پس از استقرار همه ارکان حکومتی کشور در تهران قدیم، تسلیحات نظامی متناسب با امکانات و مقتضای روز مانند دیگر فناوری های صنعتی در این شهر متمرکز گردید و شکل و شمایل پایتخت ایران را دگرگون ساخت. از پادگان ها و مراکز صنعتی و زاغه های مهمات گرفته تا رسیدگی به امور اداری و مالی این مجموعه، هر یک در شناسایی تاریخ شهری اهمیت به سزایی دارد. در این جا با بیان گوشه ای از خاطرات حاج محمد عرب از مدیران سابق صنایع نظامی ایران از 1327 تا 1353 به قسمتی از قصه تحول صنایع نظامی اشاره خواهد شد.
پس از به سلطنت رسيدن رضا شاه در ۱۳۰۴، وي در صدد باز سازي و تجهيز قواي نظامي ايران و ایجاد ارتشي منظم برآمد. ولي تلاشهاي او به نتایج مطلوب نرسيدند و در ۱۳۲۰ ارتش ايران در كمتر از چند روز در مقابل حملات متفقين متلاشي شد و ايران به تصرف آنها درآمد. محمد رضا شاه پس از پدر به بازسازي ارتش پرداخت و سرازير شدن دلارهاي نفتي، در این امر تسريع کرد و در اندك زماني به كمك مستشاران آمريكايي ايران به يكي از قوي ترين كشورهاي منطقه تبديل گرديد و شاه كه هنوز خاطرات تلخ شهریور۱۳۲۰ را فراموش نكرده بود هرچه بيشتر بر تجهيز ارتش ايران با سلاحهاي مدرن پا فشاري ميكرد. درگفتگو با حاج محمد عرب به دنبال پاسخ پرسش های زیر بودیم:
1- وضعیت عمومی صنایع نظامی تهران چگونه بود؟
2- میزان نفوذ مبارزین علیه حکومت شاهنشاهی در مجموعه صنایع نظامی چه حد بود؟
3- برخورد دادگاه های نظامی با مجرمین و متخلفین و متهمین چگونه بود؟
اواخر سال 1328 با شور و علاقهاي وافر وارد هنرستان صنايع نظامي شدم اما تاريخ استخدام مرا 1/1/1329 زدند. در آنجا مقررات شديد نظامي حاکم بود و بايد لباس نظامي بر تن ميکرديم. ما دو گروه سي و پنج نفري بودیم که در بين اين هفتاد نفر من شاگرد اول شدم و به استخدام در آمدم.
ساختمان ادارهي تسليحات در ميدان توپخانه در محلي به نام قورخانه واقع شده و مركز اصلي هم ميدان شهداي فعلي نزديك چهارصد دستگاه بود. درصدي از نيروي انساني شاغل در زمينهي فشنگ سازي، مركز نيرو، و آزمايشگاه آلماني بودند.(1)
حمل و نقل آن روز براي کارکنان دشوار بود که براي رفع اين مشکل سرويسهاي ويژهاي قرار دادند. ما به ناچار ساعت 4 صبح در زمستان و تابستان از خانه بيرون آمده و سوار سرويس ميشديم تا در صبحگاه ساعت 6 حاضر باشيم.
در ادارهي تسليحات ارتش نيروهايي با سابقهي کار از دورهي قاجار و اوايل پهلوي، داستانهاي جالب و بسيار جذاب و آموزنده را از وقايع آن دوران براي ما نقل نمودند؛ از جمله يکي از کارکنان سابق براي ما نقل كرد:
«رضاشاه هفتهاي يك بار و به طور معمول پياده از پادگان هنگ سوار فوزيه براي بازديد به كارخانهي مهمات سازي ميآمد.
در يکي از بازديدها رضا شاه متوجه ماشيني شد که تازه از خارج وارد شده بود و بر اثر بارش باران نقاطي از آن زنگ زده بود. رضاشاه بلافاصله رئيس آنجا، مهندس مطهرنيا را احضار کرد و 3 بار بر سر او زد. او زانو زد اما رضاشاه زير چانهاش زد و دهانش پر از خون شد.
رضاشاه به او گفت: تو ميداني كه من اينها را چطور تهيه ميكنم؟ من اين ماليات را از پيرزن رخت شوري و نخ ريسي تا ثروتمندترين آدم جمع می کنم و تو اين طور از آن مواظبت ميکني! سپس او را از كارخانه بيرون انداخت.»
يكي از دوستان ما، آقاي اسدالله رستمخاني رئيس تشريفات مهمات سازي نقل مينمود: «هنگامي که از پادگان قصر تا ضرابخانه آسفالت شد شبي رضا شاه، با راننده براي بازديد آمدند او به راننده اش گفت: ماشين را آرام به حرکت درآورد تا با نور چراغ ماشين آسفالت را ببيند. متوجه موج آسفالت شد. فرداي آن روز مسئولين را خواسته و شلاق زده بود و مجبورشان کرده بود که دوباره آسفالت بريزند. به طور كلي افراد مستقر در سلطنتآباد براي رضاشاه ابهت خاصي قائل بودند و اگر او با عصاي خود بر روي رودخانهاي اشاره مينمود، مسئولين با تصور اينکه منظور ساختن پل است، بلافاصله کار را شروع ميکردند.»
روز چهارم آبان ماه به مناسبت تولد شاه از ورزشكاران و پليسها و مدرسهها در جشنهاي ورزشي امجديه دعوت به عمل ميآمد که من نيز جزء چهل نفر ورزشکار برگزيده از هنرستان بودم که با انجام حركات ورزشي و آكروباتيك در اين جشن حضور داشتم و به عنوان يادگاري ديپلم ژيمناستيک و ورزشي در اين جشن به من اعطا گرديد.
در سال 1330 (سال سوم هنرستان) من براي گذراندن دورههاي فني به كارخانههاي مهمات سازي رفتم كه مهمترين آنها مجموعه مهمات سازي سلطنت آباد بود.
پس از واقعهي 30 تير در کشور نابساماني ايجاد شد. صنايع نظامي به رياست سرلشکر باتمانقليچ (2) با هرج و مرج رو به رو شد و کارگران براي وضع استخدام و بازنشستگي خود دست به اعتصاب زدند.(3)
کارگرها با وجود قرار داشتن در محيطي نظامي از بسياري مسائل مانند بيمه و بازنشستگي و... محروم بودند و به همين دليل جنبشي در ميان آنها رخ داد. در آن زمان حزب توده در کارگران نفوذ داشت و قرار شد که کارگران خواستههايشان را به رؤساي وقت از جمله باتمانقليچ كه فردي عوامفريب بود، بگويند.
روز 24 اسفند 1331 روز تولد رضاشاه و روز کارگر، باتمانقليچ براي کارگران و افراد سازمان صنايع نظامي مهماني ترتيب داده بود و از آقاي فلسفي نيز جهت منع اين جنبش و عدم تبديل آن به اعتصاب دعوت نمود که پنج ماه پس از آن کودتاي 28 مرداد و سقوط مصدق رخ داد.
همزمان با فارغالتحصيلي من رئيس ستاد ارتش با امضاهاي خود درباره احقاق حق کارکنان به مخالفت پرداخت و با اين ادعا که عقيدهي افراد در جايگاههاي مختلف متفاوت است، در پاسخ به نمايندهي کارگرها گفت: «آن زمان به حقوق کارگرها و اکنون به تمام ايران فکر ميکنم.»
در آن دوران برنامهاي به نام ارتش براي سازمان صنايع پيشبيني شده بود که گويندهي خوبي آن را اجرا و من و 24 نفر ديگر براي خواندن سرود انتخاب و براي همراهي به ساختمان راديو در ساختمان بيسيم رفتيم. استوديو را به صورت دو اتاق مجزا با شيشههاي دو جداره برای جلوگيري از صدا ساخته بودند. ما حدود بيست جلسه به استوديو رفتيم.
قرار بود شخصي بهنام شير خدايي يکي از استادان موسيقي ايران بود سرودي براي ما بسرايد. اين سرود نيم ساعت قبل از برنامهي راشد اجرا ميشد. متن سرود با مطلع «ما كارگرهاي صنايع نظاميم» آغاز میشد و با آهنگي خاص با جملاتي مانند: «از سر سوهان، از سر چكش، آهن تفته، در پنجهمان خمير» ادامه داشت.
اتاق استوديو داراي دو چراغ سبز و قرمز بود که با روشن شدن چراغ سبز ما شروع به خواندن و با روشن شدن چراغ قرمز ساکت ميشديم. پس از حدود هفت هشت دقيقه، همزمان با اتمام سرود، تا پايان نيم ساعت، برنامهي صنايع نظامي انجام ميشد و سپس برنامهي راشد شروع ميشد و آن مرد بزرگ هر شب جمعه در يك ساعت معين (ساعت هشت) به مدت يک ساعت براي مردم وعظ داشت.
در 19 دي 1341، شاه انقلاب سفيد را وارد عمل نمود. بدين گونه كه از حدود يك ماه قبل در دستگاههاي دولتي، به خصوص سازمان صنايع نظامي که من نيز آنجا بودم، كارمندها و پرسنل دولتي و حتي پرسنل سازمانهاي مختلف ديگر را براي شرکت در سخنراني معروف شاه در دوشان تپه آماده ميکردند. اما آن طور كه اعلام كردند، جمعيت در حدود دويست هزار يا در کل پانصد هزار نفر بود. با تمام تلاش دستگاههاي و ساواك، جمعيتي بيش از اين شركت نكرد.
لوايح ششگانه و انقلاب سفيد با وجود تبليغات و فشارهاي زياد سرانجامي نداشت. موضوع اصلاحات ارضي توسط ارسنجاني به علت نفوذ كلام او در راديو و مطبوعات مطرح شد و براي جلوگيري از حركت مردم اين كار تشريفاتي را انجام دادند. من در آن زمان در سازمان صنايع نظامي كار ميكردم که دستور دادند كل پرسنل سر ساعت معين براي رأي دادن بيايند و يك سري آمار گير هم بودند که حضور و غياب ميكردند. قرار شد ساعت هشت و سي دقيقه صبح همه در كارخانهها در جاي معيني بيرون كارخانه رأي بدهند كه من نرفتم؛ آن موقع تازه دو سه ماه بود كه ازدواج كرده بودم. قرار شد كه عدم حضور مرا ثبت نكنند به علت اينكه يكي از دوستانم به نام عباس كهنداني آمارگير بود. بعد آنها براي بردن من پاي صندوق رأي، به خانهام آمدند. اما من در رختخواب بودم و گفتم: «من رأي نميدهم.» آنها همسرم را تهدید کردند. همسرم با من صحبت كرد اما من زير بار نرفتم و به كرات تكرار كردم من به انقلاب سفيد رأي نميدهم حتي اگر به قيمت اخراج و يا زندان رفتنم باشد.(4)
در گيرودارهای 15 خرداد 1342، توسط ضد اطلاعات سازمان صنايع نظامي آن زمان دستگير شدم. من در آن زمان در كارخانه كار ميكردم که مرا احضار كرده و در بازجويي تعدادي سؤال پرسيدند و مرا همراه با يك افسر و دو نگهبان به باغ شاه فرستادند و يك شب در آنجا ماندم. مرا داخل يک انباري فاقد روزنه انداختند. در بازرسي بدني تقويمي را در جيبم پيدا كردند که در آن طبق محاسبهي دوران جواني و مسائل ديگر، پسر اولمان، حسن، روز بيست و دو آبان بايد به دنيا ميآمد كه همين روز هم شد و من در تقويم به آن اشاره كرده بودم و جلوي سي تير و بيست و دو آبان هر کدام، جملهاي نوشته بودم:
بيست و دو آبان: روز آرزوهاي ما و خانواده، روز تولد اميدها و آرزوها
در سي تير عکس چند توپ را کشيده که پرسيدند چرا اينها را کشيدهايد؟ گفتم در تهران اعتصاب شد و مردم به خيابانها ريختند. روز بيست و دو آبان هم گفتم فرزندم ميخواهد به دنيا بيايد و براي همينها مرا يك شب نگه داشتند. در آنجا مدتها تنها بودم. گاهي يك نفر ميآمد و از من سؤالي ميكرد. يك بار هم بازجويي كامل كردند. من پيش خودم فکر ميکردم که کشته خواهم شد و مرا اعدام خواهند كرد.
شايعهي اعدامم در محل پيچيد. مادرم، عاليه خانم، شب يک چراغ فانوسي بر داشت و تا سپيدهي صبح كنار تکيهي مجاور خانه به انتظار من نشست و دعا ميخواند و هر كسي رد ميشد ميگفت براي پسرم دعا كنيد.(5)
به هر حال با همهي نگرانيها ساعت 5 صبح مرا خواستند. مقداري تهديد کردند و گفتند ميبريم و اعدامت ميکنيم. مرا سوار جيپ کردند. با خودم گفتم مرا براي اعدام به خارج شهر ميبرند. اما پس از مدتي در جيپ باز شد و چشم بندم را برداشتند و به بيرون پرتم كردند. تا به خودم آمدم، ديدم که در ميدان توپخانه هستم.
ضد اطلاعات گزارشهاي زيادي عليه من به عنوان يک مبارز در اختيار داشت. از اين رو ارتش چندان تمايلي به رشد و ارتقاي کمي و کيفي من نداشت و حتي زماني که در امتحان بين 25 شرکت کننده شاگرد اول و زبان آلماني را هم با پشتکار زياد و گرفتن استاد خصوصي مسلط و در مصاحبه هم قبول شده بودم و براي اعزام به اتريش انتخاب شدم، ضد اطلاعات اجازهي خروج از کشور را به من نداد. لکن در زمان انتخابات شرکت تعاوني مسکن کارکنان، من با رأي بالايي از طرف کارگران انتخاب شدم و تا زمان دستگيري، نماينده و عضو هيئتمديرهي مسکن بودم. در شرکت تعاوني مصرف مهمات سازي بيش از ده سال بازرس بودم و در هر انتخاباتي رأي اول براي من بود. در يکي از سالها که براي انتخاب بازرسان، جلسهي مجمع عمومي تشکيل شده بود، رؤساي سازمان از جمله تيمسار ايرج مقدم شرکت کرده بودند. وقتي نام کانديداها را روي تابلو مينوشتند، نام من نوشته نشد؛ زيرا من کانديدا نشده بودم. به محض رفتن آقاي زيادلو مديرعامل به پشت تريبون، کل جمعيت، خانمها و آقايان، در حال دست و پا زدن يک صدا و با آهنگ خاصي فرياد ميکشيدند: «آقاي عرب، آقاي عرب». ايشان موفق نشد که آنها را ساکت کند و بگويد خودش کانديدا نشده، لذا نام مرا در رديف ششم نوشت. باز هم جمعيت ساکت نشد. تيمسار مقدم به پشت تريبون رفت. باز هم فرياد «آقاي عرب، آقاي عرب» ادامه يافت. تيمسار مقدم خواهش کرد و جمعيت هم ساکت شدند. سپس به هيئت برگزارکنندهي انتخابات دستور داد اين رأي قاطع است و نيازي به رأي مخفي ندارد بنويسيد عرب با رأي قاطع مجمع عمومي و براي نفر دوم رأي مخفي بگيريد. اين مورد شايد جزء استثناهاي آن زمان بود که ضد اطلاعات هم شايد نميتوانست کاري کند لذا تا زمان دستگيري و زندان، من بازرس شرکت تعاوني مصرف هم بودم.
براي نفر دوم، رأي مخفي با ورقه گرفته شد و آقاي علي اعظم با حدود نيمي از تعداد حاضر رأي آوردند. در اين زمان آقاي لطفالله زيادلو، علي فرهادي، صفر سرتيپ، کاظم دشتي و حسن اکبري، اعضاي هيئت مديره شرکت تعاوني بودند.
هوشنگ گنجوي، يکي از دوستان در ادارهي تسليحات ارتش که کل کار پخش فيلمهاي خاص در مهمانيهاي زعماي آن روز مملکت در دست برادر وي بود و نيز مهمانيها توسط او برگزار ميشد، برايم نقل كرد شبي که ارتشبد اويسي در مهماني واقع در لويزان ـ که در آن منطقه گارد حفاظتي نيز حضور داشته ـ شرکت نموده بود، فيلمي را بعد از نيمه شب براي جمع به نمايش گذاشته که در آن افراد به اعمال خلاف شرع مشغول بودند و حتي بيبند و باريش زبانزد کارکنان مهماتسازي شد. از اين رو من عليه وي صحبتهاي زيادي کردم با آنکه دوستان مرا از برخورد جدي با او باز ميداشتند ولي من از هيچ فرصتي در انتقاد از عملكردهاي خلاف اخلاق او فروگذار نبودم.
من از 28 مرداد 1332 تا 1353 چندين بار به دلايل وقوع هر اتفاقي همچون فوت تختي و شمشيري و حمايت مستقيم از دوستان مبارزم چه در جبههي ملي و چه در نهضت اسلامي بارها و بارها از يک ساعت تا يک هفته دستگير شدم. البته به علت حضور در صنايع نظامي سازمان امنيت نسبت به امثال ما نظارت بيشتري وجود داشت و با حساسيت خاصي رفت و آمدها و نشستها و گفتگوها و معاشرت ما را زير نظر ميگرفت (که بيشتر مواقع مرا به باغ شاه يا جمشيديه ميبردند). من بارها در توزيع اعلاميه دستگير و مورد بازجويي قرار گرفتم يکي از اين موارد توزيع اعلاميهي مشهور آيتالله خميني که در آن اجازه فرمودند از سهم مبارک امام (ع) براي تهيهي زغال مردم سيستان و بلوچستان که آن سال در مضيقه قرار داشتند، مصرف گردد.(6)
تعدادي از اعلاميهها را به داخل صنايع نظامي برده و آنها را در مهماتسازي توسط افراد خاصي پخش ميکردم؛ بالاخره روزي افراد ضد اطلاعات خبردار شدند و در كارخانه در حالي که اعلاميهاي در جيبم بود، مرا با لباس کار دستگير كردند.
همراه با سه نگهبان ضد اطلاعات وارد ساختمان حوض خانه شديم و از جلوي اتاق تيمسار حسين پور عبور كرديم. به طور معمول باید يكي از نگهبان ها جلو و دو نفر پشت سر حرکت می کردند اما آن روز هر سه نگهبان جلوی من بودند. جلوي ساختمان رسيده و از راهروي باريكي به پله هاي طبقه بالا رفتيم. نگهبان ها به سرعت در جلو و من نیز به دنبالشان بودم. همزمان با باز نمودن در اصلی، سمت راست، در اتاق تيسمار را باز نمودم و اعلاميه را انداختم و در را بستم و پشت سر آنها بالا رفتم و وارد اتاق افسر ضد اطلاعات شدم، ديدم گوشي تلفن در دست دارد و عرق كرده و با دستپاچگي مي گويد: چشم قربان ،بله قربان ،رسيدگي مي كنم من ابتدا نمي دانستم موضوع همان اعلاميه است و فرد پشت خط تيمساري است كه بعد از بالا رفتن ما از پشت ميزش آمده و ورقه را برداشته و خوانده است گوشي را گذاشت ، به سمت من آمد و سيلي محكمي به صورتم زد و شروع به فحاشي شديدي نمود. من خودم را نباختم گفتم: «مگر چه شده؟ چرا مرا مي زنيد؟» گفت: «حالا در اتاق تيمسار هم اعلاميه مي اندازي، آره؟» ديگر خيالم راحت شد كه در حد توانم اعلاميه را به همه رساندم. با اطمينان خاصي گفتم: «نه كدام اعلاميه؟ كدام تيمسار؟سه نفر از نيروهاي شما مرا حفاظت كردند مراقب من بودند اينها شهادت مي دهند كه من همچين كاري را نكردم.» آنها هم چارهاي نداشتند حرف مرا تأييد كردند. در غير اين صورت در محافظت از من كوتاهي كرده ، بايد مؤاخذه مي شدند.
آقاي باقر طلوعي، فردي از فارغالتحصيلان هنرستان و اهل خمين (هميشه اظهار ميكرد كه از بستگان امام است) و يكي از همكاران من در ادارهي سازمان صنايع نظامي بود. او دستي به قلم داشت و چند جلد از كتابهايش به نامهاي نقطهي كور، يخ داغ و دكهي علي سورچي را به من هديه داده بود. بهطور معمول در اوقات فراغت به ديدن من ميآمد و بحث ميكرديم.
او پس از فارغالتحصيلي از هنرستان، حدود هفت هشت سال از همکاران من بود. به همين خاطر با وجود اينكه خيلي مذهبي نبود، ولي مورد اعتماد بود و من تمام اعلاميههاي آيتالله خميني و همينطور جزوهها و خبرهاي جديد را به او ميدادم و او هم ميخواند. متقابلاً اگر خبر جديدي از بيرون ميگرفت براي من ميآورد.
روزي به صورت اتفاقي به ايشان گفتم: «اگر مايلي ديدگاه جديد و نظريات آيتالله خميني را به نام حكومت اسلامي همراه با ولايتفقيه بدهم ببري بخواني و بياوري؟» طلوعي که آيتالله خميني را بسيار قبول داشت در آن روز جوابي نداد و چند روز بعد آمد و گفت: «جوان ليسانسهاي داراي انديشهي چپي به نام آقاي نيازيكار در بازرسي مهماتسازي است. اجازه بده آن روز كه به خانهي شما ميآيم او را نيز با خود بياورم تا با آرا و انديشههاي جديد آيتالله خميني آشنا شود، شايد او هم از افکار کمونيستي دست بردارد و به جمع مبارزان مذهبي بپيوندد.»
پس از به دست آوردن ارتقاي درجه به هر حال مرا نيز جزء مديران داخلي سازمان در آورده و حدود سال 1350ـ 1351 پس از ساخت مجتمع کارکنان، يکي از خانههاي بزرگ خوشنقشهي آن را در اختيار خانودهام قرار دادند. يك روز براي ناهار آقاي طلوعي و آقاي نيازيكار را دعوت كردم. نشستيم و صحبت كرديم و ناهار خورديم. سپس من نكاتي از جزوهي حكومت اسلامي را كه آيتالله خميني در نجف درس ميدادند و به صورت جزوه چاپ ميشد، برايشان خواندم كه بسيار تحت تأثير قرار گرفتند. توضيحالمسائل آيتالله خميني را آوردم كه مسائل جديد راجع به مجلس، انتخابات مجلس سنا، امر به معروف و نهي از منكر و مسائل ديگر در آن بود و براي اولين بار در نجف يا در يکي ديگر از شهرهاي عراق چاپ شده بود و در رابطه با ولايتفقيه و حكومتاسلامي هم مطالب جديدي داشت. آقايان طلوعي و نيازيكار پس از خواندن آن بسيار تحت تأثير قرار گرفتند. بحث زيادي كرديم و قرار شد اين جلسات را ادامه دهيم. البته من جزوهها را به اشخاص غريبه نميدادم و فقط نوشتههاي مربوط به آيتالله خميني در بين همان گروه قديمي دست به دست ميشد. به آقاي اقدسي هم توصيه کردم که اين جزوه را بگيرد و مطالعه کند(7) اما احتياط کرده و به کسي ندهد.
بعد از اين ملاقات، من به همراه آقاي طلوعي به ديدن آقاي كيوان مهشيد که پس از دستگيري، با دوستان حزب ملل اسلامي آزاد شد، رفتيم. من براي اين به ديدن او رفتم که از دوستان و بچه محلهاي قديم عضو کميتهي جبههي ملي بود. ضد اطلاعات مشكوك شد و عوامل آن به خانهي آقاي طلوعي رفتند و يك سري كاغذ گير آوردند كه چيزي از ما آنجا نبود. ظاهر قضيه اين بود كه وي با تعدادي از رفقايش مشغول مصرف ترياك بود و علت اصلي بازداشت آقاي طلوعي كشف ترياك بود. من از همهجا بيخبر صبح با فولكس واگن وارد اداره شدم (من جزء كساني بودم كه در اداره اجازهي ورود و خروج ماشين به داخل را داشتم) آقاي نيازيكار از پشت پنجرهي بازرسي به من گفت: «آقاي عرب ماشين را گذاشتي برگرد كارت دارم». من پس از پارک کردن ماشين برگشتم. از نيازيكار پرسيدم: «چه شده؟» گفت: «طلوعي را گرفتهاند حواست جمع باشد». گفتم: «چرا؟» گفت: «برو، بيشتر از اين نميتوان صحبت كرد». من بلافاصله ماجرا را با برادر بزرگم، مداح اهل بيت و کارمند سازمان صنايع نظامي در ميان گذاشتم و گفتم: «اگر مأموران به خانهي ما بروند در بين كتابها حدود صد جلد کتاب هست که آنها نبايد از وجودشان اطلاع پيدا کنند». برادرم همراه با يکي از همکارها که ماشين داشت، جهت خارج کردن کتابها به منزل من رفتند. به همسرم نيز اطلاع دادم تا توضيحالمسائل و جزوهها را در كارتني بريزد. آنها کتابها و جزوات را از منزل خارج کردند اما نميدانستيم که آنها را به چه جاي امني منتقل کنيم تا اينکه بالاخره به منزل نوهي عمويمان در سازمان صنايع بردند و به آنها گفتند: «اين کارتن متعلق به آقاي عرب است. اينجا باشد، خودشان ميبرند». آنها آدمهاي ترسويي بودند اما چون از ماجرا خبر نداشتند، قبول كردند.
آنها همچنين تصوير سياه قلم آيتالله خميني را كه آقاي ميرمهدي كشيده بود از منزل خارج نمودند و در مدت زنداني من اين نقاشي خانه به خانه چرخيد و حفظ شد. آن روز برخلاف انتظارم مرا دستگير نکردند. البته بعد از چهل و هشت ساعت آقاي نيازيكار را دستگير كردند.
صبح روز بعد هنگام ورود به محل کارم، جهت بازجويي احضار شدم و من نيز كه در اين امور با تجربه و آمادگي قبلي داشتم، به آنجا رفتم. ابتدا مرا در نگهباني پشت در بازرسي براي بازجويي اوليه فرستادند. جزوات درسهاي ولايت فقيه و حکومت اسلامي امام به علت ارتباط ما با حوزه به صورت پليکپي به دستمان ميرسيد در حاليکه ساواک به شدت پيگير اين مسائل بود. در سال 1351 جزوهي کامل اين مباحث به دستمان رسيد و جرم داشتن اين جزوه زندانيهايي طولاني بود و تعدادي از دوستان که اين جزوات دستشان بود، به علت لودادن ديگران به زندان رفتند. بخشي از بازجويي من نيز در همين مورد بود.
هر چند نيازيكار اطلاع زيادي از فعاليتهاي من نداشت اما طلوعي و نيازيكار از آشناييشان با من و آن جلسهاي که در منزلم آمدند و در مورد امام اعلاميهها و مبارزه و از اين موارد به مأموران بازجويي اطلاعاتي داده بودند. خود طلوعي بعدها به من گفت: چون مثل ما سابقهي مبارزاتي كه تعليم ديده باشد نداشت پس از بي خوابيها و شكنجه و کتکهايي بالاخره شرح مفصلي حدود چهل پنجاه صفحه در مورد آشنايياش با من و خلاصه همهي اطلاعات در مورد من به غير از دعوت ناهار من و بحث در مورد توضيحالمسائل آيتالله خميني را نوشت.
به مدت 24 ساعت در همان اتاق سازمان صنايع نظامي مهماتسازي و عصر آن روز مرا آوردند. مثل هميشه جيپ آمد و به من چشم بند زده شد و سرم را زير صندلي کرده تا متوجه مسير نشويم. يك گروهبان گردن كلفت درشت هيكل نيز مراقب من و يك افسر ستوان و يك گروهبان نيز عقب نشسته بودند. سرم را به كف ماشين هل ميدادند تا از بيرون معلوم نباشد. همينطور كه ماشين حركت ميكرد، افسر گفت: «آقاي عرب حالا به [امام] خميني بگو بيايد به دادت برسد». من در عين اينكه چشمانم بسته بود به او گفتم: «خميني نيست و حضرت آيتالله خميني است». يك لگد به من زد و گفت: «زبانت را از پس گردنت در ميآورم». گفتم: «ايشان مرجع تقليد ماست، شما حق نداريد توهين كنيد». گفت: «خفه شو!» من گفتم: «حيف است اسم ايشان از دهان شما در بيايد» كه دو سه تا لگد به من زد. من متحير و نگران که اين بار مرا به باغ شاه خواهند برد يا نه، جيپ با حركت از سلطنتآباد از خيابانهاي بسياري بالا و پايين رفت و پر سر و صدا دور خودش ميچرخيد. من ديگر به اين حرکات عادت داشتم در دلم خنديدم با يک آدم سابقهدار هم اين کارها را ميکنيد! بالاخره پس از يک ساعت و نيم مرا به همان باغ شاهي که تا آن زمان دهها بار بردند، وارد کردند و خيلي سريع به يک سلول انفرادي انداختند.
سلول اتاقي تاريک و بسته بود و تنها يك پنجرهي کشويي برای غذا دادن و كنترل داشت. در اين زندان هفده روز شديدترين شكنجهها، بيخوابي، تنبيه بدني و شلاق و كتك را بر من روا داشتند. در سرماي سخت آذر نميگذاشتند در سلولم بنشينم يا حتي بخوابم. از دادن هر رو اندازي به من خودداري ميكردند. به شدت سرما خورده بودم، اما تحمل کرده و اسرار را به زبان نميآوردم. به هر حال زير فشار و شكنجه با دادن برگههاي كوچكي مرا وادار به نوشتن كردند. من نيز تمام مسايل زندگيام را از كودكي و نوجواني و فعاليتهاي جبههي ملي تا سال 1341 برايشان آوردم. پس از تكميل، تحويل دادم اما قانع نشدند. در نتيجه بازجوييها و شكنجهها در همان باغ شاه ادامه يافت. با چشم بسته و بدون هيچ همراهي از جايي به جاي ديگر ميرفتم و بارها شد كه در جوي افتادم يا از بلندي و پله، ناگهان پايين افتادم. البته اين تنها براي من نبود. عموم زندانيان سياسي متحمل اين نوع شكنجهها ميشدند. در همان زمان مرا به سازمان صنايع مهماتسازي بردند. در دفتر رئيس ضد اطلاعات سازمان صنايع نظامي سرهنگ و سرگردي مرا با آقاي نيازيكار روبهرو كردند. آنها خطاب به آقاي نيازيكار گفتند: «بگو!». آقاي نيازيكار رو به من و خيلي مؤدبانه گفت: «آقاي عرب جناب سرهنگ به ما قول دادند كه كمكمان كنند و ميخواهند ملاحظهي زن و بچهي ما را بكنند. من همه چيز را گفتهام و اگر شما استقامت كني ضرر ميكني و كارمان عقب ميافتد». من با ضعف شديد و بيخوابيهاي پي در پي حال بدي داشتم اما چاره نداشتم؛ دو دستم را به دو طرف دستهي مبل گذاشته و بلند شدم و رو به نيازيكار با پرخاش فرياد زدم: «تو غلط كردي! تو كي هستي من تو را نميشناسم». سرهنگ با پشت دست به دهانم زد. مرا نشاند و شروع به تهديد نمود. دوباره به نيازيكار امر كرد صحبت كن. او نيز با لحن خوب ادامه داد: «شما براي ما ارزش داري و ما در پروندهمان از تدين و ارزش شما گفتيم اما استقامت بيفايده است». لحظهاي سكوت شد. سپس سرهنگ گفت: «فكر نكن كه فقط نيازيكار اين حرفها را زده بلكه آقاي طلوعي هم اينها را گفته» و از اتاق ديگر صداي طلوعي را پخش كردند كه اسامي برخي مانند دكتر لواساني و ولايتي را بازگو و در ادامه گفته بود: «من اينها را نميشناسم ولي ميدانم دوستان عرب هستند». من همچنان منكر شدم و بالاخره با زير بار نرفتن من نيازيكار را بردند. چند لحظه بعد يکي از همكاران قديم ما آقاي خليلزاده را آوردند. او با ترس و رنگ پريدگي آمد. تمام مسئوليتها و حتي تمام وسايل اعم از كليدهاي كارخانه را از من گرفته و به او تحويل دادند. آنها از من پرسيدند: «او با من چه ارتباطي دارد» با صراحت فقط از ارتباط كاري من صحبت كردند. به طور كلي اين دوست سي ـ چهل ساله در عين مذهبي بودن ترسيده بود و در فعاليتهاي مبارزاتي چندان همكاري نداشت، ولي خيلي مورد اعتماد بود.
او از رنگ پريدگي و ضعف جسماني من براي خانوادهام توضيحاتي داد و گفته بود: «از شدت تعجب و ناراحتي تا صبح نخوابيدم».
همزمان با اين دستگيريها پنجاه و چهار نفر از سازمان صنايع نظامي مرتبط با من و آقاي طلوعي را اخراج كردند.
چند روز بعد به زندان انفرادي جمشيديه، داخل پادگان جمشيديه (ميدان فاطمي) كه به سبك زندان آلمانها ميله ميله و دو طبقه كه طبقهي اول عمومي و طبقهي دوم سياسي و هر دو طبقه مربوط به ارتش بود، منتقل شدم. قبل از فرستادن من به آنجا گروهي به سرپرستي سرگرد خاكسار از صنايع نظامي به منزل من رفتند. همسرم آنها را هنگام بالا آمدن از خيابان ميبيند و بلافاصله دو سه جلد كتاب از جمله كتاب ولايتفقيه آيتالله خميني را پشت كتابخانه انداخت و به اين نحو از ديد آنان محفوظ ماند. آنها خانه را زير و رو كردند و صد و بيست جلد از كتابهاي ما را بردند و ديگر برنگرداندند.
دو سه روز پس از ورود من به زندان انفرادي جمشيديه، نيازيكار و طلوعي را به زندان عمومي منتقل كردند. در زندان انفرادي بازجويي من تمام شد و نوبت بازپرسيام بود. مرا به دادستانی ارتش (بعد از سه راه زندان نرسيده به پادگان قصر) فرستادند. من در قسمت مربوط به مسئوليت سرگرد كاملي، سرگرد معروف براي زندانيان سال 1350 تا 1353 بودم. همهي زندانيهاي آن شعبه از جمله رضاييها و گلسرخي اعدام شدند.
همسرم كه كلي اين در و آن در زده و مرا پيدا نكرده بود، براي اولين بار به او و مادرم ده دقيقه وقت دادند كه در اتاق سرگرد كاملي با من ملاقات كند. آنها همراه دو پسر و دختر شير خوارهام وارد اتاق شدند و ما همديگر را هفت هشت دقيقه ديديم. بازجوييها و بازپرسيها ادامه يافت و همان حرفها تكرار و تأكيد من روي تقليد از آيتالله خميني ادامه داشت. چراكه آنها سندي مانند اطلاعيه، اعلاميه يا كتاب ولايتفقيه را از من نداشتند تا بتوانند بر آن تأكيد كنند و مرا متهم سازند. اما مشکلي که پروندهي مرا با مخاطره رو بهرو ساخت اعتراف بيپايه و اساس طلوعي و نيازيکار بود. آنها بر چه اساسي، که من هنوز هم نفهميدهام، گفته بودند چون شاه ميخواست مجتمع مسکوني صنايع نظامي را در يک بازديد فرمايشي افتتاح کند، ما ميخواستيم زمان ورودش او را ترور کنيم. بارها و بارها براي بازپرس توضيح دادم که من و خط فکريم و مرجع تقليدم با هرگونه ترور مخالف هستيم و من اين نقشه را تأييد نميکنم. اين گزارش را با عنوان شرف عرض حضرت همايوني تنظيم کردند. در اين گزارش نوشته بودند كه من از امكانات خوب زندگي برخوردارم (خانهي سازماني، ماشين سواري، حقوق مكفي). بعد از مدتي حاشيهي ورقهاي را نشانم دادند و گفتند: «اين دست خط شخص شاه است». حال خط شاه يا کس ديگر بود، نميدانم. پرسيده بود: «شما چرا؟ پاسخ دهيد».
از اين رو در سرماي زير صفر درجهي زمستان، اثاث منزلم را از آن خانه بيرون ريخته و برادرم اثاث را به كمك شخصي به نام عزتالله به منزلش در خيابان اختياريه منتقل كردند و خانودهام هم در آنجا مستقر شدند.
همسرم خبر آورد كه ارتشبد طوفانيان، رئيس سازمان صنايع دفاع و رئيس خريد ارتش ايران و ژنرال آجودان شاه،(8) بعد از دستگيري من در يك سخنراني در جمع پانصد نفر از رؤساي سازمان صنايع دفاع در رابطه با دستگيري و رابطهي من با طلوعي گفته: «عرب با اين همه امكانات و مقام و موقعيت و ردهي بالايي و عضو شوراي قيمتگذاري و چند مقام ديگر، خائن است و به سزايش ميرسد. اگر با رژيم مشكل داشت چرا در كار خيانت كرد. حالا اعدام ميشود تا براي ديگران درسي شود كه خيانت نكنند.» در كل منطقهي شميران بهخصوص در مساجد و محافل از جمله آقاي موسوي دهسرخي، امام جماعت مسجد صاحبالزمان و عدهاي ديگر از آقايان علما براي من دعاي آزادي ميخواندند، زيرا فكر ميكردند من اعدام خواهم شد و وقتي اين اخبار به مادرم رسيد، برايم دعا ميکرد.
به هرحال در زمان تشكيل دادگاه، نيازيكار و طلوعي نيز احضار شدند و بهطور طبيعي شخص اول پرونده من بودم. معاون سرگرد كاملي از همکلاسيهاي آقاي ميرمهدي در دانشكدهي حقوق، ستوان بود. آقاي ميرمهدي همراه با آن ستوان، يك نفر سرهنگ حقوق خوانده را به وکالت تسخيري من گرفتند. در اولين جلسهي دادگاه در ابتداي دفاع از من گفت: «موكل من يك كارگر ساده است و اهل اين حرفها نيست» و ضمن دفاعيه ناگهان با توهين به آيتالله خميني گفت: «[امام] خميني اين بيچاره را گول زده».
تا اين را گفت من با كوبيدن مشت محكمي به ميز فرياد زدم: «كي به تو گفت كه اين حرفها را بزني؟» رئيس دادگاه جلسه را يك ربع تعطيل كرد. بعد از تنفس من به محوطه آمدم. وكيلم آمد و مرا مؤاخذه كرد كه چرا دفاع را خراب كردي و آقاي ميرمهدي به من سفارش كرد كه اين حرفها را بگويم. بعد من گفتم: «تو حق نداري به آيتالله خميني كه مرجع تقليد من است، توهين كني. تو لازم نيست صحبت كني از اين به بعد خودم دفاع ميكنم». دوباره دادگاه شروع شد و من با بسمالله شروع به صحبت كرده و گفتم: «مسلمان بايد يا مجتهد باشد يا مقلد. من مقلد آيتالله خميني هستم و هيچ ارتباط ديگري ندارم و دوست ندارم كسي به مجتهد من توهين نمايد». همچنين مسئلهي ترور شاه، نقل شده از طلوعي را انكار كردم. افراد ديگر پرونده هر كدام دو سه ماهي محكوم شده بودند كه تا تشكيل دادگاه اين مدت طي شده بود و طلوعي و نيازيكار هر كدام به يك سال و نيم و من به يك سال حبس محكوم شدم. خوشحالي من از اين بود كه با بچههاي مبارز خودمان دستگير نشدم چرا كه به وضع بدتري مبتلا ميشدم و دوستان سالهاي طولاني مبارزه، دچار مشكل ميشدند.
در سلول انفرادي بيشتر نماز ميخواندم. تا دو ماه هيچ وسيله و يا کتابي جهت مطالعه در اختيارم نگذاشتند تا آنکه روزي رئيس زندان که او را عالينسب ميخواندند براي سرکشي از جلوي سلول من عبور کرد. همين که با وي روبهرو شدم از او درخواست قرآن کردم. او گفت: «ما ميخواهيم سرگرمي نداشته باشي، قرآن اگر باشد سرت گرم ميشود». بعد از مدتي قرآن پاره و بدون جلد و کهنهاي دادند که کامل هم نبود. اين اعتقاد به خدا به من خيلي کمک کرد اما افراد کمونيست و چپي و تودهايها چون سرگرمي نداشتند، زندان برايشان ديوانه کننده بود. من در روز اغلب پنج ـ شش جزء قرآن ميخواندم. يک ماه بعد با اعتراض زياد مفاتيح گرفتم.
در مدت انفرادي بهجز روز ملاقات، هفته اي يک روز و حدود يک ربع اجازهي بيرون آمدن داشتم. در حدود چهار ماه انفرادي بعد از قرآن و مفاتيح کتابهايي همچون رمان پر اثر «ماتیسن» (من يکسره آن را خواندم) و «جنگ و صلح» تولستوي را خواندم. سرگرميهاي ديگرم شنيدن آواز تعدادي از راننده هتلها و ارتشي جوان محوطه بود كه به شاه بد و بيراه گفته بودند، لذا آنها به زندان سياسي آورده بودند. يکي از آنها به نام خسرو، ناوي نيروي دريايي بود. انگليس هم رفته بود و صداي خوبي هم داشت که ترانههاي آن روز را ميخواند. دو نفر عراقي هم در مرز دستگير شده بودند؛ يکي شيعه و مردي متدين و ديگري سني و شوخطبع بود.
در آن زمان چند نفر سرهنگ نظامي از جمله سرهنگ حسينزاده و برادرش سرگرد حسينزاده و سرهنگ محمودي را به زندان جمشيديه آورده بودند. سرهنگ محمودي متدين و هميشه دعا و نماز ميخواند. سرهنگ حسينزاده فرمانده دانشكدهي ضداطلاعات، مردي رشيد و هيكلدار با استعداد و شجاع، مسلط به چند زبان از زمان ستواني، جاسوس شوروي بود. در ظاهر امر، سرهنگ حسينزاده كمونيست بود و از طرفداران مصدق و جبههي ملي. زماني هم كه قرار شد سرتيپ شود، جاسوسي شوروي را کنار گذاشت و روسها نيز از او فيلم گرفتند و در اختيار ارتش ايران گذاشتند. در نتيجه ايشان و برادرش را دستگير ميكنند. آنها در پادگانهايي دور هم جمع ميشدند که من بعدها فهميدم فيلم بازجوييها و بازپرسيها و دادگاه سرهنگ حسينزاده در ارتش را در سازمان صنايع نظامي براي عبرت ديگران و همچنين مطرح نمودن مسايل جاسوسي به معرض نمايش گذاشته بودند.
پس از چهار ماه انفرادي در طبقهي پايين زندان جمشيديه؛ در اولين شبي كه من وارد بخش عمومي زندان شدم، زندانيان مرا صدا زده و گفتند: «سرهنگ حسين زاده (که آن شب قرار بود اعدامش کنند) ميخواهد تو را ببيند». من به پشت در سلول رفتم. زيرا درهاي زندان همه ميله ميله بودند. سرهنگ حسينزاده حوله روي دوش و مسواك و صابون در دست، آمد جلو و پس از سلام در حضور زندانيان خطاب به من گفت: «آقاي عرب ما را دعا كن امشب كار ما تمام است».
البته اينكه كمونيست بود، برايم عجيب مينمود چراكه چند شب قبل از اعدامش نگهبان به سلول من آمد و از من مُهري براي سرهنگ گرفت تا نمازش را بخواند؛ او نمازش را خواند و پس فرستاد. بعد مرا صدا زد و تشكر كرد و التماس دعا داشت.
آقاي طلوعي و نيازيكار نيز به طبقهي بالا در زندان عمومي انتقال داده شدند. آقاي طلوعي در زندان (چون دست به قلم داشت) يادداشتهايي را مينوشت و آقاي نيازيكار هم انگليسي ميخواند و او از وجود افراد ديگري با سطح انگليسي بالا بهرهي بسياري برد.
به درخواست من، همسرم تفسير نمونهي آيتالله مکارم را توسط آقاي عالينسب به دستم ميرساند و پس از اتمام، جلد بعد را مي آورد. البته عالينسب سفارش كرده بود كه اين تفسيرها را به كسي ندهيد. كتاب بسيار مفيد ديگري به نام «تربيت فرزندان» (نويسندهاي روس داشت) را نيز خواندم. هواخوري و رفتن به مسجد و نمازخانه نيز فرصت خوبي براي حفظ قرآن و برخي ادعيه بود. زندانيها شبها در سالن عمومي، تلويزيون تماشا ميکردند که البته من تلويزيون را حرام دانسته و براي ديدن نميرفتم.
در اين مدت يکبار آقاي حاج مجتبي حسيني به نام دايي من، از بازاريان معروف و باجناقم به نام برادر حاجيه خانم به ملاقاتم آمدند.
من در زندان به همراه آقاي امشاسوند و وزيري و يک افسر وظيفه به نام دكتر پور مسئلهگو كه دامپزشك و به ظاهر دينداريش از سايرين بيشتر بود، نماز جماعت بر پا کرديم که در سال 1352 از اقامهي نماز جماعت ممانعت به عمل آمده و اخطار داده بودند که اگر نماز جماعت بخوانيد به سلول زیر هشت برده خواهيد شد. اين اسم را خود زندانيان روي آن سلول گذاشته بودند زيرا رفتن به آنجا با شكنجههاي سختي همراه بود. در نتيجه ما نمازجماعت را تعطيل كرديم. نمازخانهاي بود كه ما آنجا ايستاده و زندانيان با فاصله از من ميايستادند که پس از مدتي آن را هم ممنوع نمودند. رئيس زندان سرگرد عالينسب و معاون آن ستوان نوري بود که بعدها معلوم شد ساواكي بوده است. عالينسب، مردی ديندار و معتقد بود. او هر روز و در حضور جمع جهت بازديد، از جلوي در سلول رد ميشد، احترام نظامي ميگذاشت و التماس دعا ميگفت. كسي حق نداشت که جلو بيايد و بنشيند ولي من يك روز هنگام رد شدن او جلو آمدم و گفتم: «جناب سرگرد من با شما يك كار خاص دارم، شما كه نمازجماعت را ممنوع كرديد، ما هم قبول كرديم و نميخوانيم». سپس با اينكه ميدانستم نماز عيد فطر واجب نيست، به او گفتم: «نماز عيد فطر واجب است و نميشود فردا نخوانيم؛ اجازهي خواندنش را به ما بدهيد». ايشان همان جا اجازهي خواندن نماز را با شرط امامجماعت بودن من داد. روز برگزاري نماز همه پتوهايشان را آوردند پهن كردند كه روي آنها نماز بخوانيم. هنگام وضو خداداد استوار گردن كلفت بسيار خشن كه مسئول شكنجه و دوره ديدهي كره و ژاپن بود، جلوي دستشويي به من گفت: «يك خورده طولش بده تا من بروم پستم را تحويل بدهم». ولي من چنين کاري نکردم. وقتي نماز تمام شد، خداداد تازه رسيد و به من گفت: «نماز را خواندي؟» گفتم: «بله». با عصبانيت گفت: «چرا صبر نكردي كه من بيايم و مرا از ثواب محروم كردي؛ بلايي سرت بياورم كه زندگيات را فراموش كني». البته براي روزه گرفتن ما مشكل داشتيم و شام و نهار در وقت افطار و سحر ميخورديم. يکي از زندانيهاي خوشذوق نقاش به اسم حاجيزاده، معلم هنر و نقاشي، به همراه برادر کوچکش (صابر) که از کسبهي تبريز و بياطلاع از فضاي سياسي بود و گويا در جايي اهانتي به شاه کرده دستگير و به جمشيديه منتقل شد، يک نقاشي از صورتم کشيد و به من هديه داد تا به بچههايم بدهم و اين يادگاري زندان تاکنون نزد من است.
من در زندان هميشه ملاقاتكننده داشتم و كساني هم كه نميتوانستند به ديدنم بيايند، چيزهايي به همسرم ميدادند تا براي من بياورد. كمد من در زندان مملو از سيگار وينيستون، شيريني، آجيل و ميوه بود. بيشتر زندانيان، ملاقات كننده نداشتند. مثل جواني به نام حسين كه دانشجو بود و در تمام مدت زندان فقط يك بار پدر و مادر پيرش ملاقاتش آمدند و كوفته تبريزي آوردند كه دور هم خورديم. يك جواني ارمني به نام روبرت ماركاريان سر دستهي يکي از گروههاي کمونيستي روشنفكر و آگاه سياسي و كار كشته به شش سال حبس محكوم شد که بهعلت افسر وظيفه بودن به جمشيديه آمده بود. او خيلي بيشتر از من شكنجه شده بود و نميتوانست خوب راه برود. او چند بند دورتر از من اما هميشه براي خوردن شيريني و کشيدن سيگار به بند ما ميآمد.
به راحتي دست در ظرف من ميكرد و ميوه برميداشت و من چون متعصب و نگران نجسي و پاکي بودم، مطلب را نوشتم و توسط همسرم به دكتر لواساني رساندم تا راهنماييام كند؛ چون ايشان پزشك متخصص و از نظر فقهي در سطحي بالا و بسيار مقيد هم بود. اگر نميدانست از مراجع سؤال ميكرد و اگر ميدانست خودش جواب ميداد. ايشان پنج يا شش جواب داده بودند كه خلاصهاش اين بود كه در زمان امام جعفر صادق (ع) يك مسيحي كه مسلمان شده بود، ديگر با پدر و مادرش در يك سفره غذا نميخورد و پدر و مادرش به امام جعفر صادق (ع) شكايت ميكنند. امام علت را از جوان ميپرسد و او ميگويد: چون شما امام من هستيد و با غير مسلمان همغذا نميشويد من هم نميخورم. حضرت فرمودند: من اكراه دارم با غير مسلمان در يك ظرف غذا بخورم ولي تو وظيفهات است چون آنها پدر و مادرت هستند؛ موقعيت شما خاص است. بنابراين چون شما در زندان هستيد اشكال ندارد ايشان از غذاي شما بخورد ولي اين موضوع پيش خودت باشد.
گروهي شامل هفت گروهبان و دو افسر بود و يكي از آنها در بند طبقهي بالا معروف به دايي بود، استوار نيروي هوايي بود و بهمناسبت نزديکي عقيدهاش با من آشنا شد و فهميدم آنها در پادگان وحدتي در دزفول مشغول هستند و هيئت گردشي قرائت قرآن دارند و اداره کنندهي جلساتشان یک ستوان دوم خلبان فانتوم بود. يک شب در منزل يکي از اعضا براي اقامهي نمازجماعت، دايي عکس شاه را از روي ديوار برداشت(9) و آن طرف ديوار گذاشت. همين موضوع گزارش داده شد و همه را دستگير و ضمن اخراج بين سه تا شش سال برايشان زنداني بُریدند. دايي از فقر شديد خانواده در رنج بود. با خود ميانديشيدم اگر روزي از زندان آزاد شوم با دوستانمان به اين افراد متدين كمك كنيم.
در زندان همهي فكرم پيش زن و بچهام بود؛ چرا كه ده روز پس از دستگيري، مرا از سازمان اخراج كردند و هيچ حق و حقوقي به من ندادند و اين كار غير قانوني بود زيرا من هنوز محاكمه نشده بودم. مادرم نيز تحت تكفل من بود.
من خيلي تأسف خوردم که چرا يکسال محکوم شدم. چون در اين مدت مسائل زيادي ياد گرفتم. آنجا براي من مثل مدرسهاي بود که درس ياد ميگرفتم. من از صبح که بلند ميشدم نماز را خوانده و تا قبل از صبح در نمازخانه بودم و دعا ميخواندم. اين توفيقي بود که بعد از زندان ديگر براي من پيش نيامد. بعد از صبحانه يک ساعت ورزش داشتيم. بعد نظافت شروع ميشد که معمولاً دوستان هم بند به من کمک ميکردند و نميگذاشتند که انجام دهم ولي خوب کارهاي شخصي را خودم انجام ميدادم. ما زماني که غريبهاي در جمعمان نبود، بحثهاي سياسي يا مذهبي مي کرديم. هفتهاي يک روز هم به حمام ميرفتيم. تعداد حمام نسبت به زندانيان کم بود. غيرمذهبيها معمولاً با هم چند نفري حمام ميکردند ولي ما تکتک حدود يک ربع حمام ميکرديم.
20 آذر 1352 روز آزادي و آخرين روز در زندان جمشيديه، خانوادهام به همراه آقاي طباطبايي با سرويس مدرسه به آنجا آمدند. طبق مقررات مرا به زندان قصر برده و در آنجا سر ساعت معيني آمده و شماره به گردنم انداختند؛ عکسي گرفته و آزادم کردند.
1. مرتضی اقدسي در گفتگو با حسين روحاني صدر(14/6/87)این مطلب را تائید کرده است.
2. نادر باتمانقليچ فرزند ابوالقاسم، متولد 1282، تحصيلات نظامي خود را ابتدا در دانشکدهي افسري تهران و در ادامه در آلمان به اتمام رسانيد و دورهي دانشگاه جنگ را نيز طي کرد. در 1326 به مقام سرتيپي و در 1330 به سرلشکري و در 1336 به مقام سپهبدي رسيد. او در 28 مرداد 1332 در سمت رياست ستاد ارتش مستقر گرديد. در 1333 با سمت سفير کبيري به کراچي رفت و مدتي در آنجا بود. بعد سفير ايران در عراق شد. سپس نمايندهي نظامي ايران در سنتو شد. در ترميم کابينهي دکتر منوچهر اقبال در 1337 وزير کشور گرديد. آخرين سمتش استانداري خراسان و نيابت توليت آستان قدس رضوي بود. او با دختر عبدالرحيم ميرفندرسکي از اعضاي عالي رتبهي وزارت خارجه و نوه دختري مشاورالممالک ازدواج کرد، صاحب دو پسر شد که يکي از آنها در جواني از اسب سقوط کرد و در گذشت. باتمانقليچ سرانجام در 1370 در آمريکا در گذشت. (باقر عاقلي، شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر ايران، جلد1، نشر گفتار، پاييز 1380، ص 249 )
3. بعدها در زمان كودتا سپهبد و رئيس ستاد ارتش شد.
4. در 6 بهمن مردم از قشرهاي مختلف کارگران و کشاورزان پاي صندوقهاي رأي رفتند. به زنان نيز در اين انتخابات حق رأي داده شده بود.
5. حسن جولايي در گفتگو با حسين روحاني صدر(18/7/87)این مطلب را تائید کرده است .
6. پاسخ به نامهي جمعي از اهالي قم در مورد تهيهي زغال فقرا از سهم امام (14/9/1344): اينجانب در وضع حاضر نميتوانم به طوري كه مايل هستم خدمت به مستمندان محترم قم يا ساير بلاد بنمايم و با اطلاعي كه از حال مردم بيبضاعت بيپناه دارم براي فصل زمستان آنها نگران و متأثرم. از متمكنين محترم و اهالي خيرخواه ملت ايران ـ ايدهمالله تعالي ـ تقاضا دارم در هر استان يا شهرستاني هستند به فكر مستمندان محترم محل خود باشند و راضي نشوند محترمين بيبضاعت و فقراي بيپناه از سرما و سختي معاش رنج ببرند. و از اهالي خيرخواه تهران و قم تقاضاي كمك مؤثر براي تهيهي ذغال براي فقراي محترم آن دو مركز مهم را دارم. اميد است از عهدهي اين مسئوليت بزرگ به خوبي برآيند و خداوند تعالي را كه به آنها تمكن عنايت فرموده ناظر و جميع بلاد _ ايدهمالله تعالي _ مجازند ثلث سهم مبارك امام – عليه الصلوة و السلام – به مصرف مذكور برسانند. از خداوند تعالي توفيق و تأييد عموم را خواستار و عظمت اسلام و مسلمين را اميدوارم. (صحيفهي نور، جلد اول، سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي چاپ دوم پاييز 1370، ص 209)
7. مرتضی اقدسي در گفتگو با حسين روحاني صدر (14/6/87) این مطلب را تائید کرده است.
8. يعني اينكه در ارتش گذشته هر سرتيپ به بالا اگر پست حساسي داشت يك آجودان داشت كه افسر جزء بود و مثل منشي هميشه همراهش بود كه معمولاً افسرهاي جوان و خوشتيپ انتخاب ميشدند. خود شاه هميشه تعدادي آجودان داشت كه هميشه همراهش بودند.
9. چون نماز جلوي عکس باطل ميباشد.
حسین روحانی صدر