اشاره:
درخشش خاطرات کودکی بعضی از آدمها، خیالانگیزتر از هر داستانی مخاطب را به دنیاهای فراموش شده پرتاب میکند. این خاطره فریب از کودکی خرمشاهی هم از همان نوع روایتهای بیرون از دنیاهای روزمره اطراف است که چند دقیقهای آدم را از پوسته وقایع پیشبینیپذیر روزانه بیرون میکشد.
در زمستان شدید قزوین که به زمستانهای تبریز و اردبیل و زنجان شبیه است غالباً آب حوض کثیرالاضلاع وسط حیاط درندشت ما یخ میزد. اتفاق میافتاد که هنوز این یخ ذوب نشده، یخبندان دوم پیش آید و برف بر روی یخ بنشیند. به طوری که لایه ضخیمی از یخ به ضخامت سی تا چهل سانتیمتر تشکیل میشد و ما روی یخ سراسری و سنگین حوض، سرسره بازی میکردیم.
این یخ ضخیم روی حوض، در تمام طول زمستان به قوت خود باقی بود، فقط با بیل و کلنگ، گوشهای از آن را برای برداشتن آب و پر کردن آفتابه و مصارف شست و شو، میشکستیم به طوری که دسترسی به آب داخل حوض و زیر یخ آسان میشد.
حتی وقتی بهار میشد، این قشر یخ سراسر حوض را پوشانده بود. این وضع ادامه داشت تا اردیبهشت میشد و ما بچهها حوصله بازی با یخ و شکستن آن را که از هیزمشکنی و سنگشکنی آسانتر نبود، پیدا میکردیم. به ضرب بیل و کلنگ قطعات ده، پانزده کیلویی یخ را میشکستیم و داخل باغچهها میانداختیم که مدتها طول میکشید تا با تابش آفتاب بهاره، ذوب و در خاک باغچه ناپدید شود. یک روز که با کمک خواهرها و برادرها مشغول یخشکنی بودیم، در یکی از تکههای بزرگ یخ چیزی سرخ رنگ توجهم را جلب کرد. وقتی باریک و نزدیک شدم، معلوم شد که دو ماهی سرخ، مانند مغز بادامی که داخل بعضی شکلاتها و آبنباتها قرار داده میشود، توی یخ گیر کرده بودند و ماهها همانطور منجمد و یخزده، در دل لایه بلورین یخ که سی، چهل سانتی متر ضخامت داشت، ماندهاند؛ یعنی فیالمثل از آذر ماه که آغاز شدت سرما و یخبندان قزوین بود، تا اردیبهشت که میشود حدوداً چهار، پنج ماه.
نگفته پیداست که آن دو ماهی سرخ بیگناه طی این مدت یخبندان، در دل بلور یخ، نه حرکتی داشتهاند و نه خوراکی. نه غذا داشتهاند، نه تغذیه، معلوم بود که این دو ماهی مردهانند.
در مطبوعات (مجلاتی که یاد شده یا شاید در مجله دانشمند که در آن سالها تازه انتشار یافته بود) نکته علمی غریبی خوانده بودم که آویزه خاطرم بود. خوانده بودم که در بعضی کشورهای پیشرفته انسانهای تازه مرده را، سریعاً منجمد میکنند و میگذارند برای دهها سال بعد که دوباره آنها را از حال انجماد درآورند و فیالمثل با حل و کشف علاج بیماری آنها، دوباره آنها را به زندگی بازگردانند. این نکته تخیلی و علمی به یاد من مانده بود و خواستم میزان صحت و دقت این قول را بر سر ماهیهای منجمد و محبوس در قشر ضخیم یخ حوض امتحان کنم. لذا بچههای خانه را بسیج کردم وهمه گوش به حرف من، همکاری میکردند. از یکی خواستم دیگ بزرگی بیاورد. به یکی گفتم برود و کتری بزرگ را پر از آب کند و بگذارد روی اجاق که آب جوش زیادی درست شود. برنامهام این بود که با ریختن آن جوش گرم روی یخ، یخ را به تدریج ذوب کنم و برسم به دو ماهی محبوس در دل یخ. زیرا راه دیگری که هم سریع باشد و هم مطمئن به ذهنم نمیرسید. اگر میخواستیم آن تکه یخ را بشکنیم و ماهیها را بیرون آوریم، این خطر وجود داشت که بدن ماهیها لت و پار شود و آزمایش علمی من ناقص و ناتمام و بینتیجه بماند.
در عرض یکربع ساعت، هم دیگ بزرگ آماده شد و هم کتری بزرگ سرشار از آب جوش در اختیار من قرار گرفت. خواهرها و برادرهای کوچکتر از خودم، تماشاچیان این صحنه بودند. بسمالله گفتم و نوک کتری را به طرف وسط تکه یخ کج کردم. ریزش آب گرم در محلی که فرود میآمد، یک حوضچه کوچک تشکیل داده بود که آبش به خاطر اختلاط آب جوش با یخ ذوب شده، حرارتی در حدود ده، پانزده درجه داشت و برای مقصود من کاملاً مناسب بودم. هیجان من و ما وصفناپذیر بود. آب جوش همچنان از لوله کتری بر روی نقطهای از یخ که نشان کرده بودم و در حدود پانزده، بیست سانتی متر بالای ماهیهای محبوس و مدفون بود، فرومیریخت و مثل یک کاسه نشست میکرد. من با جاهای دیگر یخ، کاری نداشتم. در عرض مدتی که در اصل سه دقیقه بود و برای ماهای هیجانزده به اندازه چند ساعت طول کشید، لوله آب گرم همچنان فرو میرفت تا رسید به ماهیها و باز هم ادامه داشت تا ماهیها در حوضچه کوچک کاسه مانند که ایجاد شد و آبش ولرم بود، مجال حرکت و شنا داشته باشند.
عجیبترین معجزه در مقابل چشمان حیرتزده ما اتفاق افتاد؛ ماهیها شروع کردند به جنبش و جان گرفتن و بعد از سی، چهل ثانیه در آن حوضچه کاسه مانند گشت زدند و دور چرخیدند. فریاد الله اکبر و شور هیجان ما به اوج رسید. کاسه مسیای که دم دستم بود، برداشتم و با آن از حوضچه کوچک که ماهیهای سرخ و تازه زنده شده در آن میلولیدند، هر دو ماهی را گرفتم. بلافاصله آب کاسه و ماهیها را درون دیگ بزرگ که بچهها آن را تا نیمه از آب آب انبار (آشامیدنی) پر کرده بودند، خالی کردم. ماهیها در فضای وسیع جدید جولان میدادند و گویی خستگی بیحرکتی چهار، پنج ماهه را در لابهلای یخ، از تن خود دور میکردند. بچهها با هیجان و آب و تاب، داستان را برای بزرگترها نقل کردند و همه گفتند معجزه اتفاق افتاده است.
بعد از دو سه روز، یکی از ماهیها یک وری روی آب آمد؛ یعنی مرد یا دوباره و به کلی مرد. اما آن دیگری روزها و تا همیشه یعنی تا زمانی که عمر طبیعی ماهی است، زنده ماند. وقتی یخهای روی حوض را شکستیم و بیرون آوردیم و آب تازه به حوض بستیم، ماهی را که ده، پانزده روز بود داخل دیگ زندگی میکرد، انداختمش توی حوض که زیستگاه طبیعیاش بود. خاطره این زنده شدن معجزهآسا را بیش از سی و پنج سال در ذهن خود زنده نگاه داشتم تا امشب که شب تولد دوبارهاش بود، نقش بر کاغذ شد و مانند ماهی سرخ که زنده شد و از دیگ به حوض پیوست، از برکه ذهن من به دریای ذهن خوانندگان جاری شد.
این متن برشی است از کتاب «فرار از فلسفة: زندگینامه خودنوشت فرهنگی» که در سال 1377 توسط نشر جامی منتشر شده است. این برش با موافقت آقای خرمشاهی به خوانندگان داستان تقدیم می شود.(1)
پینوشت:
1. این متن برشی است از کتاب «فراز از فلسفه: زندگینامه خودنوشت فرهنگی» که در سال 1377 توسط نشر جامی منتشر شده است. این برش با موافقت آقای خرمشاهی به خوانندگان داستان تقدیم میشود.
بهاءالدین خرمشاهی
منبع: همشهری / داستان آبان 1390 ش 7