شماره 5    |    17 آذر 1389



زندگي نامه و خاطرات رحيم كريمي

 بسم الله الرحمن الرحيم
من متولد 15 دي 1334 منطقه 5 تهران هستم. بعد از پايان تحصيلات ابتدايي به‌دليل مشكلات مالي بوديم به كارهاي زيادي دست زدم. سپس توسط يكي از آشناها به بازار رفتم و تا سال 1345 آنجا بودم. تا اين‌كه يك نفر از دوستان به من توصيه كرد كه باتوجه به اين‌كه مشمول سربازي هم بودم به ارتش برويم. ما وارد نيروي هوايي شديم. بعد درجه گرفتيم و مشغول خدمت شديم. شرايط آن زمان بسيار بد بود و تبعيضات طبقاتي بيداد مي‌كرد. آشنايي با چند تن از دوستان ما را جذب مطالعه‌ي كتاب‌هاي مذهبي كرد و صحبت‌هايي هم با دوستان درمورد مسائل جاري شور مي‌شد و از مردم ستم‌كشيده بازديد مي‌كرديم و به اين ترتيب به راديوهاي مختلف كه عليه رژيم توضيحاتي مي‌دادند گوش مي‌داديم. من و چند نفر ديگر هسته‌ي اصلي اين قضيه بوديم. يكي از اين جاسوسان ضداطلاعات كه خودش را داخل ما جا زده بود دريك جلسه تمام اهداف آينده‌ي ما را لو داد و ما را تا آن زمان كه كارمان بيشتر سخنراني و صحبت بود تا عمل، دستگير كردند. البته در صحبت‌هايمان به شاه اهانت مي‌كرديم و بسيار اظهار نارضايتي مي‌شد و حتي از گروگان گرفتن مسئولين بالا نيز حرف مي‌زديم. بيشتر اين صحبتها مبناي دستگيري و محكوم شدنمان شد. من حدود هشت، نه ماه در زندان انفرادي بودم. در آن زمان خيلي جوان بودم و همسرم نيز سن و سال كمي داشت. يك فرزند داشتيم و يكي هم در راه بود. به همين دليل دوران خيلي سختي را گذراندم و از اينكه براي كاري دستگير شديم كه فقط در مرحله‌ي حرف بود احساس غبن مي‌كردم.
در بازجويي‌ها مورد آزار و اذيت زيادي قرار گرفتم. سپس به زندان جمشيديه فرستاده شدم. بعد هم به در وادستاني نيروي هوايي ما را محكوم به اقدام عليه امنيت ملي كردند. و ماهم به هيچ وجه زير بار نرفتيم. تا تنها در اين دوره بود كه به من فرصتي دادند كه بتوانيم با خانواده تماس بگيرم و اطلاع بدهم كه به جمشيديه فرستاده شده‌ايم. ضمن اينكه در اين مدت هيچ خبري به خانواده نداده بودند و تنها خبري كه توانستيم بدهيم همين بود كه به مجرد رسيدن به جمشيديه ما را بازهم به انفرادي بردند و به مدت سه يا چهار ماه هم در انفرادي آنجا بوديم. در اين فاصله توانستيم ملاقات كوچكي هم با خانواده داشته باشيم. بعد هم دادگاهي شديم و طبيعي بود كه دادگاه، فرمايشي بود و براي هركدام از متهمين سياسي 10 سال حبس بريدند. بعد از جمشيديه به زندان قصر اعزام شدم. در آنجا ما را به اندرزگاه ضدامنيتي آن زمان در بند 7 و 8 كه مختص زندانيان بلاتكليف بود فرستادند. ولي چون ما محاكمه شده بوديم فوراً ما را به بند 4 بردند و از آنجا هم به بند 6. بهترين دوران محكوميتم را در بند 6 گذراندم. آنجا هفته‌اي يكي دو روز ملاقات داشتيم. ملاقات‌هاي 5 الي 8 دقيقه‌اي و روش هم به‌اين ترتيب بود. يك راهروي بزرگ وجود داشت كه پليس در ميان آن حركت مي‌كرد. خانواده‌ها يك سمت راهرو بودند و ما هم در سمت ديگر آن بوديم. و حالا انبوه آدمهايي را تصور كند كه در كنار هم مي‌خواستند صحبت كنند. صدايشان هم شنيده شود. به هرحال همين‌قدر كه خانواده را ملاقات مي‌كرديم خودش باعث تقويت روحيه بود. زمان به كندي سپري مي‌شد كه بالاخره بعد از جرياناتي كه در مملكت رخ داده بود در زندان‌ها يك فضاي باز سياسي ايجاد شد و صليب سرخ هم وارد زندان شد و با زندانيان مصاحبه كرد.
زندانيان مشكلاتشان و دليل به زندان افتادنشان را بازگو مي‌كردند. رژيم ما را به‌عنوان زنداني سياسي قبول نداشت و معتقد بود كه ما خرابكار يا ضدامنيتي و ماركسيست‌هاي (وابسته به روسيه) اسلامي (چون مذهبي بوديم) هستيم و از اين قبيل صفت‌ها كه هر رژيم استبدادي براي بقاي خودش به مخالفينش لقب مي‌دهد. در همان زمان، ما را مجدداً به زندان ساواك بردند همان جايي كه امروز موزه‌ي عبرت شده است. آنجا هم چند شب متوالي از ما بازجويي مي‌كردند. البته چون صليب سرخ مي‌خواست بيايد، زندان را رنگي زده بودند و موكتي پهن كرده بودند. ما را چندروزي آنجا نگه داشتند. شرايط بسيار سخت بود. در يكي از بعدازظهرها همه را داخل حياط به صف كردند. يك ليوان شير به ما دادند. سپس به كوچه‌اي بردند. آنجا به دستانمان دستبند زدند و سوار يك ميني‌بوس كردند. به صندلي‌هاي ميني‌بوس كه بسته شديم حركت كردند. از منافذي كه وجود داشت مسير را تشخيص دادم. از آنجا رژيم بسياري از زندانيان را قبلاً به جاده‌ي كرج برده بود و همانجا اعدام كرده بود ما خيلي دلشوره داشتيم كه مبادا همان بلا را سر ما هم بياورند. وقتي به خيابان جمهوري فعلي رسيديم من را ترس برداشت كه به طرف كرج مي‌رويم. به پارك‌وي كه رسيديم فهميديم مقصدمان اوين است. چند شب هم در اوين بوديم و از آنجا دوباره به زندان قصر برگشتيم. تا اين‌كه در روند روبه رشد انقلاب، اعتراضات و تظاهرات مردم ديگر به اوج خود رسيد. رژيم هم از روي ترس مجبور شد كه به تدريج زنداني‌ها را از زندان ترخيص كند.
من هم به‌عنوان شخصي از اين گروه زنداني‌ها به آغوش خانواده برگشتم.
چنان‌كه گفتم ريشه‌ي فعاليت‌هاي سياسي من در نيروي هوايي بود. من اهل مطالعه بودم، كتاب مي‌خواندم و به اتفاق دوستان، از طبقات مستضعف جامعه بازديد مي‌كرديم و به هرنحو با اركان رژيم، به مخالفت برمي‌خاستيم.
اين كه ما در ارتش بوديم دليل نمي‌شد كه چشمانمان را بر حقايق ببنديم. خيلي اشخاص بودند كه در سازماني كار مي‌كردند ولي نارضايتي دارند. زماني مي‌رسيد كه فضاي باز براي صحبت كردن نبود و شرايط هم از لحاظ معيشتي و مذهبي بسيار ناگوار بود. اينها دست به دست هم مي‌دهند و به همراه مطالبي كه بين افراد به‌صورت سري رد و بدل مي‌شود سبب مي‌شود كه يك بدبيني طبيعي نسبت به رژيم بوجود آيد.
از آنجا كه ما با هيچ كدام از هسته‌هاي مبارزاتي ارتباط نداشتيم، به سادگي دستگير شديم. ما واقعاً فاقد برنامه‌هاي مدوني براي اين فعاليت‌ها بوديم و بعد از آن‌كه زندان رفتيم متوجه اشتباهمان شديم. وقتي آدمي فعاليت سياسي دارد ديگر در ملا عام صحبت از سياست نمي‌كند ولي ما آنقدر جسارت پيدا كرده بوديم كه حرفها و توهين‌هايمان را علناً مي‌گفتيم و اين نشان مي‌داد كه ما واقعاً اين‌كاره نبوديم. مثلاً علت دستگيري ما بي‌تجربگي  يكي از آشنايانمان بود. يكي از كساني كه با ما ادعاي دوستي مي‌كرد و ما را به منزلش دعوت كرد مأمور ضداطلاعاتي‌ها بود. و در خانه‌ي او وسايل شنود تعبيه شده بود. ما در آنجا كارها و اهداف آينده‌مان را به زبان مي‌آورديم و همين باعث شد كه دستگير شويم. البته آنها در دستگيري ما عمداً تعلل به‌خرج مي‌دادند زياد مي‌خواستند بدانند ما سياسي هستيم يا نه. تعقيب و گريز هم داشتيم. مثلاً يكي از دوستان، ماشين ضداطلاعات را ديده بود كه در تعقيب ماست. البته ما هنوز كاري نكرده بوديم. فقط كتاب مي‌خوانديم و افكارمان را به يكديگر مي‌گفتيم. هنوز چيزي به مرحله‌ي عمل نرسيده بود و ما بي‌خبرها تنها در بازجويي‌ها بود كه متوجه شديم حتي در حمام عمومي هم تحت تعقيب بوديم و جالب اين كه هميشه يكي از عوامل خودي جاسوسي ما را مي‌كرد! ضداطلاعاتي‌ها يك نفر را تطميع مي‌كردند و ازطريق او اطلاعات مي‌گرفتند. بعدها يكي از كساني كه به آنها اطلاع‌رساني مي‌كرد، نزد ما آمد و پوزش طلبيد. ما هم قبول كرديم. از آنجا كه همه‌ي ما ايرانيان، عاطفي هستيم به‌راحتي از خطاي امر گذشتيم.
به‌هرحال از سال 53 تا سال 57 در زندان بودم.
در طول اين مدتي كه در زندان بودم طبيعي بود كه نحوه‌ي برخوردشان با ما بسيار بد بود. يعني نمي‌شود توقع داشت وقتي كسي را دستگير مي‌كنند و به زندان انفرادي ببرند، بازجويي كننند و كتك بزنند عواقب خوبي در انتظارش باشد.
ما به‌راحتي به سؤالاتشان پاسخ نمي‌داديم و زير بار اتهاماتشان نمي‌رفتيم. به همين‌دليل مجبور مي‌شدند كه تحت فشارمان قرار بدهند، بزنند و بي‌خوابي بدهند و ...
ازطرفي ارتشي بودن ما باعث مي‌شد كه بيشتر تحت شكنجه‌ها و توهين‌ها قرار بگيريم.
مي‌گفتند ارتشي كه تمام امكانات را حتي خانه‌ي سازماني برايتان فراهم كرده متعلق به شاه است و ديگر از شما انتظار نمي‌رود كه مخالفت كنيد و لذا آزار و اذيتشان درمورد ما بيشتر بود.
درطول دوران زندان، برخورد ساواك با خانواده‌هاي ما اصلاً خوب نبود و طوري شايعه‌پراكني و تهديد كرده بودند كه هيچ‌كدام از اقوام جرأت نمي‌كردند به خانواده‌ي ما سر بزنند. و فقط چند تن از دوستان صميمي‌ام كه درنظام بودند به واقع من و خانواده‌ام را شرمنده‌ي الطاف خود كردند و من بسيار از ايشان ممنونم.
اولي جناب سپهري‌خواه بودند كه مرتباً به خانواده‌ي من سركشي مي‌كردند و دوست ديگر، جناب روحاني بودند كه پس از آزادي من با وجود اين‌كه هنوز رژيم، سرجاي خوش باقي بود و ساواك هم با قدرت كار مي‌كرد، جرأت بسياري به خرج داد و با دسته گل بزرگي به ديدار من آمد.
وقتي من به بند چهار زندان قصر رفتم، جناب عسگر اولادي و دكتر شيباني تازه از آنجا مـرخص شـده بـودند ولي افراد سرشناس ديگر، زياد بودند. مانـند آقـاي سـرحـدي زاده، آيت الله موسوي بجنوردي و همين‌طور آقاي اصغرگرانمايه كه سال‌ها استاندار بودند و الان نماينده مجلس هستند. تمام آشنايي من با چهره‌هاي انقلابي به همان زندان محدود مي‌شد وگرنه با چهره‌هاي انقلابي ارتش، نظير شهيد نامجو يا صياد شيرازي هيچ ارتباطي نداشتيم. زيرا اصولاً فعاليت‌هاي ما بسيار محدود و در بيرون از محيط ارتش انجام مي شد حول محور خودمان بود و اگر چهره‌اي روحاني و يا سياسي را مي‌شناختيم از طريق راديو بود. در واقع، ما به فعاليت‌هاي ديگران گوش مي‌كرديم. تا اين‌كه به زندان افتاديم.
ابتدا خيلي ناراحت بودم كه به محيط محدود زندان مي‌روم و حس مي‌كردم وجهه‌ي اجتماعي كارم كاهش خواهد يافت ولي وقتي در زندان با چهره‌هاي آگاه و نخبگان جامعه آشنا شدم لذت بردم و آرزويم اين بود كه اي‌كاش شرايط مطلوب پيش بيايد و جوانان ما به راحتي بتوانند با اين چهره‌هاي عزيز و بزرگوار ارتباط برقرار كنند. همه‌ي آنها دانشجو، دكتر، مهندس و نخبگان زمان بودند. آدم‌هايي خونگرم و مهربان كه وقتي مي‌فهميدند ما ارتشي هستيم و به آنها ملحق شده‌ايم خيلي استقبال كردند. آنها فكر نمي‌كردند كه در ارتش هم چنين زبانه‌هاي آتشي وجود داشته باشد. زيرا اين‌گونه فعاليت‌ها بيشتر در لابه‌لاي غيرنظامي جامعه رخ مي‌داد. مثلاً بين مردم ستم‌ديده و يا اهالي بازار. همانطور كه گفتم قبل از ورود به ارتش، در بازار به فعاليت مي‌پرداختم و از همانجا بود كه با افكار و عقايد حضرت امام (ره) آشنا شدم. من تا مدتي پس از دستگيري و تبعيد امام هم با افكار و آثار ايشان آشنايي نداشتم و فقط آثار دكتر شريعتي و كتب مذهبي مانند كتاب‌هاي آقاي رهنما و جلال آل احمد را مي‌خواندم كه تأثير زيادي هم در من مي‌گذاشت. در آن زمان كتاب‌هاي دكتر شريعتي و جلال آل احمد به‌راحتي قابل دسترس نبود و يكي از دوستان من، اين كتاب‌ها را در اختيارم قرار مي‌داد.
باتوجه به سختي زندگي فعاليت‌هاي سياسي و در پي آن زنداني شدن، اثرات نامطلوبي روي خانواده‌ها مي‌گذاشت. درمورد خانواده‌ي خود من با صحبت‌هاي زياد قانع شدند كه دليل زندان رفتن من، جرم كيفري نيست بلكه سياسي است و آنها هم بالاخره مي‌فهميدند كه براي يك آرمان و هدف مقدس به زندان افتاده‌ام و خودشان را وفق مي‌دادند. اصولاً خاصيت انسان همين است كه خودش را با شرايط، هماهنگ مي‌كند. زماني كه من اسير شدم يك پسر 2 ساله داشتم و يك پسرم هم زماني كه در زندان بودم به دنيا آمد و همسرم با بردباري زياد، اين شرايط سخت را تحمل كرد. تا اين‌كه در سال 56 از زندان آزاد شدم. جرقه‌هاي مردمي كه در كشور شروع شده بود رژيم را وادار كرد كه زنداني‌ها را به تدريج آزاد كند.
همانطور كه مي‌دانيد بدنه‌ي ارتش از قشر زحمت‌كش و ديني جامعه ساخته شده. بنابراين هرچه در جامعه مي‌گذرد برايشان ملموس است درست همانند دانشجويان ما كه چون در جامعه هستند اين نابرابري‌ها را احساس مي‌كنند. بنابراين در آن دوره، بيشترين تعداد زندانيان از قشر تحصيلكرده و دانشجو بود.
نظاميان هم جزو اقشاري بودند كه نارضايتي و بي‌عدالتي را به شكل كاملاً مستقيم احساس مي‌كردند و دروغ نيست اگر بگوييم شروع سقوط رژيم، با حركتي بود كه از نيروي هوايي آغاز شد. منزل ما نزديك پادگان بود و از قبل آمادگي داشتيم. اين حركت آنها و از نزديك هم شاهد بوديم كه چگونه به راحتي جذب جامعه شدند و همراه با مردم رژيم را ساقط كردند. درواقع ارتش پابه پاي مردم حركت كرد و جدا از مردم نبود. البته آنها كه در رأس فرماندهي ارتش بودند واز امتيازات ويژه برخوردار بودند طبيعتاً علاقه‌اي به همراهي با مردم نداشتند حتي علاقه اي به رده هاي مياني و پائين ارتش هم بجهت تكبر خودشان،نداشتند و اين بدنه‌ي ارتش كه درصد بالايي از پرسنل آن را شامل مي‌شد موجود حركت عظيم جامعه و مردم بود تا به بار بنشيند.
بعد از انقلاب، وقتي برگشتم قول دادم خدمت به جامعه را بر همه چيز ترجيح دهم. يعني تمام تلاشم اين بود كه با كار و تلاش، دين خود را به جامعه و مملكتم ادا كنم. به همين خاطر با اينكه بارها از من خواسته شد كه به ارگان‌ها و نهادها بپيوندم اما من قبول نكردم. رژيمي كه ما نمي‌خواستيم ساقط شده بود و جمهوري اسلامي كه قصد سازندگي داشت آمده بود و من ترجيحاً كار را انتخاب كردم. تا آخرين لحظه‌ي خدمتم از كاركردن لذت مي‌بردم. به‌همين خاطر نزديك به 40 سال در ارتش ماندم.
در طول دوران مبارزات لذت داشت آشنايي با جامعه‌ي زندانيان آن زمان و افكار و عقايدشان و اين كه با چه صميميتي آمدند و حركتي را آغاز كردند كه مي‌دانستند دشمني غيرقابل تسخير در برابرشان است. من از آنها چيزهاي فراواني آموختم.
والسلام عليكم و رحمه‌ا...

منبع: سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی


http://www.ohwm.ir/show.php?id=102
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.