کتاب «امید علیه امید»، نوشتۀ نادژدا مندیلشتام، اولین بار درسال 1970 چاپ و منتشر شد. عنوان کتاب اشاره ای است به معنای واژه نادژدا که در زبان روسی«امید» معنا می دهد. نادژدا همسر اوسیپ مندیلشتام(1938ـ1891) شاعر سرشناس روسیه بود. او دراین کتاب خاطرات خود را از زندگی با اوسیپ در فاصله 1934 تا 1938 باز می گوید. اوسیپ مندیلشتام که شاعری را از سال 1907 آغاز کرده بود و با شاعران بزرگی هم چون آنا آخماتووا و مارینا تسوتایوا روابط نزدیکی داشت، هیچ گاه نتوانست با حکومت کمونیستی شوروی کنار بیاید. او چند صباحی پس از به قدرت رسیدن بلشویکها در یکی از شعرهایش لنین را به «سوگلی اکتبر که در تدارک یوغ قساوت و خباثت برای ما است» تشبیه کرد. سرانجام مندیلشتام به جرم سرودن شعر هجوآمیزی دربارۀ استالین، در شب سیزدهم می 1934 در آپارتمان مسکونی اش در مسکو و در حضور مهمانش آنا آخماتووا بازداشت شد. در صفحاتی که می خوانید، نادژدا شرح کامل این بازداشت و پیامدهای بعدی آن را ارائه کرده است. نادژدا پس از مرگ همسرش، در راستای یک سنت ارزشمند روسی، به عنوان بیوۀ شاعر وظیفۀ حفظ و حراست از سروده ها و نوشته های باقیمانده از شوهرش را برعهده گرفت و تا پایان عمر در همین مسیر گام برداشت.
نادژدا سرانجام در اواخر سال 1980 دراتاق کوچکی در مسکو در رختخواب درگذشت. آن چه می خوانید بخشی از کتاب «امید علیه» است که به زودی توسط نشر ثالث منتشر خواهد شد.
شب می
اوسیپ مندیلشتام پس از سیلی زدن به صورت آلکسی تولستوی(1)، بلافاصله به مسکو بازگشت.(2) او از اینجا [مسکو] هرروز به آخماتووا(3) در لنینگراد زنگ می زد و از او می خواست که زودتر به مسکو بیاید. آخماتووا دودل و عصبانی بود. او بلیط مسکورا خرید و چمدانش را بست. پونین(4)، شوهر نابغه اما تندخوی آخماتووا، موقعی که او را کنار پنچجره غرق درتفکر دید از او پرسید:«آیا داری دعا می کنی که این دفعه به خیر بگذرد؟» این پونین بود که در حین دیدارشان از گالری نقاشی ترتیاکف به آخماتووا گفته بود:« حالا خواهیم دید که آنها چگونه، تو را روی سکوی اعدام خواهند برد.» این حرف پونین دست مایه ای شد برای این شعر آخماتووا:
«وبعدها که ماشین نعش کش در تاریک و روشن روز در برف ناپدید می شود... سوریکف (5) دیوانه آخرین سفرم را چگونه ترسیم خواهد کرد؟»
اما مقدر نبود که آخرین سفر آخماتووا این گونه باشد. پونین، با آن صورت منقبض شده از تیک عصبی اش، عادت داشت به آخماتووا بگوید« آنها تو را نگه داشته اند برای آخر آخر.» اما آنها تا آخر آخر او را ندیده گرفتند و هرگز بازداشتش نکردند. در عوض، آخماتووا همیشه در آخرین سفرهای دیگران ـ از جمله سفر پایانی پونین(6) ـ حضور داشت و بدرقه شان می کرد.
لف گومیلیوف(7)، پسر آخماتووا، برای استقبال از مادرش به ایستگاه قطار رفت ـ لف در آن زمان در خانۀ ما در مسکو اقامت داشت. محول کردن چنین وظیفۀ ساده ای به لف کار نادرستی بود. او نتوانست مادرش را در ایستگاه قطار پیدا کند. آخماتووا از این بابت خیلی عصبانی شد. این از آن نوع اتفاق هایی نبود که آخماتووا به آن عادت داشته باشد. او درآن سال (1934) بارها به دیدن ما آمده و همیشه نیز خود مندیلشتام در ایستگاه قطار به استقبالش رفته بود. مندیلشتام عادت داشت تا به محض دیدن آخماتووا با تعریف انواع لطیفه ها او را سرگرم کند. آخماتووا به خاطر آورد که یک بار مندیلشتام عصبانی از بابت تأخیر قطار به او گفته بود: «چرا تو همان سرعتی سفر میکنی که آنا کارنینا(8) سفر میکرد. ویک بار دیگر گفته بود: «چرا تو مثل غواصها لباس پوشیده ای؟» ـ هوا در لنینگراد بارانی بود و آخماتووا یک بارانی پلاستیکی با چکمه و کلاه پوشیده بود، اما در مسکو خورشید می درخشید و هوا بسیار گرم بود. هر زمان که آنها یکدیگر را می دیدند مثل بچه ها، مثل ایام قدیم در « انجمن شاعران»(9)، ذوق می کردند و گرم گفتگو باهم می شدند.من عادت داشتم سرشان فریاد بزنم«بس کنید، من نمی توانم با یک چنین آدم های وراجی زندگی کنم!» اما این بار، در می 1934، آنها هیچ دل و دماغی برای شاد بودند نداشتند.
روز با کندی جانکاهی به درازا کشید. اول شب سرو کلۀ داوید برودسکی (10) مترجم پیدا شد. او به خانۀ ما آمده بود تا برای ساعتهای مدید در آنجا بماند. ما در خانه هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم و مندیلشتام بیرون رفت تا سعی کند از همسایه ها چیزی برای شام آخماتووا گیر بیاورد. ما امیدوار بودیم که بوردسکی خسته شود و برود، اما نه، او به شتاب دنبال سر مندیلشتام راه افتاد و پس از مدتی همراه مندیلشتام برگشت. مندیلشتام موفق شده بود یک تخم مرغ از همسایه ها گیر بیاورد. برودسکی دوباره در صندلی نشست و به خواند شعرهایی از شاعران محبوبش،اسلوچفسکی(11) و پالونسکی (12) ادامه داد( هیچ چیزی دربارۀ شاعران روسی و فرانسوی نبود که او نداند). بوردسکی همین طور پشت سر هم شعر می خواند، جملات قصار تعریف کرد و یاد گذشته ها کرد. فقط پس از نیمه شب بود که ما فهمیدیم چرا او این چنین مزاحممان شده بود.
هرزمان که آخماتووا به دیدنمان می آمد، در آشپزخانۀ کوچکمان می ماند. گاز هنوز لوله کشی نشده بود و من هر زمان که آخماتووا پیشمان می آمد شام و ناهارمان ـ یا بهتر بگویم: به اصطلاح شام و ناهارمان ـ را روی بخاری نفتی داخل راهرو می پختم. ما به افتخار مهمانمان یک پارچۀ مشمایی روی اجاق آشپزخانه می انداختیم تا ظاهر یک میز را به خودش بگیرد. ما اسم آشپزخانه را «محراب» گذاشته بودیم و دلیل این نامگذاری هم حرفهای ولادیمیر ناربوت(13) بود که به محض دیدن آخماتووا در آشپزخانه به او گفته بود: «این جا چه کار می کنی؟ شبیه بتی شده ای که آن را در محراب بت پرستان گذاشته باشند! چرا به دیدن کسان دیگری نمی روی که در خانه هایشان حداقل جای مناسبی برای نشستن داشته باشی؟» در آن شب می 1934 من و آخماتووا به داخل« محراب» پناه برده و مندیلشتام را در چنگ برودسکی عاشق شعر تک و تنها گذاشته بودیم. ناگهان حدود ساعت یک صبح، صدای ضربات محکم و تندی را که بر در آپارتمان زده می شد شنیدیم . من گفتم«آمده اند اوسیپ را ببرند» و رفتم که در را باز کنم.
چند نفر که اورکتهای شخصی پوشیده بودند پشت در ایستاده بودندـ به نظر تعدادشان خیلی زیادتر می آمد. برای فقط یک لحظه، کورسویی از امید داشتم که این آدم ها مأموران پلیس مخفی نیستند ـ چشمم متوجه یونیفورم هایی که آنا در زیر اورکتهایشان پوشیده بودند نشده بود. در واقع، اورکتهایی از این نوع برای خودش نوعی یونیفرم به حساب می آمد، هر چند که مقصود آنها از پوشیدن این اورکتها پنهان کردن شغل و حرفه شان از انظار عمومی بود؛ درست مثل مأموران اوخرانا[پلیس مخفی تزاری] که اورکتهای سبز رنگ می پوشیدند. اما من تا آن زمان خبر نداشتم که این اورکتها را فقط مأموران پلیس مخفی می پوشند. همۀ امیدهایم به محض این که مهمانان ناخوانده قدم به داخل خانه گذاشتند ناپدید شد.
من انتظار داشتم که آنها خطاب به من بگویند «حال شما چطور است؟» یا«این آپارتمان اوسیپ مندیلشتام است» یا جملاتی مثل این. تصورم این بود که هر بازدید کننده ای که قصد ورود به داخل خانه ای را دارد باید ابتدا به کسی که در را باز کرده جملاتی از این نوع را بگوید تا وی اجازه دهد آنها داخل خانه اش شوند. اما بازدیدگنندگان شبانۀ آن دوران ماـ به گمانم، مثل مأموران پلیس مخفی هر جای دیگری در دنیاـ تاب و تحمل چنین آداب و رسومی را نداشتند.
آنها بی هیچ کلمه ای و بی هیچ تعللی، اما بسیار سریع و ماهران از برابرم گذشتند( بدون این که هلم بدهند)و آپارتمان ناگهان پراز آدم هایی شد که به سرعت به دقت مشغول بازرسی بدنی ما بودند تا مطمئن شوند که ما در جیب هایمان یا در زیر لباس هایمان اسلحه پنهان نکرده ایم. بعد به نوبت به بررسی اوراق شناسایی مان رسید.
زمانی که مأموران به داخل آپارتمان ریختند، مندیلشتام از اتاق بیرون آمد و خطاب به آنها گفت «دنبال من آمده اید؟» یکی از مأموران، که قد کوتاهی داشت، با آنچه می توانست یک لبخند خفیف بر چهره اش باشد نگاهی به مندیلشتام کرد و گفت «اوراق شناسایی ات؟» مندیلشتام اوراق را از جیبش در آورد و به او داد. مأمور پس از احراز هویت مندیلشتام برگۀ بازداشت او را به دستش داد. مندیلشتام برگه را خواند و سرش را تکان داد.
مأموران پلیس مخفی اسم این هجوم ناگهانی به خانۀ مردم را «عملیات شبانه» گذاشته بودند. بعدها فهمیدم که همۀ آنها جدا اعتقاد داشتند که در حین چنین مواجهه هایی با نیروهای اوپوزیسیون همواره در معرض خطر جانی قرار دارند. آنها برای این که به خودشان روحیه بدهند برای هم دیگر قصه های رومانتیکی دربارۀ خطرات موجود در این نوع هجوم های شبانه تعریف می کردند. من خودم یک بار از دهان دختر یک مأمور معروف چکا[پلیس مخفی]، که در سال 1937 به شهرت رسیده بود، داستانی دربازۀ ایساک بابل(14) شنیدم که خیلی جالب بود. او نقل می کرد که چگونه«ایساک بابل به هنگام دستگیری اش دست به مقاومت زده و یکی از مأموران را جدا مجروح کرده بود» او چنین داستانهایی را نقل می کرد تا نگرانی خودش را از بابت شرکت پدر مهربان و خانواده دوستش در «عملیات شبانه» ابراز کند. پدرش عاشق بچه ها و حیوانات بود؛ او همیشه در خانه گربه ای را روی زانوهایش می نشاند و آن را ناز و نوازش می کرد.
او به دخترش گفته بود که او هرگز نباید اعتراف کند که کار نادرستی انجام داده است و در این جور مواقع همیشه باید«نه» بگوید و هیچ اشتباهی را هم به گردن نگیرد. این مرد خانواده دوست با گربه ای روی زانوها هرگز نمی توانست آن آدمهایی را ببخشد که وی بازجویی شان کرده همه اتهامات انتسابی را پذیرفته بودند. دختر در حالی که سعی داشت لحن صدای پدرش را تقلید کند می پرسید «آخر چرا باید اونها یک همچین کاری بکنند؟ فقط فکر کنید که اونها با این کارشان برای خودشان و برای ما چه دردسرهایی که درست نمی کنند!» منظور او از «ما» همۀ آنهایی بودکه شبانه با برگه های بازداشت در دست به خانه های مردم ریخته، متهمین را بازجویی کرده و حکم بازداشتشان را به دست آنها داده، و سپس اوقات فراغتشان را با گفتن داستانهایی دربارۀ خطرات جانی ای که شغلشان برای آنها دارد سپری کرده بودند. هرزمان که چنین داستانهایی را میشنوم به یاد سوراخی در جمجمۀ ایساک بابل، آن مرد پیشانی بلند هوشمند و محتاط، می افتم که احتمالا هرگز در طول عمرش حتی یک بار هم تپانچه ای را در دستش نگرفته بود.
وآن طوری به داخل آپارتمان های خفه و مفلوکشان هجوم می آوردند که انگار دارند به لانه های سارقان یا آزمایشگاههای محرمانه ای حمله می کنند که در آنها آدمهای نقاب دار مشغول ساختن دینامیت و آماده سازی خودشان برای مقاومت مسلحانه هستند. آنها در شب 13 می 1934 به سراغمان آمدند. آنها پس از بازرسی بدنی ما و بررسی اوراق شناسایی مان و کسب اطمینان از این که هیچ مقاومت مسلحانه ای درکار نخواهد بود، حکم بازداشت را ارائه کردند و سپس مشغول تفتیش آپارتمان شدند. برودسکی تلپی خودش را توی صندلی انداخت و بدون این که هیچ حرکتی بکند همانجا جا خوش کرد، در این حالت شبیه یک مجسمۀ چوبی متعلق به یک قبیلۀ وحشی شده بود. چهره اش عصبانی و ناراحت می نمود و نفس نفس می زد و خس خس می کرد. فرصتی پیش آمد تا با برودسکی صحبت کوتاهی بکنم؛ گر چه کار خطرناکی بود. از او خواستم که به داخل اتاق برود و از بین کتابهای کتابخانۀ مندیلشتام چند تا کتاب انتخاب کند تا او همراه خودش به زندان ببرد. برودسکی بی ادبانه جواب داد:«بگذار خود مندیلشتام این کار را بکند» و دوباره شروع کرد به خس خس کردن. نزدیکی های صبح، که ما سرانجام اجازه یافته بودیم آزادانه درآپارتمان حرکت کنیم و مأموران خستۀ پلیس مخفی حتی دیگر کنجکاوانه مارا نگاه نمی کردند آن گونه که ما نگاهشان می کردیم، برودسکی ناگهان تکانی به خودش داد مثل بچه مدرسه ای ها دستش را بالا برد و از مأموران اجازه خواست که به توالت برود.مأموری که ریاست گروه تفتیش را بر عهده داشت نگاه حقارت باری به برودسکی کرد و سپس گفت« تو می توانی به خانه ات بروی.» برودسکی متعجبانه پرسید«چی؟» رئیس گروه حرفش را تکرار کرد و سپس به او پشت کرد. پلیس مخفی دل خوشی از وردستان غیر حکومتی اش [سیویل ها] نداشت . برودسکی بی هیچ شک و شبهه ای یکی از همین وردستان بود که دستور داست از اول شب در خانۀ ما باشد تا مبادا ما به محض شنیدن صدای در، کاغذها و دست نوشته هایمان را از بین ببریم.
مصادره
مندیلشتام اغلب تکه ای از شعر خلبنیکف(15) را تکرار می کرد :« چه چیز عظیمی است کلانتری، آن جا که من با حکومت قرار ملاقات دارم.» اما خلبنیکف به چیز معصومانه تری فکر می کرده ـ فقط یک بررسی معمولی از اوراق شناسایی یک آوارۀ ولگرد، شکل تقریبا سنتی ملاقات میان حکومت و شاعر. قرار ملاقات ما با حکومت در سطح متفاوت تر و بسیار بالاتری انجام می شد. مهمانان ناخواندۀ ما در تطابق اکید با روال معمولشان، بی هیچ حرف و درنگی مشغول تقسیم نقش ها در بین خودشان شدند. آنها کلا پنج نفر بودندـ سه مأمور و دو شاهد به اصطلاح شخصی. دو شاهد به محض ورود به خانه مان توی صندلی های داخل راهرو ولو شدند و به تدریج به خواب رفتند. سه سال بعد، در 1937، آنها، بی هیچ شکی، از فرط خستگی فورا به خواب می رفتند صدای خرو پفشان بلند می شد. هیچ کس نمی دانست که بر اساس کدام مادۀ قانونی به ما این حق داده شده بود که در برابر دیدگان عموم دستگیر شویم. این «حق» اگر برای فرد دستگیر شده هیچ فایده ای نداشت، حداقل برای حکومت این فایده را داشت که ادعا کند هیچ دستگیری ای بدون رعایت دقیق رویه های قانونی انجام نمی شود و هیچ کس هرگز نمی تواند ادعا کند که هیچ فردی در دل شب در غیاب شاهدان و بدون ارائۀ حکم بازداشت، ربوده یاناپدید شده است. چنین مفاهیم حقوقی ای حقیقتا جای تقدیر و سپاس داشت!
حضور داشتن به عنوان یک شاهد در زمان دستگیری افراد، تقریبا به یک شغل تبدیل شده بود. در هر مجتمع بزرگ مسکونی، دو شاهد حرفه ای وجود داشت که مأموران پلیس مخفی کمی قبل از آغاز دستگیری شان، آنها را از خواب بیدار می کردند و همراه خودشان به خانۀ فردی که قرار بود دستگیر شدن می بردند. در شهرستان ها برای هرخیابان یا محله، دو شاهد حرفه ای وجود داشت که منظما از وجودشان استفاده می شد. این افراد دارای یک زندگی دو گانه بودند؛ کار در روز به عنوان تعمیر کار یا دربان یا لوله کش(لابد برای همین است که شیرهای آب خانه های ما در شوروی همیشه چکه می کند!) و کار در شب به عنوان«شاهد» جماعت مذکور مجبور بودند غالب اوقات، بر حسب ضرورت، تا صبح در خانۀ فرد متهم بیدار بمانند و «شاهد» تفتیش خانۀ وی و سرانجام دستگیری اش باشند. دستمزد این آدمها از محل شارژی که ما برای حفظ و نگهداری ساختمان پرداخت می کردیم تأمین می شد؛ هر چند که نمی دانم میزان دستمزد آنها برای کارشبانه شان چقدر بود و چگونه محاسبه می شد.
مسن ترین مأمور در بین مأمورانی که به خانۀ ما هجوم آورده بودند مشغول تفتیش محتویات صندوقی شد که ما کاغذهایمان را درآن نگهداری میکردیم. همزمان دو مأمور جوانتر مشغول جستجو در جاهای دیگر شدند. طرز تفتیش آنها به قدری ناشیانه بود که باعث تعجب آدم می شد. آنها در راستای اجرای دستورالعمل هایشان، همۀ جاهایی را که یک آدم خیلی زرنگ ممکن بود اسناد محرمانه اش را درآن جا مخفی کند می گشتند:آنها هر کتابی را از قفسه کتابخانه بیرون می کشیدند، لای برگهایش را می کاویدند و زیر چشمی به داخل عطف کتاب نگاه می کردند و شیرازۀ آن را از هم می دریدند. آنها میز تحریر را حسابی بررسی کردند تا مبادا کشوهای مخفی ای داشته باشد. زیر و داخل تشکها و متکاها نیز از جمله جاهایی بود که آنها به دقت تفتیش کردند و اما یک دست نوشتۀ افتاده شده بر کف اتاق هرگز توجه آنها را به خود جلب نمی کرد. بهترین راه برای پنهان کردن هر دست نوشته ای این بود که آن را مستقیما روی میز ناهار خوری، درست مقابل چشمهایشان بگذاری!
من یکی از مأموران را، که جوانی با گونه های پف آلود بود و لبخند مسخره ای هم به صورتش داشت، هنوز به یاد دارم. او موقع تفتیش کتابها از شیرازه بندی های قدیمی و مستحکم آنها تعریف تمجید می کرد و مدام به ما می گفت که نباید این قدر سیگار بکشیم چون برای سلامتیمان ضرر دارد. او در عوض، از جیب شلوار یونیفرمش جعبۀ کوچکی بیرون آورد و از داخل آن چند آبنبات سفت به ما داد. حالا در (1970) من یک آشنای خوب دارم که نویسنده و کارمند« اتحادیه نویسندگان شوروی» است. این مرد که درکار جمع آوری کتاب های قدیمی و عرضۀ این کتابها ـ از قبیل چاپ اول آثار ساشا کورنی(16) و سوریانین(17)ـ در دست دوم فروشی هاست هنوز هر وقت مرا می بیند از داخل جعبه کوچکی که آن را از جیب شلوار شیک و خوش دوختش در می آورد به من آبنبات سفت می دهد. شلوارش هم به راستی فوق العاده است چون آن را به صورت سفارشی برایش در خیاط خانۀ مخصوص اعضای«اتحادیۀ نویسندگان شوروی» دوخته اند. این حضرت آقا در دهۀ سی میلادی شغل کم اهمیتی در تشکیلات پلیس مخفی شوروی داشت، و سپس توانست ترتیبی دهد که به خوبی و خوشی نویسنده شود. این دو تصوی در ذهنم با یک دیگر قاطی می شوند:نویسندۀ پیر اواخر دهۀ پنجاه و مأمور جوان پلیس مخفی اواسط دهۀ سی. انگار آن مرد جوانی که علاقۀ بسیار زیادی به آبنبات سفت داشت شغلش را عوض کرده و در دنیای اطراف خودش ارتقای جایگاه پیدا کرده است: او حالا لباس شخصی می پوشد، و هم چنان مثل سابق از جیبش آبنبات سفت بیرون می آورد و به من می دهد.
این ژست تقدیم آبنبات در بسیاری دیگر از خانه های دستگیرشدگان در حین عملیات تفتیش و دستگیری تکرار می شد. آیا این هم، مثل تکنیک ورود به خانه، بررسی اوراق شناسایی، بازرسی بدنی و تفتیش خانه، بخشی از رسم و رسوم پلیس مخفی بود؟ شیوه بازداشتها با رعایت دقیق همۀ جزئیات انجام می شد و کاملا متفاوت با شیوۀ آشفتۀ بازداشت ها در روزهای آغازین انقلاب و در حین جنگ های داخلی(18) بود. برایم دشوار است که بگویم کدام یک از این دو بدتر بود.
مسن ترین مأموران، آدم لاغر قد کوتاه و ساکتی با موهای لخت بود که روی صندوق حاوی کاغذها چمباتمه زده و مشغول کند و کاو در آن بود. او به آرامی، با حوصلۀ بسیار و خیلی سنجیده کار می کرد. پلیس مخفی احتمالا مأموران تحصیل کردۀ خودش را که در بخش مرتبط با امور ادبی کار می کردند سراغ ما فرستاده بود. این مأموران ظاهرا در ادارۀ سوم کار می کردند؛ هر چند که آشنای آبنباتی من حالا قسم می خورد که ادارۀ مسئول برای آدمهایی مثل ما، یا ادارۀ دوم بوده یا ادارۀ چهارم. گرچه این یک مورد جزئی است، اما در دورۀ استالین روز حفظ تمایزهای مدیریتی از رژیم تزاری سابق خیلی تأکید می شد؛ رژیمی که در زمان تزار نیکالای اول اسم تشکیلات پلیس مخفی اش«بخش سوم» بود.
رئیس مأموران پس از بررسی دقیق هر تکه کاغذ، یا آن را روی صندلی پرت می کرد یا کف زمین.کاغذهای روی صندلی که لحظه لحظه انبوه تر می شدند کاغذهایی بودند که قرار بود مصادره شوند.از روی کاغذهای مصادره شده، می شد به طور کلی حدس زد که دلیل بازداشت مندیلشتام از چه نوعی است، و من به همین خاطر به رئیس مأموران پیشنهاد کردم که او را در خواند دست خط ناخوانای مندیلشتام و مشخص کردن تاریخ نگارش هر نوشته کمک کنم. من با ارائه چنین پیشنهادی سعی داشتم برخی از دست نوشته ها را تا آنجا که ممکن است از خطر مصادره و نابودی نجات دهم. برای مثال، شعر بلندی از پیاست(19) و همین طور ترجمه های مندیلشتام از پتراکه(20) در داخل صندوق بود که مایل بودم آنها را نجات دهم. همۀ ما متوجه شدیم که رئیس مأموران علاقه مند به دست نوشته های اشعاری است که مندیلشتام در سالهای اخیر سروده است. او دست نوشتۀ شعر «گرگ»(21) را به مندیلشتام نشان داد در حالی که اخم کرده بود، آن را از آغاز تا پایان ، با صدای آهسته خواند. او سپس دست نوشته های شعری را از صندوق بیرون آورد که مندیلشتام دربارۀ یک مدیر مجتمع مسکونی نوشته بود؛ مدیری که ساز موسیقی یکی از موجرین را به دلیل این که وی ساز خود را خلاف مقررات ساختمان به صدا درآورده بود می شکند. مأمور پلیس مخفی پس از خواندن شعر، در حالی که داشت آن را روی صندلی می انداخت، با نگاهی مات و مبهوت از مندیلشتام پرسید« این دیگه چیه؟» مندیلشتام جواب داد« واقعا این دیگه چیه؟» والله خودم هم نمی دونم دربارۀ چیه!»
تفاوت کلی بین دوره های قبل از بعد از 1937 را می توان در ذات و سرشت دو تفتیش خانگی ای که ما از سر گذراندیم مشاهده کرد. آنها در سال 1938 اصلا وقت خودشان را برای یافتن و بررسی کردن کاغذها تلف نمی کردند. هم چنین در این دوره به نظر نمی رسید که مأموران پلیس مخفی حتی از شغل و حرفۀ آدمی که برای بازداشتش اعزام شده بودند با خبر باشند. سال 1938 که مندیلشتام برای بار دوم دستگیر شد. مأموران، خیلی ساده، تشکها را زیرو رو کردند و بعد کل دست نوشته هایی را که در خانه وجود داشت، توی گونی ریختند و سپس آن را به همراه مندیلشتام با خودشان بردند. کل این عملیات بیست دقیقه هم طول نکشید. اما آنها در سال 1934 از نیمه های شب تا صبح زود در خانۀ ما مشغول تفتیش و جمع آوری اسناد و مدارک بودند.
در هر دو مورد، مأموران پلیس مخفی موقعی که دیدند من دارم ساک زندان مندیلشتام را آماده می کنم، از سر مزاح( وشاید هم در راستای دستورالعملهایی که داشتند) به من گفتند: « چرا این قدر ترش می کنی؟ نکند داری فکر می کنی که شوهرت مدتهای طولانی پیش ما باقی خواهد ماند؟ اونها فقط یک گپ کوچولویی با او می زنند و بعد هم می گذارند بیاید خانه.»
اینها تنها یادگار دورۀ «انسان گرایی متعالی» در دهۀ بیست و اوایل دهۀ سی بود. در زمستان 1937، مندیلشتام هنگام خواند مقاله ای در روزنامه که در آن یاگودا(22) [رئیس سابق پلیس مخفی شوروی] ظاهرا به خاطر« تبدیل کردن اردوگاههای کار اجباری به محلهای استراحت» مورد حمله قرار گرفته بود، گفت: «من نمی دانستم که ما در چنگال چنین انسان دوستان کبیری گرفتار بودیم.
آن تخم مرغی که برای شام آخماتووا تهیه شده بود دست نخورده روی میز باقی ماند. همه برادر مندیلشتام که اخیرا از لینینگراد آمده بود، نیز حضور داشت ـ در اتاق ها قدم می زدند و با هم صحبت می کردند و سعی داشتند که به آن آدمهایی که مشغول کند وکاو در متعلقاتمان بودند، هیچ توجهی نکنند. ناگهان آخماتووا گفت مندیلشتام باید قبل از رفتنش چیزی بخورد، و او تخم مرغ آب پز را به مندیلشتام داد تا آن را بخورد. مندیلشتام پشت میز نشست، تخم مرغ را پوست کند، مقداری نمک رویش پاشید و آن را خورد.
دو کپه کاغذ روی صندلی و کف اتاق همچنان داشت انبوه تر می شد. ما سعی داشتیم که پا روی کاغذهای ریخته شده بر کف اتاق نگذاریم اما بازدیدکنندگان شبانۀ ما هیچ اهمیتی به این موضوع نمی دادند. آنها خیلی راحت روی کاغذها راه می رفتند و لگد مالشان می کردند. خیلی تأسف می خورم که در بین کاغذهای به سرقت رفته توسط بیوۀ روداکف (23) دست نوشته های شعرهای اولیه مندیلشتام وجود داشت که ما آنها را از دست دادیم. این دست نوشته ها جزو کاغذهای پرت شده روی کف اتاق بودند و لذا از مصادره پلیس مخفی در امان ماندند؛ هر چند که همگی آنها مزین به نقش نگارهای پویتن های نظامی بودند. من به قدری برای این کاغذها ارزش قائل بودم که آنها را به امانت نزد کسی سپردم که تصور میکردم کاغذهای ما در دستانش امنتر از هر جای دیگری است.این فرد، روداکف بود که به خاطر علاقه اش به من و مندیلشتام، به تبعیدگاه ما در وارونژ(24) آمده و یک سال و نیم پیش ما مانده بود؛ جایی که ما هر تکه از نانمان را با او قسمت می کردیم زیرا او هیچ راهی برای امرار معاش نداشت. زمانی که روداکف به لینینگراد برگشت، عهده دار مسؤولیت حفظ یادداشتها و دست نوشته های گومیلیوف(25) هم شد.
آخماتووا انبوهی از اسناد شوهر مرحومش [گومیلیوف] را بار یک سورتمه کرده و به خانۀ روداکف برده بود زیرا او هم تصور می کرد که برای نگهداری اسنادش هیچ جایی امن تر از خانۀ روداکف نیست. نه آخماتووا نه من دیگر هرگز رنگ کاغذهایمان را ندیدیم. آخماتووا زمانی که زنده بود هرازگاه خبرهایی دربار خرید و فروش نامه های گومیلیوف در بازار سیاه می شنید. اینها همان نامه هایی بودد که گومیلیوف به آخماتووا نوشته و آخماتووا بعدا آنها را به امانت نزد روداکف سپرده بود.
گومیلیوف عادت داشت به مندیلشتام بگوید:« اوسیپ، من به تو غبطه می خورم، تو در یک اتاق زیر شیروانی [در نهایت آرامش] خواهی مرد.» هر دوی آنها تا این هنگام اشعار پیش گویانه ای دربارۀ سرنوشت یکدیگر نوشته بودند، اما هیچکدام آنها مایل نبودند که به درستی این پیش گویی ها باور داشته باشند. آنها با فکر کردن به ایدۀ فرانسوی ها دربارۀ حوادثی که برای شاعران بدشگون رخ خواهد داد، تسلی خاطر پیدا می کردند. اما جدای از همۀ این ها، یک شاعر، انسانی است مثل هر انسان دیگری. او آدمی است که باید زندگی خود را به عادی ترین شکل ممکن، به شیوه ای که برای دوره زمانه اش معمولی ترین شیوه باشد، به پایان ببرد و با سرنوشتی مواجه شود که هر کس دیگری انتظار آن را دارد. شاعر نه شکوه و زرق و برق یک سرنوشت ویژه را می خواهد نه هیجان و دلهرۀ آن را. او فقط مسیر ساده ای را برای رفتن می خواهد؛ مسیری که در طول آن، همۀ اعضای «گله به جلو رانده می شوند» مرگ در اتاق زیر شیروانی برای ما نبود.
درزمان کارزار دفاع از ساکو(26) و انزتی(27) ـ زمانی که ما در تزار سکوئه سلو(28) زندگی می کردیم ـ مندیلشتام از طریق یکی از اهالی کلیسا پیامی به روحانیون ارشد کلیسای ارتدوکس روسی فرستاد و به آنها پیشنهاد کرد که کلیسای ارتدوکس هم باید به سازماندهی یک کارزار اعتراضی در مخالفت با اعدام این دو آنارشیست آمریکایی ایتالیای تبار بکند. جواب بلافاصله داده شد:کلیسا مایل است که در دفاع از این دو مرد، آشکارا سخن بگوید به شرطی که مندیلشتام هم قول بدهد که در صورت بروز اتفاق مشابهی برای کشیشهای روسی، کارزار اعتراضی مشابهی را سازماندهی کند.(29) مندیلشتام حرف خود را پس گرفت و به شکست خودش اذعان کرد. این یکی از اولین درسهایی بود که او در آن روزهایی که سعی داشت خودش را با شرایط روز تطبیق بدهد یاد گرفت.
زمانی که صبح روز چهاردهم می فرا رسید، همۀ مهمانان، دعوت شده و دعوت نشده، رفتند و من آخماتووا را در آپارتمان خالی ای که همۀ نشانه های غارت و چپاول شب پیش را در خود داشت، تنها گذاشتند. فکر میکنم ما فقط روبه روی هم نشسته بودیم بدون این که هیچ حرفی باهم بزنیم. در هر حال ما به رختخواب نرفتیم، و هرگز به ذهنمان خطور نکرد که چای درست بکنیم . ما منتظر ساعتی بودیم که بتوانیم ساختمان را بدون جلب توجه کسی ترک بکنیم.چرا این اتفاق افتاده بود؟ به کجا و به کی می توانستیم مراجعه کنیم؟ زندگی ادامه پیدا کرد. اکر مرا به خاطر بیان این استعارۀ ادبی ببخشید، ما یک کمی شبیه«دختران مغروق»(30) شده بودیم ـ می گویم ببخشید زیرا خداوند شاهد است که در آن لحظات به تنها چیزی که فکر نمی کردیم ادبیات بود.
پانویس ها:
1- Alexei Tolstoy (1945ـ1882)؛ شاعر، نمایشنامه نویس، روزنامه نگار و نویسنده رمان تاریخی «پطر اول». نویسندۀ مورد علاقۀ استالین معروف به کنت سرخ.ـ م.
2- ماجرای سیلی زدن، از یک مهمانی در آپارتمان مندیلشتام ها در مسکو آغاز شد. در جریان مهمانی، سرگئی بارودین رمان نویس به خانم مندیلشتام توهین کرد. قضیه سپس در «دادگاه شرف» نویسندگان شوروی به ریاست آلکسی تولستوی مطرح شد اما تولستوی به جای بارودین، مندیلشتام ها را مقصر عنوان کرد. در پی این موضوع، مندیلشتام در مواجهه ای که در دفتر انتشارات نویسندگان در لنینیگراد با تولستوی داشت، در حضور شش هفت نویسنده دیگر سیلی ای بر گوش او نواخت. عده ای هم نظر داشتن تولستوی زنباره، به همسر جوان مندیلشتام را دلیل سیلی زدن مندیلشتام بر گونۀ تولستوی ذکر کرده اند.م.
3- Anna Akhmatova (1966ـ1889)؛ شاعر بزرگ روس، متولد اودسا، که بیشتر زندگی اش را در لنینگراد سپری کرد. سه بار ازدواج کرد. دو شوهرش و همین طور تنها فرزند پسرش از جمله قربانیان نظام شوروی بودند. همیشه تحت نظر پلیس مخفی بود اما هیچ وقت دستگیر نشد. او رابطۀ دوستانۀ بسیار نزدیکی با اوسیپ مندیلشتام و همسرش داشت.م.
4-Nikolai Punin(1971ـ1900)؛ مورخ منتقد هنری و همکار منتقد مایاکوفسکی در نشریۀ «آپولون» . پونین شوهر سوم آنا آخماتووا بود.م.
5- Vasili Surikov(1916ـ 1848)؛ نقاش روسی ای که تابلوی نقاشی«صبح اعدام استرلتزی » او خیلی معروف است.م.
6- در 26 اوت 1949 بازداشت و به اردوگاه کار اجباری منتقل شد.م.
7-Lev Gumilev(1992ـ1912)؛ پسر نیکلای گومیلیوف و آنا آخماتووا؛ مورخ و شرق شناس. ابتدا در سال 1934 و سپس در سال 1937 دستگیر شد. در حین جنگ جهانی دوم آزاد شد و به جبهه رفت. او در سال 1949 دستگیر شد و تا سال 1956 در اردوگاه کار اجباری به سربرد.م.
8- نام شخصیت اصلی کتاب آناکارنینای لئون تولستوی؛ کتابی که هم مندیلشتام و هم آخماتووا از آن بدشان می آمد.م.
9- «انجمن شاعران» جایی بود که شاعران آکمئیست در آن جمع می شدند این انجمن در سال 1912 توسط نیکالای کومیلیوف بنا گذاشته شده بود و مندیلشتام و آخماتووا از اعضای معروف آن بودند.هدف آنها استقلال زبان شعری بود.م.
10-David Brodski(1966ـ 1895)؛ شاعر و مترجم آثار آبله، هوگو و رمبو از زبان فرانسوی، و آثار گوته و شیلراز زبان آلمانی و دیگر زبانها. داوید برودسکی در این زمان بنا به ادعای نادژدا مندیلشتام، برای پلیس مخفی خبرچینی میکرد.م.
11-Konstantin Slvchevski(1904ـ1837)؛شاعر.
12-Yakov Polonsuy(1898ـ1873)؛شاعر.م.
13- Vladimir Narbvt(1944ـ1888)؛ شاعر کم اهمیت آکمئیست که به بلشویکها ملحق شد، اما در سال 1928 از حزب اخراج شد. او سرویراستار انتشارات دولتی در زمینۀ موضوعات مرتبط با مزارع و کارخانۀ(زیف) بود. در حین پاکسازی های دهۀ 1930 دستگیر و بعدها به او اعادۀ حیثیت شد.م.
14-Isaac Babel(1941ـ1894)؛ نویسندۀ بزرگ داستانهای کوتاه روسی که معروفترین اثرش «سواره نظام سرخ»(1923) است. بابل همان کسی است که درسال 1934 در کنگرۀ نویسندگان شوروی گفته بود:« من یک اثر جدید ابداع کرده ام ـ ژانر سکوت». سال 1939 دستگیر و دو سال بعد کشته شد.م.
15-Veladimir Khlebnikov(1922ـ1885)؛ شاعر فوتوریست که به خاطر تجربه های زبانی اش معروف است. او سال 1922 از گرسنگی مرد.م.
16-Sasha Chorny(1932ـ1880)؛ نویسنده داستانها و شعرهای انتقادی که در سال 1920 از روسیه مهاجرت کرد و سرانجام در پاریس درگذشت.م.
17-Igor Sererianin(1941ـ1887)؛ شاعر روسی زادۀ استونی که سال 1919 به استونی مهاجرت کرد و سرانجام در استونی زیر اشغال آلمانی ها در گذشت.م.
18- جنگهای داخلی از 1918 تا 1921 در شوروی در جریان بود. در این جنگ ها، نیروهای سفید مرکب از ارتش های غربی و نیروهای ضد بلشویکی داخل کشور علیه بلشویک ها می جنگیدند .این جنگها با شکست سفیدها و تثبیت نظام شوروی به پایان رسید.م.
19- Piast؛ پیاست نام مستعار ادبی ولادیمیر پستوفسکی (1940ـ1886) بود؛ شاعر و مترجم و از دوستان الکساندر بلوک.م.
20-Petrach(1374ـ1304)؛ شاعر ایتالیایی و بزرگترین پژوهشگر زمان خویش در زمینۀ مطالعه دست نوشته های کلاسیک.م.
21- یکی از اشعار تند مندیلشتام است که در برخی از ترجمه های فارسی (مثلا درکتاب «سرگذشت آنا آخماتووا» نوشتۀ ایلین فاینشتاین، ترجمۀ غلامحسین میرزا صالح) به غلط با شعر معروف مندیلشتام دربارۀ استالین یکی انگاشته شده است. بخش هایی از شعر «گرگ» به قرار زیر است: «به خاطر حماسۀ پرآوازۀ هزارۀ پیش رو/ به خاطر جایگاه پرافتخار نژاد انسانی/ از پیاله ام، جاه و مقامم/ در شادخواری دودمانم/ چشم فرو بسته ام/ سگ گرگ تبار سده، به گلوگاهم می جهد/ اما آن چه در رگهایم می سُرد خون گرگ نیست/ بهتر آن است که بفشاریم/ هم چون کلاهی به اندرون آستین گرم پالتوی خز/ در دشتهای سیبریه .م.
22- Yagoda Genrikh (1938ـ1891)؛ عضو پلیس مخفی از 1920 که در سال 1934 به ریاست این نهاد برگزیده شد. ییژوف در سال 1936 جانشین یاگودا شد. یاگودا در سال 1937 دستگیر، محاکمه و اعدام شد.م.
23- این زن پس از مرگ شوهرش، سیرگئی روداکف، که برخی از دست نوشته های مندیلشتام و آخماتووا را نگهداری می کرد، حاضر به پس دادن این دست نوشته ها به نادژدا مندیلشتام و آخماتووا نشد. نادژدا بعدها از بابت اعتماد بی جایی که به روداکف کرده بود تأسف خورد. بیوۀ روداکف بسیاری از این اسناد را در بازار سیاه به فروش رساند و پول خوبی هم از این راه به جیب زد.م.
24- مندیلشتام پس از بازداشت سال 1934، بنا به دستور استالین، به چردین و سپس به وارونژ تبعید شد.م.
25-Nikolai Gumilev(1921ـ1886)؛ شاعر اکمئیست و بنیان گذار«انجمن شاعران» . شوهر اول آخماتووا بود. در سال 1921 به اتهام فعالیت ضد شوروی تیرباران شد، هر چند بعدها مشخص شد که بیگناه بوده است.م.
26-Nikola Sacco(1927ـ1891)آنارشیست آمریکایی که به اتهام سرقت و قتل محاکمه و اعدام شد.م.
27-Bartolomeo Vanzetti(1927ـ1888)آنارشیست آمریکایی که اتهام سرقت و قتل محاکمه و اعدام شد. اعدام ساکو و وانزتی سر وصدای بسیاری به پا کرد زیرا مخالفان اعتقاد داشتند که این دو نفر فعال سیاسی هستند نه مجرمین عادی.م.
28-به معنای «دهکدۀ تزار»، محل اقامت آخرین تزار روسیه و خانواده اش در فصل زمستان.م.
29-مندیلشتام گرچه یهودی زاده بود اما به آئین مسیح گرویده بود.م.
30-«دختران مغروق» عنوان داستانی کوتاهی از نیکالای گوگول است که درسال 1831 نوشته شد. این داستان کوتاه به «شب می» نیز معروف است.
امید علیه امید
ترجمه بیژن اشتری
منبع: ماهنامه تجربه، دی 1391، ش 18، ص 185