روزنامه سرمایه در 25 شهریور 1385 گفتگویی جالب با مرحوم شمس آل احمد انجام داده است که دوباره با هم آن را می خوانیم:
شمس آل آحمد، برادر جلال آل احمد تاريخ زنده بخشي از جريان روشنفكري ايران است كه فراز و فرودهاي زيادي را از سر گذارنده است. با مرگ «جلال آل احمد» و به خاطر كتابي كه با عنوان از «چشم برادر» نوشته توجه محافل ادبي را به خود جلب كرد. بحث درباره چگونگي مرگ جلال، موضوع كهنه و قديمي سيمين دانشور و شمس را نيز به وسط كشيد. شمس مي گويد: «جلال اگر بود امروز تحمل نمي شد.»شمس آل احمد، برادر كوچك جلال متولد سال 1308 است شش سالي از جلال كوچك تر و او هم نويسنده از «چشم برادر»كتابي را كه براي جلال و پس از مرگ او نوشته بيش تر از همه نوشته هايش دوست دارد. او در حياط خانه زيبا و مصفايش در حالي كه به يك صندلي لهستاني تكيه داده بود و نسبت به سال گذشته كه به ديدنش رفته بودم، شكسته تر شده و اين بار عصايي نيز در دست داشت،به گفتگو نشستيم .
آقاي آل احمد شغل اصلي شما چه بوده؟
من دبير بودم. شش سال دبير دانشگاه هاي تهران بودم و سه سال هم در موسسه باستان شناسي دانشگاه تهران به رياست دكتر نگهبان معاون ايشان بودم.
چه كتاب هايي نوشته ايد؟
اي! يك پرت و پلاهايي نوشته ام. سه تا قصه كوتاه و يك قصه بلند. سه تا سفرنامه هم نوشته ام. يكي سفر به كوبا و ديدار با كاسترو، ديگري سفر به نيكاراگوئه و ديدار با اورتگا و يكي هم گذر از آلمان و اسپانيا.
درباره مرگ جلال از همان ابتدا حرف هايي بود و كسي باور نمي كرد كه او به مرگ طبيعي مرده باشد. خيلي ها معتقد بودند; حكومت به علت ترس از انديشه و تفكرش او را كشت. به نظر شما او به مرگ طبيعي مرد؟
جلال را كشتند. بردندش به شهر اسالم و آن جا او را كشتند.
چه كسي او را به اسالم برد؟
يك آقاي سرهنگ زيبايي، از دوستان جلال بود كه فرستادش به اسالم. در تهران هم جلال را بارها تهديد كرده بودند كه فكر نكن اسم و رسم داري، ما هر وقت بخواهيم مي توانيم سرت را زير آب كنيم.
جلال را به زور به اسالم فرستادند؟
خير. براي ديدن دوستش مهندس حسين توكلي رفت. البته قبل از آن يك بار جلال را به كميته مشترك خواسته بودند. من هم با او رفتم در آن جا سرهنگ زيبايي به او گفت: «تو فكر نكن چون جلال آل احمدي ما نمي توانيم با تو مقابله كنيم. ما مي خواهيم تو را از جلال آل احمد بودن بيندازيم، يك روز ممكن است در خيابان كه راه مي روي، يك كاميون كه ترمزش بريده است تو را زير بگيرد. همه شاهدان قضيه هم مي توانند بگويند كه تو بر اثر تصادف مرده اي و كشته نشده اي و جنازه ات را هم با سلام و صلوات، در شاه عبدالعظيم، پاي قبر _رضا شاه دفن مي كنيم.» جلال از اين حرف ترسيد و در واقع بيش تر جا خورد. باورش نمي شد چنين نقشه هايي برايش داشته باشند.
بعد چه شد؟
جلال براي ديدن مهندس توكلي كه رييس كارخانه «چوكا» در گيلان بود، رفت. وقتي جلال مرد، ما براي ديدنش به آن خانه در اسالم رفتيم. مهندس وقتي جلال را در آن وضع ديد، از حال رفت. من هيچ كس را نديدم كه به اندازه او در مرگ جلال، اشك بريزد.
مگر جلال چه وضعيتي داشت؟
به نظر مي رسيد با ضربه به سرش زده اند. چون از بيني اش خون آمده بود و تا روي سبيل ها و لبش هم آمده بود.
بعد از مرگ جلال شما يا خانم دانشور، تهديد نشديد؟
من را تهديد نكردند. اما خانم دانشور را ممكن است تهديد كرده باشند.
واكنش شما نسبت به اين موضوع چه بود؟ بعد از مرگ جلال سكوت كرديد؟
خير. من، هم حرف زدم و هم نوشتم. يك قصه نوشتم به نام «از چشم برادر» يك كتاب هفتصد صفحه اي بود.
چه طور كتاب هاي شما تجديدچاپ نشده اند؟
روشنفكران با من بد بودند. خيلي از كساني كه كتاب هاي شان را در كتاب فروشي هاي خيابان انقلاب مي بينيد، سايه ما را با تير مي زنند.
رابطه شما و خانم دانشور از چه وقت قطع شده است؟
ما سال هاست كه با هم قهريم. وقتي من كتاب «از چشم برادر» را نوشتم و سيمين آن را خواند، ديگر با هم ارتباط نداريم.
چرا؟
در اين كتاب من نوشته ام كه نمي شود سيمين از موضوع مرگ جلال خبر نداشته باشد. سيمين برادري داشت به نام سرهنگ خسرو دانشور و يك_ شوهر خواهر هم داشت كه در كرمانشاه بود.
هيچ گاه پيش نيامد كه بخواهيد با خانم دانشور آشتي كنيد؟
چرا يك سال مدير كل فرهنگ تهران آقاي حسين ابر سبحي به من گفت: «درست نيست كه تو و سيمين با هم قهر باشيد.»
گفتم: «من قهر نيستم. سيمين با من قهر است.»
گفت: «پس بگذار من شما را آشتي بدهم.»
زمستان بود، رفتيم به شميران براي ديدن سيمين، يك جعبه شيريني خريديم و رفتيم. وقتي خواستيم زنگ در را بزنيم، ديدم نوشته منزل دكتر سيمين دانشور. اما جلال كه زنده بود روي در نوشته بودند: «فادخلوها بامنين هر كه وارد شود ايمن است»، اما سيمين اين را پاك كرده بود. من هم خيلي دلخور شدم و همين شد كه آشتي نكرديم.
با توجه به تفاوت هاي خانواده شما و خانم دانشور خانواده شما با اين ازدواج مخالف نبودند؟
خير. سيمين دو سال از جلال بزرگ تر بود. روزي كه جلال مي خواست با سيمين نامزد شود او را به خانه پدرم برد. پدرم روي تشكچه اي نشسته بود. سيمين هم فوري رفت و او را بوسيد و به جلال گفت: «جلال، عجب پدر خوبي داري.»
آقاي آل احمد، چطور شد جلال با وجود زمينه مذهبي خانواده به سمت حزب توده رفت؟
در خيابان فردوسي، بالاتر از توپخانه، دو تا دفتر بود كه هميشه هم مملو از جمعيت بود. يكي دفتر سيداحمد كسروي بود به نام «با هماد آزادگان». ما وقتي به آن جا مي رفتيم يك بار ديديم نزديك آن جا حياطي هست كه خيلي شلوغ تر از حياط باهماد بود. از روي كنجكاوي به آن جا سرك كشيدم و در آن جا با احسان طبري آشنا شديم. طبري مرد خوش قيافه و بلندبالايي بود، وقتي ما را ديد جلال را سردبير كرد و من را هم همكار خودش. همين شد كه جلال به سمت حزب توده رفت.
اسم آن نشريه چه بود؟
نشريه مردم.
چه شد كه از حزب توده بريد؟
من كه در مغز جلال نبودم كه بدانم.
جلال هم نگفت كه چرا اين كار را كرد؟
خير. بعدها يك روزي دوستش آقاي غلامرضا آقايي سراغش آمده بود و گفته بود تو در مشهد دكتر شريعتي را مي شناسي؟ جلال گفته بود نه، دوستش او را به مشهد برد تا با دكتر آشنا شود. وقتي رسيده بودند مشهد، در آن جا مكاني هست، روبه روي باغ فردوس. جلال در آن جا قدم مي زده كه ناگهان مي بيند دكتر شريعتي در حال ورود به كلاس است. جلال هم خود را از طريق كريدور ساختمان به كلاس رسانده و نشسته بود. دكتر شريعتي كه جلال را مي بيند، مي گويد; بچه ها من حرف هايي را كه قصد داشتم بزنم، بعدها مي زنم. اما امروز كسي اينجاست كه من جرات نمي كنم حرف بزنم و بعد به سوي جلال اشاره مي كند و مي گويد: «استادم جلال آل احمد!» جلال هم همان موقع حرف هايي زد، جلال خيلي خوش سخن بود.
برخي معتقدند كه آشنايي آل احمد با شريعتي مسبب مذهبي شدن او و بريدنش از حزب توده شد؟
خير. اصلادرست نيست. جلال نويسنده بود. مدام سفر مي رفت همين باعث مي شد كه عقايد و افكار مختلف را تجربه كند.
بعضي هم مي گويند «خسي در ميقات» جلال، در واقع توبه نامه او از حزب توده بود؟
خير. جلال مكه را به قصد ديدن رفته بود. او اصلاآدم خانه نشيني نبود. مدام سفر مي كرد. جلال از آن نويسنده هايي بود كه دور دنيا را مي گشت و سفرنامه مي نوشت.
مكه را هم براي ديدن رفت ولي در خسي در ميقات نوشته كه با ديدن زائراني كه در حال سعي بين صفا و مروه بودند، آنقدر از خود بي خود شدم كه خواستم سرم را به ستوني كه به آن تكيه داده بودم، بكوبم. «خسي در ميقات»، در واقع، توبه نامه از همان چيزهايي بودكه پيش تر فكر مي كرد، راه نجات هستند.
و بعد راه نجات را در چه چيزهايي يافت؟
در آنچه پدرانمان انجام داده بودند.
پس از انقلاب نام جلال، نه تنها، حذف نشد بلكه بر سرخيابان هم گذاشته شد. اما برخي معتقدند كه عده اي هنوز هم به دنبال حذف تفكر جلال هستند؟
بله. دقيقاجلال اگر زنده مي ماند الان هم توسط خيلي ها تحمل نمي شد.
37 سال بعداز مرگ جلال چه احساسي داريد؟
آرزو مي كنم اي كاش جلال نمرده بود و من به جاي او رفته بودم. چون جلال جسارت و صداقتي داشت كه من آن را ندارم. اگر او مي ماند بيش تر مفيد بود تا من بي قواره بي اثر.
نویسنده: مهراوه اكبری
منبع: روزنامه سرمايه، شماره 275, شنبه بيست و پنجم شهريورماه 1385 ، صفحه 20