شماره 5 | 17 آذر 1389 | |
شفاعت شهيد رحمان غلامي از مادرش بيان خاطره
اصلا قصد رفتن ديدار با خانواده هاي شهدا نداشتم . زودتر از هر روز به بنياد آمدم . بعد از چند لحظه ديدم يكي از خواهران مددكار كاغذ مأموريتي روي ميز من گذاشت و گفت بايد زودتر برويم از خانواده هاي شهداي خشت ديدار كنيم . در جواب گفتم من امروز قصد ديار ندارم. كمي خسته بنظر مي رسم بذار وقتي ديگر مي رويم. خواهر مددكار گفت شما به من گفتيد مأموريت بنويسد تا به ديدار برويم . گفتم اصلا من چيزي نگفتم . امروز قصد مأموريت ندارم پس از چند لحظه ديدم خواهر مددكار باز در اطاقم آمد و خيلي اصرار كرد كه حتما بايد امروز به ديدار برويم اصلا حال خوشي نداشتم ولي با اصرار اين خواهر پذيرفتم كه به خشت برويم . نمي دانستم دراين راز چه رمزي نهفته است . اصلاً بي خيال از اين همه اصرار.
بلاخره سوار بر خودرو شدم و به راه افتاديم در بين راه همه اش در اين فكر بودم كه با اين مشغله كاري و قرار ملاقاتهائي كه امروز براي خانواده ها گذاشته ام، چرا بايد اصرار اين خواهر را بپذيرم. اينقدر با ذهن خودم مشغول شدم كه متوجه نشدم كي به خشت رسيدم به هر حال تا ساعت ۱۲ ظهر در خشت مانديم و به ديدار رفتيم سوار بر ماشين شدم كه به كازرون بيايم ديدم آقاي سيد اسدالله ساجدي رئيس دفتر كه فردي متدين و رزمنده و از خانواده شهيد است به من گفت فلاني راستي مادر شهيد رحمان غلامي از روستاي ما في اباد مريض است و پزشكان هم جوابش كرده اند سري به او بزنيم و از نزديك جوياي حالش بشويم. گفتم اين موقع ظهر صحيح نيست منزل كسي برويم ديدم ايشان هم خيلي اصرار دارند كه حتما سري به مادر شهيد بزنيم هرچه اصرار كردم كه بايد به كازرون بروم چاره نكردم پناه بردم به خدا از اين همه اصرار . گفتم :خدايا مگه چه رازي در اين روز نهفته كه اينها اينقدر اصرار مي كنند دوبار سر در گريب تفكر فرو بردم و باده عقل را سبكتر نمودم و خودرا مجاب نمودم كه به ديدار اين مادر داغديده بروم اقاي ساجدي درب منزل را به صدا در اورد خواهر شهيد را پشت در ديدم كه يك لحظه قدرت تكلم از او سلب شده پس از ثانيه ها با صداهاي صلوات خواهر شهيد خود را يافتم باز پناه بردم به خدا از اين همه افتخار و محبت . در كنار مادر شهيد دقايقي آرام گرفتم حال احوالي از مادر شهيد كرديم ديدم قدرتي براي جواب دادن ندارد.
ديدم كهخواهر شهيد ناگهان با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن گفتم خواهر چرا گريه مي كني انشا الله مادر خوب مي شود ناگهان گفت :گريه من به خاطر مادر نيست بلكه از شوق است گفتم چرا :گفت: ديشب خواب برادر شهيدم را ديدم. در عالم خواب به برادرم گفتم: مادرم مريض است پزشكان گفته اند چند روزي بيشتر زنده نيست به خاطر همين هم به برادر بزگتر مان كه در كويت زندگي مي كند خبر داديم، اون هم الان به منزل امده همگي منتظز فوت مادريم ناگهان برادر شهيدم در جوابم گفت: تا فردا صبر كنيد قرار است از بنياد شهيد كازرون فردا به ديدن مادرم بيايند آنها چهار نفرند دوتا برادر و دوتا خواهر اونها عكس من وامام خميني در دست دارند او گفت به محضي كه اينها آمدند مادرم خوب مي شود .خواهر شهيد گفت الان كه شما امده ايد من از عشق و علاقه اي كه به شهدا و شفاعت اونها پيدا كرده ام خوشحالم .نا گهان من به خود امدم نگاه كردم ديدم دقيقا چهار نفريم دوتا برادر و دوتا خواهر همراه با عكس شهيدو امام خميني.
آری این نشانه قدرت الهی است و بیان و اعتقاد به آیه شریفه قران که می فرماید به شهیدان مرده نگوئید بلکه انان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.
ولی چه حیف که ایم یادگار شهید مدتی بیشتر نتوانست دوری فرزندش را تحمل کند و به سوی معبودش شتافت.
نویسنده: احمد رضازاده | |
http://www.ohwm.ir/show.php?id=107 تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است. |