شماره 73 | 17 خرداد 1391 | |
33 سال است منتظر به خدمتم اشاره: انگیزههای اولیهای که باعث شد به روزنامهنگاری علاقهمند شوید، چه بود؟ من کرمانیام. تا سال 1334 در کرمان در دبیرستان بودم. آن دوران مصادف با حکومت دکتر مصدق بود. در آن ایام توجه به ادبیات کم بود و من به این رشته علاقهمند بودم. در مدرسه، من یک روزنامه دیواری درمیآوردم. برای همین برخی از دوستان و فامیل من را «کیهان و اطلاعات» صدا میکردند. آن موقعچون دولت پول نداشت که به دبیران حقوق بدهد، افسران ارتش سرآسیاب هفت کرمان، به دانشآموزان رایگان درس میدادند. اغلب آنها کمونیست بودند و نظر ما را به کار و تولید جلب کردند. پدر من ساختمانسازی میکرد و در واقع معمار بود. لذا وضع مالی ما خوب بود اما خیلی از ادبیات و تاریخ خوشش نمیآمد و میگفت که اینها مفتخوری است و آدم باید کار کند. یعنی درسی بخواند که بتواند از کنار آن کاری انجام دهد. مثل مهندسی و پزشکی. هر کاری جز تولید را مفتخوری میدانست. پس میخواست که مهندس بشوم. من نیز به رغم علاقهام، به رشته ریاضی رفتم. بعد از 28 مرداد بود. جو تهران خیلی مناسبت نبود. اگر جوانی در خیابان سبیل داشت او را میگرفتند. باید ثابت میکرد که تودهای نیست. من به تهران رفتم که مهندسی مخابرات بخوانم. هزینههای زندگی در تهران از کجا تأمین میشد؟ سال 1334 بود. نحوه برگزاری امتحان چگونه بود؟ تا چندین محله آن طرفتر صندلی گذاشته بودند و امتحان میگرفتند. مثلاً چند کاریکاتور میکشیدند و میپرسیدند که در 30 ثانیه بگویید کدام یک از اینها شبیه هم هستند. آنها امتحان هوش میگرفتند. کلاس با چند استاد غربی و ایرانی تشکیل شد. ما صبحها و عصرها درس میخواندیم. پدرتان خبردار شدند که تغییر رشته دادهاید؟ اصلاً. من به او نگفتم. فکر میکرد که همچنان مشغول تحصیل در رشته مهندسی هستم. او خبرنگاری را مفتخوری میدانست. در حالی که روزنامهنگار، آموزگار مردم است. تا دو سه سال به او نگفتم. بعد از آن گفتم. من همزمان باید در روزنامه فعالیت عملی هم میداشتم. به همین خاطر به سرویس اقتصادی رفتم که دبیر آن نیز آقای مهدی بهرهمند بود. دنبال خبر از این طرف به آن طرف میرفتیم. دنبال ثبت شرکتها میرفتیم تا ببینیم چه کسانی در شرکتی که ثبت شده، هستند. پیشینه آنها چیست، چه کار میکردند و چرا میخواهند این شرکت را ثبت کنند و هدف آنها چیست. یکی از خبرهایی که خودم آن را دنبال کردم این بود که قیمت نمک در تهران 20 برابر شده بود. فهمیدم که شخصی، در کوچه روزنامه کیهان یک شرکت معدن نمک داشت. این فرد، به تمام معدنداران نمک پول داده بود که آنها در معادن خود را ببندند و نمک استخراج نکنند. بعد خودش، تنها معدنی بود که نمک را عرضه میکرد و قیمت را بالا برده بود. مدیر این شرکت آمد روزنامه. با مجید دوامی که سردبیر روزنامه اطلاعات بود، صحبت کردند و همینطور با آقای مهدی بهرهمند. آنها از من دفاع کردند . با این حال آنها ماجرا را رها نکردند. یک روز زنگ زدند روزنامه و با من صحبت کردند و گفتند که بیا دفتر تا برایت ماجرا را توضیح بدهیم. من هم به بالاخانه شرکت آنها رفتم. اما دیدم به جای مدیر، دو تا آدم جاهل منتظر من نشستند. من هیچ راهی برای فرار نداشتم. آنها هم قصد داشتند کتکم بزنند. من ترسیدم. دیدم پنجره باز است. آنها که از جایشان بلند شدند، من به سمت پنجره رفتم و از آنجا خودم را پرت کردم پایین. ارتفاع حدود 5 متر بود. اما شانس آوردم که زیر پنجره، یک چهارچرخی بود که در آن پر از گوجهفرنگی بود و فردی داشت گوجه میفروخت. افتادم وسط چرخ. پای راستم آسیب دید. لنگلنگان به بیمارستان سینا رفتم. بعد هم که آمدم روزنامه اطلاعات، هیچ چیز نگفتم. چون ترسیدم که مسعودی مدیر روزنامه، اخراجم کند که چرا رفتی. خاطره دیگری که از آن دوران دارم این است که کارخانه فیات ایتالیا در سال 1336 امتیاز مونتاژ فیات را گرفت و در خیابان تهراننو، یک کارخانه تأسیس کرد. سه برادر که فامیلی آنها کاشانچی بود، صاحب کارخانه بودند و یک نمایشگاه نیز در دروازه دولت داشتند. فیاتی که آنها مونتاژ میکردند، یک فیات کوچک بود که 10 هزار و 600 تومان قیمت داشت؛ یعنی 1500 دلار. همزمان آقایی به نام لطفالله حیّ، نمایندگی فورد و کرایسلر آمریکا را داشت. این آقای حیّ، آمد با اطلاعات مصاحبه کرد و گفت که به ابتکار من، کارخانه فورد، ماشینی درست کرده با چرخهای بزرگ و متناسب با آب و هوای ایران. من با این فرد مصاحبه کردم و عکس و تفصیلات خبر را در صفحه گذاشتیم. برادران کاشانچی، رفتند شکایت کردند که هدف از این مصاحبه، کوبیدن فیات است. چون چرخهای آن کوچک است. آنها به آقای مسعودی مدیر روزنامه شکایت بردند و بعد پیش شریف امامی که آن زمان وزیر صنایع بود رفتند و به او نیز شکایت بردند. در واقع از اطلاعات شکایت کرده بودند که چرا ما نوشتهایم چرخ فورد بزرگ است و متناسب ایران. شکایت به شورای نویسندگان اطلاعات کشیده شد. من را محاکمه کردند. من گفتم که این حرفهای آنها بود. به من چه ربطی دارد. اگر از من ناراحت هستید، من را عوض کنید. آنها نیز از خدا خواسته، من را از سرویس اقتصادی برداشتند و در سرویس حوادث که تازه تأسیس شده بود، گذاشتند. به آن فرد نیز گفتند که کیهانیزاده را اخراج کردیم. وضعیت در سرویس حوادث چگونه بود؟ یکی از اعضای آن عنایتالله گلستانی بود، الآن نیز در رادیو مشغول کار است. این سرویس را تازه راه انداخته بودند. ایشان حادثهنویس تهران بود و خبرهای حادثه در صفحات مختلف پراکنده چاپ میشد. آقای انور خامهای نیز سردبیر صفحات لایی روزنامه اطلاعات بود. آقای انور خامهای هم از افتخارات ایران و روزنامهنگاری است. ایشان صفحه گزارش روز را راهاندازی کرده بود. راهاندازی صفحه حوادث نیز به ابتکار آقای انور خامهای در روزنامه اطلاعات بود. این را نیز بگویم که روزنامه اطلاعات مثل الآن نبود. گاهی تا 128 صفحه هم منتشر میشد. احمد سروش، داستاننویس معروفی بود که ایشان را آوردند و به سمت دبیر بخش حوادث گذاشتند. در آن زمان، یک نفر بود که ادعا میکرد داروی سرطان را کشف کرده است. مردی بود که با داروهای گیاهی، مردم زیادی را به خودش جذب کرده و طرفدارانی نیز داشت. روزانه افراد زیادی مقابل مغازه این آقا صف میکشیدند تا داروی او را بخرند. این آقا را انور خامهای کشف کرد و گزارشی درباره او چاپ کرد و این گزارشها آنقدر ادامه یافت تا بالاخره، دولت مجبور شد که یک اتاقی در بیمارستان لقمان به این فرد بدهد. من که خبرنگار حوادث شدم، روزها میرفتم بیمارستان لقمان تا هم خبر بگیرم و از چند و چون ماجرای این آقا باخبر شوم. آنجا آقای محمد بلوری را که خبرنگار حوادث روزنامه کیهان بود، دیدم. سابقه من بیشتر از او بود. سال 1336 بود. بالاخره، بعد از مدتی، تعدادی از کسانی که از داروهای این آقا استفاده میکردند، مردند و دولت اعلام کرد که این داروها دیگر مؤثر نیست. در بیمارستان لقمان، برخی از افرادی را که خودکشی کرده بودند، یا نفت خورده بودند یا مرگ موش یا داروهای شیمیایی میآوردند. من فهمیدم که این افراد، حرفهای بسیار جالبی برای گفتن دارند. چون کسی که از جانش بگذرد، حتماً خیلی حرف برای گفتن دارد. من با چند نفر از این افراد، مصاحبه کردم. یک خانمی در بیمارستان کار میکرد که آن زمان پرستار ارشد بود. به همین خاطر، این خانم به راحتی اجازه نمیداد که خبرنگاری با کسانی که خودکشی کردهاند، صحبت کند. ما باید از او اجازه بگیریم. گزارشهای من که از این افراد چاپ شد، سر و کله آقای بلوری و چند خبرنگار دیگر نیز پیدا شد. آنها نیز میخواستند با این بیماران و کسانی که خودکشی کردند، مصاحبه کنند. آن خانم نیز به هیچ کس اجازه نمیداد. من به همین خاطر تلاش کردم با این خانم دوست شوم تا در واقع محمد بلوری را شکست بدهم و یواش یواش، این ابزار علاقه منجر به ازدواج با این خانم شد. شما چند سال داشتید؟ من 20 سال داشتم و این خانم 37 سال داشت. شوهرخواهرش قاضی دیوان عالی کشور بود و پدرش نیز میرزای شیرازی بود که همین خیابان را به نام او نامگذاری کردند. 50 هزار تومان مهریه این خانم بود. تمام اختیارات را نیز به او دادم. به خانواده نیز اطلاع دادید؟ نه. اصلاً. به آنها تا مدتی نگفتم. به همین خاطر من دیگر آزاد شدم و راحت میرفتم و مصاحبه میکردم. به همین خاطر درخشیدم. ضمن اینکه دیگر آقای محمد بلوری را راه نمیدادیم. اما این آقای بلوری ول کن نبود. یک کاری کردم که مدیر مریضخانه با بلوری دعوا کرد. وقتی دعوا شد، مصباحزاده مداخله کرد. کار بالا گرفت و مدیر بیمارستان لج کرد و دیگر تحت هیچ شرایطی خبرنگار کیهان را راه نمیدادند. آن زمان چقدر درآمد داشتید؟ چرا؟ سیصد تومان میگرفتم. این پوئن یا امتیاز را نیز داشتیم و حقوق من تا 500 تومان و بلکه بیشتر نیز میرسید. با این حال بعد از مدتی ماشین قسطی خریدم. به همین خاطر نیز به یک مجله رفتم و آنجا مشغول کار شدم. چرا. یک روز من چند خبر مختلف را تنظیم کردم و در صفحه گذاشتم. یک خبر حاکی از این بود که در فلان محل یک قمهکش چندین نفر را کشته. خبر دیگر نشان میداد که در فلان قسمت شهر به خانمی تجاوز شده است. خلاصه چندین خبر بود که ماحصل آنها نشان میداد که شهر ناامن است. این خبرها را انگار شاه، خوانده بود از فرمانده ژاندارمری توضیح خواسته بود که این چه وضعی است که شهر ناامن است. من را خواستند. نصیری فرمانده ژاندارمری بود. رفتم به دفترش. توهین کرد و گفت که اینها چیست که نوشتی؟ گفتم من چکار کنم. این خبرها اتفاق افتاده دیگر. گفت ادبت میکنم. بعد دستور داد که من را به زیرزمین ببرند و کتک بزنند. بعد از آن نیز سرم را با ماشین تراشیدند. سرم زخم شد. من هم با همان وضع بلند شدم و رفتم خبرگزاری فرانسه و گفتم که این اتاق رخ داده. از آنجا به خبرگزاری آسوشیتدپرس رفتم و ماجرا را شرح دادم و گفتم که ژاندارمری با من خبرنگار ببینید چکار کرده. بعد رفتم خبرگزاری رویترز همین جور به تمام خبرگزاریها رفتم. بعد از آن نیز رفتم اطلاعات. این اتفاق مثل بمب ترکید. خبرنگاران تصمیم گرفتند که اعتصاب کنند. آقای مسعودی نیز اعلام کرد که ما اطلاعات را منتشر نمیکنیم. بچههای کیهان نیز آمدند و همه تصمیم گرفتیم که روز بعد اعتصاب کنیم. آقای نصرتالله معینیان، معاون نخستوزیر و سرپرست انتشارات مرد پاکدامن و خوبی بود. ایشان آمد روزنامه که اعتصاب نکنید. مملکت رئیس دارد. دادگستری دارد. برای چی میخواهید اعتصاب کنید. اول شکایت کنید. اگر رسیدگی نکردند، دو، سه روز بعد اعتصاب کنید. این آقای کیهانیزاده شرح ماوقع را یا برای من یا برای شاه بنویسد. خود من هم پیگیری میکنم و از شاه میخواهم که نصیری را تنبیه کند. اگر شاه او را تنبیه نکرد، اعتصاب کنید و من هم با شما خواهم بود. آقای معینیان ساعت حدود 12 شب بود که به منزل شاه رفت. منزل شاه در کاخ مرمر که الآن در خیابان پاستور است، بود. گفتند که شاه خواب است. گفت اتفاق مهمی رخ داده است. شاه را میبیند و اتفاقات را توضیح میدهد. شاه زیر نامه، مینویسد که اگر نصیری از این فرد عذرخواهی نکند و جلب رضایت نکند، سپهبد خسروانی، رئیس دادرسی ارتش، او را باید تعقیب قضایی کند. معینیان نامه را آورد و نشان داد. این مسأله باعث شد که اول ما اعتصاب نکنیم و بعد نیز نصیری مجبور به عذرخواهی از ما شد. بله. سال 1345، صالحیار سردبیر اطلاعات و من دبیر حوادث شدم. حسین شمس که دبیر حوادث بود نیز معاون صالحیار شد. در آن زمان دانشگاه تهران نیز دوره روزنامهنگاری گذاشته بود و فارغالتحصیلان آن، خیلی فخر میفروختند. اما من میگفتم که روزنامهنگاری به مدرک نیست، به استعداد است. اگر کسی راننده باشد ولی استعداد روزنامهنگاری داشته باشد، و در مسیر درست قرار بگیرد، حتماً خبرنگار خوبی میشود. بهروز بهزادی آن موقع اولین فارغالتحصیل دانشگاه تهران بود. من گفتم حالا شما ببینید که آنها که فارغالتحصیل هستند، بهترند یا آن کسی که من میگویم. یک راننده در اطلاعات داشتیم. علاقه داشت و استعداد. او را آوردم در سرویس و مشغول به کار کردم. واقعاً خبرنگار دست اولی شد و بسیار نامآور. اسم او را نمیبرم. شاید رضایت نداشته باشد که کسی پیشینه او را بداند. همین خبرنگار سال 47، خبر آورد که به سگ اسدالله اعلم زهر دادهاند و سگ مرده و لاشه آن را آوردهاند پزشکی قانونی. من صفحه را بسته بودم. با این خبر، صفحه را عوض کردم. خبر که چاپ شد، جیغ اعلم در آمد که این خبر را چرا چاپ کردهاید. بعد گفت که سگ من را مأمورین «ک گ ب» کشتهاند. میخواستند بیایند مرا بکشند. اما دیگران میگفتند که اعلم با شاه، شبها میرفته خوشگذرانی و دیروقت به خانه میآمده، به همین خاطر، زن اعلم این سگ را آورده بود توی اتاق تا وقتی که اعلم میآید، پارس کند. اعلم از زنش حساب میبرد. برای همین به خاطر اینکه از شر سگ رها شود، به او سم میدهد و او را میکشد. این خبر باعث شد که اعلم فشار زیادی به من بیاورد. اول میخواستند که مرا بزنند اما چون سندیکا تشکیل شده بود، نتوانستند لذا من را ممنوعالقلم کردند. تا چه مدتی؟ از 7 مهر تا 12 دی سال 47. رادیو هم بود. همان زمان، من برنامهای داشتم. یک شب خبر آمد که در مراکش ارتش کودتا کرده است. محمود جعفریان که معاون سازمان رادیو و تلویزیون بود، یادداشت نوشت که خبرهای کودتا را یا نخوانید یا اگر میخوانید در حد 2 خط بیشتر نباشد. اما من این خبر را به مدت 5 دقیقه پخش کردم. جعفریان آمد و همه تیم خبری را احضار کرد که چرا این خبر را خواندهاید. این خبر باعث تحریک ارتش میشود و شاه نیز از پخش این اخبار گلهمند است. او یک سیلی نیز به محمد قربانی که مدیر پخش بود زد تا ناراحتی خودش را کم کند. گفت و گو: اکبر منتجبی
منبع: ماهنامه تجربه، ش 5، مهر 1390، ص 164 | |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=1255 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |