شماره 80 | 4 مرداد 1391 | |
خاطرات احمد طالبی نژاد دوران سربازی من، تلخترین دورهی زندگیام بود. در جایی خدمت میکردم به اسم پادگان فنی و حرفهای ذوب آهن. در آن زمان سربازان ناتوان از آنجا صف جمع و عملیات را به جای اینکه معاف کنند. میفرستادند به این پادگان که در حوالی کارخانه ذوب آهن دایر شده بود و از آن بیچارهها به عنوان کارگر ساده در کارخانه بهره میگرفتند. گروهی از افسران وظیفه را هم با درجه ستوان دومی عنوان فرمانده گروهان زیر نظر گروهی از افسران کادر بر اینها گمارده بودند. من هم یکی از افسران وظیفه بودم صبحها مراسم صبحگاه را برگزار میکردیم و سربازان را سوار بر اتوبوس به کارخانه میبردیم و برمیگشتیم تا غروب که برویم بیاوریم و مراسم شامگاه و بعد راهی مقر اقامتمان در فولاد شهر شویم. چون پادگان صرفاً نظامی نبود، وظیفهها را به عنوان افسر نگهبان هم میگماردند. روز هفده شهریور معروف، من افسر نگهبان بودم. یک پادگان بود و من و چند درجه دار و کادر و وظیفه. در اتاق افسر نگهبان حاضر به یراق روی تخت دراز کشیده بودم داشتم کتاب میخواندم. حوصلهام که سر رفت رادیو را روشن کردم . برخلاف هر روز، برنامه عادی نداشت و موسیقی بی کلام پخش میکرد. بیشتر آثار خالقی و دیگر بزرگان موسیقی ایران. احساس کردم وضع غیر عادی است . تلفن را برداشتم و با دوستی در تهران تماس گرفتم که گفت خبر زیادی ندارد. رادیو هم جز موسیقی چیزی پخش نمیکرد. تا عصر رادیو بیبیسی برنامهاش را شروع کند، مردم و زنده شدم. تا اینکه معلوم شد در میدان ژاله کشت و کشتار شده و آن واقعه تلخ اتفاق افتاده که همه میدانیم. پس از آن جریان انقلاب اوج گرفت و تظاهرات و اعتصاب ها مستمر شد. بوی انقلاب از در و دیوار کشور به مشام میرسید. از جمله در کارخانه ذوب آهن. خب ذوب آهن تاسیسات مهم و حساسی دارد که اعتصاب میتوانست این سرمایه ملی را درب و داغان کند. بناربراین خود کارکنان اعتصابی، شیفتی کوره بلند را که قلب تپنده ذوب آهن بود سرپا نگه داشته و بقیهاش به کل تعطیل بود. تا این که حکم شد سربازان ما مسلح شده به جای کار در کارخانه بروند جلوی کارگران و کارمندان اعتصابی بایستند و فرماندهی هر دسته را هم به یکی از ماها سپردند که اسلحه سازمانیمان کلت کمری بی فشنگ بود. شرایط روز به روز بدتر میشد. بویژه برای من که خیر سرم انقلابی هم بودم. و آن هم از نوع چپاش که در آن روزها مد بود. سربازان با تفنگ ژ3 خالی از فشنگ، دور تا دور تاسیسات حلقه میزدند و ماها هم باید در جیپ فرماندهی آماده مینشستیم مبادا اتفاقی بیفتد. یکی دو روز گذشت و داشتم دیوانه میشدم. چندبار تصمیم گرفتم برای رهایی از این حقارت، از پادگان فرار کنم ولی شرایط هنوز آماده نبود. یک روز در میان جمعیت اعتصاب کنند که به فاصله ده بیست متری ما با مشت گره کرده و انبوهی از پلاکارد ایستاده بودن. چشممم به یک آشنا خورد. یکی از بچههای عضوسینمای آزاد مرکز اصفهان که تکنسین ذوب آهن هم بود. وسوسهای بر دلم چنگ انداخت. کار پرخطری بود. اندکی به جمعیت نزدیک شدم. طوری که دیکران متوجه نشوند. به آن دوست اشاره کردم که به پشت ساختمان بیاید. یک ساعتی طول کشید تا توانستیم دور از چشم دیگران همدیگر را ملاقات کنیم. هر دو هیجان زده بودیم. به او گفتم به اعتصابیون بگو ما هم مثل شما هستیم و همه وظیفهایم. ثانیاً اسلحههای ما هیچکدام فشنگ ندارند. قضیه از این قرار بود که اعزام ما به ماموریت، کار خلافی بود که سرهنگ خطیر که در حکومت نظامی اصفهان معاون تیمسار ناجی فرمانده نظامی میشد، برا خودشیرینی تصمیم به این کار گرفته بود. اصلا هیچکدام از ما آموزش کافی ندیده بودیم و آمادگی تیراندازی نداشتیم. خلاصه به آن دوست گفتم به دوستانت بگو به ما حمله کنند و اسلحههایمان را بگیرند. او ترسید و رفت که خبر بدهد. ساعتی گذشت و برگشت و گفت دوستان میگویند هنوز شرایط آماده نیست. گفتم اصلاً قرار نیست شماها با ما درگیر شوید. چندتا شعار بدهید و به سمت ما بیاید. کار تمام است چون این بچهها آمادگی تسلیم کردن اسلحهها را دارند. زیر بار نرفت و خلاصه نشد که یک حرکت انقلابی به سبکی که این روزها در جریان حوادث کشورهای عربی اتفاق میافتد. شکل بگیرد. تا اینکه انقلاب به مرحله حساسی رسید و دیگر نمیتوانستم شرایط را تحمل کنم. شبی گروهی از افسران و درجه داران وظیفه را جمع کردم .و گفتم من تصمیم به فرار گرفتهام. کی حاضر است همراهی کند؟ گروهی پذیرفتند و گروهی هم نه. و بالاخره یک روز دل به دریا زدیم و در ساعتی که قرار بود کارگران را به کارخانه ببریم. به جای رانندگانی که در اعتصاب بودند، خود پشت اتوبوسها نشستیم و فرار کردیم و رفتیم. در خانه آیتالله طاهری که تازه از زندان آزاده شده و خانهاش در محله حسینآباد اصفهان مرکز ثقل تحرکات انقلابی اصفهان بود و سربازان و اسلحه و اتوبوسها را تحویل دادیم و خود فراری شدیم. همان شب رادیو بیبیسی خبر این ماجرا را پخش کرد. یکی دو ماهی آواره این شهر و آن شهر بودیم تا انقلاب پیروز شد و روز بیست و چهارم بهمن برگشتیم پادگان.همان روز آیت الله طاهری آمد و بنده را به عنوان یک افسر انقلابی به فرماندهی پادگان منصوب کرد که مسوولیت حدود یک ماه طول کشید. صبحها در مراسم صبحگاهی، سربازان را جمع میکردم و برایشان کتابهای انقلابی میخواندم. از جمله کتاب «اطاعت کور کوررانه» نوشته خسرو و روزبه افسر اعدام شده پس از کودتای 28 مرداد 1332 را که در آن به نقد شرایط حاکم بر ارتش آن زمان پرداخته بود. بچههای نجفآبادی که مشی من را مطابق عقیده خود نمیدیدند. در یک انتخابات ساختگی بنده را از اریکه قدرت پایین کشیدند و یکی از همفکرانشان را بارای قاطع چهل نفره انتخاب کردند. در حالی که تعداد کل وظیفهها در آن پادگان سی و شش نفر بود در حالی که اغلب بچهها همفکر من بودند، حتی یک رای هم به اسم من از کیسه پلاستیکی بیرون نیامد. هنوز هم متوجه مکانیسم این تقلب نشدهام و برایم سوال است که با چه شعبدهای توانستند رایها را عوض کنند و به این ترتیب من را برای همیشه از سیاست بیزار کردند. و چه خوب کاری هم کردند. چون ممکن بود مزاجم با قدرت جور شود و به وادی دیگری کشانده شوم.
منبع: کتاب هفته نگاه پنجشنبه، شماره سوم، 25/12/90، ص 127 | |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=1355 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |