شماره 97 | 22 آذر 1391 | |
۲۰ سال است در سینما کار میکند و عمدتاً در کسوت منشی صحنه، دستیار کارگردان و برنامهریز در پروژههای سینمایی همکاری کرده است. میگوید دغدغه نوشتن دارد. مجموعه داستان کوتاه مینویسد و چندتایی را هم به چاپ رسانده. پشت صحنه فیلمها به فراخور کارش همیشه قلم در دست دارد و مینویسد. نکته برمیدارد، حاشیه مینگارد و هر پروژه که تمام میشود کاغذهایی دارد که هر یک راوی چند خاطره تلخ و شیرین از ماجراهایی است که شاید بیننده این فیلمها هیچوقت روحش از آنها خبردار نشود. یک زمانی شد که تصمیم گرفت این نکات و حواشی و خاطرات را مدون کند و به دست انتشار بسپارد. نتیجه شد کتابی درباره اهالی مسجدسلیمان بنام «بچههای نفت». بعد از آن یک کتاب دیگر هم نوشت که به خاطراتش از «زلزله بم» اختصاص داشت. شاید همین حاشیهنویسیها و علاقه به نوشتن بود که باعث شد وقتی پا به «زندان قصر» گذاشت، نتواند از خاطراتی که در سلولهای آن جریان داشت و روی دیوارها نقش بسته بود، به آسانی بگذرد. این بود که دوربین برداشت و بخشی از تاریخ به جا مانده از گذشتۀ پر فراز و نشیب این بنا و هزاران ساکن آن طی تمام این سالها را به ثبت رساند. حاصل این پرسهها کتابی شد با عنوان «دیوارنوشتههای زندان قصر». کتابی که پاییز ۸۸ توسط نشر چشمه به بازار نشر آمد و مجموعهای است از متون و تصاویر برجا مانده از چند دوره تاریخی زندان مشهور پایتخت. دیوارنوشتههایی که برخی از آنها به واسطه تخریب قسمتی از زندان، دیگر وجود خارجی ندارند. گفتوگوی «تاریخ ایرانی» با پریناز هاشمی را از همینجا شروع کردیم. اینکه او کجا و زندان قصر کجا؟
***
خانم هاشمی سینماگر چطور سر از زندان قصر درآورد و چه شد تصمیم گرفت تاریخ به جای مانده بر دیوارهای این بنا را ثبت کند؟
راستش را بخواهید در حقیقت همه چیز از یک اتفاق شروع شد. من سر یک فیلمی بودم به نام «دم صبح». کارگردانش محمدرضا رحمانی از آمریکا آمده بود؛ در ایران زندگی کرده بود اما خیلی کم. ماجرای فیلم در مورد مردی بود که قتلی مرتکب شده و حالا قرار است اعدام شود. فیلم شب اعدام او را به تصویر میکشید. جایی که هنوز امیدواری وجود دارد اولیای دم رضایت دهند و او از اعدام نجات پیدا کند. ما تنها گزینهای که برای لوکیشن فیلمبرداری این فیلم داشتیم، زندان قصر بود. به دلیل اینکه زندان قصر تازه تخلیه شده بود. فکر میکنم ما به فاصله کوتاهی از تخلیه زندان وارد آنجا شدیم و این امکان بسیار خوبی بود. فضا هنوز دست نخورده بود و همان زندانی بود که تا مدتی قبل زندانیان را در آنجا نگهداری میکردند. ما وارد زندان قصر شدیم و شروع کردیم به فیلمبرداری. من همیشه دغدغه این را داشتم که نوشتههای روی دیوار و پشت کامیونها، چیزهایی که پشت وانت یا روی دیوارها و بیلبوردها نوشته شده را بخوانم. مثلاً عاشق کتاب «کوچه» هستم تنها به خاطر اینکه فکر میکنم از دل تودههای مردم بیرون آمده یا خیلی پیگیر انتشار کتابی هستم که شنیدهام آقای احمدرضا احمدی از «نوشتههای پشت کامیونی» جمع کردهاند. موریس بلانشو، نویسنده فرانسوی جملهای دارد که من در جایی از کتابم آوردهام. میگوید: «آنچه از درون تو سخن میگوید، همواره چیزی بیشتر از من در خود دارد.» من عمیقاً به این جمله اعتقاد دارم. از کودکی همیشه برایم جذاب بوده دلنوشتههای افراد را بخوانم.
با چنین روحیهای پس قدم زدن در زندان قصر با آن همه دیوارنوشته باید برایتان مثل یک رویا باشد...
دقیقاً همینطور بود. وقتی ما وارد زندان قصر شدیم من شروع کردم به گشتن در بندها، در راهروها و سلولها. روی دیوارها پر بود از دستنوشته و نقاشی و طرح. وقتی شروع کردم به خواندن نوشتهها دیدم چه جملات خواندنی و عجیبی روی این دیوارهاست. آدمهایی که نمیدانم در چه شرایطی بودند، چقدر تنها بودند، چقدر حال خوبی داشتند، حال بدی داشتند، دیدم آثاری از خودشان باقی گذاشتهاند که خواندنی است. همان موقع دچار اضطراب شدم. تصور اینکه این دیوارها قرار است خراب شود، وحشتناک بود. آثار به جا مانده از تمام آن لحظههایی که آدمها با غمهایشان، با تنهاییشان، با حس در حبس بودن مواجه بودند و برای فرار از آن شرایط، ذغال، گچ، قلم یا هر چیز دیگری را پیدا کردند و چند خط روی دیوار نوشتند، در آستانه نابودی بود. فکر کردم منی که اینقدر دغدغه خواندن نوشتههای آدمها را دارم و با این حجم از یادگار مواجهم، چه کاری میتوانم بکنم؟ زمان زیادی نداشتم. دیدم بهترین کار این است که دوربینم را دستم بگیرم و در سلولها بچرخم، تا بتوانم این تصاویر را ثبت کنم. عکاسی زمان زیادی میبُرد ناچار فیلمبرداری را انتخاب کردم و کار شروع شد. صبح و شب، زمان ناهار و شام، هر زمان خالی که در میانۀ فیلمبرداری پیدا میکردم دوربینم را برمیداشتم و به سلولها میرفتم.
این فیلمبرداری چه مدت به طول انجامید؟
تا زمانی که فیلمبرداری «دم صبح» تمام شد، مشغول بودم. زمانهای خالی بین کار را تا میتوانستم از دیوارها و راهروها تصویر گرفتم. به پایان فیلمبرداری نزدیک میشدیم و من هنوز خیلی جاها را ندیده بودم و تصویرشان را نداشتم. یک روز که کار تعطیل بود میخواستم به زندان بروم و کارم را ادامه دهم. با مدیر تولیدمان صحبت کردم. برایم مهم بود این کار را به سرانجام برسانم و دستکم دیوارنوشتههای بخشهایی که مطمئن بودم قرار است تخریب شوند را ثبت کنم. مدیر تولید وقتی دید اینقدر این کار برایم مهم است گفت میتوانی بروی و برای تیتراژ فیلم این تصاویر را بگیری.
پس از اینجای کار، دیگر تصویر گرفتن از دیوارنوشتهها از یک کار جانبی به کار اصلی شما تبدیل شد.
بله..
شما دیگر همراه گروه نبودید و خودتان مستقل به زندان قصر میرفتید. آیا در هنگام کار با مانعی هم روبرو شدید؟
یک ماجرای جالبی پیش آمد. چند روز بود به زندان قصر میرفتم و کارم را ادامه میدادم. یک روز به یکی از دوستان قدیمیام گفتم میآیی با هم به زندان قصر برویم؟ او استقبال کرد و راهی زندان شدیم. مثل همیشه مقداری از سلولها فیلمبرداری کردیم و همه چیز خوب بود، تا اینکه رفتیم روی پشت بام تا کمی هم تصویر از حیاط بگیریم. هنوز ۱۰ دقیقه نشده بود که گروهی از مسئولان حراست زندان سراغمان آمدند و گفتند «شما کی هستید و چه میکنید؟» ما را به پایین هدایت کردند. گفتند شما برای چه فیلمبرداری میکنید؟ من گفتم برای گرفتن تیتراژ آمدهایم که آن مامور شروع کرد یک نفس حرف زدن که شما چقدر بیخیالید، شما اصلاً به شرایط اینجا توجه ندارید، میروید ته این سلولها، آنجا پُر از کارگر است، اگر اتفاقی بیفتد چه میکنید و از این حرفها. شروع کرد به قصه گفتن که صندوقهای امانات ما آهنی بوده، آهنها نیست، پلهای اینجا آهنی بوده، الان نیست و... حرفهایشان ما را شوکه کرد. با تعجب نگاهش میکردیم که یعنی ما را چه به این مسائل؟ گفتم «آقا ما فقط به دنبال دیوارنوشته بودیم و بس. اصلاً این چیزهایی که شما میگویید چیست؟» بعداً فهمیدم که کمی آن طرفتر از زندان دانشگاه پلیس بوده و وقتی ما به بالای پشت بام رفتیم و دوربین را دستمان دیدند حساس شدند و به حراست زندان خبر دادند.
پس فیلمبرداری شما ناتمام ماند. تا آن موقع چقدر فیلم داشتید؟
تقریباً کارمان تمام شده بود و اکثر جاهایی که امکان تخریبشان بود را تصویر گرفته بودیم. در مجموع حدود ۶، ۷ ساعت فیلم شد.
همان موقع که این فیلمها را میگرفتید به این فکر کردید که شاید آنها را تبدیل به کتاب کنید؟
تقریباً بله. شاید نه خیلی جدی. آن زمان بیشتر «ثبت» این دیوارنوشتهها برایم مهم بود. به این فکر میکردم که چند روز دیگر اینجا تخریب میشود و این یادگارها از بین میرود. برایم عجیب بود که چرا هیچکس به فکر حفظ این میراث نیست؟ چرا هیچ کس برای نگهداری اینها کاری نمیکند، مثلاً بعد از آنکه ما آمدیم مدتی بعد بند زنان زندان قصر به کلی از بین رفت. یا بخشهای دیگری که تخریب شد. من خیلی تصویر از آنجا دارم و دیوارنوشتههایی که برخی از آنها فوقالعاده بود.
چطور به این فکر افتادید که این دیوارنوشتهها را تبدیل به کتاب کنید؟
من علاوه بر خواندن به نوشتن هم علاقه دارم. مجموعه داستانهای کوتاه دارم. موقع فیلمبرداری هر کاری، چه وقتی منشی صحنه بودهام و چه تدوین و کارهای دیگر همیشه قلم و کاغذ دستم بوده و مینوشتم. خاطرات خودم، اتفاقات جالبی که سر صحنه میافتاده. هر چیزی. من قبلاً کارهای مشابهی کرده بودم.
شما ۶، ۷ ساعت از دیوارنوشتههای زندان فیلم داشتید و تصمیم گرفتید اینها را به کتاب تبدیل کنید. برای تبدیل این فیلمها به کتاب چه کردید؟ آیا کاری برای تحلیل محتوای این دیوارنوشتهها انجام دادید؟ اینکه چقدر از اینها دلنوشتههای تنهایی است، چقدر عاشقانه، چقدر روزشمار و...؟
من تمام جملهها را خواندم، دستهبندی کردم و آنها را در فصلهای مختلفی تقسیم کردم. در نسخهای که به ناشر دادم و به چاپ رسید هر فصل کتاب با شعر یا متنی کوتاه از یک نویسنده و شاعر شناخته شده آغاز میشود و بعد متن و تصاویر دیوارنوشتههایی از زندانیان که از نظر مضمون به یکدیگر شبیهترند در آن فصل آمده است. دقیقاً درصد نگرفتهام که چه مقدار از نوشتهها از چه جنسی است. اما اکثر نوشتهها به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، عشق، انتظار و بیش از همه تنهایی میپردازند. اکثر آدمهایی که به دیوارها پناه بردهاند و چیزی نوشتهاند تنها بودهاند، خیلی تنها بودهاند. وقتی دیوارنوشتهها را جمعآوری میکردم این برایم مهم بود که این متنهایی که روی دیوارها نوشته و این تصاویری که نقاشی شدهاند، به این امید ثبت شده که خوانده و دیده شوند، تا اعتراضی را بیان کنند، تا خاطرهای بگویند یا درددلی کنند. این آینه احساسات هزاران آدمی است که هر یک به دلیلی سر از این سلولها درآوردند و مدتی را در آن گذراندند.
از میان این جملهها جمله خاصی هست که به ذهنتان مانده باشد؟ جملهای که شما را به حسی خاص از لحظات یک زندانی برساند؟
جملات خیلی زیاد بودند. خیلیهایشان را دوست داشتم که شاید الان به خاطرم نیاید اما یک جمله هست که وقتی خواندم تکانم داد و هنوز هم وقتی به آن روزها فکر میکنم اولین چیزی است که به خاطرم میآید. یک نفر روی دیوار نوشته بود: «دنیا را نگه دارید، من میخواهم پیاده شوم!» برایم جالب و البته غمانگیز بود که یک زندانی چه حسی داشته و با چه شرایطی روبرو بوده که چنین خواستهای را روی دیوار نوشته... یا یک جمله دیگر این بود که «آزادی شلوغ است!» جمله جالبی بود و ایهامی دارد که برایم لذتبخش است.
تجربه شما در ثبت دیوارنوشتههای زندان قصر یک تجربه جدید است که در ایران شاید سابقهای نداشته باشد. آیا وقتی این کار را انجام میدادید کنجکاو نشدید بدانید آیا نمونه مشابه خارجی هم داشته یا نه؟
چنین چیزی برای من هم خیلی جالب بود که بدانم آیا کسی این کار را انجام داده یا نه. اما در جستوجوهایم به مورد مشابهی برنخوردم. کارهای تحقیقی زیادی در زمینه آسیبهای اجتماعی انجام شده بود، مثلاً سایتهایی بود برای ارتباط با زندانیها. شما میتوانستید برایشان نامه بنویسید، مثلاً شما از ایران برای یک زندانی در سوئد نامه بنویسید. این نامهنگاریها میتواند جالب باشد. یا طرحی دیدم که کودکانی آرزوهایشان را نوشته بودند و شما میتوانستید برآورده کنندۀ یکی از این آرزوها باشید. اما اینکه کتابی مثل این چاپ شده باشد، من به چنین موردی برنخوردم.
من کتاب «دیوارنوشتههای زندان قصر» را که دیدم فارغ از ارزش گردآوری این حجم از خاطرات منتشر نشده و اسنادی که از تاریخ این زندان روایت میکند، اولین حسی که داشتم این بود که نوع چاپ عکسها در این کتاب به کلیت کار ضربه زده است. با توجه به این حجم از آرزوهای برآورده نشده که درباره این موضوع و تبدیل آن به «فیلم» دارید، داوری خودتان نسبت به این کتاب یعنی تنها حاصلِ واقعاً موجودِ آن تلاشها چیست؟
واقعیت این است که این کتاب تمام آن چیزی نشد که من میخواستم. من وقتی فصل به فصل کتاب را تنظیم کردم، حاصل کار را به آقای [حسن] کیاییان نشان دادم. آن زمان ایشان رییس اتحادیه ناشران بود. من هم به این خاطر کتاب را نشانشان دادم که مرا راهنمایی کنند این کتاب را کجا و توسط چه ناشری چاپ کنم، بهتر است. ایشان ورق زدند و خواندند، ورق زدند و گفتند: خودم چاپش میکنم. من هم وسوسه شدم. به هر حال نشر چشمه نشر مشهوری بوده و هست. اما شاید اگر الان میخواستم این کار را بکنم جای دیگری میبُردم. مثلاً مطمئناً عکسها را رنگی و روی کاغذ گلاسه چاپ میکردم. شاید آن زمان یک مقدار هُل شدم. به هر حال از نتیجه کار آنچنان که باید راضی نیستم.
شما در دورانی که در زندان قصر حضور داشتید تصاویر زیادی از سلولها، راهروها و بندها گرفتید که با توجه به تخریب بخشهایی از زندان، منحصربهفرد و ارزشمندند. با توجه به اینکه اهل سینما هستید، آیا به این فکر نکردید که این تصاویر میتوانند بخشی از یک فیلم مستند باشند؟
شاید برایتان جالب باشد که من وقتی این کتاب را حاضر میکردم به ایدههای زیادی برای فیلم فکر کردم. طرحهای زیادی برای ساختن فیلمی درباره زندان قصر دارم. همان زمان کار مونتاژ فیلمی درباره «چهگوارا» را انجام میدادم و به خاطر این با خیلی از زندانیان سیاسی سابق صحبت کردم. به یکی از آنها گفتم به نظر من یک خاطراتی از زندان هست که در طول زمان گم میشود، مثل بو. نظرش را که خواستم، ناگهان گفت: «راست میگویی. هیچکس شاید خاطرش نباشد و توجه نکند که زندان بو دارد. هر بند بوی خاص خودش را دارد. آدم وقتی در زندان است این چیزهای ریز برایش اهمیت دارد و گاهی شاید آزارش دهد اما بعد فراموش میکند.» من هنوز نمیدانم چطور میشود این چیزها را بازخوانی کرد. چطور میشود این زوایای ناگفته از زندان را روایت کرد. زیاد به این موضوعات فکر میکنم و امیدوارم، واقعاً امیدوارم یک روز بتوانم حسم را، حس خودم وقتی که در راهروهای خالی زندان قصر قدم میزدم، وقتی از ساعتهای ناهار میزدم، از استراحت میان وعده، از روزهای استراحتم میزدم و به زندان میرفتم و تکتک این تصاویر را از نزدیک لمس میکردم، را بیان کنم و جور بهتری به آدمهای دیگر منتقل کنم که آنها هم به همین قدرت حسش کنند.
امید ایرانمهر | |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=1556 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |