هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 29    |    1 تیر 1390

   


 

همایش ایران عصر قاجار (چکیده مقالات)


برگزاري دومين جشنواره خاطره‌نويسي در ايلام


شهرستانی ها می توانند قله های ادبیات دفاع مقدس را فتح کنند


شماره 81 دوماهنامه بخارا


نگاهی به کتاب صد سال سینما در مشهد


در تعقیب و گریز(3)


توقفی کوتاه در اقلیم خاطرات


نگاهی به ماجرای جدایی نویسندگان و هنرمندان از حوزه هنری در سال 66


نابغه‌اي در ميدان جنگ


بسیجیان دیروز و نویسندگان امروز


خاطره‌ای از شهدای 7تیر


ناکارآمدی نخبگان سیاسی درکارآمدسازی روند توسعه ایران عصرپهلوی (3)


شهيد بروجردی در گفت و گو با سردار احمد موسوی(بخش پایانی)


قدیمی ترین نوع تاریخ


خاطرات هفت رفیق


تاریخ شفاهی در جنوب شرق آسیا- 8


خاطره‌ای از یک شهيد زرتشتی


ميرزا محمد علي خان مبشر الديوان و برخي آگاهي‌هاي انتقادي تاريخي از عصر قاجار


تنگنای آبادان از زبان یك افسر عراقی


 



خاطره‌ای از یک شهيد زرتشتی

صفحه نخست شماره 29

از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت كه همه‌ى بچه‌ها به امامت روحانى گروهان مشغول اداى آن بودند بايد حدس مى‌زدم كه مسلمان نيست، ولى هيچ وقت چنين برداشتى به ذهنم خطور نكرد. مخصوصا اين كه سه روز پيش هنگام خواندن زيارت عاشورا ديده بودم كه او نيز پشت خاكريز و كمى دورتر از بچه‌ها، زنگار دل به آب ديده شستشو مى‌كرد.

بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمي كرديم و با هم روى چمن‌هاى بهارى كه از شدت گرما خيلى زود پاييزى شده بودند نشستيم .

حس كنجكاوى وادارم مى‌كرد تا بپرسم چرا نماز نمي‌خوانى ؟! اما نجابتى كه در سيمايش مى‌ديدم‌، اين اجازه را به من نمي‌داد. پرسيدم:

چند وقت است كه در جبهه‌اى‌؟

- دو ماه مى‌شود.

از كجا اعزام شدى‌؟

- يزد.

مى‌توانم بپرسم افتخار همكلامى با چه كسى را دارم‌؟

-كوچيك شما اسفنديار.

اسم قشنگى است، به چه معنى است؟

-اسفنديار يك اسم اصيل ايرانى است. از دو قسمت "اسفند " و "داد " تشكيل شده است . در ايران باستان "اسپنت تات "بود كه بر اساس قاعده ابدال حرف "پ " به "ف "و "ت "به "د " تبديل به اسفنديار شده، يعني داده‌ي مقدس.

وقتى ديدم اين گونه سليس و روان حرف مى‌زند، من نيز از سدى كه حيا برايم ساخته بود، گذشتم و خيلى رك و پوست كنده پرسيدم: چرا نماز نمى‌خوانى؟

- نماز؟ نماز چيز خوبى است. گفت و گوى خدا با انسان است. كى گفته كه من نماز نمى‌خوانم؟

خودم ديدم كه نخواندى.

خنده ى مليحى كرد و گفت:

- يكبار كه دليل نمى‌شود.

ولى بچه‌ها مى‌گفتند هميشه موقع نماز خواندن به بهانه‌هاى مختلف از آنها دور مى‌شوى.

-راست مي‌گويند. ولى دلم هميشه با بچه‌هاست .

چگونه؟

- از طريق عشق به وطن . در احاديث اسلامى خواندم كه "حب الوطن من الايمان " من به وطنم عشق مي‌ورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطه‌ى اتصال محكم من و بچه‌هاست .

صحبت‌هاى ما گل انداخته بود كه مهرداد، امدادگر گروهان صدايم كرد كه براى گرفتن دارو به بهدارى برويم. از اسفنديار خداحافظى كردم و او نيز در حالى كه دستانم را محكم مي‌فشرد گفت: " بدرود "

در طول مسير آنقدر به حرفهايش فكر مي‌كردم كه دو بار نزديك بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با " چيكار مي‌كني " مهرداد به خود مى‌آمدم.

در برگشت به مقر از سكوت آنجا فهميدم كه نيروها رفته‌اند.پرس و جو كردم و گفتند گروهان آنها براى تحويل خط قلاويزان به سوى مهران رفته است. از مسؤول تعاون پرسيدم:

اين گروهان از كجا آمده بود؟

- تهران

ولى او به من مي‌گفت از يزد آمده‌ام.

-كى؟

يكي از بسيجى‌ها.

- نه، اين‌ها همه از تهران آمده‌اند. نشانى‌اش چى بود؟

-مى‌گفت اسمم اسفنديار است .

مسؤول تعاون فورا ليست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفنديار گفت:

- راست گفته، ساكن يزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...

دانشجو.

-بله‌.

چه رشته‌اى؟

-چه مى‌دانم.

حالا مسأله براى من پيچيده تر شده بود. به كسى نمى‌گفتم، اما با خودم كلنجار مى‌رفتم كه چرا دانشجوى بسيجى نماز نمى‌خواند؟! اين فكر هميشه با من بود و هر وقت محلى را كه من و او نشسته بوديم مى‌ديدم، به يادش مى‌افتادم.

مدت‌ها گذشت تا اين كه يك روز صبح ساعت 5 با بى‌سيم اعلام كردند كه فورا آمبولانس بفرستيد.

با مهرداد به سوى خط رفتيم، تا جايى كه مى‌توانستيم با آمبولانس رفتيم و وقتى ديديم ديگر نمى‌توانيم، گوشه‌اى پارك كرديم.

من برانكارد را و مهرداد جعبه‌ى كمك‌هاى اوليه را گرفتيم و به راه افتاديم. به بالاى قله رسيديم و فرمانده گروهان با ديدن ما در حالى كه نفس نفس مى‌زد، گفت: عجله كنيد.

چى شده‌؟

-خمپاره دقيقا خورد روى سنگر و سه نفر شديدا مجروح شدند.

به سوى سنگر رفتيم و ديديم بچه‌ها آخرين نفر را از زير آوار بيرون مى‌كشند. كمى نزديك‌تر شديم، دو بسيجى را ديديم كه تمام صورتشان غرق خون بود.

مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست كه نبض‌شان را بگيرد و هر بار با "انا لله و انا اليه راجعون " گفتنش مى‌فهميدم كه شهيد شده‌اند.

سومى نيز شهيد شده بود. مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاكى كه بر گردن داشتند شناسايى و بنويسد.

با ديدن نام اسفنديار خشكم زد.

جلوتر رفتم و خواندم : " اسفنديار كى‌نژاد، دانشجوى سال سوم پزشكى، ساكن يزد، دين زرتشتي... "

چفيه را كه مهرداد روى او انداخته بود از صورتش كنار زدم و احساس كردم با همان خنده‌ى مليح كه به من گفته بود: " يكبار كه دليل نمى‌شود " جان داد.

وقتى او را در كنار دو بسيجى ديگر ديدم به ياد آن حرفش افتادم كه مى‌گفت: "به وطنم عشق مى‌ورزم و مطمئنم همين ايمان‌، نقطه‌ى اتصال من و بچه‌هاست "

آرى اين چنين بود. كنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برايش فاتحه خواندم و در حالي كه چفيه را روي صورتش مي‌كشيدم، گفتم : " داده مقدس! در راه مقدسي هم رفتي، بدرود "

حمزه خليلي واوسري

منبع: فارس


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

2 مرداد 1390
مهردادl
روان همه جان بخشان راه ايران شاد باد بسيار شادي بخش و غروزآفرين بود
سپاس

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.