كتاب «6410»، خاطرات امير خلبان حسین لشکری از دوران اسارتش است. این کتاب در قطع وزيري و 212 صفحه، با شمارگان 3000 نسخه و بهاي 17000 ريال، سال 1383 توسط مديريت انتشارات معاونت فرهنگي سازمان عقيدتي سياسي ارتش جمهوري اسلامي ايران، منتشر شده است. امير خلبان حسين لشكري، در نهمين دوره انتخاب كتاب سال دفاعمقدس (24 آبان 1384)، به پاس روایت خاطراتش در كتاب «6410»، رتبه نخست گروه «خاطرات خودنوشت» را از آن خود كرد.
حسین لشکری، متولد 20 اسفند 1331 در روستای ضیاآباد از توابع قزوین است. پس از گذراندن دوره ابتدایی در زادگاه خود، برای ادامه تحصیل به قزوین میرود. سال 1350، پس از اخذ دیپلم برای خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام میشود. همان زمان با درجه گروهبان سومی در رزمایش نیروی زمینی و هوایی شرکت میکند. پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت میکند و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی درمیآید. سال 1354، بعد از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام میشود. وی پس از دریافت نشان خلبانی با درجه ستوان دومی به ایران برمیگردد و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری (اف ـ 5) مشغول خدمت میشود. او ابتدا در پایگاه دوم در تبریز و با شروع تجاوز عراق به پاسگاههای مرزی جنوب و غرب کشور، در پایگاه دزفول مستقر میشود.
27 شهریور 1359، در پی عملیات نظامی عراق در مناطق مهران، قصرشیرین، پاسگاههای بازرگان سوبله، ضریه، رشیدیه، طاووسیه، دو برج و فکه، برای انهدام تانکها و توپخانه عراق در منطقه زرباتیه عازم عملیات هوایی میشود، که در این عملیات مجروح و اسیر میشود.
اسارت او حدود 18 سال یا 6410 روز طول میکشد و همين عدد نام كتاب شده است. «علي اكبر» به عنوان بازنويس نثر اين اثر معرفي شده و 2500 صفحه خاطرات خلبان لشكري را از او ميگيرد و شرح ميدهد كه: «تصميم گرفتم از اين خاطرات كتابي تهيه نمايم. ولي با آن حجم ميسر نبود. لذا مبنا را در خلاصهگويي و ايجاز نهادم.» (ص 8)
بعد از مقدمه، صفحهاي با عنوان زندگينامه باز شده است. لشکری در صفحهی ده و یازده تعريف ميكند كه روز 26 شهريور 1359 به فرماندهاش پيشنهاد انجام مأموريت داده تا جوابي به تجاوز عراق باشد. زيرا در اين روز عراق در مناطق مهران و قصر شيرين و ... عمليات نظامي انجام داده بود. از صفحه 12 تا 18، لشكري به مرور تاريخ عراق و فهرستي از تجاوز حكومت صدام تا قبل از 26 شهريور 1359 و چگونگی اسارتش ميپردازد. امیر لشکری میگوید: «... [روز 27/6/1359 ما، من و ليدر من جناب ورتوان] دومين دسته پروازي بوديم كه در خاك عراق عمليات ميكرديم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشيار و حساس كرده بود. لذا به محض اينكه مرز را رد كرديم، پس از چند ثانيه متوجه شدم از سمت چپ ليدرم، گلولهها بالا ميآيند. قبل از پرواز، مشخصات هدف را به دستگاه ناوبري داده بودم. در يك لحظه متوجه شدم نشاندهنده، مختصات محل هدف را مشخص كرده است. به ليدر گفتم: روي هدف رسيديم؛ آماده ميشوم براي شيرجه. گرد و خاك ناشي از شليك توپخانه عراق وجود هدف را براي ما مسجل كرده بود. كمي جلوتر در پناه تپهاي چندين دستگاه تانك و نفربر استتار شده به چشم ميخورد. روز قبل همين تانكها و توپخانه، پاسگاه مرزي ما را گلولهباران ميكردند. از ليدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدري از چپ و راست يكديگر را رد كرده، هدفها را منهدم كنيم. بلافاصله زاويه مخصوص پرتاپ راكت را به هواپيما دادم و نشاندهنده مخصوص را بر روي هدف ميزان كردم. در يك لحظه ناگهان هواپيما تكان شديدي خورد و فرمان، كنترل خودش را از دست داد. نميدانستم چه بر سر هواپيما آمده، سعي كردم بر خودم مسلط شوم و هواپيما را كه در حال پايين رفتن بود كنترل كنم. به هر نحو توسط پدالها، سكان افقي هواپيما را به طرف هدف هدايت كردم. در اين لحظه ارتفاع هواپيما به 6000 پا رسيده بود و چراغهاي هشدار دهنده موتور، مرتب خاموش و روشن ميشدند. شاسي پرتاپ راكتها را رها كردم. در يك لحظه 76 راكت بر روي هدف ريخته شد و جهنمي از آتش زير پايم ايجاد كرد. از اينكه هدف را با موفقيت زده بودم، اظهار رضايت كردم. ولي همه چيز از نظر پروازي برايم تمام شده بود. با وضعيتي كه هواپيما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاك خودمان نيستم. در حالي كه دست چپم بر روي دسته گاز موتور هواپيما بود، دست راستم را بردم براي دسته ايجكت. دماغ هواپيما در حالت شيرجه بود و هر لحظه زمين جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر ميشد. تصميم نهايي را گرفته و با گفتن شهادتين دسته ايجكت را كشيدم. از اين لحظه به بعد ديگر هيچ چيز يادم نيست. با ضربهاي كه به من وارد شد به خودم آمدم و احساس كردم هنوز زندهام. وقتي چشمم را باز كردم، همه چيز در نظرم تيره و تار مينمود و قابل رويت نبود. پس از گذشت دو الي سه ثانيه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببينم. مقابل خودم در فاصله دهمتري سربازان مسلح عراقي را ديدم كه به صورت نيمدايرهاي مرا محاصره كرده بودند. به خودم نگاهی انداختم؛ روی زمین نشسته و پاهایم دراز شده بود. تقریباً موقعیت خودم را شناسایی کردم، متوجه شدم در خاک دشمنم و اسیر شدهام ...» (صص 18 و 19).
اسارت حسين لشكري از همينجا و همين روز آغاز ميشود؛ چند روز قبل از آغاز تجاوز سراسري عراق. بعد از درمان محدود زخمهاي خلبان، بازجويي آغاز ميشود. روز 31 شهريور 1359 و در بازجويي، به روش مختلف تهديد و شكنجه ميشود. اما نتيجهاي به دست عراقيها نميدهد. لشكري با آژيرها و انفجارهاي بعد متوجه ميشود، هواپيماي آمده، ايراني بوده است. اما مدت زيادي در اين پايگاه نميماند؛ همان روزهاي اول جنگ به جاي ديگر منتقل ميشود: «... تعدادي محافظ جلو و عقب ماشين نشستند و حركت كرديم. پس از پياده شدن و گذشتن از چند راهرو مرا وارد اتاقي كردند و چشم و دستم را باز كردند. خانهاي بود بسيار بزرگ با چند اتاق خواب كه يكي از آنها در اختيار من بود. پنجرهها با آهن مشبك نردهكشي شده بودند. با شنيدن صداي گريه بچه و خانمهاي خانهدار كه بچههايشان را صدا ميزدند، لحظهاي احساس كردم كه آزادم و ميتوانم دوباره با خانوادهام باشم ...». (صص 20 و 21) و تا لشكري ميآيد به اين جاي جديد خو كند، به جاي قبلي بازگردانده ميشود و در اين بازگشت به سلولهاي قبلي، اسيران ديگري را از ايران ميبيند و همچنين خلبانان اسير ديگري را: «... صدايي گفت: لشكري تو هستي؟ از صدايش شناختم، فرشيد اسكندري همدوره خلبانيام بود. نگهبان مرتب تذكر ميداد حرف نزنيم، ولي اين لحظات براي من خيلي مهم و شيرين بود. اولين بار بود كه پس از 15 روز كلام فارسي ميشنيدم.»
ـ لشكري خيالت راحت باشد ايران ميداند تو زندهاي.» (ص 43).
آذر ماه 1359 وی به همراه دیگر خلبانان اسير به زندان ابوغريب منتقل ميشود، در صفحهی 53 میگوید: «... موقع آمدن از زندان استخبارات تمام وسايل را از ما گرفتند و در محل جديد حتي براي خوردن غذا وسيله نداشتيم. در اينجا با توجه به هواي كثيف، به ما هواخوري نميدادند. روزنامه، سيگار و وسايل نظافت نداشتيم. همه كلافه شده بودند...».
وی در ادامه خاطراتش، از اعتصاب غذا به همراه دیگر اسيران كه جز خلبانان از نيروي زميني ارتش و شهرباني هم بودند، از تغییر وضعيت و شروع زندگي جدید در اسارت و از شهادت خلبان عباس دوران میگوید: «... صبح روز 31 شهريور 1361 با آژير قرمز و شليك توپهاي پدافند متوجه حمله هواپيماهاي ايران به شهر بغداد شديم. مدتها بود صداي هواپيماهاي خودي را بر فراز بغداد نشنيده بوديم. فرداي آن روز كه روزنامههاي بغداد را برايمان آوردند عكس و خبر سقوط يك فروند هواپيماي (اف ـ 4) ايران در شهر بغداد به چشم ميخورد. تنها يك دست كه درون يك دستكش بود و يك پاي درون پوتين از خلبان آن باقي مانده بود و خلبان ديگر به اسارت درآمده بود. با ديدن عكس و خبر روزنامه، حزن و اندوه بچههاي خلبان صدچندان شد. همان شب توسط مورس مطلع شديم خلبان شهيد سرهنگ عباس دوران بوده است.» (ص 63).
در ادامه از زندان ابوغریب تعریف میکند و اینکه چگونه در اين زندان كمبود امكانات اوليه براي اسرا، شرايط زندگي را سخت ميكند: «... يك روز سرهنگ عراقي ـ مسوول زندان ـ براي گفتوگو و رفع اختلاف آمد. در بين صحبتهايش گفت، صدام حسين وليامر شماست و شما بايد از او اطاعت كنيد. من در جوابش گفتم، ولي امر ما خميني است و ما به جز او كسي را به ولي امري قبول نداريم. جر و بحث من و سرهنگ به جايي رسيد كه سيلي محكمي به من زد و من هم متقابلا با يك سيلي جواب او را دادم. ديگران با ديدن اين وضعيت تهييج شدند و با آنچه در اختيار داشتند از قبيل دمپايي، جارو، و یا مشت و لگد به نگهبانان حمله كردند. نگهبانان بيشتري از راه رسيدند، لذا ما مجبور به عقبنشيني شديم و به داخل آسايشگاه پناه برديم. لحظه به لحظه وضعيت بدتر ميشد. يكي از سربازان عراقي سعي داشت در آسايشگاه را باز كند و داخل بيايد؛ اما بچهها بلافاصله چند قطعه چوب را شكستند و پشت در اصلي گذاشتند. نگهباني را كه پافشاري ميكرد داخل آسايشگاه بيايد به داخل كشيديم و گروگان گرفتيم. بلافاصله يك سرتيپ از استخبارات آمد و تهديد كرد اگر سرباز عراقي را آزاد نكنيم دستور ميدهد كمتر از پنج دقيقه آسايشگاه را با بولدوزر روي سر ما خراب كند ...» (ص 78).
حسین لشکری همهی سختیهای اسارت را تحمل ميكند و تاب ميآورد تا هفدهم مرداد 1367. او را در نيمه دوم اين ماه منتقل ميكنند. تصور اسراي ديگر اين است كه لشكري با پذيرفتن قطعنامه 598 آزاد ميشود، چون اولين اسير جنگ است. (ص 91)؛ اما لشكري پس از تقريباً يك ساعت دور زدن در خيابانهاي بغداد و اتوبانها، سرانجام وارد منطقهاي به نام «يرموك» ميشود. در يكي از خانههاي ويلايي اين منطقه به روي او باز ميشود. امير لشكري نوشته است: «... احساس كردم شخصيت ديگري پيدا كردهام. زيرا در طي هشت سال گذشته عراقيها سعي كردند در مرحله اول شخصيت ما را خرد كنند. رفتار نگهبان در روزهاي اول و دوم خوب و عالي بود ... البته اين حالت زياد دوام نداشت و پس از مدتي كوتاه دوباره همان حالت تحكم را به خود گرفت.» (ص 97). این تغییر وضعیت لشکری را در حالتي از بيم و اميد فرو ميبرد و تنها با برنامهريزي براي انجام امور معنوي است كه اين وضعيت به ظاهر بيكم و كاست را تحمل ميكند. وصف اين وضعيت از صفحه 95 شروع ميشود و تا صفحه 123 ادامه پيدا ميكند. به مناسبت دسترسي حسين لشكري به راديو و تلويزيون و نزديكي به مركز كشور عراق، خاطرات او در اين بخش، به نوعي روايت وقايع اوضاع داخلي عراق هم هست.
در ادامه، خاطراتی از تغییر دوباره مکان اسارتش در یک خانه ویلایی، دوستی و محبت همسایههای عراقی و آوردن غذا برای لشکری، پیشنهاد نگهبانش برای ازدواج با یکی از دختران همسایهها، اولین دیدار لشکری با نماینده صلیب سرخ در اوايل سال 1374 و نوشتن نامه براي خانوادهاش میخوانیم.
حسین لشکری در صفحات 151 تا 153 خاطرات زیبا و نابی را تعریف میکند. او در این صفحات از سرگذشت افرادی که با وعدههای واهی به منافقین پیوستهاند سخن میگوید: «... نزديك عيد سال 1374 بالاخره با كلي چانه زدن با هفتهاي دوبار [هواخوري] آن هم به مدت نيم ساعت موافقت شد. محوطه هواخوري حدود هفتصد متر مساحت داشت كه ديوارهاي آن به ارتفاع شش متر از بتون ساخته شده و پوشش داخلي آن با گچ سفيد شده بود. سقف آن با شبكههاي آهني به صورت آبكشي كه فقط گنجشك ميتوانست عبور كند، پوشيده شده بود ... در و ديوار اين محوطه پر بود از نوشتههاي مختلف، يادگاري، تاريخ اعدام، يادداشت محكوم به حبس ابد، تازه دستگير شده و انواع و اقسام اسمها از مرد و زن و نوع شكنجههايي كه ديده بودند. يكي از حال پدر و مادرش جويا شده بود، ديگري دوستش را سفارش به صبر ميكرد، آن ديگري مژده تولد نوزاد را به رفيقش ميداد. تابلوي اعلانات خوبي بود. حدود نيم ساعت وقت مرا گرفت. جملاتي كه به فارسي نوشته شده بود نظرم را جلب كرد، پيش خودم گفتم: خدايا مگر به غير از من اينجا ايراني ديگري هم هست. اولين جملهاي كه خواندم نوشته بود: «عليجان سلام، من خوبم تو چطوري؟ بالاخره به آروزيمان ميرسيم. اگر تو حالت خوب است، يك ضربدر جلو نوشته بگذار. قربانت، زهرا». خدايا اينها چه كساني هستند و چرا اينجا نگهداري ميشوند. اين دختر يا پسري كه برايش پيغام گذاشته، چه رابطهاي باهم دارند. اگر اينها مبارز هستند، اين نوشتههاي عاشقانه چيست و اگر مبارز نيستند در زندان سياسي عراق چه ميكنند؟ ... هر كاري ميكردم، فكر علي و زهرا مرا رها نميكرد ... اين افكار همچنان تا نوبت هواخوري بعدي ادامه داشت. بلافاصله سراغ نوشتهها رفتم. چيزي كه جلو نوشتهها اضافه شده بود، نفر سومي بود كه نوشته بود: «... بچهها نگران نباشيد به زودي از اينجا ميرويم». بلافاصله چوب كبريت گير آوردم و نوشتم: «بچهها حالتان چطور است، اينجا چه ميكنيد و براي چه آمدهايد. من خلبان حسين لشكري هستم و 16سال است كه از خانوادهام خبر ندارم.» آن روز و روزهاي بعد در فكر بودم كه چرا اينها سه نفر شدند و نفر آخري كيست؟ ثانيهشماري ميكردم كه دوباره به هواخوري بروم. بلافاصله به طرف نوشتهها رفتم و در جلو نوشتههاي زهرا نوشته شده بود: «من هم حالم خوب است، همهاش به فكر تو هستم. اگر خدا بخواهد به همديگر ميرسيم. غذاي اينجا خوب نيست. ميخواهم به عراقيها بگويم ما را از اين محل ببرند. دوستت دارم، علياكبر.» نفر سوم اسم خودش را نوشته بود: «حسن خلج، اهل قزوين» و من از خواسته بود مشخصات بيشتري بنويسم. دفعه بعدي كه براي هواخوري رفتم نوشتهها زياد شده بود. علياكبر به زهرا نوشته بود: «مرا بازجويي بردند از مشخصات داييها و پسرعموها پرسيدند. گفتم من و تو دخترعمو و پسرعمو هستيم و ميخواهيم ازدواج كنيم و از دست رژيم ايران فرار كردهايم و قصد پيوستن به سازمان مجاهدين خلق را داريم و تو هم دقيقاً همين جوابها را بده! اگر بفهمند دروغ ميگوييم پدرمان را درميآورند.» زهرا متعاقباً از علياكبر خواسته بود مشخصات عمو و پسرعمويش را براي او بنويسد تا بتواند در بازجويي جواب بدهد. حسن خلج نوشته بود 16 سال دارد و در درگيريهاي قزوين فرار كرده است و قصد پيوستن به سازمان مجاهدين خلق را دارد. چند جملهاي به عنوان وصيت برايشان نوشتم: «اگر به سازمان بپيونديد فقط سلول خودتان را مقداري بزرگتر كردهايد. چون سازمان خودش در بغداد زنداني است. تا بيشتر آلوده نشدهايد برگرديد به كشور خودمان. شما جوان هستيد و آينده روشني داريد. چند روز ديگر عيد فرا ميرسد و شما بايد پيش خانوادههاي چشم انتظار خود باشيد ...» پس از برگشت به سلول سرما خوردم و چند روز نتوانستم بيرون بروم. پس از بهبودي وقتي به هواخوري رفتم، ديدم جواب هر سه آنها در چند كلمه خلاصه شده است: «1 ـ پشيمانم ولي چارهاي ندارم كه به سازمان بپيوندم و با علي باشم (زهرا)؛ 2 ـ پشيمانم، من هم چارهاي ندارم كه با سازمان و در كنار زهرا باشم، 3 ـ پشيمانم ولي چارهاي ندارم جز اينكه تا آيندهاي نامعلوم به سازمان بپيوندم. ما سفارش ميكنيم تو حتماً برو ايران و اينجا ماندگار نشو! ناراحت و اندوهگين از جواب آنها بقيه وقتم را قدم زدم...».
در ادامه لشکری تصمیم میگیرد به شکرانه ارتباط با خانوادهاش قرآن را حفظ کند که در روز 6 الی 8 ساعت وقت وی را میگرفت. در سال 1376 با برقراری کنفرانس کشورهای اسلامی در ایران امید لشکری برای بازگشتش به ایران بیشتر میشود. بعد از این نشست و مذاکرات مثبت بین ایران و عراق درباره تبادل بقیه اسرا، به لشکری اجازه زیارت عتبات عالیات و مقدسه را میدهند.
در زمستان 1376 عراق به دلیل همکاری نکردن با نمایندگان سازمان ملل، آمریکاییها تصمیم میگیرند بعضی از مراکز استراتژیکی عراق را موشکباران کنند و به همین دلیل وی را به یکی از خانههای امن منتقل میکنند.
در ادامه خاطراتش از خبر رادیو «بی.بی.سی» و تبادل اسرا بین ایران و عراق، دادن خبر آزادیاش توسط نماینده وزیر امور خارجه عراق، پیشنهاد دوباره پناهندگیاش توسط عراقیها، زیارت دوباره عتبات عالیات و ... بیان کرده است. او لحظهی آزادیاش و اولین تماس با همسرش بعد از 18 سال را اینگونه بازگو میکند: «... ساعت 8/30 صبح 17 فروردین سال 1377 بود. به اتفاق به سمت مرز ایران حرکت کردیم. 9 صبح به مرز رسیدیم و مرا در فاصله 100 متری مرز به داخل یک دفتر راهنمایی کردند. در آنجا خبرنگاران صلیب سرخ سوالاتی کردند که پاسخ مناسب داده شد. اکثراً سوالهای آنها در رابطه با جنگ و نحوه اسارت و شکنجه کردن بود. یکی از کارشناسان صلیب سرخ جلو آمد و گفت: «میخواهم یک گفت و گوی خصوصی داشته باشم.» گفتم: «سوال کن!» او گفت: «میخواهی به کشوری که مایل هستی پناهنده بشوی؟ ما از نظر سیاسی و مالی به تو کمک خواهیم کرد؛ حتی اگر بخواهی ما اسم تو را به ایران و یا خانوادهات ندهیم، این کار را میکنیم.» در جواب گفتم: «من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً خواهشی دارم؛ چنانچه در فاصلهای که با مرز این دارم برایم اتفاقی افتاد و من مردم، حتماً جسد مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.»
ساعت 11 سرلشکر حسن رئیس کمیته قربانیان جنگ عراق به دیدن من آمد و گفت: «آماده باش تا دقایقی دیگر به سمت مرز حرکت میکنیم.» این دقایق شاید بهترین زمان عمر من بود. خبر آوردند همه مقدمات آماده است و میتوانیم حرکت کنیم. ابوفرح با تویوتای سفید از راه رسید. من و سرلشکر حسن در صندلی عقب نشستیم و ابوفرح جلو در کنار راننده. تا 20 متری مرز آمدیم. از ماشین پیاده شدیم و با ابوفرح خداحافظی کردم. سرلشکر حسن گفت: «من در کنار تو هستم تا تو را به یکی از مسئولان ایرانی تحویل دهیم.» او از من خواست با مسئولان عراقی هم که در جلو مرز حضور داشتند، خداحافظی کنم؛ زیرا فیلمبردارها برای تلویزیون عراق فیلم میگرفتند و سعی داشتند از نظر تبلیغی به نفع خودشان باشد. من در کنار سرلشکر حسن و در دو طرف ما دو سرباز عراقی که پرچم این کشور را حمل میکردند پیاده به طرف مرز حرکت کردیم. سعی کردم در تمام مدتی که این 20 متر راه را طی میکنیم آن اُبهت و شجاعت یک افسر ایرانی را حفظ کنم. در 10 متری مرز دو نفر از صلیب سرخ هم به ما اضافه شدند و هر کدام در یک طرف ما راه میرفتند. در نقطه مرزی سرلشکر حسن، مرا به شخصی معرفی کرد و گفت: «ایشان ژنرال لشکری است و سپس کاردار ایران در عراق هستند.»
کاردار بلافاصله مرا بغل کرد و بوسید. در این لحظه مسئولان نظامی ایران و هلال احمر جمهوری اسلامی خودشان را به من رساندند و مصافحه کردند. سرلشکر حسن سعی داشت مرا در خاک عراق نگه دارد تا با نظامیان عراقی که در آن جا حضور داشتند خداحافظی کنم؛ ولی مسولان ایرانی سعی در بردن من به داخل خاک ایران داشتند؛ لذا سرلشکر حسن ناامیدانه به عقب برگشت و به همراه نماینده صلیب سرخ و پرچمداران عراقی در همان نقطه صفر مرزی متوقف شدند. مردم مرا به سمت جلو هدایت کردند و گارد تشریفات نظامی در نزدیک مرز ایستاده بودند و با رسیدن من، فرمانده خبردار داد. وقتی از مرز عبور کردم ایستادم و آزادباش گفتم. امیر نجفی حلقهای گل به گردنم انداخت و صورتم را چندین بار بوسید. مسئولان لشکری و کشوری که در آنجا حضور داشتند مرا بغل گرفته، مصافحه کردند. در اینجا خبرنگار ایران خودش را به من رساند و سوال کرد: «چگونه این مدت 18 سال را سپری کردی؟» گفتم: «این مدت را با توکل بر خداوند و یاری جستن از او و همچنین تأسی به انبیاء و ائمه (س) و به عشق مردم، فرهنگ و تاریخ ایران زمین سپری کردم. اگر عمری باشد از این به بعد تلاش خواهم کرد سربازی مخلص و فداکار برای این مرز و بوم باشم و برای حفظ آن تا پای جان دفاع کنم.»
از این به بعد جمعیت مردم قابل کنترل نبودند و مرا روی شانه بلند کردند و با شعار «لشکری قهرمان خوش آمدی به ایران» مرا به جلو می بردند. پرچم سه رنگ ایران را به دستم داده بودند و من آن را در هوا تکان میدادم. امیر نجفی دستور داد مرا پایین آورند و آنگاه در ماشین خودش نشاند و به طرف قصر شیرین حرکت کردیم. در تمام طول راه (خسروی ـ قصر شیرین) فیلمبرداران و عکاسان به دنبال ما بودند و عکس و فیلم تهیه میکردند. لحظههای شیرینی بود و هرگز تصور این صحنهها را حتی در خیالم نمیتوانستم داشته باشم. حدود یک ساعت طول کشید تا به سالن قرنطینه قصر شیرین رسیدیم. در آنجا اسیرانی که چند روز زودتر آزاد شده بودند در یک صف مرتب و زیبا برای استقبال از من ایستاده بودند. سرهنگ آزاده خلبان محمد امینی، از طرف همه خیر مقدم گفت و سپس در حالی که اشک خوشحالی در دیدگانم حلقه زده بود با تک تک آن ها روبوسی کردم.
وارد اتاقی که برای آزادگان تدارک دیده بودند شدم و لحظاتی کوتاه استراحت کردم و آب خنکی نوشیدم. اطلاع دادند خبرنگاران در بیرون منتظر هستند تا با من مصاحبه کنند. در محلی که پیشبینی شده بود نشستم. در کنار من امیر نجفی و در سمت دیگر نماینده هلال احمر جمهوری اسلامی ایران نشسته بودند و بقیه آزادگان در پشت سر ما ایستادند. قبل از این که خبرنگار سوال کند، گفتم: «با توجه به این که مدت 10 سال است فارسی صحبت نکردهام؛ لذا نوشتهای را همراه خود دارم که آن را برای شما میخوانم. اگر جوابگوی خواسته شما نبود آن گاه میتوانید بپرسید.» متن را برایشان خواندم و گویا همان کافی بود. سپس از امیر نجفی و نماینده هلال احمر سوالاتی کردند. امیر نجفی برای انجام کاری در مرز خسروی موقتاً خداحافظی کرد و گفت شب برخواهد گشت. چند نفر از کارکنان ایثارگران نیروی هوایی در قصر شیرین پیش من آمدند و گفتند: «میخواهی با خانوادهات تلفنی صحبت کنی؟» پیشنهادی از این بهتر نمیشد؛ لذا با کمال میل قبول کردم. مرا به اتاقی راهنمای کردند در آنجا فیلمبردار برای ضبط مکالمه تلفنی حضور داشت. میکروفونی به یقه من متصل کردند و تلفن را جلو من گذاشتند یکی از آنها شماره تلفن منزلم را به من داد و گفت: «خط مستقیم است!» شماره را گرفتم و گوشی دوباره زنگ خورد و سرانجام همسرم گوشی را برداشت.
«ـ بله ...
ـ حاج خانم، حالت چطوره؟
همسرم در حالی که گریه میکرد، گفت: الحمدلله! حالم خوبه! تو چطوری؟
ـ الحمدلله خوبم، گریه میکنی؟» (صص 185 ـ 188)
در انتهای کتاب تصاویر و اسنادی از دوران اسارت، آزادی و بعد از آزادی امیر خلبان حسین لشکری آورده شده است.
بعد از بازگشتش به وطن، وی را برای دیدار با مقام معظم رهبری به بیت رهبری میبرند، مقام معظم رهبری، آیتالله خامنهای به دلیل مقاومت لشکری در طول 18 سال اسارت (که تا آن زمان طولانیترین دوره اسارت بود) لقب سیدالاسرا را به وی میدهند.
سرانجام امير خلبان آزاده حسين لشكري، راوي خاطرات كتاب «6410»، هجدهم مرداد 88 بر اثر صدمات ناشی از دوران اسارت در سالهای جنگ تحمیلی، به خيل ياران شهيدش پيوست.
عسکر عباس نژاد