خلوتی متفاوت با جانبازان اعصاب و روان
روز جانباز امسال فرصتی نصیب ما شد تا در قالب یکی از تشکیلات فرمایشی ادارهها، از یکی ازآسایشگاههای جانبازان اعصاب و روان دیدار کنیم. از روز قبل خودم را آماده کرده بودم. قبل از اینکه راه بیافتم، یکی دوتا از همکارانم توصیه کردند: «نرو.. حالت خراب میشه!» یا «ول کن. عجب حوصلهای داری تو!»
ساعت 10 صبح یک اتوبوس جلوی درب اداره ایستاد تا 40 نفر از شیرمردان و شیرزنان منتخب اداره که به خودشان جرات مخاطره داده بودند، سوار آن مرکب جنگی شوند و به جایی بروند که قرار بود صبر و تحملشان امتحانی سخت و طاقت فرسا پس بدهد.
ساعت 10 و 30 دقیقه صبح جلوی درب آسایشگاه بودیم. خنده دار بود.آنجا جایی بود که یک عده برای آسایش میآمدند و یک عده در کمال ناباوری معتقد بودند که برای قرار گرفتن در مقابل ناملایمتها به آن وارد میشوند. چه مردمان خودخواه و بیمهری هستیم ما.
جایی که من آنروز در مقابلش ایستاده بودم آسایشگاه مردانی است که، حتی بعد از گذشت بیست و پنج سال از جنگ، هنوز هم هر روز به میدان جنگ میروند، ترکش و خمپاره میخورند و با همان حال و روز آشفته بیست و پنج سال پیش به بیمارستان باز میگردند تا مداوا شوند. آنها هنوز هم دارند برای کشورشان میجنگند. جایی که من در مقابلش ایستاده بودم، جایی نبود که شایستگی نگهداری آن مردان جنگی را داشته باشد و هیچ کدام از کسانی که برای دیدار آنها رفتند، لیاقت دیدن آنها را نداشتند. آنچه من در مقابل خود دیدم، با چیزی که دیگران میدیدند کمی فرق داشت. من مردمانی را میدیدم که در نقاب ترحم و تظاهر، با دسته گلها و هدیههای خندهدار وارد اتاقها میشدند، چهرههای سنگی، در خود فرو رفته و حتی گریان جانبازان اعصاب و روان را میبوسیدند، در کمال حماقت یک : «ان شاء الله خوب میشی!» میگفتند و بیخیال از همه دردهای جانکاهی که در سر آنها غوطه میخوردند، عکسهای دسته جمعی میگرفتند و میرفتند.
وقت ملاقات 20 دقیقه!
آن طور که به ما گفته بودند، هدف از این ملاقاتهای گروهی همدردی، شاد کردن و یا حداقل تسکین جانبازان اعصاب و روان بود. از آن طرف هم به ما گفتند، وقت ملاقات 20 الی 30 دقیقه است. قضاوت را به کمسوادترین و کمتجربهترین خواننده این گزارش میسپارم. آیا در 20 دقیقه میتوان با تمام این جماعت درد و دل کرد؟ آیا در 20 دقیقه میتوان کمی با مشکلات در هم پیچیده فقط یک نفر از این جماعت هم درد و شریک شد؟ آیا کسی جرات آن را دارد که با مشکلات این افراد شریک شود؟ و در آخر آیا کسی هست که بتواند دردهای این افراد را بفهمد؟ بیست دقیقه حتی فقط برای همان دید و بوسیهای نمادین و عکس انداختنها هم کافی نبود. در این میان شاهکار هنری را حوزه هنری انجام داده بود که برای افرادی که نباید دچار استرس شوند تا مبادا دوباره به فضای جنگ باز گردند، فیلمهای جنگی هدیه برده بود!
ما با جانبازان اعصاب و روان طرف هستیم. کسانی که با بدنهای پر قدرت، از کار افتاده هستند. این یعنی یک فاجعه. یعنی یک ظرفیت پرنیروی قابل اشتعال که آن را در ظرفی کوچک به نام خانه اسیر کرده ایم. ظرفیتی که هر روز وارد کارزار جنگ میشود و منفجر میشود. ظرفیتی که هر روز تمام اعضای خانواده را تا مرز جنون میکشاند و باز میگردد. ظرفیتی که نهایت بیتوجهی به آن شده است.
در فضای ملاقات همه چیز دیده میشد الا همدردی. یقیناً ما معنی همدردی با این افراد را نمیدانیم. همدردی با این افراد یعنی یک روز خودت بیایی، و فقط کنار یکی از آنها بنشینی، به حرفهایش گوش کنی، اگر توان حل مشکلات خانوادگی او را داری کمکش کنی و در نهایت اگر پول لازم دارد دریغ نکنی. جانبازان اعصاب و روان تنها قشر جنگ دیدهای هستند که در نهایت تنگدستی به سر میبرند. چون مانند جانبازان دیگر قدرت و ابزار ابراز وجود را نداشتهاند. بسیاری از آنها حتی هزینههای دارو و درمان خود را هم ندارند و به ناچار به مسکنهایی مثل مواد مخدر روی میآورند. خیلی از آنها هنوز در پیچ و خم اثبات جانبازی خود ماندهاند. آنها در اولین قدم باید ثابت کنند که مشکل اعصاب و روان آنها ناشی از موج انفجار و یا دیگر عوارض جنگ است و در سالهای پس از جنگ به ان دچار نشدهاند. در قدم دوم باید به ترتیبی، پرونده پزشکی خود را از بیمارستانی که در زمان جنگ در آن بستری شدهاند پیدا کنند. حال این مشکل را هم در نظر بگیرید که خیلی از آنها در بیمارستانهای صحرایی پشت خط مقدم بستری شده بودند و امروز از آن بیمارستان خبری نیست.
جانباز اعصاب و روان کیست؟
در اصطلاح عامیانه ما به آنها میگوییم: «موجی...موج زده!» رواج این اصطلاح منفی در جامعه پس از جنگ ایران به حدی بود که حتی به صورت ضربالمثل و استعاره هم در آمد و افراد در شوخیهای خود، به کسی که واکنشهای آنی از خود نشان میدهد میگویند: «موجی!»
اصطلاحی که در سالهای اخیر برای آنها به کار برده میشود همین «جانباز اعصاب و روان» است. این گروه از افراد از عارضه درمان ناپذیری به نامPTSD: Post-traumatic stress disorder یا استرس پس از صانحه رنج میبرند. جانبازی که دچار آسیب بدنی شده را میتوان به حالت عادی بازگرداند یا مداوا کرد. اما جانباز اعصاب و روان هیچ گاه به طور قطع مداوا نمیشود و هیچ گاه نمیتوان یک جانباز اعصاب و روان را به طور قطع سالم دانست و از بیمارستان راهی خانه کرد. آنها همیشه در مرز سلامت و جنون قرار دارند. از دیگر عوارض روحی این جانبازان میتوان به افسردگی شدید Major Depretion به سر میبرند و یا حالت توهم و روانپریشی Psychosis اشاره کرد. در صحبتها و هم کلامیهایی که با این افراد انجام میشود میتوان این روانپریشی را دید. از این رو حرفهای آنها را هم میتوان باور کرد و هم میتوان باور نکرد و به دنبال صحت و سقمشان رفت.
بیشتر جراحتهای روحی از این دست، در اثر موج گرفتگی ایجاد میشود. همانطور که کم و بیش میدانیم موج گرفتگی در اثر انفجار اسلحههایی انفجاری مثل بمب، مین، نارنجک، خمپاره و... اتفاق میافتد که پس از انفجار، یک جریان هوای فشرده را در اطراف خود ایجاد میکنند. این جریان هوا هم میتواند جسم افراد را دچار نقصهایی همچون پاره شدن شدن پرده صماخ، عصب بینایی و حتی اختلالات جلدی کند و هم میتواند از نظر روانی به عنوان یک تسریعکننده و تشدیدکننده استرسهای پس از صانحه عمل کند.
حتی اتفاق افتاده که موج گرفتگی هیچ آسیب جسمی به فرد وارد نکرده، اما او از لحاظ روانی به شدت آسیب دیده است.
بسیاری از جانبازان اعصاب و روان در روزهای بعد از جنگ دچار عوارض عصبی آن شدهاند. این عوارض میتوانند با دیدن یک صحنه حادثه مثل تصادف، یک ناملایمت مثل از دست دادن مال و یا جدایی و حتی یک مشاجره با همسر و یا همسایه خود را نشان دهند و از آن به بعد است که این افراد دچار بزرگترین مشکل خود میشوند که همان دید منفی جامعه ایرانی به آنهاست. به صراحت میتوان ادعا کرد که در جامعه ایرانی، داشتن بیماری روحی و روانی همانند یک ناسزا میماند. آیا خود شما در مواجه با جانبازی که یک عضو بدنش را از دست داده، همان رفتاری را میکنید که در مقابل یک جانباز اعصاب و روان انجام میدهید؟ حتی مردم هم فراموش کردهاند که این افراد به چه دلیل در عنفوان جوانی جان خود را برای همین مردم و کشور به خطر انداختهاند وحالا قرار است یک عمر در این حال و روز، زندگی خود را رسما تباه کنند. حال و روزی که هیچ کس جرات مقابله با یک دقیقه آن را ندارد.
بسیاری از خانوادهها در ابتدای بروز عوارض روانی جانباز، سعی میکنند به نوعی خود را فریب دهند. در ابتدا به سراغ تجویزها و مسکنهای معمولی و حتی مواد مخدر میروند و یا فرد را وادار به ازدواج میکنند که مثلاً او به آرامش برسد. اما این اقدامات، مشکلات اجتماعی این خانوادهها را چند برابر میکنند
نکته مهمی که برای روشن تر شدن ذهن عموم مردم باید گفت این است که عارضه روانی PTSD فقط مختص جانبازان جنگی نیست. این مطلب شاید در فراموش کردن واژه «موجی» کمک بزرگی کند. بسیاری از کودکان بم هم دچار عارضه PTSD شدهاند. حتی یک تصادف هم ممکن است به این بیماری منتهی شود. از طرف دیگر، مشکل اعصاب و روان جانبازان جنگی فقط از موجگرفتگی حاصل نمیشود. بسیاری از مبتلایان به PTSD در اثر یادآوری مرگ تلخ دوستان و همرزمان، یا صحنههای بیرحمانهای که در درگیریهای تن به تن رخ دادند، به این مشکل دچار شدهاند.
به عنوان مثال یکی از جانبازان، در اثر مرور متناوب این خاطره دچار مشکلات روانی PTSD شده بود: «بمب شیمیایی زده بودند. بین اون همه نیرو فقط من ماسک داشتم. کاش آن ماسک را نمیزدم و با آنها میرفتم. اما ماسک را زدم و زنده ماندم. من میدیدم که بچهها چطور با صورتهای تاول زده و دهنهای پر از خون به من التماس میکردند که ماسک را به آنها بدهم و بعد کم کم جان میدادند...!»
مصاحبهای که شاید ممنوع بود
در روز ملاقات با جانبازان اعصاب و روان، همانطور که میدانید قرار بود در 20 دقیقه ملاقات انجام شود و دوباره به شرایط عادی کار و زندگی عادی خود برگردیم. شاید صلاح دیده بودند که بیشتر از این زمان برای افراد عادی ضرر دارد. شاید هم گروهها و ارگانهای دیگر در صف ملاقات ایستاده بودند اما من با نیت و هدف دیگری وارد آن ساختمان شده بودم و جا ماندن از وسیله رفت و آمد برایم مهم نبود. در زمانی که برای خودم خریدم، سه گروه برای بازدید از آسایشگاه آمدند و عکسهای خود را انداختند و رفتند. من در چهل دقیقه توانستم با چهار نفر صحبت کنم که یکی از آنها به علت ورود ناگهانی تیم ملاقاتکننده شهرداری به اتاق، در همان ابتدای کار ناکام ماند و دیگری را یکی از افراد انتظامات آسایشگاه که متوجه طولانی شدن حضور من در آنجا شده بود، قطع کرد. دلیلشان هم این بود: «شما نمیتوانید با جانبازها مصاحبه و درد و دل کنید. فقط باید یک ملاقات و دیده بوسی ساده و سریع باشد!»
حال با توجه به اطلاعاتی که تا کنون با هم مرور کردیم، نگاهی داریم به این مصاحبهها. تنها نکتهای که باید ذکر کرد، عدم تمایل این افراد به درج نام کاملشان بود و من فقط به نام آنها اکتفا کردم.
نفر اول: محمد حسن. ساکن زنجان
اولین بار چه سالی جانباز شدید؟
سال 62 بود.
امکانش هست خاطره جانباز شدنتون رو برای ما تعریف کنید؟
خاطره جانباز شدن؟ نه. یاد آوری نکنم برای خودم بهتره.
چند بار توی جبههها مجروح شدید؟
کلاً سه بار. دفعه دوم توی سقز بود و دفعه سوم سال 1364 بود که توی بوکان مجروح شدم.
چند وقت هست که توی آسایشگاه بستری هستید؟
12 روزی میشه.
یعنی به صورت دورهای به این مرکز میآیید؟
بله. هر وقت اعصابم خراب میشه میآیم اینجا و بستری میشوم و بعد که حالم عادی شد بر میگردم خانه. اکثر بچههایی که اینجا میآیند همینطورند. جز یک تعداد انگشت شمار، بقیه به صورت موقت بستری هستند و بعد از 5 روز، 10 روز تا حتی یک ماه استراحت به خانه بر میگردند. اما یک سری جانبازها هستند که حالشان خیلی از ماها خرابتر است و آنها را اصلاً توی بخشهای عمومی نگه نمیدارند.
چطور میفهمید که وضعیت روحیتان در حدی به هم ریخته که باید بستری بشوید؟
یک باره میبینیم که اعصابمان به هم ریخته بیعلت زن و بچه را کتک زدیم. دست خودمان هم نیستها. یا بیعلت میدویم وسط کوچه و شروع به داد و بیداد میکنیم. ناخودآگاه یک باره انگار میافتیم وسط میدان جنگ و وارد همان حس یا خاطره بدی میشویم که از جنگ به یادمان مانده و بعد دیگر نمیتوانیم خودمان را کنترل کنیم. خود من یک بار با چوب دویدم وسط خیابان و ده دوازده نفر را کتک زدم. زنم هم از داخل ساختمان شاهد این صحنه بود. مردم همه فرار میکردند، ولی دوازده نفرشان را مطمئن بودم که زدم. اما وقتی حالم خوب شد، همسرم گفت که هیچ کس را نزدم. فقط چوب را توی هوا به اینطرف و آنطرف میچرخاندهام.
نفر دوم: مرتضی. 45 ساله. ساکن پاکدشت ورامین
من توی نیروی زمینی سپاه بودم. پشتیبانی جنوب. صبحها میرفتیم جلو و شبها بر میگشتیم آبادان تا استراحت کنیم.
کدام منطقه عملیاتی بود؟
یادم نیست. از ذهنم پاک شده.
چطور جانباز شدید؟
(با کمی مکث شروع میکند) ساعت چهار صبح بود و داشتیم از منطقه بر میگشتیم عقب که دو تا هواپیمای عراقی آمدند بالای سرمان و ما را هدف گرفتند. یکی از بمبها درست خورد کنار کامیون ، همان سمتی که من نشسته بودم. راننده ما خیلی باتجربه بود و سریع یک دور دور خودش چرخید و چنان گرد و خاکی درست کرد که عراقیها فکر کردند ما را زدند و رفتند. ولی موج همان انفجار من را گرفت و توی تنم ماند. منطقه هم شیمیایی بود و ما آنجا از گرسنگی مجبور شدیم خرما بخوریم. خرماهایی که روی آنها یک لایه گرد سفید نشسته بود. پوست خرماها را بر میداشتیم و وسطش را میخوردیم. ولی باز هم مواد شیمیایی توی بدنم نفوذ کرد. الان هرچقدر تلاش میکنم ثابت کنم شیمیایی هستم نمیتوانم. کارم شده این که داروهایم را بگیرم دستم و از این سازمان به آن سازمان بدوم. نمیدانم دردم را به چه کسی بگویم. با حقوق ماهیانه 360 هزار تومان چطور زندگی خودم و چهار بچهام را بگذرانم؟ 360 هزار تومان پول آب و برق گاز را میدهد یا پول مواد مخدر خودم؟ یا نان زن و بچهام؟ تازه خودشان برایم حکم از کارافتادگی صادر کردند. من با این وضعیتم کجا میتوانم کار کنم؟ هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم انگار یک نفر میآید پوست یک طرف سرم را میکند و روی جمجمهام نمک میپاشد. خودم که عصبی هستم هیچ، پسرم هم از بابت این وضعیت عصبی شده و چند وقت پیش هم اقدام به خودکشی کرد که بردیمش بیمارستان. خودم فهمیدم. آنها نمیخواهند با من زندگی کنند. من هم الان 15 روز است که آمدم اینجا و خیلی راحت تر شدم. اصلاً دلم میخواهد اینجا زندگی کنم. حیف که نمیشود. وقتی وارد خانه میشوم همه چیز خراب میشود. به محض اینکه اوضاع خراب خانه و زن و بچه را میبینم دوباره حالم خراب میشود. آن وقت است که دیگر هرچه گیرم بیاید توی سر خودم و زن و بچهام میکوبم. یعنی همین را بگویم که من به یک خانه ساکت و بیکس و کار احتیاج دارم. حتی صدای تلویزیون هم اعصابم را خراب میکند.
مواد مخدر هم مصرف میکنید؟
الان دیگر نه. ولی مصرف میکردم. یک بار که چند روز توی بیمارستان ساسان بستری بودم. خود دکتر معالجم به من توصیه کرد مواد مخدر مصرف کنم. واقعاً هم اوایل به دادم میرسید. اما دیدم دارد خانمانم را میسوزاند. هربار هم دوز مصرفم بالاتر میرفت و پول بیشتری باید برای مواد میدادم. مسکن خوبی بود. ولی موقت. خوب مرفین است دیگر. آدم را میخواباند. شب موقع خواب تریاک میکشیدم. فردا ساعت 12 ظهر بیدار میشدم و مینشستم سر سفره نهار.
یک روز دیگر از این خماری کلافه شدم و رفتم بیمارستان ساسان. به دکترم شکایت کردم که من از این خماری خسته شدم. من شاید تا چند وقت دیگر عروس و داماد دار شوم. چه کار کنم. این خماری را دوست ندارم. میخواهم مصرف مواد را قطع کنم. گفت قطع نکن. اگر قطع کنی همین اجر و منزلت دست و پا شکستهای که پیش زن و بچهات داری را هم از دست میدهی. ولی خودم تصمیم به ترک گرفتم. الان 15 روز است که اینجا هستم و پاک پاک شدهام.
کسی تا به حال به درد شماها گوش کرده تا شاید مشکلات شما را حل کند؟
-صدایم توی اتاق پخش شد و همه دسته جمعی گفتند: نه بابا!-
مرتضی ادامه میدهد: فکر کن حتی عملهگی هم نمیتوانم بکنم. نه اینکه قوهاش را ندارم. نه. اعصابش را ندارم. طرف حتی اگر از من بخواهد چهارتا آجر برایش ببرم، به من فشار میآید و ممکن است همانجا روی سرش هوار شوم. باورتان نمیشود. زنم میخواهد بیاید اینجا به التماس و درخواست بیافتد که مرا دائم نگه دارند.
آن وقتی که به جبهه میرفتیدهم آدم تند خویی بودید؟
می خندد... نه. من جزو آرامترین و خونسردترین آدمهای فامیلمان بودم. خیلی هم خوشتیپ و خوش قیافه بودم. (با حسرت صحبت میکند.)
شما بعد از جانباز شدن ازدواج کردید یا قبل از آن؟
بعد از جنگ ازدواج کردم.
موقع ازدواج هم این مشکلات را داشتید؟
نه ... نداشتم.
چه زمان فهمیدید جانباز روح و روان هستید؟
چهار سالی هست که متوجه شدم. مشکل من از زمانی شروع شد که همسایه ما پسرم را کتک زده بود. پسرم مشغول فوتبال بود که همسایه ما دنبالش انداخته بود و حالا به هر دلیل کتکش زده بود. وقتی پسرم در خانه را محکم کوبید که باز کنم، همان لحظه انگار دوباره بمب افتاد کنارم. قلبم به شدت شروع به طپش کرد. آنقدر میکوبید که میترسیدم قفسه سینهام را بشکند. در را که باز کردم. پسرم را دیدم که با صورت زخمی دارد همسایهمان را نشان میدهد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به ما فشار میآید زورمان انگار 10 برابر میشود. یک مشت که کوبیدم توی صورتش، فکش از دو جا شکست. کار که به شکایت و دادگاه کشیده شد و مرا به کمیته پزشکی معرفی کردند، بعد دوماه دوندگی و ارجاع به منطقه جنگی و بنیاد شهید و پیدا کردن پرونده پزشکیام توی اهواز، تازه فهمیدم که من جانباز اعصاب و روان هستم. ولی آنقدر برای اثبات دویدم که انصافاً کفشهایم پاره شد. یعنی تا زمان آن دادگاه من هیچ دنبال کارهایم نرفته بودم. گرچه من از قبل آن هم عصبی میشدم و حال خودم را از دست میدادم. ولی این اواخر اوضاعم خیلی خرابتر شده.
توی همین صحبت بودم که یک جانباز اعصاب و روان آمد و شلوارش را تا دم ران بالا زد و جای گلوله خمپاره را روی پایش نشان داد. ظاهرش خیلی به هم ریخته بود و دندانهایش ریخته بودند. به اصرار من را کشید کنار و شروع کرد به درد و دل واصرار داشت که مصاحبهاش پخش بشود.
نامش احمد بود. 43 ساله
ساکن تهران هستی؟
ساکن که چه عرض کنم. کارتن خواب تهران. زنم یک مدتی توی فلکه پنجم فردیس کرج، توی چادر زندگی میکرد. مدیر و مسئولها باورشان نمیشد من توی چادر زندگی میکنم. تا اینکه آمدند و دیدند و چند روز پیش موافقت کردند برای ما یک جایی را رهن کنند.
شما کجا جانباز شدید؟
سر پل ذهاب. توی روز آخر جنگ. بعد از امضای عهدنامه. اسمش فکر کنم عملیات مهد یک بود. عمیات بزرگی بود و صدام واقعاً دیگر ترسیده بود. آخر چهارتا لشکر به عملیات فرستاده شده بودند. لشکر 92، لشکر 77 و 21 حمزه را یادم هست. وسطهای تپه 106 دیدیم که آنها برای هر نفر ما یک تیربار ضد هوایی کار گذاشته بودند. آن موقع من تکاور لشکر 24 حمزه بودم. ما خط شکن بودیم. قبل عملیات میرفتیم توی دل عراقیها تا راه را باز کنیم و محلهای مینگذاری شده را شناسایی کنیم. اما توی تپههای 106 عراقیها ردمان را زدند. با تیربار ضد هوایی و خمپاره 106 به ما حمله ور شدند. از بالای تپه تا پایین همینطور زدند و ما فرار کردیم. اگر میایستادم، خمپاره توی سرم میخورد. هرجا قدم میگذاشتم، یک ثانیه بعد، خمپاره همانجا خورده بود. داشتیم با دوستم فرار میکردیم که دوستم رفت روی مین والمرا و درجا شهید شد. شاید بگویم 100 تا ترکش و ساچمه مین توی تنش فرو رفت. ترکشها به من هم خوردند و زمین گیرم کردند. همانجا بود که خمپاره درست خورد روی پایم.
عوارض جانبازی چطور برای شما معلوم شد؟
توی خانه به من گفتند. از وقتی جنگ تمام شد و به خانه برگشتم، دیدم که خواهر و برادرم به من میگویند که تو حالت عادی نداری. اوایل خودم چیزی دستگیرم نمیشد و حرفهای آنها را قبول نداشتم. اما کم کم که حالتهای عصبیام بیشتر شد، خودم هم باور کردم که مشکل عصبی دارم. شما فکر کن، سر سفره غذا با یک تلنگر کوچک ظرف غذا را پرت میکردم به سمت خواهر یا مادرم.
مواد مخدر هم مصرف میکنی؟
صد در صد. اگر نکنم که نمیتوانم حتی یک ساعت عادی زندگی کنم!
...
احمدرضا امیری سامانی