پا برهنه بودیم
اشاره:
هوشنگ گلشیری چند سال قبل از مرگش گفتوگوی نسبتاً مفصلی با بخش تاریخ شفاهی سازمان اسناد و کتابخانه ملی کرد که بخشی از آن را در این شماره از مجله تجربه میخوانید. او در این گفتوگو درباره دوران کودکی، نوجوانی و سالهای نویسندگی خود به شکل تفصیلی صحبت کرده است. گلشیری با نگاهی به تاریخی و خاطرهگونهاش به شکلگیری محفلهای ادبی در اصفهان و تهران و روابط بین روشنفکران و نویسندگان در سالهای قبل و بعد از انقلاب اسلامی پرداخته است. این گفتوگو را پیمانه صالحی انجام داده است. متن کامل آن را بیانگر بخش زیادی از دغدغهها و مشکلات نویسندگان و روشنفکران ایرانی در چند دهه اخیر است میتوان در سازمان اسناد خواند.
جناب آقای گلشیری خیلی ممنون و متشکرم از اینکه این اجازه را به ما دادید که در خدمتتان باشیم. به عنوان اولین سؤال لطف کنید و در مورد بیوگرافی خودتان یعنی سال و محل تولد، خانواده و تحصیلاتتان برای ما بفرمایید؟
من در سال 1316 در اصفهان متولد شدم. ماه و روز [آن] معلوم نیست و در ابر تاریخ گم شده، احتمالاً در چهار، پنج سالگی به آبادان رفتیم، پس در آبادان در یک خانواده کارگری بزرگ شدهام. پدر کارگر شرکت نفت بود و به اصطلاح آبادانیها، بنجها و لولههای عظیم شرکت را میساخت. تا کلاس دهم در دبیرستان در آبادان بودم، (خلاصه) در محلههای کارگری متفاوت مثل فرحآباد دو یا چهار یا دوازده (محلههای مشهور در آبادان) بزرگ شدیم. در سال 1334 پدرم اخراج شد، یعنی بازنشسته شد. آن هم [بدنبال] آن اتفاقاتی که بعد از 1332 افتاد یعنی وقتی انگلیسیها برگشتند، شروع کردند به اخراج کردن کارگرها و تعداد را تقلیل دادن (به دلیل وحشتی که از تظاهرات قبل داشتند) دو سالی هم ما در دبیرستان ادب اصفهان دیپلم گرفتیم. یک سالی منتظر سربازی و... بودم که قرعهکشی شد و به اصطلاح آن روز پوچ در آمد. مدتی در دفتر اسناد رسمی و مدتی هم در بازار در مغازه رنگرزی یا خرازیفروشی (از این کارهای خردهپا) یا در شیرینیفروشی در تابستانهای ایام تحصیل کار میکردم. کلاسهایی را وزارت فرهنگ سابق گذاشته بود که من قبول شده و معلم شدم. در آغاز به دهی در نزدیکیهای یزد به نام تودشک رفتم و شش ماه آنجا بودم در این مدت چون دیپلمم ریاضی بود، دیپلم ادبی هم گرفتم و در دانشکده ادبیات اصفهان (شبانه) قبول شدم و ناچار ما را به نزدیکتر منتقل کردند. شش فرسخی راه بود و با چرخ میرفتیم و میآمدیم. روزها درس میدادم و شبها درس میخواندم. بعد لیسانس ادبیات گرفتم. در دهات نزدیک مثل فلاورجان و... درس میدادم با نزدیک مبارکه (که آن را هم با چرخ باید میرفتیم و میآمدیم) بعد کمکم به اصفهان منتقل شدم و در دبیرستان نمونه درس میدادم. تا سال 1341 که اتهام سیاسی کوچکی برایم پیدا شد و مدت زمانی زندان بودم و وقتی برگشتم، توانستم سر کار بروم. تا سال 1352 که باز یک اتفاقی افتاد و کمیته مشترک و دستگیری و.... که آن هم سبب شد که محروم از حقوق اجتماعی بشوم و پنج سال معلق از تدریس. ناچار به تهران منتقل شدم و به صورت حقالتدریسی در هنرهای زیبا درس دادم. یک سال هم در ابتدایش در انتشاراتی که به دانشگاه صنعتی شریف وابسته بود، کار کرده [کتابها] را ادیت میکردم. در سال 1359 به اصفهان برگشتم در آبادان با فرزانه طاهری که مترجم است، ازدواج کردم. بعد از پنج شش ماه به اصفهان برگشتم و در دبیرستانها تدریس میکردم که باز رسماً به تهران منتقل شدم، بعد در انقلاب فرهنگی عذر مرا خواستند. هیچوقت هم دنبالش نرفتم چون فکر میکردم که زشت است برای یک نویسنده که دنبال این خردهکاریها برود، علتش هم ساده بود چون رئیس دانشکده ما نامسلمانی بود که کتابی در مدح فرح نوشته بود و میخواست نوعی انتقامکشی کند. دانشجویان محترم هم پشت این قایم شده بودند به هر صورت بهترین اساتیدی که در هنرهای زیبا بودند در آن زمان اخراج شدند مثل بیضایی، من، شمیم بهار و دیگران. از سال 1360 هیچ جا کار نکردم و هر جا که برای تدریس دعوتم کردند، از سر اعتراض نرفتم مگر یک ماهی که برای نشر دانشگاهی رفتم. در این مدت از طریق ویراستاری ترجمههای دیگران و... یا گاهی که کتابکی در میآید، امرار معاش میکنم. پنج، شش بار هم با دعوت به خارج سفر کردم. در سال 56، 57 به دعوت اینترنشنال رایتینگ پروگرام سه ماهی دعوت شدیم که آنجا شعرخوانی، داستانخوانی و.... بود و ما هم با نویسندگانی از اروپای شرقی و فرانسه، کره، ژاپن و... آشنا شدیم. بعداً هم چندین دعوت بوده، از هلند گرفته تا خانه فرهنگهای جهان [مثل] آلمان یا سیرا در آمریکا [خلاصه] دور جهان به خصوص اروپا و آمریکا را خوب گشتم. آخرین بار هم امسال به بنیاد هاینسبرگ دعوت داشتم که به دلیل مسائل و اختلافاتی که بین ایران و آلمان هست. نمیخواستند که بنده به بنیاد هاینسبرگ بروم مانع خروجم شدند. دو فرزند دارم که چهارده و پانزده ساله هستند. پنج، شش سال هست که صاحب یک خانهای شدهایم که داریم قسطش را میدهیم و این بزرگترین اقبال بود وگرنه در خیابان بودیم. خانهای را هم در آن نشستهایم، برای محل کارم رهن کردهام دیگر مربوط به کتابهایم میشود که شما باید بپرسید تا اینکه یادم بیاید.
استاد از حوادث سال 1332 بفرمایید که چه تاثیری بر خانواده شما داشت؟
من در کتاب «جننامه» غیرمستقیم آن وضعیت را شرح دادم. ما در یک خانواده کارگری بودیم که دو تا اتاق و گاهی اوقات سه اتاق داشت از محلی به محل [دیگر] که میرفتیم، [تعداد اتاقها فرق میکرد] در راه مدرسه که میآمدیم بیشتر پابرهنه بودیم یا کمی که بزرگتر شده بودیم، کفش چوبی به اسم کرکاپ میپوشیدیم. بیشتر محلههای بازی اطراف خانهها بود که وقتی چهارده، پانزده ساله شده بودیم، سه میدان فوتبال داشتیم. پس بیشتر وقت ما به بازی میگذشت [ویژگی] خانههای کارگری این بود که همه همشکل بوده و مثل هم ساخته شده بودند. تفاوت تنعم و فقری وجود نداشت. مادرم در خانه نان میپخت و مثلاً اگر بچهها و همبازیهای جوانی من (فرقی نمیکرد که از خانه خودشان یا خانه ما باشند) هم میآمدند. نان و شله قورباغهای هم میپخت که جلویشان میگذاشتیم. تفاوت لباسی نبود یا مثلاً این ماشین داشته باشد و آن یکی نه و... نبود. ما این دوره را در ناآگاهی کامل گذراندیم. با توجه به اینکه تردد به محل آبادان هم کمتر داشتیم شاید [مثل اینکه] با دوچرخه بلند شویم و به محله اعیاننشین آبادان برویم و باغ یا باغچهای که دور و بر خانهها بود و یک زندگی انگلیسواری که کارمندهای سطح بالای شرکت نفت داشتند را ببینیم، [نبودیم] اصلاً ما از آنجاها بیخبر بودیم. یک سینمایی نزدیک ما بود و پنج ریال میدادیم و هفتهای یک بار یک فیلم میدیدیم. البته اگر [پدرم] پنج ریال را میداد. اگر هم نمیداد، پشت دیوار سینما میرفتیم، یکی پایین میایستاد و یکی هم روی دوشش سوار میشد و فیلم را میدید و نصفش را او میدید و از بالا تعریف میکرد و نصفش را [دیگری] میدید. تفریحات ما بیشتر فوتبال و.. بود. احتمالاً در دبیرستان کتابکهایی هم بوده. مثلاً کتابخانهای داشت ولی نمیدانم چه انگیزهای برایم [ایجاد شد] که از همسایههایی که امکان مجله خریدن داشتند، مادرم برای نان، تنور روشن میکرد و ما این مجلات را در شب به دلیل نور خوبی که داشت، میخواندیم. زمان غریبی بود. مثلاً ما صبح دستمان را میشستیم. حالا فهمیدم که این [کیسه] پوسته دست را از بین میبرد. در نتیجه وقتی توی راه میرفتیم و دستکش هم نداشتیم، دست ترکی میخورد. بعد به جم کثیفی دست، کتک میخوردیم. در حالی که صبح با وسواسی که مادر داشت، تمیز بودیم. به هر صورت یک فضای بسته و انگار بهشت گمشده در ناآگاهی و نادانی بود. نمیدانستیم کی صبح میشود و کی شب. متوجه تنوع غذایی نبودیم. یک جفت کفشی که خریده میشد، شاد بودیم. اگر قبل از سال پاره میشد، دیگر راهحلی نبود و همان را باید یک جوری میکشیدیم. بدبختی من هم این بود که برادر بزرگم بچه بسیار آرام، عاقل، مؤدب و منظمی بود که کفشهایش تا سال بعد هم میماند ولی مال من اواسط سال پاره میشد. این بود که همیشه این در زندگی ما فاجعهای بود، مثلاً شلوار من هم زودتر پاره میشد ولی مال او همچنان میماند و همیشه توی سرما میزدند که کفشت داغون شده و حق هم داشتند اما مهم این بود که ما نمیدانستیم و در جهانی بودیم که در آن تحقیر دیگری نبود و افادهای وجود نداشت و در هر خانهای که میرفتی (هر چند ما خویشاوندی نداشتیم و مهمانی نمیآمد که میرفتی (هر چند ما خویشاوندی نداشتیم و مهمانی نمیآمد و برود چون [اقوام] ما اصفهان بودند.) درشان به روی آدم باز بود و همه زنها به نوعی مادر ما بودند. این حالت غریبی است که برای من دنیای کودکی بهشت گمشده است. انگار آن دنیای آرمانی است که آدمها بر هم سلطه نداشته باشند و به هر صورت در حدی که هست، بین همه تقسیم میشود. شاید به همین دلیل بعداً هم گرایشهای سیاسی قوی در من پیدا شد. از مسائل سیاسی [آن موقع] به صورت مبهم میدانستیم. در کودکی اولین بار این [صحنه] یادم است که در دبستان فرخی نشسته بودیم و یکی گفت که مصدق به حکومت رسید من اصلاً [مصدق] را نمیشناختم ولی بعد به مصدق تعلق خاطر پیدا کردم و رفتیم به قهوهخانه همسایه و صدای لرزان این پیرمرد را میشنیدیم. فضا بیشتر سلطنه تفکر تودهای بود ولی من تعلق خاطری به مصدق داشتم. احتمالاً شاه را هم خیلی دوست داشتیم چون وقتی ما را به تظاهرات میبردند، و برمیگشتیم (مثلاً کسی که میآمدَ، جلویش پرچم تکان میدادند مثل کاری که تمام حکومتها میکنند و کار زشتی است و تحمیل عقیده هست.) خانه، از بس عربده کشیده و زندهباد شاه گفته بودم،گلویم درد میکرد. نمیدانستیم چطوری این تناقص هم شاه هم مصدق را حل کنیم! بعداً وقتی که این درگیریها پیدا شد، خوب به گوش ما هم خورده بود. با توجه به اینکه پدرم بیسواد بود ولی یک چیزهایی میدانست و یک نفرتی از انگلیسیها و از رشوهخواریهای سر کارگرهایش داشت. پدرم اهل چانه و... نبود و منظرهای که همیشه یادم است، این است که برای اینکه بگوید من چطوری کار میکنم، یک روز از سر کار که آمد، پیراهن با زیر پیراهنش را کند و آن را عین لباس چلاند و چکه چکه مثل قطرات آبی که از یک لباس بچکد، از پیراهنش [عرق] چکید و گفت که من این طوری برایتان پول درمیآورم. به همین جهت اهل سخنوری، چانهزدن، رفتن، ساخت و پاخت کردن و اضافه کار گرفتن نبود. آدم لالی بود و وقتی بزرگ شدم، همیشه من به او میگفتم که بابا یک حرفی بزن. این همه خاطره و حادثه! میگفت: چی بگویم بابا؟ پس قبل از سال 1332 بود که ما کمکم متوجه این قضیه اختلاف شدیم، شاید هم نشدیم! اولین منظرهای که هر کسی از نسل من یادش است، کامیونهایی بود که داشتند میرفتند و [تعدادی] بدکاره و لمپن در آن ریخته بودند و زندهباد شاه میگفتند. با اینکه ما با بچههای دور هم بازی میکردیم، که ارتشیها از کامیونها پایین آمدند تا ما را بگیرند، ما هم اصلاً نمیفهمیدیم جرممان چی است و داشتیم در چمن کشتی میگرفتیم و فرار میکردیم. شاید صاحبخانهای (بعضی از لاینها کارمندنشین بود و اصلاً تفاوتی نداشت ولی مثلاً یکی جلوی خانهاش باغچه بود) اعتراض کرده بود! به هر صورت این چیزهای اولیه است و وقتی که کودتا اتفاق افتاد، [در عالم کودکی] برایم [مسأله] وحشتناکی بود. یادم است وقتی شنیدم که فاطمی را دستگیر کردند و بعد هم کشته شد، با دوستم (الان اسمش یادم نیست) قرار گذاشتیم که خودکشی کنیم یعنی چنین اندوهی برای ما بود. در تمام عمرم مسأله مصدق و جبهه ملی به معنای مصدقی آن نه به معنای بعدهای آن برایم مطرح بود. یادم میآید اولین دزدیای که کردم، وقتی بود که در دفتر اسناد رسمی کار میکردم. مجلهای بود که عکس مصدق رویش بود و مجله قدیمیای بود و عکس خیلی زیبایی داشت. من این عکس را پاره کرده و به خانه آوردم و نگه داشتم و هنوز هم دارم. چندین بار که ساواک به خانه ما ریخت و کندوکاو کرد (سالهای 41، 50 یا وقتهایی که من نبودم.) من اول سراغ این عکس میرفتم. [فکر میکردم] به هر حال میتوانند به جرم این دزدی دست ما را ببرند!
پس شرایط خانوادگی برای پرورش ذوق ادبی شما مناسب نبوده؟
نه، [اینطور نیست] و اتفاقاً من صحبت کردم که مجلات آن خانمی که روبهروی ما زندگی میکرد و [مادرم برای من میگرفت، بسیار مؤثر بود] چون مجلات خوب آن زمان را میگرفت. مثلاً [مجله] فردوسی و... که داستانهای مسلسل داشت. در نتیجه من در کودکی داستانهای آقای مستعان و نوشتههای مجله فردوسی را خواندم این مسأله برای من این بود که مادر هر هفته نمیرفت بگیرد و چند ماه به چند ماه میگرفت. در نتیجه ما بعضی از شمارههای وسط را از دست میدادیم. ما یک دانه کتاب هم درخانه نداشتیم. وقتی به اصفهان آمدیم، یک حافظ داشتیم که مال همسایه ما بود و مانده بود و من تا سالهای سال این حافظ را داشتم. وقتی به اصفهان آمدیم، پدرم پولی به عنوان بازنشستگی گرفته بود که خیلی کم بود چون پدرم مرتب کارش را ول میکرد و میرفت و [فقط] ده، پانزده سال سابقه کار مداوم داشت. وقتی که در اصفهان بودیم، ناهار ظهر را مجبور بودیم در دبیرستان بخوریم و با پولی که مادرم برای ناهار میداد، من جزوهای را که آن وقتها درمیآمد و مال بینوایان بود میخریدم و به جای ناهار ظهر آن را میخواندم. اولین کتابی که رسماً توی کتابخانه ما آمد، این جزوهها بود که ما برای سازمان معرفت فرستادیم و به ما برگرداند. داداش کوچک من که بخشی از کتابخانهام را برداشته و باید این را داشته باشد، یعنی من در دبستان یا دبیرستان به غیر از کلاسهای یازده، دوازده اصلاً معلمی را نمیدیدم که مشوقم در ادبیات باشد. البته ما یک معلمی داشتیم که [الان] جزء وکلای آبادان است و ظاهراً اسمش را عوض کرده (در واقعه هفت تیر مجروح شده بود) و اسم قدیمیاش سیدعربی بود. جوان بود و کاکل کورنرواپلی داشت و ما جوانها به او علاقهمند بودیم. مشوق ما به مسائل مذهبی به صورت مدرن بود نه آنگونه که در جاهای دیگر تشکیل میشد و چون با ما همنفس بود، [او را دوست داشتیم] ما بزرگ شده بودیم و دیگر نمیخواستیم موهایمان را از ته بزنیم ولی مجبورمان میکردند بزنیم و (در دورهای که همه بچهها سیاسی بودند و یک سری به زندان رفته و از آنجا میآمدند. حالا ما سیاسی نبودیم ولی بچههای بزرگتر به زندان رفته و مدیر میخواست سر اینها را بزند.) سیدعربی همراه ما سرش را زد و عصرها میماند و بدون هیچ منتی به ما قرآن و تعلیمات دینی درس میداد. خیلی هم دلم میخواست بروم و او را ببینم ولی اگر بداند که شاگردش بودیم، نمیخواهد سر به تنمان باشد که ناخلف درآمدیم. [خلاصه] شاید مقدار زیادی از حرمت و علاقه عمیقی که من به این فرهنگ دارم، از این فضاست وگرنه فضایی که از صبح تا شب پابرهنه در کوچههای بدوی و توی خانه کتابی هم نباشد و احتمالاً مادری برود و مجله دیگری را بیاورد، بعید است که از تویش فرهنگ به وجود بیاید. اما خب همین تکهپارهها مثلاً یک تکه از یک فیلمی با متن دبیرستانی [سازنده بود] یادم میآید معلم انشاء گفته بود با این پرت و پلاهایی که نوشتهاید میخواهید چکاره شوید و من گفته بودم: سعدی! فکر کنم شعر گفته بودم که فکر کرده بود دوست دارم سعدی بشوم. بعد که به اصفهان آمدیم. ناگهان ما از یک بیفرهنگی و فرهنگ بیابان آبادان [آن زمان] (که آدمهای مختلف کنار هم قرار میگیرند و فرهنگی وجود ندارد و ملغمه عجیب و غریبی است و آن طرفش نخلستان، این طرف فوتبال بازی میکردیم، آن هم شرکت نفت انگلیسها بود و صبح تا شب ما به خوردن، دیدن، بازی کردن و شنا [میگذشت])، [بیرون آمدیم.] البته خیلی خوب است و کودکی من از بازی، نخل بالا رفتن و... رنگین است. وقتی به اصفهان آمدیم، این فضا عوض شد. تفاوت فضای عظیم اصفهان و خانواده سنتی در یک خانهای که هفت، هشت خانوار در آن زندگی میکردند و خانه عظیمی بود که هر تکهاش مال کسی بود و پدرم هم یک تکه از آن را داشت که ما هم به آنجا برگشتیم. فکر میکنم در آنجاست که من به انجمن ادبی دبیرستان نرفتم و خوشم نیامد یا شاید خجالتی بودم. به کتابخانه شهرداری رفتم و فکر میکنم از طریق این کتاب و آن کتاب، آنچه داستان در اینجا بود، خواندم. فکر میکنم یک یا دو تابستان و تعطیلات بعدش هرچه بود، خواندم. هنوز هم این عادت را دارم، اگر صبح که بلند میشوم یک کتاب را دست میگیرم، حدود ساعت 8 و 9 هی به خودم نزنم که بنشین سر کارت، تا شب میرود. خیلی دوست دارم که از صبح تا شب و از شب تا صبح فقط بخوانم و یادداشت بردارم یعنی مقصودم این است که این شوق به خواندن و حرمت به کتاب و عزیز داشتن آن [را از کودکی داشتم]. علتش را گفتم که اولین کتاب ما آن جوری به دست آمد و از حقوقی که باید مقداریاش را به مادر میداد و مقداری برای خرج خانواده مادر بود که دخترها را شوهر بدهد و چیزی که میماند، کتاب میشد و ولع کتاب. من دوستی دارم که کتاب که میگیرد، بویش میکند و دانه دانه ورق میزند. ما یک چنین حرمتی برای کتاب قائل بودیم و برایمان عزیز بود. مثلاً اخیراً دختر و پسرم دارند کتابهایم را میخوانند ولی آن ولعی که فکر میکردیم ممکن است اینها پیدا کنند، پیدا نکردند. هست و بالاخره یک وقتی میخوانند. اما یکبار من خانه دوستی رفتم و صد تا جزوه آتیلا در آمده بود و ما بیست، سی تایش را خوانده بودیم و بقیهاش را او گرفته بود. گفتم که میخواهم اینها را بخوانم. بعد مرا توی اتاقش (اتاق کوچکی داشت) فرستاد و در را بست و رفت و من نشستم به جزوه خواندن عصر آمد در را باز کرد و گفت: خواندی؟ گفتم: آره. حالا نمیدانم به من آب داد یا دستشویی رفتم و... خلاصه جزوهها را خواندم. یعنی این اشتیاق عظیم برای مطالعه.
آبادان به خصوص در محله کارگری که بیریشه است. یکی مال دزفول، یکی بوشهری، یکی مال اصفهان. ما با وجود اینکه از لحاظ زندگی با آنها تفاوتی نداشتیم ولی تمیزتر بودیم اما مهم نبود. مهم این بود که چی شد که من به کلام یعنی داستان نوشتن و شعر گفتن در اوایل علاقه پیدا کردم. خیلی برایم غریب است. یعنی تا حدودی در کلاس یازدهم احتمالاً انشاءهای پرتوپلایی مینوشتم که دبیر برایش عجیب بود ولی در همان دبیرستانی که من بودم، خب [آقای] حقوقی یک سال بالاتر بود و بهرام صادقی چند سال قبل از آن و جزو داستاننویسهای مطرح بود که در همان سالها در دبیرستان و اوایل دانشگاه داستانهایش را فرستاد. گویا بنده خیلی دیررس بودم. در این سالهای خواندن بیقاعده از این کتاب به کتاب دیگر و... من فکر میکنم که تمام آثار هدایت را خوانم. احتمالاً روزی یکی یا دو تا کتاب میخواندم. بعداً اتفاقی که افتاد این بود که فوقش چند تا کتاب هم میخریدیم با توجه به اینکه ما یک اتاق و یک صندوقخانه داشتیم که از ارث پدر مانده بود و پدرم بیکار بود. البته گاهی کاری میکرد ولی ما باید این دو سال را با اندک پولی که پدر داشت، یک جوری میگذراندیم. نمیتوانستیم ظهرها به خانه بیاییم و پول اتوبوس و... [مایه] ضرر بود، نان و فاتقی را که مادر میداد در دبیرستان میخوردیم. زیباترین صحنهای که یادم است، وقتی بود که یک کفش نو را (نمیدانم به چه دلیلی) من و داداشم بردیم به دبیرستان و پوشیدیم. قبلش از کفش کهنه برای فوتبال استفاده میکردیم بعد که از آن خسته شدیم، از مهتابی دبیرستان به پشت میدان فوتبال انداختیم. بعد یک پسری که داشت میدوید و فوتبال بازی میکرد، با شادی آمد این کفشها را پوشید و رفت فوتبال بازی کرد. چقدر برایم جالب بود یعنی چیزی که از دستش خسته شده بودیم! این شرح رسیدن به آگاهی بود. یادم است این کفش دهنه باز کرده و من آن را بردم که یک جوری دهنه این کفش را تعمیر کنم و قیر بریزم که این شکاف پر شود ولی دهنه بیشتر باز شد ـ هنوز هم عید نشده بود که کفش تجدید شود.) من در کوههای پر از گل و شل اصفهان داشتم به طرف دبیرستان پیاده میرفتم، راه هم طولانی بود و فکر نمیکردم ولی تمام مغازهدارها نگاهم میکردند. احتمالاً چند روز بعد کفش نو پوشیده و از آنجا میرفتم و دقت کردم دیدم که هیچ کس اصلاً نگاه نمیکند. به خصوص مسائل بعد به من نشان داد که مردم ما فاقد حافظه تاریخی هستند و فراموش میکنند که تاریخی گذشته. حالا قصدم این است که بگویم چگونه شد؟ من خیلی در کتابخانه شهرداری کتاب خواندم. در یک مملکتی که این همه مردم فقیر دارد و کتابها هم گران است و امکان دسترسی به آنها نیست، چه خوب است که برای بچههایی که امکان خرید کتاب ندارند، کتابخانه عمومی درست شود. البته بچههایی هستند که فقط روزی پانصد یا هزار تومان شکلات میخرند، [مشکلی ندارند] اگر یک بچهای میخواهد کتاب بخواند ولی امکانات نداشته باشد، کتابخانه باید نزدیک خانهاش باشد نه اینکه با تاکسی دویست تومان بدهد برود یا با اتوبوس چند ساعت وقتش تلف شود و... کتابخانه باید در فاصله نیم ساعت راه یک جوان باشد. آن کتابخانههای کودکی که در زمان شاه درست شد، یکی از دستاوردهای درخشان بود. حالا هر کسی درست کرده، [مهم نیست] ولی کار خوبی بود و بسیاری از [افراد] نسل بعد از ما از آن کتابخانهها رشد کردند [مخصوصاً] خانوادههای فقیر، من خودم سالهای قبل از 57 میرفتم و میدیدم در این کتابخانهها چه شوری هست و بچهها چقدر سرزندهاند و چقدر میخوانند و چقدر معلمهای علاقهمند در آنجا هست. به هر صورت آنها چیزی درست کردند در خدمت کار خودشان ولی علیه آنها تجهیز شد. شاید هم هر حکومتی میترسد و اصولاً آگاهی، دشمن نوع حکومتهایی است که میخواهند نادانی حاکم باشد و آدمها ندانند. به هر صورت من معلم شده و به دهی رفتم و با خودم آن حافظ مشهور را بردم و چند تا کتاب دیگر هم داشتم. توی ده تنها زندگی کرده و مطالعهای هم میکردم. از غروب هم بیکار بودم و جایی هم نمیرفتم و از مجالس قماری که معمولاً در دهات هست، خوشم نمیآمد. یک بار مرا به زور بردند و همه پولهایشان را بردم ولی برای اینکه دست از سرم بردارند، پولهایشان را برگرداندم و گفتم که من خرشانس هستم و شما را بیچاره میکنم. نه اینکه بگویم آدم خیلی پاکی بودم بلکه مسألهام چیز دیگری بود و ولع خواندن و نوشتن داشتم و گاهی وقتها احتمالاً شعر هم میگفتم. داستانکی هم مینوشتم ولی هیچ کسی که به او نشان بدهم، نبود. به این جهت در این سالها دو، سه نسل داستاننویش که من کمکشان کردم، جبران آن بلایی بود که سر خودم آمد. احتمالاً یک دبیری در دبیرستان داشتیم که شعر «پریا» را سر کلاس خواند و وقتی ما ذوقزده شدیم که این مالی کی است، گفت بعضی وقتها که آدم بیکار میشود، از این چیزها میگوید. یک جوری قیافه گرفت که انگار شعر مال خودش است. ما چون آن آدم مزخرف را میشناختیم، اصلاً از آن شعر هم بدمان آمد. البته دبیر تاریخی [بنام] هورفر داشتیم که در نگاه ما به تاریخ در دبیرستان درخشان بود یا دبیری بود که ما را مجبور کرد که تمام لغات کلیله و دمنه را حفظ کنیم و... خوب اینها واقعاً خدابیامرزی دارند اما کسی ما را با فرهنگ جدید آشنا نکرد. از همان دبیرستان، هم حقوقی هم بهرام صادقی بیرون آمدند و در این دوره تاریخ ادبیات اصفهان خیلی مهم است که بعداً میگویم که چه شد که ما یکی از مراکز مهم ادبیات را در دهه چهل در اصفهان به وجود آوردیم. بعد از شش ماه به ده دیگری رفتم. آن ده کمی بزرگتر و مرکز ناحیه بود و معلمها والیبال بازی میکردند و... در ده من با آدمی آشنا شدم که سه روز میآمد آنجا میماند، بعد به اصفهان میرفت و کتابی هم دستش بود و میخواند. به او گفتم تو که این را تمام نمیکنی و میگذاری باشد، پس بده من بخوانم. گفت: باشد و داد. اینها درخشانترین کتابهایی بود که آن سالها درآمدند. یعنی ده رمان از ده نویسنده بزرگ دنیا. مقصودم دن کیشوت، اسئاندال، بالزاک و... است که از بهترین ترجمهها بودند یعنی در آن سالها (بعداً من متوجه شدم) انتشاراتی نیل بعد از سال 1332 در تهران درست میشود که بیشترین نقش را در آن، استاد بنده، ابوالحسن نجفی داشته و این کتابها را به مترجمان حسابی میداد. احتمالاً کتاب را نگاه کرده و انتخاب میکرده (شاید ادیت هم میکرده.) [خلاصه] درخشانترین کتابهای رمان در آن سالها درآمد. پس ما با این آدم آشنا شدیم. من به خانه او میرفتم، او معلم ورزش بود که یک چیزهایی هم مینوشت و آنها را برای من هم میخواند. من هم که قبلاً برای کسی در ده قبلی شعر خوانده بودم، یک چیزهایی برایش میخواندم. ما از طریق او آشنا شدیم و من بعداً فهمیدم که این دوست بهرام صادقی بود. صادقی هم با ابوالحسن نجفی ارتباط داشته یعنی از طریق او با متن اصلی ادبیات معاصر آشنا شدیم و اما آغاز اینکه نوشتههای درست را بخوانیم، (چرا که من در دوره جوانی وقت عظیمی را با خواندن جزوههای پنج ریالی تلف کرده بودم. البته، مقصودم بینوایان نیست بلکه هر هفته صد و پنجاه جزوه در میآمد مثلاً آتیلا و... و از این چیزهای مسلسل پرت میخواندم.) من آنجا با ادبیات جدی آشنا شدم در نتیجه رفتم دنبالش که اینها را بگیرم و خریدم و... من شش ماه در آن ده دورافتاده از مرکز معلم بودم. بعد دیپلم ادبی گرفتم که بتوانم در دانشکده ادبیات قبول بشوم. در دانشکده ادبیات تحولی [در من] پیدا شد، در آنجا با ادب کهن آشنا شدم هر چند که استادهای ما از ما بیشتر نمیدانستند اما فوت و فن میدانستند و [به همین دلیل] مدیون [آنها] هستم. یکی از آنها دکتر فرزام بود که الان در فرهنگستان است و من خیلی دوستش دارم. دانش آنها به اندازه ماها بود یعنی استادی که میآمد به ما وزن درس میداد، من بهتر از او وزن میدانستم و خوانده بودم یا مثلاً یکی که میخواست شاهنامه درس بدهد، وقتی پنج صفحه از آن را درس میداد، من همه شاهنامه را میخواندم. این تعریف از خود نیست بلکه اشتیاق عظیم هست. قرار گذاشته بودم اگر مرزباننامه را میخواستیم بخوانیم، من در عرض یکی، دو ماه همه آن را تمام میکردم. در حالی که وقتی خودم درس میدادم، به شاگرد میگفتم که پنج صفحه بخواند، او چانه میزد که [زیاد است] من معلمی میکردم و چند سال هم با چرخ راهم را میپیمودم پس چند ساعت [طول میکشید] تا بروم و برگردم. در کلاس دانشکده بعضی وقتها خوابم میبرد و کار سیاسی هم میکردیم (که گفتم به دستگیری ما منجر شد.) دانشکده ادبیات مرا با جریان اصلی ادبیات آشنا کرد. تا کسی با بدنه اصلی ادبیات معاصر ایران از راه اساتید کهن و جدی دانشگاهی آشنا نشود، پی به ادبیات معاصر نمیبرد. مثلاً ما در دانشکده ادبیات اصفهان یکی، دو استاد جدی بیشتر نداشتیم که من مدیون آنها هستم. مثلاً مرحوم خراسانی خدابیامرز که انسان بسیار تیزذهنی بود. او در درس فلسفه مسلط بود ولی مجبورش کرده بودند که به ما معانی و بیان درس بدهد که شب میخواند و فردا شب به ما درس میداد. اما انسان تیز بسیار بینظیری بود. در آنجا با ادبیات کهن آشنا شدیم. بعد من به یک انجمن ادبی رفتم که [داستانش] مفصل است. قصدم این است که آن نیرو و چیزی که در آدم به ودیعه گذاشته شده، باید یک جایی وصل شده و تربیت شود. باید کسی به آدم بگوید که این کتاب را نخوان و وقت تلف نکن و این یکی را بخوان و حالا بهتر است این را بخوانی برای اینکه میلیاردها کتاب و مطلب در دنیا وجود دارد. کسانی باید باشند، معلمی در دبیرستان با استادی در دانشگاه باید راجع به آدمی که استعداد کمی دارد، دلسوزی بکند. یک نویسنده باید دقت کند و بداند که مثلاً داستاننویسی که کار خوبی را در مجلهای منتشر کرد، به جای اینکه او را نوکر و مرید خود بکند، باید به او یاد بدهد که چکار بکند. من جسته گریخته و بسیار پریشان (همان جور که پریشان هم حرف زدم) با بدنه اصلی ادبیات آشنا شدم به گونهای که وقتی استادم سوال درسی از من میکرد مثلاً در مورد ناصرخسرو، من در جواب هم از کتاب تاریخ ادبیات حفظ جواب میدادم و هم از فلان شماره مجله سخن. یعنی آخرین اطلاعات راجع به ناصرخسرو را که در مطبوعات سنگین هم در آمده بود، میخواندم و به عنوان جواب سؤال تاریخ ادبیاتی به کار میبردم. بعد هم ماجرای مفصل مربوط به انجمنهای ادبی است. ما در دانشکده با ادب کهن سر و کار داشتیم. استادهای ما هم اساتیدی در حد و اندازه مرحوم فروزانفر و... که نبودند، هر چند که ما با آنها همعصر بودیم ولی در دانشکده ادبیات اصفهان بودیم که دوره شبانهاش را هم تازه درست کرده بودند. خب، یکی، دو استاد از تهران فرستاده بودند که اینها هم سنت را میدانستند. مهم نیست که استاد کی باشد. مهم این است که سنت را یاد بدهد یعنی من که میخواهم راجع به رودکی تحقیق کنم، باید چکار کنم؟ چطوری بنویسم؟ جمله را کجا باز کنم؟ اینها را باید یاد بدهند. ممکن است اینها را در دبیرستان هم یاد بدهند. سراغ یک کسی که میخواهی تحقیق کنی، باید چطوری کتاب پیدا کنی؟ باید روشها را به آدم یاد بدهند و ضمناً خلاصهای از فرهنگ گذشته را [بگویند] که به گوشت بخورد که مثلاً بدانی کجا سراغ ابوحیان توحیدی بروی. خوشبختانه هرچند اینها (جز یکی، دو تا) استادهای خیلی مبرزی نبودند ولی به ما یاد دادند. مثلاً یادم است و خیلی هم برایم جالب است که استادی داشتیم که به ما شاهنامه درس میداد و سرش را میانداخت زیر و از روی کتابش میخواند و معنی میکرد. یک بار من متوجه شدم که وقتی از او بیتی را میپرسی، نمیفهمد ولی از روی کتاب نگاه میکند، میفهمد. (من خیلی فضول و لوس و جوانترین فرد کلاس بودم و بقیه کلاس هم معلم و دبیر بودند.) من به دانشم متکی بوده و آدم تیز و باهوشی بودم. به کتاب [استاد] که نگاه کردم و دیدم حاشیهنویسی کرده، کلاسش هم ناآرام بود و در حاشیه [ادبیات] با دقت معنی کرده بود. بعد کمکم همه فهمیدند که طرف بیسواد است. من از او پرسیدم که این حاشیه را از کجا [آورده و نوشتهای]؟ (او رئیس کل اوقاف هم بود) گفت که من شاگرد استاد بهار بودم و این حاشیهها مال اوست یعنی وقتی درس میداد، نوشتم. من در کلاس به بچهها گفتم که در اصفهان کسی را نداریم که به ما شاهنامه درس بدهد و این آدم هم که پهلوی بهار درس خوانده. هرچه هم خوانده، کنار کتابش هست. پس بهتر است خفه شویم و آنچه که بهار گفته از او بشنویم! باز اینجا ما دست دوم با فرهنگ گذشته َآشنا شدیم اما با علاقهای که خودم داشتم، دنبالش رفتم. در اصفهان در این زمان طبق سنت صفویه انجمنهای ادبی تشکیل میشد که یکی [از آنها] در کتابخانه فرهنگ اصفهان بود و شعرای کهن میآمدند گردتاگرد می نشستند و هر کس شروع میکرد غزلش را میخواند. گاهی هم پیری که آنجا بود و دانشی است، یک کلمه را صحیح کرده یا قافیه را درست میکرد. نمیدانم به چه انگیزهای و چطور شد که من سری به آنجاها زدم یا بهتر بگویم که یک دوستی داشتم که همکلاسی و بزرگتر از من بود. یک بار به او گفتم که در اصفهان خبری نیست؟ گفت که نمیشود خبری نباشد. [البته] مقصودم جریانات مخفی سیاسی بود. او هم به این معنی گرفت اما مرا به یک انجمن ادبی دیگری معرفی کرد که در یک مدرسه ای تشکیل میشد، هفته به هفته میرفتند در یک کلاس مینشستند و صندلیها را عقب و جلو میزدند و ادیان کهن میآمدند اشعارشان را میخواندند. ادیان نیمچه مدرن و جدید هم میآمدند یعنی کسانی که مثلاً الان در [مجله] گل آقا شعر میگویند یعنی شاعران اجتماعی که شعرهای اجتماعی به سبک و قالب غزل، قصیده و... میگفتند. چهار، پنج تا جوان مثل ماها هم بودند که کمکم در اثر مطالعه مجلات به ادب معاصر تعلق خاطر پیدا کرده و هدایت، شاملو و نیما برایشان مطرح بودند. خب ما توی آن انجمن ادبی رفتیم. کمکم ما جوانها با یکدیگر آشنا شدیم و درگیریهایی با پیرمردها پیدا کردیم، چون [شعر نو] را قبول نداشتند و اشعار بلند و کوتاه و... را مسخره میکردند... در نتیجه ما ناچار شدیم دانشی را که آنها دارند هم یاد بگیریم. مثلاً وزن یاد بگیریم و... یادم است که یک روزی دعوا طولانی شد و به ماها توهین کردند و اغلب هم حق داشتند. من یک جلسهای به آنجا رفتم و کتابی «معائیر اشعارالعجم» شمس قیس رازی را گذاشتم و گفتم که هر کس که یک صفحه از این را از رویش بخواند، من قبول دارم. پیرمردها لو رفتند و الان که [فکر میکنم]، خیلی دلم برایشان میسوزد.
مطلب مرتبط
منبع: تجربه، ش دوم، تیر 1390، ص 21