سربازی که تمام شد، اما یک کابوس تکرار شونده تمامی نداشت: بارها خواب میدیدم که دوباره رفتهام سربازی. خیلیها معتقدند که حتی خاطرههای بد، با گذشت زمان تلخیشان را از دست میدهند و گاه شیرین میشوند، اما این خواب تکراری در همه 36 سالی که از پایان سربازی گذشته، گاهی به شکل یک کابوس بر من آوار میشود. تصویرهایش هم محدود است به ساعتها و شاید دو سه روز اول سربازی، در یک مکان سرپوشیده بزرگ، تاریک روشنایی شاید مثل «آسایشگاه، داخلی، سحر»، و همهمه گنگ گروهی سرباز بیچهره کله تراشیده که با یونیفورم در هم میلولند.
چیزی شبیه تصویرهایی که از سالن غذاخوری پادگان کرج هنگام صبحانه خوردن، که همیشه پیش از روشن شدن کامل هوا اتفاق میافتاد و چراغهای کمنور و خوابآلود بودنم باعث میشد تصویرها را واضح نبینم. و من مات و حیران به این منظره نگاه میکنم، غم عالم بر دلم آوار میشود و با خود زمزمه میکنم: «ای وای! ای وای! چه جوری دوباره این روزها را سر کنم؟» اصلاً هم فکر نمیکنم که اشتباهی رخ داده و من چرا دوباره آمدهام سربازی. انگار قاعده و قانون همین است که آدم دو بار به سربازی برود. همه چیز رئالیستی اما هذیانی و کابوسوار است. مثل همان دو ماه اول پادگان، شارحان و فرضیهسازان سرنوشت بشر، تئورهای مختلفی درباره مسیر زندگی آدمها دارند.
از آنهایی که به تقدیر معتقدند، تا کسانی که زندگی هر کس را حاصل اراده خودش میدانند. تئوری «تاثیر پروانهای» هم هست. قطعیتی هم در هیچ کدام وجود ندارد. اغلب وقتی به این موضوع فکر میکنم یاد حرفهای ریچارد لینکلیتر در شروع فیلم اولش Slacker (تن پرور، 1991) میافتم که خود او در نقش مسافری تازه رسیده در یک مونولوگ طولانی خطاب به راننده تاکسیای که سوارش شده، میگوید وقتی که در اوایل جادوگر شهر زمرد، دوروتی با مترسک برخورد میکند، سر آن چهارراه، پس از کمی فکر کردن درباره اینکه از کدام طرف بروند، بالاخره تصمیم میگیرند و یکی از مسیرها را انتخاب میکنند. بعد میپرسد: اگر جهت دیگری را انتخاب میکردند چه میشد؟ به کجا میرسیدند؟ هر کدام از مسیرها داستان دیگری میداشت. زندگی هر یک از ما، پر از این پرسشها و احتمالها و اگرهاست. که اگر آن جوری میشد چه میشد. و هر روز در زندگی آدمهای زنده، همین الان، میلیونها جور از این انتخابها و احتمالها و پرسشها و اگرها پیش میآید. و تازه فقط انتخابها نیست.
اجبارها هم هست. مثلاً در همین مورد خاص سربازی، خیلی با خودم فکر کردهام در همان مقطع، یک اتفاق و تصادف چقدر میتوانست مسیر زندگیام را عوض کند. باید دفترچه آماده به خدمت را از مشهد میگرفتم (که در آنجا دیپلمم را گرفته بودم) و از آنجا به محل خدمت اعزام میشدم. اما پس از دیپلم هنوز یکسال وقت داشتم برای سربازی، و تصمیم گرفتم به کلاس کنکور بروم و سال بعد هم امتحان بدهم. که رفتم به تهران و شروع کار در مطبوعات و کنکور و قبول نشدن ... و باید به سربازی میرفتم. یادم نیست به چه دلیلی دیر به مشهد رسیدم و وقتی به سازمان نظام وظیفه رفتم، دفترچه را گرفتم اما گفتند مشمولهای این حوزه به محل خدمتشان اعزام شدهاند و باید بروی به تهران و از آنجا اعزام بشوی. خب اگر دیر نرسیده بودم و از مشهد اعزام شده بودم داستان دیگری بود. مثل مسافری که از پروازش جا میماند و هواپیمایی که او قرار بود مسافرش باشد سقوط میکند. یا برعکس، آدم به این در و آن در میزند تا در پروازش پیش رو جایی بگیرد. خواهش و تمنا میکند و پارتی میتراشد و بالاخره بلیت میگیرد و همان هواپیما سقوط میکند.
سحرگاه روز 22 آبان 1352 در استادیوم «مادر» حوالی چهارراه مولوی تهران هم در آن تاریک روشنای پاییزی، وقتی داشتند مشمولها را تقسیم میکردند، یادم هست که هیچ حساب و کتابی وجود نداشت؛ نه قد و نه وزن و نه معدل دیپلم یا هر عامل دیگری: «شما چند نفر برید اونور، شما اینور ... تو برو قاطی اون گروه، تو این طرف» همینجوری الله بختکی. من جزو کسانی بودم که سرگروهبان یا جناب سروان تکی سوایم کرد و فرستاد قاطی یکی از گروهها. میتوانست در کسری از ثانیه به فرمان ندایی که نمیدانم از کدام لایه مغز میآید، مرا بفرستد قاطی یک گروه دیگر، و سر از جایی دیگر در بیاورم. مثل جداکردن آدمها توی بازداشتگاههای جنگ جهانی دوم برای فرستاده شدن به کورههای آدمسوزی یا بیگاری یا آزادی. وقتی قاطی آن گروه شدم از یکیشان پرسیدم مقصدمان کجاست؟ که گفت: «پادگان کرج ... سپاه ترویج و آبادانی.» آخر دوره شش ماهه آموزشی هم همانجور تصادفی شد به جای استان خراسان قرعهام به نام استان دیگری میافتاد و در ادراه کل تعاون و امور روستاهای خراسان که شهرستان شیروان به عنوان محل خدمتم اعلام شد، اگر به شهر دیگری میافتادم که رئیس و کارمندان دیگری داشت و اتفاقهای دیگری میافتاد شاید من پس از پایان خدمت نمیتوانستم به دانشگاه بروم. و هزاران اما و اگر و احتمالات دیگر... توی پادگان به گروهان هفتم. به هر کدام یک دست لباس سربازی و یک جفت پوتین دادند. لباسها کم و بیش یک اندازه بودند. از سر شانس ممکن بود لباسی که میدهند اندازه تن آدم باشد وگرنه باید میدادیم خیاط، اندازهمان کند. اما پوتینها را باید بین خودمان عوض و بدل میکردیم. بعد همه جلوی سلمانی صف کشیدند تا مویهاشان را از ته بزنند، من روز قبلش رفته بودم با علی ذرقانی به سلمانی محلشان در خیابان خواجه نظامالملک و موهایم را با نمره دو زده بودم. آن موقع موهای بلند با ریش مد بود. من هر دو را داشتم. سلمانی اولش تعجب که چرا میخواهم موهای به این بلندی را یکدفعه از بیخ بزنم. بهش گفتم که نمیخواهم تو پادگان هولهولکی و نامرتب موهایم راکوتاه کنم. تازه آقای سلمانی جنبه بهداشتیاش را هم اضافه کرد. پیش خودم فکر کرده بودم که آن جوری تحقیرآمیز است . مثل مجرمهایی که توی کلانتری مویشان را با بیدقتی از ته میزنند.
یکی دو ساعتی بیشتر نگذشت که جماعتی رنگارنگ، شبیه همدیگر شدند. این نخستین مرحله از دست کشیدن از هویت شخصی و تبدیل شدن به بخشی از یک پیکره جمعی بود. برای جوانها، در سالهای مد بودن موی بلند، این یک دگردیسی مصیبت بار بود. من از این بابت با خودم کنار آمده بودم اما خیلی از بچههای گروهان حسرتش را میخوردند، تقریباً همه، عکسهای مودار دوران خوش تیپیشان را در کیف بغلی همراهشان داشتند تا به همدیگر نشان بدهند که ما این جوری بودیم. تازه فقط این هم نبود. دغدغههای کوچکتری هم بود. مثلاً آن روزها اوج پخش سریال خانه به دوش (معروف به «مراد برقی») بود که دوشنبه شبها پخش میشد و دیگر نمیتوانستیم ببینیم و خیلیها حسرتش را میخوردند. توی پادگان،
تلویزیونی در کار نبود. دسترسی به تلفن هم بسیار دشوار بود (یادم نمیآید که توی پادگان تلفن عمومی دیده باشم). البته در همان هفته اول اتفاقی افتاد که تنوعی برای من و گروهی دیگر شد. یک روز گفتند چند کارشناس رژه آمدهاند و میخواهند از میان کل پادگان، یک دسته 81 نفری انتخاب کنند برای رژه در یک مراسم رسمی به همراه دستههای دیگری از سایر واحدهای نظامی تهران و حومه. سر مراسم صبحگاه وقتی داشتیم از جلوی جایگاه رژه میرفتیم. باید پا میکوبیدیم، پا را تا 90 درجه بالا میآوردیم، نظر به راست، شقورق. کارشناسها آن بالا ایستادند و بهترینها ار انتخاب کردند و از صف بیرون کشیدند. من هم انتخاب شدم. هر روز صبح پس از صبحگاه ما را با دو اتوبوس به تهران میبردند، به پادگان عباسآباد (محل فعلی مصلی)، تا در آنجا با دستههای سایر واحدهای نظامی، تمرین کنیم. همین آمدن به تهران، امکان خوبی بود. روحیه آدم را عوض میکرد، هر چند کسی حق خروج از جمع را نداشت. توی راه رفت و برگشت میشد خوابید یا با ترانهخوانی یکی از بچهها دم گرفت و دست زد و با آواز سوزناکش اشکی ریخت. توی پادگان عباسآباد تلفن عمومی هم بود که گرچه بهندرت نوبت به آدم میرسید اما به هر حال امکانی بود برای یک تماس تلفن ضروری. هر چند با خواهش و تمنا. تازه عصر هم به پادگان کرج برمیگشتیم به ما استراحت میدادند و از برنامههای سایر بچههای گروهان معاف بودیم. آنقدر پا میکوبیدم که وقتی برمیگشتم، مچ پاهایم ورم کرده بود اندازه کنده درخت. دردناک هم میشد. اما شب پماد ویکس رویش میمالیدم و با دستمالی آن را میبستم. صبح که بیدار میشدم، انگار نه انگار. نه از ورم خبری بود و نه از درد.
باری... از همان روز اول صف کشیدنهای مکرر و طولانی و حرفهای مکرر و طولانی شروع شد؛ برای اینکه به اصطلاح توجیه شویم. برای اینکه بفهمیم کجا آمدهایم و چه باید بکنیم. برای اینکه صدایمان در نیاید و در برابر هر حرف و فرمان بیمعنا و بیمنطق و حتی احمقانه نپرسیم چرا. و بفهمیم که «ارتش چرا نداره.» و فهمیدم اینجا جایی است که آدمها را ـ شخصیتشان را ـ خرد و خمیر میکنند تا از آن آدم دیگری بسازند. سکانسهای آغاز غلاف تمام فلزی کوبر یک البته شکل اغراقآمیز این پروسه تغییر هویت برای یک واحد رزمی است. اینها را که فهمیدم، اما با خودم فکر میکردم اگر آدم قرار باشد در ارتش استخدام شود یا بخواهد کماندو شود یا عضو یک یگان ویژه، خب این کارها و حتی شدیدترش هم لازم است، ولی ما قرار است برویم به روستاها و مثلاً کمک کنیم به عمران و آبادی آنها؛ پس این کارها برای چیست؟ گفتند به هر حال این دوره سربازی است و اگر روزی در مملکت جنگ شود، باید جنگیدن هم یاد بگیریم. خب این یک حرفی، اما قدم رو و رژههای بی پایان به چه درد جنگ میخورد؟ گفتند ارتش چرا ندارد. البته تا جایی که آدم خودش رغبت داشته باشد و این کارها حالت عذاب و تنبیه پیدا نکند، نوعی ورزش است تاثیرش را همچون خاطره یک روز جمعه به یاد میآورم که توی خیابان مازندارانی (منشعب از میدان فوزیه) داشتم با کله تراشیده میدویدم به طرف اتوبوس دو طبقهای که هر آن امکان داشت حرکت کند. داشتم میدویدم و انگار میپریدم. سبکبال و سبکبار. انگار هر قدمم دو سه متر میشد. یا انگار با اسکیت میسریدم. سبک و چالاک، در اوج جوانی. بدون دانستن معنای فشار خون و تیروئید و قند و اوره و غیره سوخت و ساز کامل. صبحانه یک عدد نان بربری کامل با یک قالب کره و یک پیاله مربا و دو عدد چای شیرین بزرگ ... کمی جلو آمدم. کمی برمیگردم.
همه افراد گروهان را به ترتیب قد در یک صف طولانی یک نفره ردیف کردند. یک در میان افراد را جدا کردند در دو دسته. آسایشگاه 1، آسایشگاه 2. افراد هر آسایشگاه همان جوری در یک صف به ترتیب قد. نه قد بلند اول در یک صف ایستادند و بقیه به همان ترتیب پشت سرشان. صفهای آخر کوتاه بودند. یعنی از ردیف جلو به آخر، سقف خیالی دسته، شیب داشت. من با 178 سانتی متر قد، در صف سوم بودم. نفری جلوی صف سرگروه بود و پشت سریهایش افراد همان گروه. هر دسته، نه نفری گروه نه نفری. به تقسیم تختها به همان ترتیب گروهها، به شکلی که افراد هر گروه در کنار هم باشند. بالا یا پایین بودن، توافقی بود. بستگی داشت به عادت و روان آدمها. بعضی ها نگران بودند از تخت بالایی بیفتند، بعضیها روی تخت پایینی دچار نوعی کلاستروفوبیا میشدند. من روی تخت بالایی مستقر شدم و محمدرضا یوسفی در تخت پایین. اینجا هم یک میلیمتر کوتاهتر یا بلندتر بودن قد، میتوانست جای آدم را عوض کند. برود این آسایشگاه یا آن یکی. در این گروه یا آن گروه قرار بگیرد. هم تخت و همسایه کسان دیگری بشود. با یکی دیگری صمیمی بشود. بعد در مرخصیها با کس دیگری همراه شود. مثلاً برود خانه آنها. مثلاً خواهر یا یکی از بستگان او را ببیند و عاشقش شود. یا هزاران احتمال دیگر ...
ساعت 9 شب شیپور خاموشی و خاموش کردن چراغ آسایشگاه. ساعت پنج صبح هم شیپور بیداری . شبهای اول؛ هنوز بعضیها توجیه نشدهاند و میخواهند بیدار بمانند.
شوخی میکنند و مزه میپرانند. افسر نگهبان و سرگروهبان میآیند و تشر میزنند و نعره میکشند که: «خیال کردین اومدین پیکنیک؟» بعضیها را میبردند توی محوطه بیرون آسایشگاه در هوای سرد، «بشین پاشو» میدهند. صبح باید در عرض نیم ساعت، همه صبحانه خورده آماده باشند. لباس پوشیدن، آنکادر کردن تخت، دستشویی و نظافت و ریش تراشیدن، به اضافه صبحانه خوردن. بعضیها که نمیتوانند با این شتاب هماهنگ شوند. از نیم ساعت زودتر بیدار میشوند تا سر فرصت این کارها را انجام بدهند. اما من تا سر ساعت پنج که چراغ آسایشگاه روشن میشود و سر گروهبان میآید سوت میکشد از تخت پایین نمیآیم. اهل دنگ و فنگ نیستم و فوری آماده میشوم. فقط از این آنکادر کردن تخت در عذابم و کلافهام میکند. فرمانده گروهمان بسیار مقرراتی و سختگیر است. تاکید کرده که باید تختها مرتب باشد. دو تکه فیبر بلند به اندازه طول تخت و عرض ده سانت در دو طرف، و یکی هم به اندازه عرض تخت در پایین، باید زیر پتو قرار بگیرد و پتو کاملاً کشیده شود که کل قسمت بالای تخت مکعب مستطیلی شبیه یک تشک خوشخواب اما باریک شود. مثل یک اثر هنری فوری باید پرداخت و اجرایش کرد و قسمت بالایش هم باید بالش و ملافه پیدا باشند به اندازه فلان قد، به طوری که از جلوی در آسایشگاه که نگاه میکنند، همه در یک خط باشند. آه که چه بیهوده!
... و مراسم صبحگاه. طولانی و تکراری. سرد و یخزده. همان حرفها و همان کارهای همیشگی. سرمای بیابانهای جنوب غربی کرج، گاهی صبحها تا مغز استخوان را میسوزاند. و ما باید همان طور بیحرکت و خاموش بایستیم و به حرفهای تکراری گوش بدهیم. گاهی هم فقط بایستیم و به زوزههای باد سرد گوش بدهیم.
حتی برای گرم شدن نمیشود تکان خورد.
بعضی روزهای برف و بوران، در این سکون مهیب طولانی، ابروها و سبیلهایمان قندیل میبندد. بیتاب میشویم. بعضی از همین روزها سرما چنان شدید میشود که از صفهای پشت سر، صدای تلپ تلپ افتادن افراد گروهان را میشنویم. ضعیفترها تاب سرما را نیاورده و یکبهیک بر زمین میافتند و کسانی آنها به آسایشگاه میرسانند. اولش فرمانده سختگیر به دیگران تشر میزند که کسی تکان نخورد اما به هر حال مسئولیت دارد و نمیتواند نسبت به جان افراد گروهانش بیاعتنا بماند. در چنین روزهایی افراد سایر گروهانها شالگردن را سفت دور گردن و صورت میپیچند و حتی کلاه گوشی بر سر میگذارند. اما فرمانده ما چنین اجازهای نمیدهد. خودش حتی دستکش هم به دست نمیکند اما خوشبختانه مانع دستکش پوشیدن ما نمیشود. میآید یک به یک نفرات را در جریان همین صبحگاه طولانی بیهوده و ملالآور بازدید میکند. وضعیت لباس (تمیزی و مرتب بودن) و مو و ریش و سبیل را به دقت وارسی میکند. به بعضیها تذکر میدهد. منشی گروهان هم دنبالش است و گاهی فرمانده نکتههایی را در مورد برخی افراد به او میگوید که یادداشت کند تا بعداً مفصلتر و جدیتر به حساب فرد خاطی رسیدگی شود.
صبحگاههای سوزناک و تکراری و عذابآور، پس از نیایش و خوانده شدن «دستور» برنامه آن روز و سخنان فرمانده هنگ، با رژه گروهانها از برابر جایگاه مخصوصی که فرمانده رویش ایستاده بود تمام میشد. بعد از آن هر گروهان به برنامه اختصاصی خودش میپرداخت که در آن دو ماه اول لعنتی، «صف جمع» بود و پاک کردن تفنگ. قدم رو، عقب گرد، به چپ چپ، به راست راست، چپ به عقب گرد، راست به عقب رو، درجا، از جلو نظام، از راست نظام، خبردار، آزاد ، بشین پاشو، بدو، بایست، پیش فنگ، پافنگ، به دست فنگ...«آهای دانش آموز گوساله، حواست کجاست ؟» به ما گفتند دانش آموز نه سرباز. چون داشتیم دانش میآموختیم برای آباد کردن روستاها میهن.
آنقدر سخت میگذشت که همه له له میزدیم برای پنجشنبهجمعهها. صبح پنجشنبه پس از صبحگاه از پادگان مرخص میشدیم و غروب جمعه بر میگشتیم. موقع صبحگاه که اتوبوس میآمدند و در محوطهای دور از محل صبحگاه میایستادند، انگار پیک شادی و مرکب خوشبختی بودن. این اتوبوسها ما را به تهران میبردند و نزدیک میدان 24 اسفند (انقلاب فعلی) پیاده میکردند. عصر جمعه هم در ایستگاهشان در خیابان ضلع غربی دانشکده دامپزشکی میایستادند تا ما را به پادگان برگردانند. هم دستهای بهشتی (که اسم کوچکش یادم رفته) صبح دوشنبه از تخت پایین میآمد، میرفت وسط راهرو بین دو ردیف تختها میایستاد و بلند میگفت: «بچهها کمر هفته شکست!» عشق پنجشنبهجمعهها را داشت. البته اهل هیچ تفریحی نبود. پدرش گرمابه عمومی داشت و او پنجشنبهجمعهها که به تهران میرفت، خودش میگفت که فقط میرود حمام کنار دست پدرش مینشیند و مشتریها را راه میاندازد. نه اهل سینما بود و نه هیچ گردش و تفریح دیگری. چندبار ازش پرسیدم: توکه تهران فقط میری حمام پدرت، چرا اینقدر حرص پنجشنبهجمعهها را میخوری؟ جواب قانع کنندهای نمیداد. فقط میگفت: حالی داره! نمیدانم چند روزی گذشت که تفنگی به اسممان کردند که صبحها پیش از رفتن به مراسم صبحگاه میرفتیم از اسلحه خانه میگرفتیم، ظهر همانجا تحویل میدادیم و باز پس از ناهار میگرفتیم و غروب بر میگرداندیم. تفنگهایم یک بود. ژ3 تازه وارد ارتش شده بود که فقط سربازهای حین خدمت در حال نگهبانی دست شان بود. قنداق تفنگهای امیک چوبی بود و چند جلسه آموزشیمان صرف باز و بسته کردن تفنگ شد؛ کاری که حتی خنگترین آدمها هم در نصف روز یاد میگرفتند. بعدش پاک کردن تفنگ بود که تقریباً یک روز در میان و گاهی روزهای پیدرپی باید انجام میدادیم. اگر صف جمع وجلسهها توجیهی نبود، برنامهمان تفنگ پاک کنی بود. بالاخره باید وقت یک طوری میگذشت و اولیای گروهان به بزرگترهایشان وانمود میکردند که مشغول آموزشاند. افسرها و درجهدارها هم این جور وقتها یا استراحت میکردند یا به کار خودشان میرسیدند. خوبیاش برای ما هم این بود که این نوعی استراحت بود. پارچهای جلویمان پهن میکردیم. تفنگ را اوراق میکردیم و هی دستمال و سنبه به آن میکشیدیم. دوباره و سهباره و چندباره و هزارباره. میگفتند تفنگ ناموس سرباز است و باید آدم ها از ناموسش مراقبت کند. حالا اگر صف جمع ـ حتی اجباریاش ـ لااقل به تقویت بنیه جسمانی آدم کمک میکرد. تفنگ پاک کنی مکرر و طولانی، کسالت بار بود. آدم احساس بلهت و بیهودگی میکرد. توی همه سربازی فقط یک بار تیراندازی کردم و آن هم در جلسه تمرین تیراندازی بود. ما را به میدان تیر چیتگر بردند و هر کدام یک خشاب را خالی کردیم که نمرهاش میرفت جزو کارنامهمان برای درجه دادن آخر دوره. من که نمیدانم تیرها را به کجا زدم. آخر تیراندازی هم مدتی طولانی معطل شدیم برای پیدا کردن یک پوکه فشنگ. پوکه خیلی اهمیت داشت و مسئلهای امنیتی تلقی میشد. دهها نفر داشتیم توی بیابان دنبال یک پوکه بی قابلیت میگشتیم و نمیدانم یکی آن را برداشته بود که بالاخره تسلیم شد و از جیبش در آورد و به عنوان اینکه «ایناهاش! پیدا کردم» تحویل داد، یا واقعاً جایی لای بوتهها مانده بود.
جلسههای توجیهی که ابزارش فقط حرف بود، اغلب روی پلکان چوبی برگزار میشد که در محوطه جلوی گروهان مستقر کرده بودند. شبیه سه تکه سکوهای تماشاگران یک ورزشگاه بود. هر تکه شامل یک اسکلت فلزی با چهر یا پنج پله بود با نشستن گاه چوبی که کل 180 نفر افراد گروهان روی آنها جا میشدند. به ما از روز اول گفتند اسمش ویلچر است. ما هم میگفتیم ویلچر. مینشستیم و جناب سروان یا سرگروهبان درباره چیزهای مختلفی ما را توجیه میکردند یا درسهایی میدادند درباره نبرد با دشمن، گاهی کم میآوردند و در ساعتهای بعد از ظهر که فرمانده گروهان نبود و افسران و درجهداران به خانه میرفتند و پادگان حالت نیمه رسمی پیدا میکرد، بسته به روحیه افسر نگهبان و گروهبان نگهبان کمی اوضاع دورهمی میشد و گاهی میپرسیدند: «کی جوک بلده؟» یک بار هم از من خواستند سخنرانی سینمایی کنم! چند ماه بود تنگنا را دیده بودم و غرق در این فیلم بودم. به هر کس میرسیدم میپرسیدم: «تنگنا را دیدهای؟» و جوابش هر چه بود شروع میکردم به حرف زدن درباره آن. که حرف هم به فیلمهای دیگر میکشید. یک بار هم در همان روزها یکی از نقدهام در صفحه «نقد خوانندگان» مجله «فیلم و هنر» چاپ شده بود که مجله را آوردم به پادگان و به چنر نفر نشان دادم. یکی از همانها، روزی که روی ویلچرهای نشسته بودیم و کفگیر سرگروهبان به ته دیگ خورد، پیشنهاد کرد فلانی بیاید در مورد سینما حرف بزند. هم سرگروهبان تعجب کرد از این پیشنهاد، هم بقیه کنجکاو شدند. به هر حال سر گروهبان پذیرفت و من آمدم جلوی بچههای گروهان ایستادم و یادم نیست چی درباره سینما گفتم. آخرش هم جلسه پرسش و پاسخ برگزار شد! از آن پس، پسوند تنگنا به اسمم چسبید و به عنوان کارشناس سینمایی گروهان شناخته شدم. گاه و بی گاه بچه ها میآمدند سوال سینماییشان را مطرح میکردند (مثلاً اینکه توی فیلمها چهجوری ماشینها را آتش میزنند یا از دره به پایین میاندازند!) یا نظرم را درباره فیلمی میپرسیدند.
حکایت آن دو ماه اول خیلی مفصل است اما باید کوتاهش کنم. فقط دلم میخواهد اشارهای کنم به دو عملیات شبانه و دو نوبت عملیات صحرایی که همهاش در دشتهای سرد زمستانی جنوب شرقی کرج انجام شد. با حمیدرضا رجاییفر، توی راه با زمزمه ترانههای داریوش خودمان را گرم میکردیم. «بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو ...» این چهار عملیات، تنوعی در زندگی یکنواخت ما بود و با وجود سختیاش خوش گذشت. توی عملیات شبانه اول که به روستای مشکینآباد رفتیم و برگشتیم، تو ضیحاتی دادند در مورد رزم شبانه، ولی ما با مصطفی آقایی دوست یک سوژه خنده پیدا کرده بودیم حول پیرزنی روستایی که فانوس به دست در قاب پنجره خانهاش ایستاده بود و عبور سربازان را تماشا میکرد. روده بر شدیم از خنده .توی یک عملیات صحرای هم روی زمین پر از برف، در حالی که داشتم سینه خیز و تفنگ به بغل جلو میرفتم ناگهان چاه عمیقی جلویم دهان باز کرد که عمقش دیده نمیشد. برف شدید شب قبل همراه باد و بوتهها، روی گودال را پوشانده بود و نمیدانم اگر این چاه چند سانت عقبتر دهان باز کرده بود. من الان کجا بودم. چیزی ازم باقی میماند یا نه. آرام مسیرم را عوض کردم و وقتی شیپور جمع زدند و موضوع را به جناب سروان گفتم، زودتر از موعد گروهان را برگرداند به پادگان تا حادثهای اتفاق نیفتد. راستی! یکی از کارهای تکرای آن روزها، که هر روز چندین بار انجام میشد (چه توی پادگان و چه توی صحرا) آمار گرفتن بود. برای کنترل افراد، که مبادا کسی فرار کرده باشد یا نه هر دلیلی غیبت داشته باشد یا اصلاً به شکلی گم شده باشد، هر یکی دو ساعت یک بار آمار میگرفتند . به جای خود، از جلو نظام، خبردار، آزاد! طول ضرب در عرض، میشود تعداد نفرات.
دو ماه جهنمی اول تمام شد، کلاسهای آموزش تخصصی شروع شد. ما که قرار بود در ساخت و ساز روستاهای میهن دخالت کنیم درس و مشق مهندسی و نقشهکشی و سیمان کاری و آهنکاری و گل لگدکنی میدیدم، آنهایی که قرار بود کشاورزی روستاها را متحول کنند آداب رفتار با درخت و گل و گیاه و کود و شخم و خیش و سم و کمباین و از این جور چیزه . کمتر کسی این کلاسهای را جدی میگرفت. پس از آن دو ماه طوفانی و خستهکننده، این کلاسها فرصتی بود برای استراحت و خیلی وقتها «دانش آموزان عزیز» توی کلاسها خواب بودند. من هم گاهی از این فرصت استفاده میکردم برای نوشتن یادداشتهای معوقه درباره فیلمهایی که دیده بودم، توی دفترهای قرمز و سیاهم. مدرسان این کلاسها هم چون نظامی نبودند، زیاد سختگیری نمیکردند. بالاخره تقریباً همه بچهها میدانستند که اکثریت این جمع گروهبان 3 میشوند ودر آینده شغلهای متفاوتی را پیش خواهند گرفت، بنابراین نیازی در خود نمیدیدند که وقتشان را صرف آموختن چیزهایی کنند که یا علاقهای به آن ندارند یا فکر نمیکردند به دردشان نمیخورد و به هر حال شغل آیندهشان نخواهد بود. تک و توک کسانی، صرفاً به دلیل علاقه شخصی دل به این درسها میدادند.
حالا دارم این چیزها را مینویسم و عید هم نزدیک است، یاد عید پادگان هم میافتم که یک هفته مرخصی داشتیم اما یک نگهبان 24 ساعته هم شاملش میشد. اگر نوبت نگهبانی وسط مرخصی بود، باید برمیگشتیم پادگان و دوباره میرفتیم سرخانه و زندگی. من تصمیم گرفتم نگهبانی نوبت اول را بگیرم که مرخصی را دوپاره نکنم و چون کمتر کسی تحویل هم توی این نوبت بود، کمتر کسی داوطلبش میشد. به دوستم حبیب طالبی پیشنها کردم داوطلب نوبت اول بشویم. من که با بیبی (مادربزرگم که در تهران با من زندگی میکرد) قرار و مدار قضیه را گذاشته بودم. خانواده حبیب هم پیش از عید عازم سفر میشدند و سال تحویل در خانه نبودند تا حببی اصراری به رفتن به خانه در همان روز اول داشته باشد.هر دو دواطلب نگهبانی روز اول شدیم و بقیه نگهبانها هم اجبار و طبق نوبت معرفی شدند. یکی از نوبتهای دو ساعته نگهبانی من، درست خورد به ساعت سال تحویل، بین ساعت دو و سه نیمه شب بود. خوشحال شدم و استقبال کردم و میخواستم این روز اول سال در پادگان و سال تحویل سر پست نگهبانی، تبدیل بشود به یک خاطره، که بعدها بتوانم آن را برای دیگران بازگو کنم. همین کاری که حالا دارم میکنم. در زندگی آدم ماجراجویی نبودهام و حالا موقعیتی پیش آمده بود که بدون حادثه و درگیری و تصادف و ضایعه، میتوانست برایم تبدیل به خاطره شود. یک خاطره ملایم بی خطر لطیف بهاری. اینکه آدم ببیند موقع سال تحویل، در سرمای بیابانهای کرج در آن ساعت نیمه شب، کنار سیمهای خاردار پادگان، توی لباس سربازی، با فانسقه و مسلح به تفنگ امیک گلولهدار، وقتی سال 1353 آغاز میشود. چه حالی دارد؟ نسیم چه تغییر میکند؟ ستارهها چگونه چشمک میزنند؟ سیم خاردار و فانسقه و پوتین سربازی و تفنگ امیک چه شکلی میشوند؟ آیا اسم شب هنوز همان جوری کار میکند و تاثیر دارد؟ اسم شب آیا آدم را از دروازه زمان عبور میدهد؟ نسیم بود؟ اسم شب اصلاً چی بود؟ فرشته بود؟ شکوه بود؟ شکوفه بود؟ چی بود؟ ... از سر پست که برگشتم، بقیه بچههای نگهبان بیدار شده بودند و با چیزهای موجود در هفت سین محقر اما دلپذیر سربازی تدارک دیده بودند که خیلی چسبید.
و آن سال تحویل پادگان سر پست نگهبانی در آغاز سال 1353را برایم تبدیل کردند به خاطره همیشه. عیدش هم با حبیب خیلی خوش گذشت. یک پارچه آقا بود. به اینجا رسیدهام و کنتور نرم افزار ورد به بالای چهار هزار کلمه رسیده به این نتیجه رسیدهام که میتوانم درباره دوران سربازی اصلاً یک کتاب بنویسم، بدون اینکه در آن مدت حادثه استثنایی و خیلی مهمی اتفاق افتاده باشد، مثل بقیه زندگیام. اما مگر یک مجله چقدر جا برای خاطرات سربازی من دارد؟ بنابران باید کوتاه کنم. آن دو ماه و کل شش ماه دوره سربازی هنوز خیلی چیزها برای ثبت و نقل دارد. اما سریع میروم به آخرش که درجه گرفتیم و استان محل خدمتمان برای یک سال و نیم بعد معلوم شد. تا آنجایی که یادم میآمد، حدود پنج درصد گروهبان 1 میشدند، حدود پانزده درصد گروهبان 2، و بقیه گروهبان 3. گروهبان 1ها در این خطر بودند که یا «خرخوان» تلقی شوند یا دست نشانده و وابسته به دستگاه. بنابراین همه از گروهبان 3 شدن و همرنگ جماعت بودن راضی بودند، مگر اینکه از قبل شکمشان را برای درجه بالا صابون زده بودن. من از اولش آماده بودم برای اینکه جزوه همان اکثریت هشتاد درصدی باشم.
...و یک سال و نیم بعدش هم که خود حکایتی داشت. ادراه کل تعاون و امور روستاهای استان خراسان. اداره تعاون و امور روستاهای شهرستان شیروان. دو ساعت و نیم راه با اتوبوس مشهد. خانه پدری. حالا پدر به سفر ابدی رفته بود (سه سال پیش از آن) با یک بچه باحال تهران هم دوره شدم به نام سید مرتضی شیرازی. ابتدا ما را اعزام کردند به روستای زوارم. اما چند روز بعد آمدند مرا برگرداندند به شیروان، چون همان روز ورود با قصد خاصی گفته بودم ماشیننویسی بلدم. و اداره نیاز به ماشیننویس داشت. چند ماه بهعنوان تنبیه به روستای گلیان اعزام شدم در جنوب شیروان توی یک دره که عید سال بعد، از آن بالا مثل یک خندق عظیم شکوفههای صورتی و سفید بود. آشنایی با یک گروه از بچههای خوزستان که سپاه عدالت بودند، و چند نفر دیگر از سپاهیان ترویج و آبادانی که مامور خدمت در اداره کشاورزی بودند یا در اداره خودمان از دورههای قبل مانده بودند جزو اندوختههای این دوران زندگیام بودند که به جز سربازی امکان دیگری برای آشنایی با آنها نبود. مدتی با علی لنگرودی و چندی هم با مرتضی شیرازی هم خانه بودم، در حالی که در همه این مدت بیبی هم با من بود. مرتضی و علی هر کدام برای خودشان حکایتی بودند. و بیبی سر آمد همه. آن سه دوست خوزستانی – حسین خوشتیپ و اما معلی و جهانگیر – هم کلی از خاطرههای تکرار نشدنیام را ساختند. حسین که علاوه بر خوشتیپی (این لقب را خودش به خودش داده بود) شوخ و فرز بود مشکلی در استخوان ترقوهاش داشت که گاهی بازویش بر اثر فشاری از جا در میرفت. وسط بازی فوتبال که بازویش در میرفت، خودش آن را جا میانداخت و به بازی ادامه میداد. نقاشیاش هم خوب بود، با هم مینشستیم و نقاشی میکردیم و میزدیم به دیوار خانهشان. اما معلی مدام عاشق بود و جهانگیر متخصص تروکاژهای خندهآوری که آدمها را سرکار میگذاشت. در همین خانه بود که فوق تخصص در بازی حکم گرفتیم. و حسن قوامی کارمند شوخ و دوست داشتنی اداره تعاون، عباس رنجبران رئیس مقرراتی و سختگیر اداره که حق بزرگی بر گردن من دارد، خانم قوامی و آقای ایزدی معاون میانسال اداره ... چه شبی بود آن شب که با آقای ایزدی راه افتادیم به سوی روستای زیارت در نزدیکی جنوب شیروان برای صحبت با اعضای شورای ده. یکی دو روز پیش برف سنگین باریده بود و همه جا سفید بود و آن شب آسمان صاف و آبی بود و ماه شب چهارده در وسط آسمان، همه جا را روشن کرده بود. مثل «شب برای روز» در فیلمهای آمریکایی. هوا تاریک بود که پیاده راه افتادیم، چون راه ماشین رو بسته بود. بند و بساط همراه داشتیم. رفتنمان نیم ساعت طول کشید، یک ساعتی در مدرسه روستا با اعضای شوارای ده جلسه داشتیم اما برگشتنمان دو ساعت طول کشید. سلانه سلانه و آوازخوان و خندان با گپ و گفت برگشتیم. گرم آن هوا منظرهها بودیم بدون ترس از سگها و گرگهای گرسنه. در اداره کار زیادی نداشتم و کار عمدهام خواندن بود و نامه نوشتن برای بچههای هم دوره که حالا هر کدام در گوشهای از کشور بودند. شاید با حدود بیست نفر از آنها نامهنگاری داشتم. حبیب طالبی، داود عنبرستانی، خسرو واحدی، مصطفی آقاییدوست، فرهاد مهدوی، محمدرضا یوسفی، باقر اکبری، حمیدرضا رجاییفر و دوستان دیگری که اسمشان یادم رفته اما مهر و چهرهشان در قلبم است تقریباً هر روز حداقل یک نامه برایم میآمد. ساعت آمدن محموله پستی را میدانستم. ساعت یازده میرفتم جلوی اداره که چهار پنج پله تا پیاده رو فاصله داشت میایستادم. و نگاه میکردم به اداره پست، که آن طرف خیابان، در دویستمتری سمت راست اداره ما نزدیک میدان اصلی شهر قرار داشت. ماشین زرد رنگ پست که میآمد میدانستم حدود یک ربع بعد سرو کله پستچی پیدا میشود و به ندرت اتفاق میافتاد که نامهای برای من نداشته باشد. با وجود سختیهای سربازی، خوشحالم که این دوره را گذارندم. اگر به سربازی نرفته بودم، آدم دیگری میشدم. اینی که الان هستم ـ هر چه هستم ـ نبودم. حالا حالتهای مختلف سربازی خلی متنوعتر از آن زمانی شده و بعضیها با شانس یا پارتی سربازیهای راحتی میگذارنند. مدتش هم که شش ماه کمتر از آن زمان است. یک دوره هم که با رقم ناقابل یک میلیون ششصدهزارتومان میشد سربازی را خرید که اصلاً یک موقعیت رویایی بود. اما من اگر یک بار دیگر به آن سالها برگردم و بین رفتن و نرفتن به سربازی حق انتخاب داشته باشم دلم میخواهد رفتن به سربازی را انتخاب کنم؛ البته با حذف دو ماه اولش!
سربازی همه پر از خاطره است. این خاطرهها تا حدودی به ادبیات را پیدا کرده اما در سینمای ما، نشانههایش اندک است. در سینمای آمریکا زمانی ـ در ده های 1395 و 1960 ـ فیلمهای ساخته میشد که با مسامحه به «ژانر سربازی» معروف بود. فیلمهایی که شخصیتهای اصلیشان سربازها بودند و بیشتر داستانهاشان در پادگانها میگذشت و گاهی به جنگ هم مربوط میشد. مثل نغمههای سربازی (1960) ساخته نورمن تاروگ که چند کمدی دیگر از همین ژانر سربازی را هم ساخته است. در سایت IMDb اگر در بخش polt keywords روی کلمههای military service و American soldier کلیک کند، نام صدها فیلم میآید که به جز فیلمهای جنگی، فیلمهای سربازی غیر جنگ هم در میان آنها فراوان است. در سینمای ایران فقط فیلم زیبای نامههای باد (علیرضا امینی،1380) یادم میآید که پس از ساختش دچار مشکل شد، به زحمت به جشنواره فجر راه یافت و هیچگاه به نمایش عمومی در نیامد. تا وقتی که نگاه رسمی به دوران سربازی عوض نشود، سینمای ایران نمیتواند «ژانر سربازی» داشته باشد، در حالی که این دوران، به عنوان دروازه ورود پسران جوان به جامعه، گنجینهای از تجربه و خاطره است. انگیزه اصلیام برای نوشتن این مطلب، تلاش برای خلاص شدن از کابوس تکرار شوندهای است که در آغاز اشاره کردم. نوعی تراپی. به شکلی نمادین، درلابهلای نوشتن این مطلب، ریشه بیمصرف و پوسیده قدیمی یکی از دندانهای انتهای فک بالایم شروع به زقزق کرد و عزمم را جزم کردم که همان نیمه شب به کلینیک اورژانس دندان پزشکی بروم و خودم را از شرش خلاص کنم. همین کار را هم کردم. آخیش! راحت شدم ...
هوشنگ گلمکانی
منبع: کتاب هفته نگاه پنجشنبه، ش دوم 18/12/90، ص 106