شماره 83    |    25 مرداد 1391



يادگيري دست اول تاريخ

کهنه سربازان جنگ جهاني دوم براي دانش آموزان مدرسه «راکي ران Rocky Run » سرگذشت هايشان را بازگو مي‌کنند.

 

 

مدلين ريچ Madeline Rich ، از انجمن سنترويل منورگيت Centreville’s Manorgate ، به دانش آموزان از فرانسه اشغال شده مي‌گويد. عکاس بوني هابس Bonnie Hobbs .

سنترويل -- هرسال، جنگ جهاني دوم براي دانش آموزان سال هفتم مدرسه راکي ران زنده مي‌شود و اين امر يک دليل دارد: به غير از آنچه بچه‌ها از کتاب‌هاي درسي شان ياد مي‌گيرند، آن‌ها بايد از کساني که در آن شرايط زندگي کرده اند هم به صورت دست اول ماجراها را بشنوند.

قبل از اينکه کلاس درس تمام شود، معلم تاريخ مدرسه جيمي ساواتسکي Jamie Sawatsky مراسم سالانه روز تاريخ شفاهي جنگ جهاني دوم را ترتيب داد. هم شرکت کنندگان در جنگ و هم شهروندان عادي به مدرسه آمده بودند. بعضي از آن‌ها براي گردهمايي‌هاي بزرگ سخنراني کردند در حالي که بقيه در گروه‌هاي کوچک با دانش آموزان به گفت و گو پرداختند. بعضي از اين مصاحبه‌ها فيلم برداري شدند و براي پروژه تاريخ سربازان جنگ به کتابخانه کنگره فرستاده شدند.

استيون شوارتز Steven Schwarz ، يکي از دانش آموزان که در حال انجام وظيفه اش به عنوان راهنماي سرباز 87 ساله جنگ به نام ريچارد گراف Richard Graff بود، گفت: «اين براي من لحظه اي هيجان انگيز است که فقط يک بار در زندگي اتفاق مي‌افتد. اين مساله به من کمک مي‌کند تا بتوانم خودم را با شرايطي که آن‌ها در آن قرار داشتند آشنا کنم و پنجره جديدي در تاريخ براي من باز مي‌کند».

گراف که از همکاري اش راضي و از بودن در راکي ران خوشحال بود، گفت: «اين يک امتياز بزرگ است، و من افتخار مي‌کنم که دانش آموزان به من گوش مي‌کنند». او که سرجوخه اول پياده نظام بود، گفت از سال 1946 تا 2010 هرسال با دوستان همرزمش ملاقات مي‌کرد. گراف در ادامه گفت: «همه ما قبول داريم که نمي‌توانيم اجازه بدهيم دنيا جنگ جهاني دوم را فراموش کند».

گراف گفت: «جنگ جذاب نيست، و شما بايد هرکاري که لازم است انجام بدهيد، کاري که بهتان مي‌گويند را انجام مي‌دهيد، پوتين‌ها روي زمين. جنگ درباره مرگ و کودي از جنازه است، و هرسرباز نبرد بايد اين مساله را پشت سر بگذارد. اما همه اينها در ذهن باقي مي‌ماند».

وي افزود: «اما رفاقت و خانواده هم مهم هستند. من خودم يک انجيل با يک ورقه آهني درونش حمل مي‌کردم تا از قلبم حمايت کند. از طرف خواهرم بود. ما براي ادامه چگونگي زندگي مان به جنگ مي‌رويم، و باور دارم بخشي از ماموريت من هم اين است که اين را به ياد داشته باشم».

گريسون بيشاپ Grayson Bishop در پياده نظام 106 در آلمان و بلژيک خدمت کرد و يک تفنگ دار براونينگ Browning در نبرد بولگ Bulge در 16 دسامبر سال 1955 بود. او مي‌گويد: «آن نبرد بزرگترين نبردي بود که آمريکايي‌ها در تاريخ انجام دادند و دربرگيرنده 750 هزار تا يک ميليون سرباز بود. اما ما بيشتر از اين که دربرابر آلمان‌ها سرباز از دست بدهيم، آن‌ها را در سرما از دست داديم. کفش هايمان غيراستاندارد بودد و سرمازده شديم، آن‌ها نه گرم بودند و نه ضد آب».

به گفته او نبرد با «صدايي غرش بار از رگبار توپخانه و خمپاره اندازها در ساعت 5:30 صبح شروع شد». و در شروع نبرد، فقط چهار لشکر آمريکايي در مقابل 29 لشکر آلماني مقابله مي‌کردند. بيشاپ گفت: «من آنقدر به شليک کردن به سمت آلمان‌ها مشغول بودم که وقت نداشتم چيزي حس کنم. ما حدود سه ساعت تمام شليک کرديم. در طي اين زمان، فقط يک نفر از دو جوخه مان را از دست داديم، و در مقابل احتمالا حدود 300 آلماني از بين رفته بودند».

با اين وجود، به گفته او، «فکر نمي‌کردم کار ما قهرمانانه بود، ما فقط کاري را کرديم که بايد مي‌کرديم. همه خانواده‌ها هم در جريان بودند و هيچ گونه تلخي و يا اعتراضي وجود نداشت».

بيشاپ گفت که دانش آموزان راکي راک او را تحت تاثير قرار دادند چون «آن‌ها درک خوبي از تاريخ داشتند». روز تاريخ شفاهي مهم است، به گفته او، چون «اگر آن‌ها مي‌خواهند کشورشان را تحسين کنند، بايد در موردش چيزهايي بدانند».

مدلين ريچ، 82 ساله، از انجمن سنترويل منورگيت، در مرکز رسانه‌ها با دانش آموزان صحبت کرد. نوه هايش به راکي ران مي‌رفتند، اما در طول جنگ جهاني دوم، او يک زن جوان يهودي بود که در فرانسه اشغال شده توسط آلمان زندگي مي‌کرد.

او گفت: «مردم به هيچ وجه نمي‌دانند که مردم عادي در طول جنگ چه کشيدند، و هرکسي هم داستاني متفاوت از اين دوره دارد. من به اينجا آمدم چون باور دارم اين داستان‌ها بايد گفته شود، و نمي‌خواهم که آن‌ها فراموش شوند. شما نمي‌توانيد درباره شان جايي بخوانيد، و حتي فيلم هم تفسيري خوب براي اين تجربه نيست».

ريچ گفت بيشتر آلماني‌ها «مردماني درست مثل ما بودند. همه بد نبودند». او در دوم سپتامبر سال 1939، زماني که مادرش او را به مغازه براي خريد فرستاد فقط 9 سال داشت. «وقتي که بيرون آمدم، مردم مي‌گفتند جنگ شروع شده، آلماني‌ها به لهستان حمله کرده بودند، ما خيلي نگران بوديم، مخصوصا اينکه ما يهودي بوديم و فرانسه خيلي از لهستان دور نبود».

به گفته او افرادي که از آلماني‌ها مي‌ترسيدند يهودي‌ها را مسوول حمله آنها مي‌دانستند، و او به ياد دارد که از مادرش مي‌پرسيد، مگر ما چه کار کرده ايم؟ . ريچ گفت: «مادرم گفت، هيچ کار ، اما وسايلمان را جمع کرد تا برويم. پدرم به جنوب فرانسه رفته بود تا برايمان جايي براي ماندن پيدا کند تا از دست آلماني‌ها فرار کنيم».

او همراه مادرش، خواهر 6 ساله اش، و برادر 3 ساله اش، به دانکرک Dunkirk فرار کرد تا از آنجا به انگليس بروند، اما نتوانستند. براي همين هفت بار ديگر هم جايشان را عوض کردند تا از سربازان آلماني جلوتر باشند. ريچ گفت: «من هيچ وقت متوجه خطري که در آن قرار داشتيم نبودم، پدرم در تشکيلات زيرزميني فرانسه بود، پل منفجر مي‌کرد و به يهوديان کمک مي‌کرد تا از دست آلماني‌ها فرار کنند».

زماني که جنگ به پايان رسيد او فقط 15 سال داشت. مردم خيلي خوشحال بودند، به گفته او، آن‌ها در خيابان‌ها مي‌رقصيدند. او درسال 1951 به آمريکا آمد و در نهايت ازدواج کرد. او گفت: «شوهر من در يک اردوگاه اسرا به سر برده بود، سال‌ها طول کشيد تا او بتواند درباره آن تجربه با بچه هايمان صحبت کند».

از ديگر کساني که داستانش را با ديگران در ميان گذاشت دکتر نورمن ايکاري Dr. Norman Ikari 93 ساله بود؛ مردي ژاپني آمريکايي که در هنگ 442 ايتاليا خدمت کرده بود. پدر و مادر او سال 1913 به آمريکا آمدند، و او شش سال بعد در سياتل به دنيا آمد. خانواده اش در سال 1930 در اواسط دوران رکود اقتصادي آمريکا به کاليفرنياي جنوبي رفت.

او مي‌گويد: «به ياد دارم که مردم براي يک تکه نان در صف مي‌ايستادند». بعد از فارغ التحصيلي از دبيرستان در سال 1936، او به کالج شهر لس آنجلس رفت. اما در ترم دوم تحصيلش، در هفتم دسامبر 1941، ژاپني‌ها پرل هاربر Pearl Harbor را بمباران کردند.

ايکاري گفت: «من شوکه شده بودم و مي‌خواستم بدانم چه اتفاقي براي من و 100 هزار ژاپني ديگري که در غرب راکي در آمريکا زندگي مي‌کردند مي‌افتد. در آن موقع، چندين هزار ژاپني در ارتش آمريکا حضور داشتند. در بيستم ژانويه 1942، من به يک اردوگاه پزشکي در ايلينويز Illinois فرستاده شدم».

اما به گفته او، «در دومين ماه تمرين‌هاي پايه اي، رييس جمهور روزولت دستوري صادرکرد که همه ژاپني‌ها بايد تخليه شوند. آن‌ها از خانه هايشان جمع آوري شدند و در پشت ميله قرار گرفتند. 10 اردوگاه تشکيل شد که زن من هم در يکي از آن‌ها بود».

در ماه مي‌1944، در هنگي که به نام هنگ442 پياده نظام خوانده مي‌شد و شامل ژاپني- آمريکايي‌ها مي‌شد، ايکاري به ايتاليا فرستاده شد؛ جايي که يگانش در شمال رم با آلماني‌ها درگير شد. در آن ماه جولاي، گلوله اي به پاي چپ او اصابت کرد. او مي‌گويد: «مي ترسيدم حرکت کنم، براي کمک فرياد مي‌زدم و دعا مي‌کردم، يکي از پزشکان و سرباز ديگري مرا عقب بردند».

بعد از چهار ماه در بيمارستان، او دوباره  منتقل شد، و وقتي جنگ در آگوست 1945 به پايان رسيد او به فورت برگ Fort Bragg ، و بعد هم به يو.سي.ال.اي، دانشگاه واشنگتون و دانشگاه جورج تاون رفت. ايکاري بعدها ميکروبيولوژيست شد، و در سال 1980 بازنشسته شد. او و همسرش چهار دختر و سه نوه دارند، و او از سال 2005 تا به حال در راکي ران سخنراني مي‌کند.

او توضيح داد: «اين بخشي از تاريخ است، و براي من به خاطر نسب ژاپني ام، تاريخي خاص است. بعد از پرل هاربر، آمريکا شوکه شده و عصباني بود و نفرتي عظيم از هر چيز ژاپني داشت. حتي امروز، 70 سال بعد از جنگ، هنوز هم من شاهد تعصب‌هاي ضد آسيايي هستم». در دوم نوامبر سال 2011، هنگ 442 مدال طلاي کنگره را که بالاترين افتخار شهروندي است، دريافت کرد.

بعد از برنامه تاريخ شفاهي، ليلي هيل پنسامينتو Lilly Hill Pensamiento شاگرد سال هفتم گفت که چگونه از گوش کردن به داستان‌هاي سربازان جنگ لذت برده و گفت که آن‌ها «کمک کردند تا ما زندگي امروزمان را داشته باشيم. هريک به شيوه خود جنگيدند و در حالي که داستان هايشان را مي‌شنويد، مي‌توانيد در حقيقت تصور کنيد که چه اتفاقي افتاده بود».

او گفت که شنيدن فداکاري هايي که آن‌ها براي کشورشان انجام داده اند به صورت دست اول آن‌ها را براي او واقعي تر از آنچه در کتاب‌ها مي‌خوانند، جلوه داد. وي گفت «متشکرم که ما اين امکان را داريم و مي‌توانيم اين افتخار را داشته باشيم تا با آن‌ها صحبت کنيم. اين به من امکان مي‌دهد تا متوجه شوم جنگ شرايط مرگ و زندگي است. فکر نمي‌کنم بتوانم کاري که آن‌ها انجام دادند را انجام دهم».

جنگ از دو نقطه نظر مختلف

يک شهروند و يک خلبان داستان هايشان را تعريف مي‌کنند

با وجود اينکه جنگ جهاني دوم تمام کشور را دربرگرفت، نظر مردم با توجه به اينکه در کدام ناحيه زندگي مي‌کردند و شهروند عادي بودند يا ارتشي، در مورد آن متفاوت بود. در ادامه دو برداشت متفاوت از جنگ توسط کساني که در آخرين روز برنامه تاريخ شفاهي راکي ران شرکت کردند ذکر مي‌شود.

زندگي شهروندي

جودي هايزينگر Judy Heisinger از انجمن بول ران استيتس Bull Run Estates در سنترويل گفت : «پدرم زماني که پرل هاربر بمباران شد دکتر ارتش در پايگاه هوايي فورت شفتر Fort Shafter در هانولولو Honolulu بود. من آن زمان شش سالم بود و نمي‌دانستم که معني اين چيست، حتي نمي‌دانستم  معني جنگ چيست. اما بعد عموها و عموزاده‌هايم هم به جنگ رفتند. فکر مي‌کنم هر خانواده اي که مي‌شناختم يک نفر را در جنگ داشت».

او به دانش آموزان راکي ران گفت که چگونه کشور در آن زمان واکنش نشان داد، چون «همگي يک کار مي‌کرديم. من در نيومارتينزويل New Martinsville زندگي مي‌کردم، و ما آهن و لاستيک جمع مي‌کرديم تا به پيروزي جنگ کمک کنيم. بچه‌هاي مدرسه ما به زميني فرستاده شدند تا پوست استبرق را براي استفاده به جاي ابريشم در چترهاي نجات جمع کنيم».

در طي سال‌هاي جنگ، به گفته هايزينگر، «همه يک باغچه پيروزي داشتند و غذا جيره بندي شده بود. اما اگر سه يا چهار خانواده کارت‌هاي جيره بندي شان را نگه مي‌داشتند مي‌توانستيم هر يک سال يک بار براي بستني شکر بخريم. و با استفاده از آلومينيوم بسته بندي‌هاي شکلات توپ درست مي‌کرديم و آن‌ها را به شکلي در مي‌آورديم که براي قطعات کشتي يا هواپيما قابل استفاده باشند».

او گفت خانواده‌ها کره نداشتند و هرکسي دو جفت کفش در سال مي‌توانست داشته باشد. دانش آموزاني که در مدرسه او بودند بسته هايي پر از شانه، صابون، مسواک، جوراب و دستکش براي بچه‌هاي نروژ که آن زمان توسط آلمان اشغال شده بود، مي‌فرستادند. هايزينگر و هم کلاسي هايش سکه‌هاي ده سنتي به کلاسشان مي‌آوردند، و به گفته او، «وقتي 18.75 دلار داشتيد، اوراق جنگي مي‌گرفتيد، که سال‌ها بعد ارزششان 25 دلار مي‌شد».

او در سه پروژه تاريخ شفاهي در راکي ران سخنراني کرده است. «من به اينجا مي‌آيم تا به سربازان سابقي که در جنگ شرکت کردند احترام بگذارم و به بچه‌ها نشان بدهم زندگي غيرنظامي در زمان جنگ چطور بود. همچنين مي‌توانم داستان‌هاي افراد  ديگر را هم بشنوم و با سربازان جنگ آشنا بشنوم».

راسل اوکانل Russell O’Connell ، 91 ساله، در نيروي هوايي ارتش بر فراز فرانسه و آلمان هواپيماي پي-47 را هدايت مي‌کرد و سالي 99 ماموريت انجام مي‌داد. او فقط 20 سال داشت که به خدمت ارتش در آمد، براي همين والدينش بايد اوراقش را امضا مي‌کردند. او مي‌گويد: «هيچ مربي اي براي هواپيماهاي پي-47 وجود نداشت. بايد خودمان ياد مي‌گرفتيم. اما يکي از بزرگترين هيجان‌هاي زندگي ام همين بود».

او در نهايت آنقدر هواپيما را به خوبي هدايت مي‌کرد که خود يک مربي خلباني شد. اوکانل مي‌گويد: «ما به عنوان پشتيبان خلبان‌هاي جنگنده پرواز مي‌کرديم اما نمي‌توانستيم از آن‌ها در مقابل توپخانه زميني حفاظت کنيم. ما تراژدي‌هاي زيادي را در برلين ديديم --  بعضي از خلبان‌ها بيرون مي‌پريدند، هواپيماها منفجر مي‌شدند يا مي‌چرخيدند --  و ما هم آن‌ها را برمي‌داشتيم و تا خانه همراهيشان مي‌کرديم».

به عنوان بخشي از نيروي هوايي نهم، به گفته او، گروهش پل ها، کارخانه‌ها و ريل‌هاي قطار را بمباران مي‌کرد. «ما در دقيقه 3000 گلوله شليک مي‌کرديم، ما در حال قطع کردن ارتباطات دشمن بوديم و اگر چيزي تکان مي‌خورد، به آن شليک مي‌کرديم». و بعد D-Day* رسيد، ششم جون 1944، و اوکانل با تمام نقشه هايي که براي اين روز کشيده بودند شگفت زده شده بود. «ما اولين گروه هواپيماهايي بوديم که در فرانسه فرود آمديم، و اين تقريبا شش روز بعد از حمله بود».

خاطره انگيزترين لحظه براي او زماني بود که او و گروهش در حال بمباران يک قطار بودند و دشمن شروع به شليک کردن به سمت آنها کرد. اوکانل گفت: «هردو بال هواپيماي من تير خورده بودد و نمي‌خواستم بيرون بپرم چون مي‌ترسيدم که زماني که با چتر در هوا آويزان هستم به من شليک کنند. براي همين در يک زمين بزرگ به سختي فرود آمدم و راديوي هواپيما را نابود کردم تا دشمن رمزهاي ما را به دست نياورد».

«يک مرد فرانسوي را ديدم، اما او از دستم فرار کرد، يک دسته هيزم پيدا کردم و خودم را پوشاندم و دعا کردم. وقتي به سمت بالا نگاه کردم، يک جيپ با يک فرانسوي در آن را ديدم، که در حال جست و جو در منطقه بود. مرا به جايي بردند که هواپيماي سي-47 در آن وجود داشت و من را به پايگاهم برگرداندند».

با وجود اينکه تمام اين سختي‌ها را کشيده بود، مجبور بود همان بعد از ظهر يک ماموريت ديگر نيز انجام دهد. اما از نظر او اشکالي نداشت، چون مانند بسياري ديگر از خلبانان، او چيزي داشت که آن را نشان خوش شانسي خود مي‌دانست --  جوراب‌هاي قرمزي که زنش برايش دوخته بود. اوکانل گفت: «بدون آن‌ها پرواز نمي‌کردم».


*  D-Day روزي که نيروهاي متفقين به ساحل نورماندي فرانسه حمله کردند و نبردي سخت با ارتش آلمان درگرفت.

ترجمه: عباس حاجی هاشمی

منبع: connection


http://www.ohwm.ir/show.php?id=1393
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.