شماره 99 | 6 دي 1391 | |
معرفی کتاب ماه فرهنگی تاریخی یاد آور مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران به جز نشريه تاريخ معاصر ايران و یا نشريه اينترنتي بهارستان كه روي سايت آنها قرار دارد، در سالها اخیر کتاب ماه فرهنگی تاریخی «یاد آور» را منتشر میکند و در هر شماره به یک موضوع خاص تاریخی میپردازد. در شمارههای گذشته موضوعاتی همچون امام خمینی(ره)، نهضت ملی، جلال آل احمد و گروه فرقان بتفصیل مورد بررسی قرار گرفته است. هفتمین جلد از این نشریه که شمارههای 9، 10، 11 و 12 را در بر میگیرد، در 441 صفحه به زندگی و آراء آیتالله سید محمود طالقانی پرداخته است.(1) سردبیر در آغاز سخن چنین میگوید: «آیتالله سید محمود طالقانی برای آنان که در این کشور سنی بالاتر از 50 دارند نامی محبوب است و برای کسانی که خردترند نامی آشنا. او برای نسل انقلاب نه تنها تبیین گر، بلکه تجسم بسیاری از بایدها و نبایدها بود. بسیاری از مردمان این دیدار خواسته و ناخواسته خود را در فکر و عمل او به نظاره مینشستند. او برای بسیاری از جریانات به ظاهر نامتجانس محمل و لنگرگاه تمرین وحدت بود. او این توان را داشت که اگر نتواند همگان را در مسیر حق همگام سازد حداقل از درافتادن آنها به ورطه عناد و کارشکنی جلوگیری کند.» سردبیر تاکید دارد این شناخت نامه که محصول سالها پژوهش است بیتردید در ردیف کامل ترین یادنگارهای طالقانی در تاریخ باقی خواهد ماند. این دفتر از سخن چهرهها و جریانات فرهنگی و سیاسی گوناگون بهره جسته است. گفتگوی منتشر نشده با مرحوم خانم بتول علائیفرد همسر آیتالله طالقانی که در تابستان 76 صورت گرفته و به ناگفتههایی از چهار دهه زندگی مشترک با طعم مبارزه اختصاص یافته است از ویژگیهای این ماهنامه است. در این گفتگو به چگونگی خواستگاری، تحصیلات مذهبی ایشان، زندگی و زمانه ایشان، روحیات خانوادگی، چگونگی انتخاب اسامی فرزندان، فعالیتهای سیاسی، ارتباط با فدائیان اسلام بویژه شهید نواب صفوی، آشنایی ایشان با امام خمینی، زندانیشدن ایشان، برخورد با زندانیان و ساواکیها، دوران تبعید، پیروزی انقلاب، عضویت در شورای انقلاب، فوت ایشان و شایعات در باره علل درگذشت ایشان سخن گفته است. خانم علایی در این خصوص میگوید: «بعد از مدتی از فوت آقا، آقای چهپور آمد دیدن ما به ایشان گفتم، واقعیت این است که کم کاری کردی وقتی دیدی حال آقا به هم خورده، ماشین هم جلوی درخانهات بوده چرا با ماشین نرفتی دکتر خبر کنی؟ آقا که آدم عادی نبود. اصلاً چرا آن روز تلفن قطع بوده؟ هم تلفن خانه چهپور قطع شده بود هم تلفن خانه رضاییها که بچههای ما بودند. عصر آن روز هم یک دزد آمده و کاغذهای آقا را زیر و رو کرده بود. معلوم بود که میخواسته به اسناد دسترسی پیدا کند. به چهپور گفتم: «تلفن نداشتی در خانه بغلی را هم نمیشد بزنی و بگوئی حال فلانی به هم خورده من میخواهم تلفن بزنم. دکتر این که دیگر اشکالی نداشت.» گفت دستپاچه شدم و ناراحت بودم. بعد بلند شده و پیاده از خیابان ایران رفته بود به خانه دکتر شیبانی! گفتم آقای شیبانی اصلاً دکتر قلب است که وقتی رفتی سراغ او، بغل خانهات بیمارستان شفا یحیائیان بود، آن طرفتر بیمارستان طرفه. من که همین الآن هم میگویم، او با رفتارش این شک را برای تمام مردم ایران درست کرد. اگر دکتر را بالای سر آقا میآورد، این شک برداشته شده بود.»(2) آقای ولیالله چهپور(3) در همین ماه نامه ضمن اشاره به چگونگی آشنایی با ایشان، فعالیتهای سیاسی ایشان، آخرین لحظات حیات ایشان و در نهایت به این شایعه چنین پاسخ داده است: «... خطاب به همسرم گفتم اگر چه آقا میگویند به دکتر نیازی ندارند، اما چون حال ایشان را عادی نمیبینم میروم تا برایشان دکتر بیاورم. در آن لحظات حدود نیم ساعت از 12 شب گذشته بود. ابتدا به بیمارستان شفا یحیائیان و سپس به بیمارستان ایرانشهر مراجعه کردم. اما متاسفانه دکتری را نیافتم تا بر بالین آقا حاضر کنم. ناچار به منزل دکتر شیبانی که رابطه نزدیکی با مرحوم طالقانی داشت رفتم اما بدشانسی ایشان هم در منزل نبود. تلفن زدم به دامادم محمد رضا تا او اقدامی کند. او گفت الان دکتر میآورم. مجدداً به بیمارستان شفا یحیائیان بازگشتم و تقاضای دستگاه کپسول اکسیژن کردم. نهایتاً رئیس بیمارستان و دستگاه کپسول اکسیژن را به همراه خود به منزل بردم. مشاهده کردم فرزند آقای طالقانی به اتفاق یک پزشک به منزل رسیده اند. اما با کمال تاسف دیگر دیر شده بود و آقا به ملکوت اعلی پیوسته بود! تنها کسی که در لحظه جان دادن بر بالین ایشان حضور داشت، همسرم بود. نحوه رحلت آیتالله طالقانی به ترتیبی بود که بیان شد لیکن متاسفانه عناصری از منافقین و ضد انقلاب و تفرقه افکنان نحوه فوت ایشان را زیر سئوال برده و سعی دارند آن را مشکوک جلوه دهند و یا دستی را در ورای این قضیه معرفی نمایند.»(4) در این مجموعه، گفتگویی از مجتبی طالقانی(5) فرزند مرحوم طالقانی انتشار یافته است. وی سکوت سی و سه ساله خود را شکسته و برای اولین بار در مصاحبهای به بیان ناگفتههایی از زندگی خود میپردازد. وی در ابتدای گفتگو اظهار میدارد: «الان بیشتر در حال انجام کارهای روزمره زندگی هستم و فعالیت ویژهای ندارم. البته اخبار و رویدادها را پیگیری میکنم و طبعاً دیدگاه خاص خودم را هم دارم، اما با جریان سیاسی خاص همکاری نمیکنم.» وی در این گفتگوی مفصل که 21 صفحه ماه نامه را بخود اختصاص داده نکاتی مهم و گاه جدید را مطرح میکند. وی خاطره خود را در این دوران چنین توضیح میدهد: «زمانی که سازمان مجاهدین هنوز به وجود نیامده بود، پدر ما با رهبران این سازمان، به خصوص شخص محمد حنیفنژاد رابطه نزدیک داشت. یادم هست که هر از چندی، حنیفنژاد صبح زود به خانه ما میآمد و با هم تبادلنظر داشتند و بحث میکردند. البته من در جریان مستقیم حرفهایشان نبودم، چون صحبتها خصوصی بود. یادم هست که یک وقتی که با پدر رفته بودیم طالقان جزوه شناخت را که هنوز چاپ نشده بود، به من دادند و گفتند این را بخوان و نظرت را راجع به آن بگو و یا کتاب اقتصاد به زبان ساده و چند کتاب دیگر را که مجاهدین تدوین کرده بودند و هنوز چاپ نشده و دستنویس بودند، حتی لاک غلطگیری روی آنها بود. تاکید کردند که اینها به هیچ کس نشان نده، خودت بخوان و نظر بده. در آن دوره، فرآیند سیاسی من و پدر با هم پیش میرفت. ایشان کتابهایی را که میخواندند به من میدادند تا بخوانم و به هر حال نوعی همداستانی داشتیم تا زمانی که به دلیل حمله ساواک، من مخفی شدم، ساواک دنبالم بود و اسنادی را هم از خانه ما به دست آورده بود. البته من در این دوره با محفلی نزدیک به چریکهای فدایی خلق هم رابطه داشتم و اتفاقاً اسنادی که ساواک از خانه ما به دست آورده هم مرتبط با مجاهدین خلق بود و هم چریکهای فدایی به همین دلیل حتی این تصور در ساواک ایجاد شده بود که من همزمان رابط پدر و مجاهدین و چریکهای فدایی خلق هستم! البته تصور غلطی بود و ساواکیها در ذهنشان، گاهی روابط را تا این حد هم توسعه میدادند. از این نظر من به شدت تحت تعقیب بودم. قبل از اینکه مرا دستگیر کنند، با پدرم تماس گرفتم و ایشان گفت از کشور برو، من کمکت میکنم و آنجا در ارتباط خواهیم بود. این آخرین ارتباط مستقیم من با پدرم بود. پس از فرار، رابطه ما قطع شد و دوباره رابطه من با سازمان مجاهدین وصل شد و به سازمان پیوستم و در پروسه مسائل درونی سازمان قرار گرفتم.» وی در خصوص نامه معروف خود به پدرش چنین توضیح میدهد: «بخشی از آن نامه، برداشت خود من از فرآیندهای درون سازمان بود. البته باید اعتراف کنم که در موقع نوشتن آن نامه، شخصاً در جریان بسیاری از مسائل واقعیای که در سازمان پیش آمده بود، نبودم. یعنی هنوز بیانیه تغییر ایدئولوژیک به دست من نرسیده بود، ولی با توجه به فرآیندی که خودم طی کرده بودم، نامه را نوشتم و از آنجایی که تصور کردم پدرم هم به هر حال بخشی از این فرآیند (یعنی نزدیکی و همکاری با مجاهدین) را با ما طی کرده است، باید همین راه را تا انتها هم برود که البته تصور غیرواقعبینانهای بود. در جریان انقلاب که به ایران برگشتم و با پدرم صحبت کردم، بازهم انتظار داشتم که ایشان وارد همین فرآیند بشود که اذعان میکنم انتظار غلطی بود. این طور هم نبود که ابتکار این نامه از طرف من باشد، بلکه از طرف بخش منشعب سازمان بود، ولی به هر حال در حدی که فکر میکردم و به ذهنم میرسید، مطالب آن نامه را نوشتم و انکار هم نمیکنم، ضمن اینکه از بعضی از مسائل هم بعداً مطلع شدم، از جمله تصفیههای خونین که واقعاً وقتی متوجه شدم، برایم شوکآور بود.(6) به مکانیسم این حرکت تردید کردم. این شیوه عمل قطعاً تردیدآور بود. برای ما ایدهآل این بود که سازمان به دو بخش تقسیم شود. آن بخشی که مارکسیست است، جدا شود و بخشی که مذهبی مانده، بماند و با این ایدهآل هم زندگی میکردیم. حتی اوایل چنین تصویری به ما داده میشد که سازمان به این شکل درخواهد آمد، ولی بعداً به تدریج، این وضعیت عوض شد. اخبار کشتنها بعدها و به تدریج به ما رسید. تردیدهای من نسبت به کل برخوردها و جریانات سازمانی، لحظه به لحظه بیشتر میشد و درمییافتم که فرآیند آن طور که از طرف رهبری سازمان ادعا میشود، نیست که تصفیهشدگان یک مشت خائن بوده و میخواستهاند با ساواک همکاری کنند! و این جور حرفها. به نظر من حتی اگر کسی میخواست برود و با ساواک هم همکاری کند، مجازاتش اعدام نبود. بعداً معلوم شد که مساله سر اختلاف ایدئولوژیک است و آن دوستان چون روی خود پافشاری کرده بودند، اعدام شدند. اینجا بود که من در اولین کنفرانسی که سازمان منشعب گذاشت، خیلی واضح مواضع خودم را اعلام کردم. وقتی تقی شهرام از من پرسید:« نظر تو چیست؟» گفتم: «از نظر من حکم کسی که این تصفیهها را انجام داده، اعدام است! به خصوص کسی که رفیقش را اعدام کند و آن هم به بدترین شکل.» گفتم: «این سیاست نیست، جنایت است.» این کار سازمان برای من شوک بزرگی بود و در همان کنفرانس هم گفتم که وظیفه اصلی ما این است که وضعیت پیش آمده را به هر نحو ممکن جبران کنیم و اگر بخش منشعب صداقت دارد، باید این ضربهای را که به سازمان خورده، جبران کند. بعد هم که انقلاب پیروز شد و دستگیری ما پیش آمد و در این حیص و بیص بود که با سازمان قطع رابطه کردم. من ادامه همکاریم با سازمان را مشروط به جبران ضربه بزرگی که به کل جنبش خورده بود، قرار داده بودم. تصفیهها و نوع برخوردهای انجام شده، مورد اعتراض من بودند. اختلاف عقیده در هر سازمانی ممکن است پیش بیاید. رفتار بخش منشعب سازمان یک مساله غیرعادی و برای من شوک شدیدی بود، به خصوص که به بعضی از افرادی را که قربانی این تصفیهها شده بودند، از جمله محمد یقینی را از نزدیک میشناختم و با هم ماموریتهای مشترکی را انجام داده بودیم. من بیشتر از این زاویه بود که به با سازمان قطع رابطه کردم.» وی در این گفتگو به موضوعاتی همچون رابطه مرحوم طالقانی با سازمان اولیه و پس از پیروزی انقلاب، فتوای داخل زندان، قطع ارتباط وی با اعضای سازمان، اشاره کرده و خاطره خود را از خانم محبوبه افراز از اعضای سازمان مجاهدین خلق چنین شرح میدهد: «مرکز بینالمللی دانشگاه پاریس در حومه این شهر بود که همه اپوزیسیون هر جمعه در آنجا جمع میشدند، میز میگذاشتند و کتاب و اعلامیه عرضه میکردند. من هم برای دیدن آدمها، کتابها و اعلامیهها به آنجا سر میزدم. چند روزی بعد از این داستان، تصادفاً کسی را دیدم که آمد و خودش را معرفی کرد و گفت: «میخواهم با شما صحبت کنم.» گفتم: «مساله ای نیست.» و در یکی از پارکهای پاریس، پارک لوکزامبورگ قرار ملاقات گذاشتیم. این آقا خودش را آلادپوش معرفی کرد. او یکی از برادران آلادپوش از شاخه انقلاب اسلامی بود. اسم کوچکش الان یادم نیست. علیرضا بود یا چیز دیگری؟ نمیدانم. او با محمد یزدانی (یزدانیان) که مسئول خارج از کشور سازمان بود. مشکل داشت. یادم هست همان جا هم والیوم مصرف میکرد در یمن جنوبی، چه از نظر آب و هوا و چه از نظر زندگی و امکانات، وضعیت بسیار سختی داشتیم. به هر حال بعد از این داستان رابطه من با ایشان قطع شد. بعد از چند ماه از تراب حقشناس شنیدم که ایشان خودکشی کرده و پزشک قانونی هم قضیه را تایید کرده است. اتفاقاً تراب خیلی هم ناراحت بود.»(7) مجتبی طالقانی در این گفتگو ماجرای دستگیری خود را در اوایل سال 58 را بشکل مبسوط شرح داده است.(10) در این ماهنامه همچنین در میزگردی با حضور دو تن از پسران آیتالله طالقانی وجوه متفاوتی از زندگی ایشان روشن میشود. یکی از مباحث پررنگ در این شماره رابطه آیتالله طالقانی با اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق و رویدادهای مرتبط با این سازمان است. از دیگر گزارشات منتشرشده در این شماره، گفتگو با سید محمود بدیع زادگان پدر شهید علی اصغر بدیع زادگان از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق و خاطرات ایشان از آیتالله طالقانی با عنوان «در پی طالقانی رفت، نه احزاب» است.
پانوشتها: محمود فاضلی
| |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=1575 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |