هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 47    |    25 آبان 1390

   


 

رئيس حوزه هنري از دست‌اندركاران سايت تاريخ شفاهي ايران تقدير كرد


انتشار خاطرات شفاهي قدم‌خير در كتاب «دختر شينا»


هنوز ناگفته‌ها بسیارند


رژيم پهلوي مجری اهداف فرهنگی بیگانگان بود


ترجمه 2 عنوان كتاب دفاع‌مقدس


فراربزرگ


«فرزند خورشيد» در كتاب‌فروشي‌ها مي‌درخشد


تأملاتی در باب سنت تاریخ شفاهی


خاطرات خلیل طهماسبی از چگونگی ترور رزم‌آرا


کتاب سال ارتش: نبرد در آسمان


گفت‌وگو با صادق زیباکلام درباره آخرین کتابش- بخش نخست


يك سر لشكر عراقي:رژيم صدام از طرف آمريكا عليه ايران وارد جنگ شد


پشتيباني مالي بنياد مك-كورميك* از پروژه تاريخ سياهان


تاريخ شفاهي در جنوب شرق آسيا-26


 



کتاب سال ارتش: نبرد در آسمان

صفحه نخست شماره 47

تبدیل تاریخ شفاهی به تاریخ مکتوب از جمله فعالیت‌های مفید در عرصه دفاع مقدس است که امروز توسط یی از کارمندان شهرداری منطقه 13 تهران انجام شده است. محمد معما خاطرات خلبان فضل‌الله جاویدنیا را به رشته تحریر در آورده و نام آن را نبرد در آسمان انتخاب کرده است. کتاب نبرد در آسمان کتاب برگزیده سال 89 ارتش جمهوری اسلامی ایران است برای اینکه کتاب را برای مخاطبان مجله پایداری معرفی کنیم از نویسنده آن خواستیم راجع به کتاب بنویسد:

«نبرد در آسمان» روایت زندگی مردی آشنا، چهره‌ای مهربان و دوست‌داشتنی است. کتاب سال ارتش به بررسی زندگی سرتیپ خلبان فضل‌الله جاویدنیا می‌پردازد که دو سال به طول انجامیده است. نمی‌دانم چطور به فکر نگارش کتاب افتادم فقط می‌دانم که تا قبل از این هرگز نمونه‌ای به این شکل نیافته بودم. اوایل سال 87 بود که گزینه‌هایی را انتخاب کردیم و از بین آنها تصمیم گرفتیم سراغ آقای جاویدنیا برویم. قرار گذاشتیم به منزلشان رفتیم، ولی کهنه سرباز دلاور، زیاد تمایلی به صحبت کردن نداشت. دو ماه رفتیم و آمدیم تا بالاخره ایشان رضایت دادند و شروع کردیم. شروع به نوشتن سرفصل‌ها؛ در کل آنچه را در ذهنم می‌گذشت، روی کاغذ آوردم و به این شکل فهرستی از سؤالات تهیه شد؛ فهرستی که بارها تا پایان کار تغییر یافت. اوایل زمستان سال 87 کار مصاحبه را شروع کردیم، همزمان هرچه را ضبط می‌کردم روی کاغذ می‌آوردم البته جمله‌بندی‌ها و ترتیب آنها را نیز اصلاح می‌کردم، ولی حس کردم این نوشته‌ها چیزی کم دارد. باید به داستان کمی پر و بال می‌دادم، برای اصطلاحات توضیحاتی را اضافه می‌کردم این تغییرات را اعمال کردم به شکلی که به داستان ضربه‌ای وارد نشود و سعی کردم هرگز بزرگنمایی نکنم. ولی باز هم به دلم نمی‌چسبید تصمیم گرفتم نوع نارش را تغییر بدهم. تا قبل از این من تعریف کننده ماجرا بودم با خودم گفتم بهتر است قهرمان داستنم، خود راوی زندگینامه خودش باشد. تمامی متن‌ها را کنار گذاشتم مجبور بودم همه چیز را از اول شروع کنم. در همین بین فکری به ذهنم رسید و آن اضافه کردن یک بخش به کتاب بود که شاید مستقیماً به زندگی قهرمان داستانم مرتبط نمی‌شد، این بخش می‌توانست نوعی سپاسگزاری باشد. بخشی که می‌توانست بهترین باشد بدون اینکه با جناب جاویدنیا هماهنگ کنم به منزلشان رفتم و گفتم می‌خواهم نظر شما را درباره این اسامی بدانم؛ شروع کردم: جعفری مردانی، هاشم آل آقا، عباس بابایی، علیرضا بی‌طرف، رضا اصل داوطلب، غلامرضا خورشیدی و... روایت دلاور مردان از زبان جاویدنیا شروع شد؛ روایت مردان مردی که رشادت‌های فراوان کردند. بغض صدایش وقتی از دوستان شهیدش می‌گفت و نمناکی صورتش وقتی از مظلومیت آنها می‌گفت دلم را به درد می‌آورد با گریه‌هایش همراه شدم نام شهدا به ما جان تازه‌ای داده بود و فصل هفتم کتاب به زیباترین شکل ممکن ترسیم شد.
خوشحال بودم کتابی که اولین تجربه من بود روایت یک حماسه جاودان شده بود. از خواندش لبریز از غرور می‌شدم نه به خار اینه نگارنده آن خودم بودم چون خاطرات جاویدنیا آنقدر گیرا بود که کتاب را جذاب کند. هنوز هم فکر می‌کنم علت موفقیت کتاب و انتخاب آن به عنوان کتاب‌های سال لطف خداوند و نگاه ویژه شهدا بوده است.
فصل اول کتاب از کودکی تا زمان ورود به دانشگاه جاویدنیا را در بر می‌گیرد. در این بخش ضمن تشریح زندگی جاویدنیا، به شیطنت‌ها و آرزوهای او می‌پردازیم و او را تا اخذ دیپلم همراهی می‌کنیم؛ وقتی بعد از دو سال ترک‌تحصیل او را به دبیرستان راه نمی‌دهند پدر وساطت می‌کند. در کتاب می‌خوانیم: پدر داخل اتاق مدیر رفت و برگشت و به من گفت برو داخل، مدیر کارت دارد. داخل اتاق رفتم و مدیر بعد از کلی دعوا گفت اگر یکبار دیگر ترک‌تحصیل کنی وزیر فرهنگ هم وساطت کند، به دبیرستان راهت نمی‌دهم. از اتاق خارج شدم دنبال پدرم گشتم ولی نبود. از دبیرستان بیرون رفتم و دیدم روی جدول نشسته است. تا مرا دید گفت فضل‌ّالله چه شد که بدون هیچ توضیحی خودم را در آغوشش رها کردم و گفتم بابا خیلی دوستت دارم.
فصل دوم، از ورود به نیروی هوایی تا وقوع انقلاب اسلامی را بررسی می‌کند. در این فصل فضل‌الله سختی‌ها و فراز و نشیب‌های زیادی را پشت‌سر می‌گذارد؛ ورود به دانشکده پلیس، رفتن به نیروی هوایی، اعزام به آمریکا و بازگشت به ایران همه سخت بود و شیرینی خاص خودش را داشت ولی همیشه قضایا به آن شکلی که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود؛ قلب پدر بیمار است و...
فصل سوم، ماجرای کردستان تا فتح خرمشهر را بررسی می‌کند رفتن فضل‌الله به کردستان به عنوان رابط زمینی و تأثیرات روحی و روانی این سفر در بازگشت به اصفهان، فضل‌الله را گوشه‌گیر می‌کند. تولد فرشید اولین فرزند او را التیام می‌دهد هنوز در شیرینی تولد فرزند است که جنگ شروع می‌شود. فضل‌الله در ماه اول جنگ 26 روز پروازمی‌کند یک سال طول می‌کشد تا او اولین جنگنده عراقی را شکار کند واین شروعی بود برای یک حرکت بزرگ؛ حرکتی که نام فضل‌الله لرزه بر تن صدامیان می‌انداخت. میراژها وارد شده بودند و فضل‌الله به عنوان اولین خلبان ایرانی موفق شد اولین و در پی آن دومین میراژ عراقی را سرنون کند صدای فضل‌الله را شناسایی کرده بودند و بالاخره عراقی‌ها موفق شدند او را محاصره کنند. در کتاب می‌خوانیم: در سمت غرب دو میراژ به ستم می‌آمدند تصمیم گرفتم به سمت شمال گردش کنم تا آماده درگیری شوم. «خورشیدی» که کابین عقبم بود گفت: دو میراژ دیگر از سمت شمال می‌آیند به خورشیدی می‌گفتم به سمت جنوب گردش می‌کنم با گردش به سمت جنوب دیدم یک میراژ هم از آن سمت می‌آید. نزدیک به 15 مایل با آن فاصله داشتم. یک تیر فنمکین به سمتش شلیک کردم موشک گلوله میراژ را فشرد و آن را منهدم کرد. با خودم گفتم حتماً این یک دام است و شاید از سمت شرق هم هواپیما باشد. به سمت شرق گردش کردم یک میراژ هم از آن طرف می‌آمد در یک به علاوه گیر افتاده بودم با توکل به خداوند برای درگیری با میراژ راهی شدم...
فصل چهارم، از آزادسازی خرمشهر تا عملیات کربلای 5 را بررسی می‌نماید: عراق که از جنگ زمینی و نبردهای هوایی نتیجه‌ای نگرفته بود چاره را در زدن کشتی‌های نفتکش و تجاری و بمباران شهرها می‌دید در کتاب می‌خوانیم:
سیستم رادار شلیک موشک هواپیما دچار اشکال شده بود و نمی‌توانستم موشکی را شلیک کنم. همزمان 16 فروند هواپیمای دشمن را داشتم
که از سمت غرب به طرف کرمانشاه در حرکت بودند. شکل پروازشان نشان می‌داد که چهار فروند اسکورت و 12 فروند بمب‌افکن هستند. با بمباران کرمانشاه فاجعه انسانی رخ می‌داد. به «حسینی» که کابین عقبم بود گفتم من نظرم این است با هواپیما به آنها بزنیم و نابودشان کنیم او هم موافق بود. سرعت هواپیما را به حداکثر رساندم همزمان در رادیو شعار می‌دادم ناگهان دود آتش را دیدم که تا ارتفاع 10 هزار پا به بالا آمد تمام دنیا داشت روی سرم خراب می‌شد ولی سریع به خودم مسلط شدم با همان سرعت از روی کرمانشاه عبور کردم، شهر در آرامش بود چهار مایل ادامه دادم و کوه‌های غرب شهر را غرق در آتش دیدم. خلبانان عراقی از ترس تمامی بمب‌های خود را روی کوه‌ها رها کرده بودند در حال فرار بودند. نمی‌توانستم جلوی گریه خودم را بگیرم...
فصل پنجم، از عملیات آکروبات تا دریافت مدال فتح نام دارد:‌ این فصل با شهادت عباس بابایی شروع می‌شود؛ از راه‌اندازی سیستمّ‌های سوخت‌رسانی جدید تا اجرای عملیات آکروباتیک در حضور مقام معظم رهبری را که در آن زمان ریاست جمهوری را برعهده داشتند، بررسی می‌نماییم. در کتاب می‌خوانیم: مهم‌ترین اتفاق زندگی خدمت من در سوم خرداد 1369 رخ داد و من به همراه چهار نفر از خلبانان اف ـ 14 برای دریافت مدال فتح انتخاب شدیم. در این روز من به خدمت مقام معظم رهبری رسیدم و ایشان ضمن اهدای مدال فتح مرا مورد تفقد نیز قرار دادند.
فصل ششم، از مرگ تا بازنشستگی نام دارد: خداوند فضل‌الله را خیلی دوست دارد. یک هواپیما را برای تعمیرات باید به تهران بیاورد در بین راه و نزدیکی‌های تهران متوجه می‌شود که سرعت هواپیما کم نمی‌شود حال باید چه کاری انجام دهد، در کتاب می‌خوانیم: نمی‌دانستم چه کار بکنم تصمیم گرفتم با گردش‌های شدید به سمت چپ و راست سرعت را کم نمایم. موفق هم بودم ولی با رسیدن به تهران ساختمان‌ها یک تهدید بودند. نزدیک باند بودم ولی در راستای آن قرار نداشتم با هر زحمتی بود چرخ‌ها باند رأس مرد مجبور بودم موتور را خاموش کنم. با این کار ترمز هواپیما هم از دست می‌رفت با تمام سرعت بدون ترمز هیدرولیک روی باند پیش می‌رفتم که...
فصل هفتم، با دوستان از دست رفته نام دارد. بدون شک یکی از زیباترین فصل‌های کتاب را در همین قسمت می‌توان یافت نام تمامی شهدای خلبان اف ـ 14 به همراه بیوگرافی نحوه شهادتشان را از زبان جاویدنیا بازگو می‌کنیم در کتاب می‌خوانیم: در اتاقم نشسته بودم اعصابم حسابی خرد بود یکی از بچهّ‌ها با صورت اشک‌بار وارد شد و گفت جاویدنیا علی را آوردند سریع خودم را بر بالینش رساندم. پارچه سفیدی دور علی کشیده بودند یکی از بچه‌ها گفت پارچه را کنار نزن بذار همان چهره‌ای که در ذهنت از علی داری برایت باقی بماند، گفتم باید برای آخرین‌بار با او وداع نمایم پارچه را کنار زدم تمام دنیا روی سرم خراب شد می‌خواستم فریاد بزنم اما نمی‌توانستم پیکر سوخته سرگرد خلبان شهید علیرضا بی‌طرف خود نشانگر همه چیز بود...

منبع: خردنامه همشهری، ویژه نامه پایداری، مرداد 1390


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.