنامهنگاری بخواند و برگردد. یک مدرک دندانپزشکی هم گرفت که باعث عصبانیت امیرانی شد و اخراجش کرد. عسگری که به فرانسه رفت مسعود برزین آمد. کریم روشنیان بود. نصراله شیفته و ایرج نبوی به همراه من که بالاترین سابقه را من داشتم. ده سال سردبیر مجله بودم. از سال 1330 تا 1334 بود. دو سال رفتم امید ایران دوباره برگشتم. از 36 تا 1340 شمسی دوباره سردبیر بودم.
قبل از سردبیری چه کار میکردید؟
9 صفحه اول مجله با من بود. سردبیرها از صفحه ده به بعد سردبیر مجله بودند. در این نه صفحه من اخبار مطبوعات، ایران در مطبوعات بینالملل، شایعات، بررسی مطبوعات جهان و تفسیر سیاسی روز را مینوشتم. بعدها خود امیرانی هم سرمقاله را با عنوان «بدون روتوش» مینوشت که خیلی معروف و مشهور بود.
چرا خواندنیها این همه با تغییر سردبیر روبهرو میشد؟
برای اینکه امیرانی به همه سوءظن داشت و به مشکل برمیخورد. تنها سردبیری که مشکل نداشت من بودم که کارم را با تمام قوا و به بهترین نحو انجام میدادم. بعد از من هم به خاطر سابقه دوستی امیرانی با علم و دشمنی آنها با هویدا دو سردبیر را به خواندنیها تحمیل کردند که لطمات بعدی را به این مجله زدند.
دهه سی آغاز روزنامهنویسی حرفهای است. آیا به این حرف اعتقاد دارید؟
کاملاً همینطور است. در این دهه مجلاتی چون تهرانمصور، سپید و سیاه، روشنفکر، امید ایران و فردوسی با شکل و شمایل سیاسی جدید منتشر شدند که تعریف جدیدی از روزنامهنگاری بود. خود خواندنیها برای اولین بار در تاریخ مطبوعات با جلد رنگی منتشر شد که تا آن روز نداشتیم.
اشاره کردید در یک دوره هم با «امید ایران» همکاری داشتید.
در سالهای 1334 تا 1336 سردبیر این مجله بودم و برای اولینبار اشعار فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی را من در امید ایران چاپ کردم. یادمه یک شب شماره مخصوص عید را در تیراژ ده هزار تا چاپ و آماده توزیع کرده بودیم که سر و کله محرمعلی خان سانسورچی آن زمان مطبوعات پیدا شد. مجله یک روز زودتر برای بازبینی رفته و مشکلی نداشت اما محرمعلی خان آمد و گفت دستور است دو صفحه کم شود. شعر فرخی یزدی بود. تا صبح در حیاط چاپخانه مشغول کنند آن دو صفحه و بستهبندی مجله بودیم. خود محرمعلی خان هم بالای سرمان ایستاده بود.
آن شعر یادتان هست؟
یک مقاله مربوط به فرخی یزدی بود که با این بیت شروع میشد.
جانم به فدای آن که پیش دشمن / تسلیم نمود جان و تسلیم نشد.
اشاره به همکاران خود در خواندنیها داشتید؟
به غیر از آن دوستان که نام بردم دکتر باستانی پاریزی در دوران دانشجویی با ما کار میکرد. احمد شاملو و احمد سروش هم بودند که قصه شب رادیو را مینوشتند. ذبیحاله منصوری هم از سال 1330 تا 1358 بعد از انقلاب با خواندنیها بود اما هیچگاه به ثروت نرسید در حالی که خیلیها با کتابهای او ثروتمند شدند. منصوری با یک سند محضری تمام حق و حقوق نوشتههایش را به امیرانی و خواندنیها داده بود و چیزی عایدش نشد.
تیراژ خواندنیها چطور بود؟
تیراژ مجله از من در سال 32 و محاکمه مصدق به 40 هزار (چهل هزار) هم رسید. امیرانی با زاهدی رابطه داشت و برای همین متن کامل محاکمه مصدق در اختیار خواندنیها بود. یادمه تیراژ سایر نشریات در آن زمان بین سه تا پنج هزار تا بود اما خواندنیها چهل هزار تا فروش رفت.
خسرو شاهانی را از کجا آوردید؟
مرحوم خسرو شاهانی در روزنامه جهان مطالب طنز مینوشت. در کیهان هم بود. امیرانی گفت او را پیدا کن و بیاور که آوردیم. شاهانی در خواندنیها صفحه «در کارگاه نمدمالی» را راه انداخت و مطالب طنز مینوشت.
داستان سانسور به چه صورت بود؟
داستان سانسور مطبوعات، اول در سازمان امنیت شکل گرفت و بعدها به دایره مطبوعات وزارت اطلاعات و جهانگردی آن زمان منتقل شد. یک هژبر کیانی رئیس این قسمت بود اما همه مطبوعاتیها محرمعلی خان را میشناختند. یک روز جلوتر میآمد و مطالب را میدید.
خط قرمزها چه بود؟
دربار و دولت بود. درباره دربار که مطلقاً هیچی نوشته نمیشد اما به دولت انتقاد میشد که همین انتقاد گیر میکرد و مشکل ایجاد میشد. البته اکثر سردبیران مطالب بودار را میدانستند که شاید گیر کند و برای همین مطلب جایگزین داشتیم که در صورت سانسور مطلب اصلی آنها را جایگزین میکردیم. یک خاطره جالب از این هژبر کیانی دارم.
تعریف میکنید؟
این جانب سرهنگ هژبر کیانی مسؤول مطبوعات در ساواک بود. چند بار جلوی انتشار مجله یا توزیع آن را به خاطر مطالب بودار به قول خودش میگرفت. بعدها که برکنار شد یک روز در جریان زلزله بوئینزهرا به خواندنیها آمد که آقا پتوهای شیر و خورشید برای زلزلهزدگان گم میشود و نمینویسید. ظاهراً دارای امتیازاتی در آن منطقه بود و میخواست با این کارها زندهاش کند. در جواب گفتم: جناب کیانی جانشین شما اجازه چاپ این مطاب را نمیدهد! دمش را گذاشت روی کولش و رفت تا بداند چه سیستمی را پایهگذاری کرده که امروز به ضرر خودش است.
ظاهراً از سردبیری خواندنیها به نمایندگی مجلس هم رسیدید.
من بعد از خواندنیها به درخواست جمشید آموزگار به وزارت دارایی رفته و مدیرکل روابط عمومی این سازمان شدم. در روابط عمومی کمک زیادی به آموزگار کردم. رابطه او با مطبوعات حسنه بود. همان روزها شایعه بود که شاید آموزگار نخستوزیر شود. برای همین بعدها فهمیدم یکی از دوستان را مأمور کرده من را از آموزگار دور کند. همان وقت بود که مسأله وکالت مجلس و نمایندگی شهر زادگاهم میانه پیش آمد. اولش قبول نمیکردم. گفتم از تهران کاندیدا میشوم. سالهای سال بود که از میانه آمده و کسی را نمیشناختم. اواسط دهه چهل بود. یک سال تعطیلات نوروز به میانه رفتم و با استقبال مسؤولان شهر و سفارشهای آنها که به شهر کمک کنم نماینده میانه شده و به مجلس راه یافتم که یک دوره چهارساله بود و بعد از آن به خاطر فضولیهای ذاتی روزنامهنگاری برای چهار سال بعد رد صلاحیت شدم.
بعد از آن چه کار کردید؟
در همان دوران نمایندگی مجلس امتیاز یک مجله به نام مسائل جهان را گرفتم که یک مجله تخصصی در مسائل بینالمللی و مطالب خارجی درباره ایران بود. انتشار این مجله تا سال 1357 ادامه داشت. از لحاظ اداری هم دوباره به دارایی برگشتم و در کمیسیونها مشغول به کار بودم.
دیگر به خواندنیها برنگشتید؟
نه دیگر برنگشتم. بعد از من مدتی حسین سرافراز آمد که او هم به تهرانمصور رفت و پس از او سردبیران دولتی لوشانی و شعبانی به امیرانی تحمیل شدند.
مسائل جهان چه شد؟
بعد از انقلاب تمام وکیلان مجلس ممنوعالکار و ممنوعالانتشار شدند و امتیاز لغو شد.
تفاوت مطبوعات امروز و دیروز را در چه میدانید؟
الآن تکنولوژی بهتر شده. گاهی اوقات در روزنامه شرق محمد قوچانی را که میدیدم متوجه تفاوت میشدم. الآن اینترنت یک منبع است آن موقع خودمان دنبال خبر بودیم. خواندنیها اول بار کاغذ کلاسه را آورد. جلد رنگی داشت اما با این حال ضعف تکنیک بود. الآن خیلی بهتر شده.
فکر میکنید چرا در مجلس رد صلاحیت شدید؟
برای اینکه به لایحه بودجه هوشنگ انصاری که بعدها وزیر نفت شد اعتراض داشتم. عضو کمیسیون بودجه بودم و اینها دنبال راهکاری برای لفت و لیس خود بودند که من مخالفت میکردم. برای اضافه کردن به مساعده بازنشسته با ورقه رأی میگرفتند اما در این جور مواقع بدون حساب و کتاب باید رد میشد. مخالفت کردم ردم کردند. بعدها شنیدم گفتهاند طلوعی زیاد فضولی میکند.
در این ده سال که با امیرانی کار کردید خاطره خاصی از او دارید؟
او آدم متضادی بود اما عاشق کارش و خواندنیها بود. ببینید یک آدمهایی مثل مصباحزاده یا صفیپور روزنامهنگار نبودند و بیشتر دنبال تجارت بودند. آدمهایی مثل عباس مسعودی و امیرانی تمام عشقشان کار و روزنامه و مجلههایشان بود. امیرانی را یک جا نوشتم که دو تا وصیتنامه دارد. یکی برای خانواده نوشته و یکی هم در دو صفحه برای خوانندگان خواندنیها که نشان میدهد این آدم عاشق کارش بود.
آخرین دیدار یادتان هست؟
هیچوقت یادم نمیرود. بعد از انقلاب بود. مجلهاش را گرفته بودند و از تیراژه افتاده بود. کسی آن را نمیخرید و تعطیل شده بود. نویسنده نداشت. یک دوستی اظهار علاقه کرد که سرمایه بگذارد و دوباره خواندنیها چاپ شود. رفتتم به دیدن امیرانی در برج سامان در بلوار کشاورز که آنجا زندگی میکرد. قبل از اینکه صحبت شروع شود داشت با تلفن صحبت میکرد. صدای آنور خط که به تصور من زاهدی بود گفت چرا نمیآیی؟ امیرانی جواب داد: بیایم که چه شود. خواندنیها را چه کار کنم. این دیدار آخر بود.
بعد از آن چه کار کردید؟
در دوران بیکاری خاطرات دو سفیر آمریکا و انگلیس ـ سالیوان و پارسونز ـ را با نام معاصر محمود مشرقی چاپ کردم. ارشاد گفته بود ما که میدانیم مشرق کیست. لااقل با نام خودش کار کند که پدر و پسر را نوشتم که تا به امروز نایاب است. آخرین کار هم تهران در آینه مطبوعات است. بازیگران عصر پهلوی هم در سه جلد نایاب است.
جالبترین خاطره دوران کاریتان چیست؟
حوادث زیادی در زمان ما رخ داد. از پرتاب سفینه آپولو 11 و نخستین مسافر کره ماه که من در آن زمان به عنوان تنها روزنامهنگار ایرانی در ناسا حضور داشتم و شاهد این صحنهها بودم.
آیا تصمیم به نوشتن کتاب جدیدی هم دارید؟
حواسم پیش نوشتن یک کتاب درباره تاریخسازان است. استیو جابز شرکت اپل یا بنیانگذاران فیسبوک کار بزرگی کردند و نقش خود را در تاریخ دارند و دوست دارم درباره این تاریخسازان بنویسم.
ایرج باباحاجی
منبع: تجربه، ش 6، آذر 1389، ص 155