شماره 81    |    11 مرداد 1391



تاریخ شفاهی ثبت جهانی بیستون(3)

بخش نخست و دوم را درشماره های پیش خواندیم. بخش پایانی در ادامه می آید:

پايگاه يك ماشين پيكاپ داشت كه همه در آن جا نمي شدند. از ميراث استان خواستيم ماشين ديگري در اختيارمان بگذارند که حاضر به همكاري نشدند. چون نمي‏خواستم خودم رانندگي كنم ماشين خودم كه يكRD يشمي بود را به آقاي رضايي كه ليسانس حسابداري بود و امور حسابداري پايگاه را انجام مي داد سپردم تا امكان جابجايي مهمانان را داشته باشيم.
در فرودگاه فهميدم كارشناس خانم گل‏آسا تگين است. پس از معرفي و احوالپرسي مختصري با مهمانان از فرودگاه به هتل رفتيم. تا مهمانان ساك‏هايشان را در هتل بگذارند و به بيستون برويم. در لابي هتل بودم كه شهردار بيستون آقاي افشين رحيمي زنگ زد و پرسيد: «كجا هستيد؟» گفتم: «در هتل. چند دقيقه ديگر به سمت بيستون مي آييم.» گفت اگر مي‏توانيد مهمانان را معطل كنيد، چون بسيج مانوري در سراب بيستون برگزار مي‏كند. تعجب كردم و گفتم: «در طول 10 سالي كه بيستون هستم، هيچ مانوري آنجا برگزار نشده، چرا براي اولين بار، آن هم در اين شرايط؟» جوابي نداشت كه بدهد. او هم مثل من بي‏اطلاع بود. به شهردار گفتم: «دوستانه بخواهيد از آنجا بروند. بگوييد براي حفظ آبروي كشور آنجا ترك كنند. گفت قبلاً اين كار را كرده ام، مي گويند نمي‏رويم.» وحشتزده به فرمانداري هرسين زنگ زدم تا با فرماندار صحبت كنم. گفتند: «نيست!» با معاون سياسي فرماندار مي‏خواستم صحبت كنم، گفتند: «جلسه دارد!» مسئله را با رئيس دفتر فرماندار در ميان نهادم. پس از يك ربع ساعت گفت كاري نمي‏تواند بكند. با رئيس ميراث استان آقاي بيرانوند تلفني صحبت كردم. او گفت حل مي‏كنم و نكرد. در نهايت به آقاي مهندس بهشتي رياست سازمان زنگ زدم وخواستم با استاندار كرمانشاه مذاكره كند.
آقاي دكتر شاكرمي از من پرسيد: «چرا نگراني؟!» شرح ماوقع گفتم. گفت: «چه كار مي‏خواهي بكني؟» گفتم: «زمان مي‏خواهم كه بسيجي‏ها بروند.» گفت: «نگران نباش. اول كنار پل خسرو كه نرسيده به بيستون است مي‏رويم. من آنجا توضيح‏هاتم را طولاني مي‏كنم تا مشكل رفع شود.» با شهردار تلفني در ارتباط بودم. بالاخره پيگيري‏ها جواب داد و ساعت 11 بسيجيان عزم رفتن كردند. چون خروجشان كند بود، قرار شد در ديدرس كارشناس يونسكو قرار نگيرند. به پايگاه كه رسيديم آقاي بيرانوند چند دقيقه قبل از من رسيده بود. مهندس بهشتي به او سپرده كه مشكل را حل كند. وقتي به من رسيد، گفت: «من بسيجي در محوطه نمي‏بينم. شما زيادي سخت گرفتيد. من هم چون مسئله حل شده و در ضمن نمي‏خواستم در مقابل مهمانان اين مسئله را توضيح بدهم، با لبخند گفتم: «بله، حل شد!»
نهار را در پايگاه خورديم. پس از نهار به خانم تگين گزارشي از فعاليت‏هاي پايگاه داديم. آقاي دكتر شاكرمي از مهندسي‌هاي موجود در دشت بيستون گفتند، آقاي چگيني از باستان‏شناسي و ارزش‏هاي تاريخي محوطه، و من هم به شرح اقدامات پرداختم. پس از پايان توضيحات براي ديدن آثار از نزديك رفتیم.
سئوال‏هاي او را قرار بود خانم مؤمن‏زاده براي من ترجمه كند و جواب من را براي او ولي از عهده آن بر نمي‏آمد. خواهرم برايم گفته‏هاي خانم آسا تگين را ترجمه مي‏كرد. چون مؤمن‏زاده پاسخ‏هاي من را به خوبي انتقال نمي داد. آقاي دكتر شاكرمي گفت: «من اجازه دارم بعنوان مشاور علمي پروژه صحبت كنم؟» من هم تشكر كردم كه زحمت مرا مي‏كشد. در نتيجه بعد از آن شرح علمي مطالب را ايشان بعهده گرفت. در دلم گفتم دعوت از كميته راهبردي كار عاقلانه‏اي بود. در توجيه علمي مهندسي كهن و اقدامات انجام شده، آقاي دكتر شاكرمي سنگ تمام گذاشت. علمي و وزين توضيح داد. همان موقع فهميدم بخش عمده‏اي ازنظر مثبت خانم تگين به دست آمد.
بازديد را از كتيبه شروع كرديم از داربست‏ها بالا رفتيم. پائيز بيستون دلرباست. تركيب رنگ زرد وسبز و خاكي و قهوه‏اي زمين‌هاي كشاوزري دشت مقابل كتيبه، با تركيب آبي آسمان و نسيم خنك چشم‌انداز بي‏نظیري پيش روي ما گذاشته بود. اين موضوع سبب شد تا نماينده يونسكو اظهار كند: «بهتر است ثبت طبيعي اثر نيز پيشنهادت شود!»
از كتيبه پايين آمديم و به سمت فرهادتراش راه افتاديم. در بين راه، مهندسيِ سنگ‏هاي تراش خورده دامنه كوه را آقاي دكتر شاكرمي توضيح داد. آقاي چگيني هم قصه شيرين و فرهاد را شرح داد و آقاي دكتر شاه‏كرمي ادامه داد. خانم تگين گفت او اهل تركيه است و اين قصه در كشور آنها نيز هست. او داشت قصه تركي شيرين و فرهاد مي‌گفت و ما تفاوت‏هاي آن را با نسخه ايراني‏اش مي سنجيديم كه ناگهان انفجاري در ضلع جنوب شرقي دشت در كنار پتروشیمي زمين را لرزاند و سنگ‌ريزه‏هاي دامنه فرهادتراش شروع به ريزش كرد. خانم تگين پرسيد: «انفجار براي چه بود؟» من گفتم: «پتروشیمي!» اما دكتر شاكرمي گفت: «راه‏سازي!» ساعتي بعد پرسيدم چرا گفتيد: «راه‏سازي؟!» گفت: «راه‏سازي قابل پذيرش‏تر از پتروشيمي است!» دعا مي‌كردم اين روز تمام شود و همه چيز به خير و خوشي بگذرد.
كاروانسرا صفوي را بازديد كرديم و موقع برگشت كاخ ناتمام خسرو و كاروانسراي ايلخاني را هم ديدیم. به طرف پايگاه كه بر مي‌گشتيم آقاي دكتر شاه‏كرمي نظر خانم تگين را پرسيد. ايشان گفتند: «بي‌شك سايت ارزشمندي است، حجم زيادي كار انجام گرفته كه قابل ستايش است.» رو به من كرد و گفت: «من مي‏دانم چقدر تلاش مي‏خواهد تا اين كارها انجام بگيرد بخصوص در كشورهاي ما، و اگر يك زن باشي، تلاش مضاعف مي‌خواهد. خيلي زحمت كشيدي ولي در پرونده نشان داده نشده است.» بعد گفت: «ما يه ضرب‌المثل تركي داريم كه مي‌گويد آب هست، شكر هست، روغن هست اما حلوا نيست. براي اينكه اثر ثبت شود بايد حلوا تحويل بدهيد. پس پرونده اول را كامل كنيد و بفرستيد. همه اقدامات انجام شده را بنويس. مي‌دانم فروتنانه درباره كارها صحبت مي‏كني ولي در پرونده همه كارها را گزارش كن.» قبل از آن، نيروهاي گارد حفاظت فيزيكی محوطه را معرفي كردم. گفت: «اگر يك سرباز هم به نيروها اضافه كردي، بنويس. چون از نظر كارشناسان يونسكو تاثير دارد.»
از خانم تگين خواهش كردم پيشنهادات را مشخص، خلاصه و مكتوب بدهد. خانم مؤمن‏زاده گفت: «من شب توي هتل مي نويسم، فردا در اختيارتان مي‏گذارم.» البته من خودم هم نت بر مي‌داشتم. مي‌خواستم طبق نظر او پرونده را كامل كنم. كارشناسان به تهران برگشتند.
هفته بعد جلسه‏اي در دفتر مهندس بهشتي با حضور من، آقاي وطن دوست و خانم مؤمن‏زاده برگزار شد. خانم مؤمن‏زاده كه از عهده انتقال مطالب بر نيامده بود، با گلايه به مهندس بهشتي گفت: «آقاي دكتر شاكرمي خودش را بعنوان مشاور علمي پايگاه معرفي كرده و اختيار امور را در دست گرفته است.» به مهندس بهشتي توضيح دادم كه من از ايشان خواهش كردم. گزارشي كه خانم مؤمن‏زاده براي مهندس بهشتي تهيه نمود، بسيار كمتر از گزارشي بود كه خودم تهيه كرده بودم. اما گزارش او ده بار از بخش‏هاي مختلف سازمان براي من ارسال گرديد. دو ماه وقت داشتيم تا پرونده تكميلي را بفرستيم. آقاي وطن‏دوست براي اينكه كار پرونده به نام بخش آنها ثبت شود. اصلاح پرونده را شروع كرده بود به اين گمان كه از عهده كار برمي‌آيند. اما پس از يك ماه به اين نتيجه رسيده بودند كه كار پيچيده تر از آن است كه بتوانند انجام دهند. خانم مؤمن‏زاده زنگ زد و گفت: «پرونده را مي خواهيم كامل كنيم. چند روزي به ما كمك كنيد.» يك هفته ماموريت اداري گرفتم. به تهران آمدم و تمام مستندات را هم باخودم آوردم.
سازمان ميراث فرهنگي براي آقاياني كه از شهرستان به تهران مي‏آمدند مهمانسرایي در كاخ سعد‌آباد داشت. اما براي خانم‏ها هيچ امكاني نداشت. خانم‏ها بايد هتل مي‌رفتند. ذيحساب‏ها هزينه‏هاي هتل و رفت وآمد را پرداخت نمي كردند. هزينه‏اي كه براي ماموريت در نظر مي‏گرفتند 13 هزار تومان در روز بود. ولي هزينه اقامت در يك هتل درجه سه، شبي 37 هزار تومان بود. براي همين وقتي تهران مي‌آمدم. پيش دوستانم اطراق مي‌كردم. اقامت در تهران برايم خيلي سخت بود. من مي‌خواستم كار زودتر انجام گيرد. ارتباطم با پروژه از طريق موبايل بود كه شخصي بود وهزينه‌اش را خودم پرداخت مي‌كردم.
صبح‏ها راس ساعت 8 در پژوهشكده حاضر مي شدم. اما مؤمن‏زاده 10 مي‏آمد. تا دو دونيم كار مي كرديم. براي نهار هم يك ساعت وقفه مي‏افتاد. گاهي اوقات او برای جلسات اداري مي‏رفت و من معطل مي ماندم. فشار زيادي را تحمل مي كردم. هم از اين بابت كه مديريت پروژه از راه دور سخت بود و هم مزاحم دوستانم بودم و هم وقت زيادي در روز تلف مي‏شد. به اين شيوه كار عادت نداشتم. در بيستون، صبح ساعت هفت نيم به سمت بيستون حركت مي‏كردم و به ندرت ساعت پايان وقت اداري خانه بودم. گاهي تا ساعت ده شب در پايگاه بودم و گرسنگي يادم می‏آورد كه ناهار و شام را هنوز نخورده‏ام. آنجا فهميدم كساني كه در مركز هستند كمتر از ما كار مي‏كنند و بيشتر از ما تبليغ مي‌كنند و وقتي به شهرستان مي‏آيند زحمات ما را ناديده مي گيرند.
در دو نوبت 18 روزه و10 روزه در تهران ماندم تا پرونده را تكميل كنم. بخشي از كارها هم در استان انجام مي‏گرفت. به هم چسباندن فايل‏هاي نقشه‏هاي فتوگرامتري بيستون در شركت طرح و نقشه باختر انجام گرفت. 10 شيت نقشه در كرمانشاه منسجم شد و پلات آن تهيه گرديد. چون وقت نداشتيم به اتوبوس‏هايي كه شبانه از كرمانشاه مي‏آمدند، سي‏دي‏ها و پلات‏ها را دادند، اما اتوبوس تصادف كرده بود و مدارك به دست ما نرسيد. مجبور شدند دوباره مدارك را ارسال کنند. همه اين اتفاقات در سه چهار روز مانده به پايان مهلت ارسال پرونده اتفاق مي‏افتاد. استرس زيادي را تحمل مي كردم. آخرين ساعات آخرين روز يعني ساعت 12 شب آقاي وطن دوست هم كنار ما نشسته بود تا اگر نياز به ترجمه بود كار سريعتر انجام شود. خانم مؤمن‏زاده نسخه پاياني را براي چاپ آماده كرد. گفتيم قبل از چاپ نهايي يك دور سريع چك كنيم كه مطالب به هم نريخته باشد. رنگ از چهره مؤمن‏زاده پريد. گفت: «جديدترين ويرايش‏ها ذخیره نشده است!» معني اين جمله هشت ساعت كار نفسگير ديگر بود كه شبانه بايد انجام مي‌گرفت. چون تا فردا ظهر بايد پرونده‌ها آماده مي بود و گرنه به يونسكو نمي‏رسيد. ما همزمان كار مي‌كرديم يعني من به اطلاعات شفاهي و به كمك حافظه‌ام مي‌دادم و ايشان تايپ مي‌كرد. به نظرم يك فاجعه بود. با خويشتن‏داري نگاهي به دكتر وطن‏دوست انداختم و لبخندي از سر غصه زدم. چون مؤمن‏زاده براي احتياط فايل را در يك حافظه جانبي هم نگهداري مي‌كرد، به ذهنم رسيد شايد تغييرات را آنجا اعمال كرده باشد. به او گفتم: «شايد جايي ديگر ذخیره كرده باشی؟» سريع كنترل كرد و مشخص شد در فايلي كه حافظه جانبي بوده اعمال شده است. نيم ساعت ديگر كار طول كشيد تا پرونده كامل شد. موقعي كه مي‏خواستند در مورد تهيه كننده پرونده ثبت بنويسند، خانم مؤمن‏زاده رو به دكتر وطن‏دوست گفت: «اسم كي را بنويسيم؟» و همان موقع گفت: «دكتر، شما بعنوان سرپرست،...» نظرش اين بود که نفر دوم خودش باشد و من هم نفر سوم باشم. اعتراض كردم و گفتم در اين پرونده خيلي‏ها زحمت كشيدند. در واقع پرونده اول به سرپرستي من، بعد آقاي عدل، خانم روحاني و آقاي موسوي ارسال شده بود. تنها كاري كه در پرونده دوم انجام شده بود، 20 صفحه ترجمه اضافه شده بود و بقيه اطلاعات هم كه پايگاه آماده داشت و جاي داده شده بودند. منهم اين را گفتم و اعلام كردم بايد اسم‏هاي قبلي باشند به اضافه آقاي چگيني كه در تنظيم پلان مديريت پروژه چند ساعتي وقت گذاشتند. بي‏انصافي مطلق بود كه به اسم وطن‏دوست برود. در نهايت‌ گفتند: «فردا اسم‏ها را جاي مي دهيم.» بعدها در پرونده ديدم اسم من اول آمده، بعد وطن‏دوست و بعد مؤمن‏زاده و اسم بقيه را هم آورده بودند. فردا صبح پرونده در سه نسخه چاپ شد. همزمان با پرونده بيستون پرونده كليساها هم براي پيشنهاد سال بعد از بيستون آماده شده بود. كار آنها هم در دقيقه نود داشت آماده مي شد. چون مي‏ترسيدند پرونده‏ها با پست دير برسد قرار شد دكتر وطن‏دوست شخصاً پرونده‏ها را به پاريس ببرد. تا ساعت 12 چاپ‏ها گرفته و جلد شد و به همراه ده شيت نقشه آماده ارائه به دفتر يونسكو بود. همان موقع درخواست كردم يك نسخه هم براي پايگاه چاپ شود. گفتند: «بعداً در اختيارتان مي گذاريم.» كه بعد از ثبت جهاني يعني نزديك به دوسال بعد با اصرار و نامه‏نگاري تا سطح رئيس سازمان یک سي‏دي از پرونده را در اختيار پايگاه قرار دادند. خيلي خشمگين بودم. زيرا تمام كارها را ما انجام داده بوديم ولي آنها پرونده را انحصاري خود مي‏دانستند. پرونده قرار بود فروردين آن سال 85 بررسي شود ولي به تيرماه 85 (صبح روز 13 ژوئن 2006مطابق با 22 تير ماه سال1385) موكول شد. قبل از جلسه فروردين، يونسكو طي نامه‏اي از ايران درخواست فيلم يك دقيقه‌اي از كتيبه كرد. طبق معمول وقت كم بود مي‏خواستيم از فيلم‏هاي قبلي استفاده كنيم.
آبانماه سال 80 فيلم‏سازي به نام آقاي مقدم همراه يك گروه براي تهيه فيلمي به بيستون آمده بودند. تهيه كننده فيلم خانم تبريزي بود. آقاي مظاهري‏پور و آقاي كاظم شهبازي هم همراه آنها بودند. يكروز تمام در سرما و برف كار انجام دادند. چون زمان كمي داشتيم من پيشنهاد كردم از فيلم‏هاي آنها به اندازه يك دقيقه گلچين كنيم و ارسال نماييم. با آقاي مقدم تماس گرفتم. ايشان هم لطف كردند و پذيرفتند فيلم‏ها را در اختيار ما بگذارند. در تهران براي دريافت فيلم‏ها به منزل ايشان رفتم. چند بخش از فيلم‏ها را انتخاب كردم. چون وقت كم بود اصل فيلم‏هايشان را در اختيارم گذاشتند. من هم كاست فيلم‏ها را گرفتم به آقاي خادم‏زاده مسئول دبيرخانه پايگاه‏ها دادم تا آن را به يك فيلم‏ساز بدهند تا تدوين كند. بعد آقاي خادم‏زاده گفت كه فيلم‏سازي كه مد نظر ايشان است مي‏گويند انجام اين كار سخت‏تر از تهيه فيلم است. قراردادي را با آقاي هرمز امامي منعقد گرديد و فيلم يك دقيقه‏اي ساخته شد. فيلم‏هاي آقاي مقدم ازرش سندي خوبي داشتند چون زماني بود كه انبوه داربست‏ها آنجا بودند. داربست‏ها كه برداشته شده بودند، دیگر سند و مدركي از آنها نداشتيم. وقتي از آقاي خادم‏زاده فيلم‏هاي آقاي مقدم را خواستم، گفت آنها را گم كرده است. از آن زمان هر بار ياد آقاي مقدم مي افتم هميشه از لطف بي‏دريغ او و بي‏تعهدي آقاي خادم‏زاده متاثر مي‏شوم. بالاخره در تاريخ 18/3/85 فیلم ارسال شد.
به طور معمول مدير پايگاه هم در اجلاس ثبت جهاني حضور مي‏يافت. در مورد بم و پاسارگارد این اتفاق افتاده بود. من هم آرزوي حضور درجلسه را داشتم. منتظر بودم از من گذرنامه‏ام را بخواهند؛ اما خبري نبود! يك هفته قبل در تهران براي انجام كارهاي اداري با آقاي خادم‏زاده كه جلسه داشتم پرسيدم: «چه كساني مي‏روند؟» گفت: «آقاي مشايي، وطن‏دوست، طه‏هاشمي وموسوي كوهپر» كه دو هفته بود كه از دانشگاه تربيت مدرس مامور در ميراث و بعنوان معاون پژوهشي پژوهشگاه انتخاب شده بود. هيچ چيز نگفتم. كساني كه مي‌رفتند هيچ اطلاعي از بيستون نداشتند. البته خادم‏زاده خيلي شاكي بود. چون اسم او را خط زده و بجاي او موسوي را مي‌بردند. ناراحت شدم، كسي نامي از من نمي‏برد. نگران بودم اگر سئوالي بپرسند كه اين‏ها جوابش را ندانند چه اتفاقي مي افتد؟ اين اولين پرسشي بود كه به ذهنم رسيد. به خادم‏زاده گفتم اميدوارم مشكلي پيش نيايد و بيستون ثبت جهاني شود. گفت: «اميدوارم ثبت نشود، ما زحمتش را كشيديم ديگران بهره برداري مي‏كنند.» با خودم گفتم من بعد از ده سال تلاش بي‏وقفه و با دست و پنجه نرم كردن با مشكلات اين ادعا را ندارم كه زحمتم را ديگران مي‏برند. اما اين‏ها با انجام مقدار اندكي از آن كار سهم‏خواهي بسيار دارند. از دعايي كه كرد خوشم نيامد براي من مهم ثبت بيستون است نه نامي كه بر پرونده زده شود.
هرچه به جلسه ثبت جهاني نزديك شديم، نگراني‌ام بيشتر مي‌شد. كميته ثبت جهاني روز سه شنبه 20 تير شروع بكار مي‌كرد. اول گفتند كه پرونده بيستون چهارشنبه به رأي گذاشته مي‌شود. چهارشنبه گذشت. از دفتر خادم زاده پرسيدم، گفتند پنج شنبه بررسي مي‏شود. شماره تلفني از كساني كه آنجا بودند نداشتم.
من و خواهرم پنج شنبه صبح با نگراني به پايگاه آمديم. تنها آقاي رضايي حسابدار آمد اضطراب همه وجودم را پر كرده بود. هيچ كاري انجام نمي‏دادم. پشت پنجره داشتم به سراب بيستون نگاه مي‌كردم و خاطرات سال‏هايي كه كار كرده بودم، مرور مي‌كردم. خانم زهرا كشوري از خبرگزاري ميراث زنگ زد. گفت: «چه خبر؟!» گفتم: «نمي دانم. از هيچ كدام شماره‏اي ندارم. سازمان در تهران هم تعطيل است.» گفت: «من شماره طه‏هاشمي و وطن‏دوست را دارم. زنگ مي‏زنم و خبرت مي‏كنم.» نيم ساعت بعد زنگ زد و گفت: «بعد يك اثر از چين، در حال بررسي است. بعد از آن بيستون بررسي مي شود.» يكساعت بعد زنگ زد و گفت: «با طه‏هاشمي صحبت كردم. بيستون به اتفاق آراء بدون هيچ رأي مخالف ثبت شده است. اعضاي كميته بعد از شنيدن گزارش كارشناس يونسكو و ديدن فيلم يك دقيقه‏اي به اتفاق آرا رأي دادند. اين تنها پرونده‏اي از ايران بوده كه بدون هيچ نقصي ارسال شده و به همين دليل هم از ايران تشكر كردند.» خواهرم وارد اتاق شد. گفت: «نتيجه چه شد؟» گفتم: «ثبت شد!» بي‏اختيار همديگر را درآغوش گرفتيم و گريستيم. شرم حضور آقاي رضايي نگذاشت از شادي فرياد بزنيم با متانت به آقاي رضايي اعلام كردم بيستون ثبت جهاني شد. ساعت 12 بود. پايگاه را تعطيل كردم و به خانه آمديم تا در جمع خانواده به شادي بپردازیم.
طه‏هاشمي ذوق‏زده بعد از جلسه اعلام كرد كه جشني ملي برا ي ثبت جهاني بيستون خواهيم گرفت. اين اولين بار بود كه براي ثبت يك اثر جشن ملي مي‏گرفتند. اين چنين بود كه تلاش‏هاي من از سال 1370 با مطالعه بر روي كتيبه داريوش تا سال 85 به ثمر نشست و کتیبه و نقش برجسته داریوش در 22 تیر ماه 1385 در شهر ویلنیوس لیتوانی و به شماره 1222 به ثبت جهانی رسید.
به اولين كسي كه ثبت جهاني بيستون را تبريك گفتم مهندس شيرازي بود. غروب به به منزلشان زنگ زدم (چون موبايل نداشت و از موبايل هم خوشش نمي آمد.) همسرش گوشي را برداشت. خودم را معرفي كردم. گوشي را به مهندس شيرازي داد. گفتم: «آقاي مهندس، بيستون ثبت جهاني شد. به‌تان تبريك مي گويم. در سايه حمايت شما اين اتفاق افتاد.» گفت: «به خودت تبريك بگو.حاصل تلاش تو بود...» و آرزوي موفقيت برايم كرد.
بيستون جهاني شده بود نظر رسانه‌ها به بيستون جلب شد. كم بودند خبرنگاراني كه پايگاه را بشناسند يا شماره پايگاه را داشته باشند. براي همين با روابط عمومي ميراث استان تماس مي‏گرفتند. روابط عمومي كارشناسان استاني معرفي مي‌كرد. مدير و كارشناسان استان مثل عليرضا مرادي، اكبر رضايي در برنامه كردي راديويي و بيراوند مدير ميراث استان در برنامه‏هاي سيما و صداي استان ظاهر شدند و راجع به بيستون و پرونده ثبت جهاني آن داد سخن مي‏دادند. كسي هم سراغ مرا نگرفت. يك شب در برنامه شبكه استاني زاگرس، مدير ميراث استان داشت از چگونگي تهيه و ارسال پرونده بيستون صحبت مي‏كرد. البته برا ساس مصاحبه‏هاي من با خبرگزاري ميراث!‌ نگاه مي كردم. نا خودآگاه غمگين شده بودم. چون نه تنها ميراث استان در طي اين سال‏ها با من همكاري نكرده بود، كه در برخي شرايط نيز كارشكن هم بود، اما اينجا با آب وتاب از تلاش‏هايشان سخن مي‏گفتند.
پدرم به من گفت: «چرا غمگيني؟» گفتم: «چه راحت كار ديگران را به نام خود ثبت مي‏كنند.» و رفتم توي اتاقم. تا پايان برنامه ننشستم. يك ساعت بعد پدرم يك ورق كاغذ تحويلم داد كه اين شعر روي آن نوشته شده بود.

اي دختر عزيزم گله مكن ز مشكل
گر مدعي به حيلت رنجت نموده زايل
اهريمن ار زماني بر بيستون قدم زد
داستان برديا وكمبوجيه رقم زد
شيرين فريب خسرو، خسرو فريب فرهاد
بيداد سروري كرد نامي نماند از داد
ار عشق بيستون كند فرهاد شهرتش برد
با باد فيض گل رفت ورنج بلبلي مرد
تاريخ نقش مي بست در دل، چو خوب وبد را
اكنون دهد گواهي، نيكويي يا حسد را
گر قدرناشناسند وبي هنر ستايند
يا حق ديگران را برسود خود ربايند
اندوه مخور سرانجام روشن شود حقايق
كي رو سياه باشد كي سرخ چون شقايق
اميدوار وكوشا هم چون هميشه پر كار
اجرت دهد خداوند دست خدا نگه دار

اشكم جاري شد. با خودم گفتم من نعمت بزرگي دارم كه آن هم خانواده‌ام است. آنها قدر مرا مي‌دانند كافي است و آرام شدم. به كارم ادامه دادم، مثل هميشه پركار وكوشا.
البته مسئله به همين اشخاص ختم نشد. طه‏هاشمي اعلام كرد به خاطر سخنراني آقاي مشايي در روز اول اجلاس كتيبه ثبت شد. يكي از دوستان اعلام فرمودند بيستون آنقدر بزرگ بود كه ثبت شود. آقاي وطن‏دوست ثبت را ماحصل ارائه پرونده‌اي مي‌دانست كه از بخش ايشان ارسال شده بود. ولي وقتي پرونده كليساهاي ايران كه همراه پرونده بيستون ارسال شد در سال بعد از دبيرخانه كميته ثبت جهاني گذر نكرد و ايران سهميه آن سالش را از دست داد، كسي نگفت سخنراني ما كارگر نيافتاد يا ما نتوانستيم پرونده‌اي خوب ارسال كنيم تا كليساها ثبت شوند. يا كليسا‏هاي ايران ارزش ثبت نداشتند چون همان كليسا‏ها در سال 2008 در فهرست ميراث جهاني ثبت شدند. هيچ كس نگفت بيستون از سال 1840ميلادي بارمزگشايي راولينسون شهرت جهاني يافت ولي درسال 2006 با مديريت يك زن در فهرست ميراث جهاني ثبت شد. حتي مجرياني هم كه با پايگاه قرارداد داشتند هم ادعا كردند كه ثبت جهاني بيستون به خاطر آنها صورت گرفته است. در سال 89 كه با خانه كرمانشاه (‌انجمن كرمانشاهيان مقيم تهران) در تهران آشنا شدم، وقتي گفتم من مدير پايگاه بيستون بوده‌ام، يكي از اعضا گفت: «همانكه كارهاي آقاي دكتر ذوالفقاري آن را در فهرست ميراث جهاني ثبت كرده است؟!» بعد روبه من گفت: «دكتر ذوالفقاري اينجا يك سخنراني داشت و گفت به خاطر نقشه‏هايي كه تهيه كرد، بيستون در فهرست ميراث جهاني ثبت شده است.» شايد سرنوشت بيستون است كه هر كه در آنجا كار مي‏کند به نام ديگري ثبت مي‏شود.

رنج گل بلبل كشيد و فيض گل را باد برد /  بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد

حسین روحانی صدر



http://www.ohwm.ir/show.php?id=1368
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.