شماره 92 | 10 آبان 1391 | |
چکیده کلیدواژهها: لطفاً ابتدا خودتان و خانوادهتان را معرفی بفرمایید. پدرم که مرا از درس خواندن منع کرده بود، من را در میوهفروشی سیدحسن ـ ابتدای کوچه سیدهاشم، خیابان شاهآباد سابق ـ به کار مشغول کرد. حقوق من 3 ریال پول با صبحانه و ناهار بود. صاحب مغازه هر روز صبح از میدان ترهبار، میوه و سبزی خریداری میکرد و به مغازه میآورد. سپس با هم به سر قنات مقصودبیک در تجریش میرفتند و تا غروب کنار چشمه آب مینشستند و به اصطلاح خودشان تفریح میکردند. غروب، سیدحسن میآمد و دکان را از همسرش، بتول خانم که در واقع همه کاره دکان بود، تحویل میگرفت و او را برای تهیه شام به خانه راهی میکرد. پس از آن کار ما شروع میشد. چون در خیابان شاهآباد سابق (جمهوری فعلی) ـ چند کافه وجود داشت و منزل بیشتر گارسنها در کوچه سیدهاشم بود، آنها از میوهفروشی، میوه میخریدند و به منزل میبردند. سیدحسن من را تا ساعت 12 الی 1 شب در آنجا نگه میداشت. موقع بستن مغازه به من میگفت سر جعبه سیبزمینی، پیاز، میوه و... را بگیرد، چون من کم سن و ضعیف بودم از عهده کار برنمیآمدم. او به من ناسزا میگفت و مرا کتک میزد. علاوه بر آن، به میوهفروشی علاقه نداشتم. موضوع را با مادربزرگم (مادر پدرم) درمیان گذاشتم و از وی تقاضا کردم به پدرم سفارش کند تا مرا در نجاری ـ کنار میوهفروشی، نبش کوچه سیدهاشم ـ که شغل و صنف مورد علاقهام بود به کار مشغول کند. با موافقت پدرم، در نجاری شروع به کار کردم. در آنجا 3 ریال و 10 شاهی حقوق میگرفتم، اما از ناهار و شام خبری نبود. روبروی کوچه سیدهاشم یک خانه قدیمی بسیار بزرگ وجود داشت که صاحب آن فردی به نام قدس جورابچی بود. ابتدا هر یک از اتاقها را به طور مجزا اجاره داده بود. اما چون برای جمعآوری اجاره دردسر داشت، ملکش را به سه شریک اجاره داد. در آنجا مؤسسهای به نام گروه فرهنگی آذر که شبانه و ویژه بزرگسالان بود، تأسیس شد. البته در شیفت روز هم بعضی از شاگردان را به صورت خصوصی میپذیرفت. اما مثل اکابر قدیم، شبها دایر بود و افراد متأهل کارمند، ارتشی و... با پرداخت شهریه، در آنجا درس میخواندند. من چون توانایی پرداخت شهریه را نداشتم، از آقای عظیمی، رئیس مؤسسه درخواست کردم در عوض تحصیل در مؤسسه، در صورت لزوم، روزهای جمعه برای تعمیر میز و نیمکتهای شاگردان به مؤسسه بروم. او پذیرفت و من سه کلاس (چهارم، پنجم و ششم ابتدایی) را در یک سال گذراندم و مدرک ششم ابتدایی را گرفتم. پس ازمدتی قدس جورابچی آن مدرسه را به تیمسار اصلانی فروخت. او هم آنجا را تخریب کرد و در زمین آن پاساژ ساخت. گروه فرهنگی آذر به خیابان نادری، ابتدای خیابان قوامالسلطنه منتقل شد (خیابان جمهوری ـ جنب خیابان 30 تیر). من در نجاری کار میکردم تا این که یک روز در ماجرای کودتای 28 مرداد 1332 در خیابان شاهآباد سابق (خیابان جمهوری فعلی) که محل کارزار و برگزاری میتینگ بود و مردم شعار میدادند، دو باشگاه ورزشی نیروی راستی و تاج سابق (استقلال امروزی) در رقابت با هم و با استفاده از شلوغی خیابانها به زد و خورد پرداختند. ما گمان میکردیم چون نجاری در کوچه است میتوانیم و در آن وضعیت کار کنیم. مغازه را باز کردیم و مشغول به کار شدیم. تودهایهایی که روزنامه داشتند، فریاد میزدند و اوباش شعار مرده باد و زنده باد سر میدادند. ساعت نه و نیم، ده صبح، مغازهدارها کرکرههای مغازهها را پایین کشیدند و فرار کردند. ناگهان اعضای باشگاه تاج که ارتشی بودند، به ریاست تیمسار خسروانی (برادر عطاءالله خسروانی وزیر کار) به نجاری ما هجوم آوردند. همه ابزار و چوبهایی را که در آنجا داشتیم، غارت کردند و به بهانه این که اعضای باشگاه نیروی راستی در کوچه سیدهاشم تودهایاند، به آنجا حمله کردند. به وسیله ابزار غارت شده شیشههای باشگاه را شکستند و آنجا را به آتش کشیدند. بهترین ورزشکاران رشتههای مختلف ورزشی، مثل بوکس، کشتی، هارتل و حتی زیبایی اندام و... که مدال کسب میکردند، اعضای باشگاه نیرو راستی بودند و تعدادی از آنها ارمنی بودند. اما باشگاه تاج بهانه آورد و دار و دستهاش را برای تخریب باشگاه فرستاد. ابتدا مدیر آنجا آقای مهران بود. در اثر ورزش سنگین، قلبش بزرگ شده بود و پزشکان او را از ورزش معاف کرده بودند. اما چون به ورزش علاقه داشت، به فعالیت ورزشی ادامه داد و در جوانی درگذشت و در قبرستان ظهیرالدوله دفن شد. پس از او همسرش، خانم منیر مهران باشگاه را اداره میکرد. تا این که فردی به نام سرهنگ بهنام را برای مدیریت باشگاه استخدام کرد. البته خودش هم بر باشگاه نظارت میکرد. سرهنگ بهنام که متأهل بود و همسر و فرزند داشت از منیر مهران خواستگاری کرد. وقتی خانم مهران به او پاسخ منفی داد، از مدیریت باشگاه کنارهگیری کرد و رفت. منیر مهران خواهر مهندس اصفیا (رئیس سازمان برنامه) و از خانواده اصیل و دختر خلعتبری بود، نه آن خلعتبری که این اواخر وزیر امور خارجه بود. وقتی با دکتر مهران ازدواج کرد و باشگاه تأسیس شد، بعد از ازدواج نام خانوادگی خود را به مهران تغییر داد. آقای خلعتبری از منزل بسیار بزرگی که در شاهآباد داشت به شمیران و دربند رفت. آنجا باغ و خانه خرید و خانه شاهآباد را به دامادشان ـ آقای مهران ـ بخشیدند که توسط او به باشگاه تبدیل شد. منزل آنها طبقه چهارم و باشگاه طبقه پایین ساختمان بود. حیاط بزرگی داشت. من گاهی اوقات برای تعمیر نیمکتها به باشگاه میرفتم و با آنها آشنا بودم. وقتی تعداد بسیاری از اراذل به نجاری ما (من در آنجا کارگر بودم) حمله کردند، متوجه شدم کاری از دستم برنمیآید. با عجله به منزل آنها در باشگاه رفتم و از نصرت خانم ـ لله ـ دو فرزند او که یکی دختر و دیگری یک پسر کوچک بود، خواستم قبل از آن که آسیب ببینند، بچهها را بغل کند و آنجا را ترک کند. او به همراه بچهها فرار کرد و رفت. پس از این که آنها را فراری دادم، به نجاری رفتم و دیدم غارت شده است. این بود که دیگر دستمان به کار نرفت. آن زمان، تئاتر سعدی که در خیابان شاهآباد سابق، روبهروی باغ سپهسالار قرار داشت، بهترین تئاتر ایران بود و بلیط آن از 6 ماه قبل پیشفروش میشد، در آتش سوخت و تا این اواخر مخروبه بود. اما در حال حاضر از وضع آن اطلاعی ندارم. آنجا متعلق به تودهایها بود و بیشتر هنرپیشههای معروف آن زمان از جمله نوشین، جعفری و... تودههای بودند. آن موقع تابلو مغازهها روی مقوا دستنویس میشد. مردم تابلو دستنویس مغازهها را پایین کشیده و میشکستند و پاره میکردند. 15 روز پیش از کودتای 28 مرداد در نجاری داخل کوچه سیدهاشم و ملک ممقانی مشغول به کار شدم. صاحب مغازه پسرهای برادر سناتور اسدالله ممقانی بودند، اما چون پدرشان فوت شده بود هر ماه یکی از پسرهایش (حسن و عباس) برای دریافت اجاره میآمدند. این ملک، ملک بزرگی بود. طبقه دوم آن چند اتاق و یک تراس داشت که یک انگلیسی به نام مسیو جونز آن را اجاره کرده بود. او در ظاهر رئیس معدن ذغال سنگ شمشک بود. اما مثل این که در اصل جاسوس انگلیسیها بود. آقا رضا، رانندهاش، که ترک زبان بود، از پلهها پایین آمد و به من گفت: اوستا محمد، مسیو جونز میگوید بیا با ماشین به دروازه شمیران برویم. آنجا مرکز فروش چوب، الوار و تخته سه لایی بود. به آنجا رفتیم. او 60 ورق تخته سه لایی خرید. آنها را داخل درشکه گذاشتیم و به شاهآباد برگشتیم. من و شاگرد یکی دیگر از دکانها آنها را به طبقه بالا بردیم و روی تراس گذاشتیم. اتاقهای منزل او شیشههای قدی داشت. به درخواست او تختهها را یک تکه و بدون برش روی آنها کوبیدیم و به جلو تراس حصیر بستیم. اتاقها مانند تاریکخانه عکاسی شد. وقتی علت را پرسیدم. او گفت: 15 روز دیگر بین طرفداران دکتر مصدق و دکتر مظفر بقایی و حکومت برخوردی میشود. بعد رانندهاش به من گفت: میگوید یعنی کودتا و زدوخورد میشود و من با این کار شیشههای منزل خود را از شکستن حفظ میکنم. پدرم که آن موقع در مجلس سنا کار میکرد، نقل میکرد: پشت ساختمان مجلس شورای ملی کوچهای بود که منزل مشیر فاطمی آنجا بود. ساختمان مجلس از طریق کتابخانه مجلس شورای ملی سابق، که کنار همان کوچه بود و یک در چوبی کوچک دولتی داشت، با آن کوچه مرتبط بود، اما ماشینرو نبود. با عزل دکتر محمد مصدق از نخستوزیری و انتصاب سپهبد فضلالله زاهدی به جای وی، ناآرامیها به اوج رسید، و زاهدی در منزل فاطمی مخفی شد. به طوری که برای یافتن او مژدگانی تعیین کردند. با پایان کودتا شاه از رم بازگشت و زاهدی هم از مخفیگاهش بیرون آمد. شب 28 مرداد دو پشته بسیار بزرگ اسکناس به اتاق هیئت رئیسه در مجلس سنا (ساختمان شماره 5 مجلس شورای ملی) آوردند و سیدعبدالله بهبهانی آنها را میان الواط جنوب تهران، از جمله طیب حاجرضایی که یکی از قلدرها و چاقوکشهای طراز اول تهران بود، علی گردله (رئیسجمهور گود زنبورکخانه)، قاسم کوری (رئیسجمهور میدان راهآهن)، زکی ترکه (رئیسجمهور محله فاسد شهر نو که توسط زاهدی و پشت یک کافه در میدان قزوین ساخته شد در واقع قلعهای بود که دور آن حصار داشت)، پروین غفاری و... توزیع کرد. سیدعبدالله بهبهانی برادر سناتور میرسیدعلی، وزیر تراش، وکیلتراش، نخستوزیر تراش و همهکاره بود. نمیدانم به کدام منبع متصل بود که هرچه میگفت شاه میپذیرفت. اما در زمان اصلاحات ارضی در مخالفت با شاه در مجلس ایستاد و گفت: یعنی چه؟ من خمس و زکات پرداختم و حالا که مالک هستم، بیایم ملکم را به مردم بدهم؟ آن موقع از میدان شوش تا شهر ری، در دو طرف خیابان، کورهپزخانههای بسیاری وجود داشت. اما با شکایت مردم کورهپزخانهها را به جاده ورامین به نام هاشمآباد منتقل کردند. چون اطراف خیابان شوش را برای تهیه خشت و آجر، خاکبرداری کرده بودند و آنجا گود شده بود و به آن گود زنبورکخانه میگفتند. سطح آنجا پایینتر از خیابان اصلی بود، به طوری که طبقه سوم همکف آن بود. وقتی در نجاری کار میکردم، یک شب برای جشن عروسی به آن محله دعوت شدم. برای رفتن به حیاط از تعداد زیادی پله پایین رفتیم.
1ـ نامبرده در ادوار 5 و 6 مجلس سنا، نماینده انتصابی از شهر شیراز بود. (عطاءالله فرهنگ قهرمانی، اسامی نمایندگان مجلس شورای ملی از آغاز مشروطیت تا دوره 24 قانونگذاری و نمایندگان مجلس سنا در هفت دوره تقنینیه از 2508 تا 2536، [تهران، 1356]، ص 416). ادامه دارد...
گفتوگو و استخراج: محبوبه میرپور کلایه،کارشناس تاریخ
منبع: فصلنامه اسناد بهارستان، سال اول، شماره اول، بهار 1390، بخش تاریخ شفاهی، ص 382 | |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=1500 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |