هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 25    |    4 خرداد 1390

   


 

خواستم از مادر بنویسم اما...


ازخونین‌شهر تا خرمشهر چقدر راه است؟!


خرمشهر: كو جهان‏آرا...


ديده‏بان خرمشهر


جنت آباد خرمشهر


نگاهى به كتاب «يادداشت‏هاى خرمشهر»


ماهنامه «تجربه»


شاعر جنگ یا صلح؟


نشست تخصصی در باره نقش مجلس در دوره رضا شاه


رونمایی از «مجلس دیروز و امروز» در همایش تاریخ مجلس


نیازمند شناخت بخش‌های مجهول تاریخ معاصر هستیم


انتشار فراخوان پانزدهمين دوره انتخاب كتاب سال دفاع‌مقدس


مجموعه تقويم تاريخ دفاع مقدس نيروي دريايي ارتش منتشر شد


انگلیس و اشغال ایران در جنگ جهانی اول


شماره‌ی نخست «اسناد بهارستان» در دستان سندپژوهان


تاریخ شفاهی در جنوب شرق آسیا-4


فراخوان همایش بین‌المللی در موزه ملی تاریخ معاصر اسلوونی


انتشار مجله انجمن بین‌المللی تاریخ شفاهی


 



ديده‏بان خرمشهر

صفحه نخست شماره 25

 اشاره:
    آن چه مى‏خوانيد ، بريده‏اى است از خاطرات سرگرد جانباز، رحمان ميرزاييان. مجموعه خاطرات او اخيرا در كتابى با عنوان «رستاخيز عاشقان»- و از ناحيه هيات معارف جنگ- كه پايه‏گذار آن شهيد سپهبد على صياد شيرازى بود- منتشر شده است. بخشى از اين نوشته مربوط است به عمليات بيت‏المقدس و آزادسازى خرمشهر. نوشته او درباره اين عمليات تاحدودى مفصل است كه در اين جا بخشى از مرحله سوم آن را آورده‏ايم.

با استقرار نيروهاى ايران در ناحيه شلمچه ارتباط عراقى‏ها با خرمشهر قطع شد و بعدازظهر آن روز نيروهاى دشمن مبادرت به پاتك و ضدحمله‏هاى پى در پى كردند تا شايد بتوانند قسمت‏هاى از دست داده را بازپس گيرند و نيروهاى در بند و گرفتارشان را نجات دهند، ولى خوشبختانه نيروهاى پياده و تعداد قابل ملاحظه‏اى از تانك‏هاى چيفتن لشكر 21 حمزه در مقابل آنان ايستادگى كردند. دراين موقع آتش‏بارهاى توپخانه ما كه شب قبل غوغا به پا كرده بودند ناگهان جهنم بزرگى از آتش را به روى عراقى‏ها گشودند و با انفجار پى در پى گلوله‏هاى زمانى، منطقه عراقى‏ها به كوه آتشفشانى شبيه شده بود كه بى‏وقفه در حال انفجار بود و در هر ضد حمله اين وضعيت تكرار مى‏شد و هزاران گلوله با انفجار مهيب خود آسمان و زمين را به لرزه درمى‏آورد.
عراقى‏ها پس از اين كه تلفات زيادى دادند و تعداد زيادى از تانك‏هاى‏شان به آتش كشيده شد عقب‏نشينى كردند و هر بار كه به عقب مى‏رفتند مجددا حمله ديگرى را سامان داده، نبرد را دوباره شروع مى‏كردند. سرانجام نيز پس از چندين بار پاتك سنگين، از بازپس‏گيرى مواضع خود نااميد شده و به تقويت آتشبارهاى توپخانه خود پرداختند و شروع به اجراى آتش سنگين كردند، به گونه‏اى كه لحظه‏اى انفجار گلوله‏هاى توپ عراقى‏ها در اطراف ما قطع نمى‏شد.
ديگر اعصاب بچه‏هاى خط تماس به شدت خراب شده بود و بعضى از سربازان موقتا كنترل روانى خود را از دست داده بودند و هيچ كس نمى‏دانست كه تا ساعتى ديگر زنده است يا نه؟ در هم كوبيدن مواضع ما به وسيله توپخانه دشمن هر سه چهار ساعت تكرار مى‏شد، ولى خوشبختانه در 48 ساعتى كه آنان بر روى ما آتش گشودند تلفات قابل ملاحظه‏اى نداشتيم.
در ساعاتى كه عراقى‏ها اجراى آتش نمى‏كردند من به سنگر افراد گروهان و دسته خود سر مى‏زدم و از آن‏ها دل‏جويى كرده، اميدوارى مى‏دادم كه به زودى ماموريت ما، با فتح خرمشهر پايان خواهد يافت.
پس از پيش‏روى ما به اين نقطه يكى از هم‏دوره‏اى‏هاى من به نام عبدالله جوكار اهل شيراز به خاطر اين كه ديده‏بان توپخانه بود سنگرش را بين سنگرهاى دسته ما اختيار كرده بود.
او از كنار سنگرهاى ما ماموريت هدايت آتش توپخانه‏هاى ايران را برعهده داشت. خوشبختانه حضور او در بين ما و براى كل خط تماس وجود بابركتى بود و گراهاى بسيار دقيقى جهت انهدام و يا خاموش كردن مواضع و توپخانه دشمن مى‏داد و در چند روز گذشته با دقت و درايت تمام، هدايت آتش توپخانه را جهت متوقف و زمين‏گير كردن دشمن عهده‏دار بود.
عبدالله قدى بلند و چهره‏اى جذاب داشت. بسيار با استعداد و باوقار بود. در اين روزها بيشتر اوقات من با او سپرى مى‏شد. به ياد دارم در آخرين صحبت‏ها، مرا با نام كوچك صدا زد و گفت:«رحمان، قصد ازدواج ندارى؟» گفتم: «دارم. ولى اگر جان سالم از اين معركه و ميدان آتش و خون به در ببرم» ادامه داد: «من اين بار اگر به مرخصى بروم حتما بساط عقد و عروسى خودم را فراهم خواهم كرد.» و از من نيز تقاضا كرد در مراسم عروسى‏اش شركت كنم و من نيز قبول كردم مشروط بر اين كه او نيز در عروسى من شركت كند.
كم‏كم هوا تاريك مى‏شد و تقريبا نزديك اذان مغرب بود كه ناگهان عراقى‏ها آتش سنگينى روى ما گشودند و دوباره زمين و زمان را به آتش كشيدند. من با اصابت گلوله‏هاى توپ به محوطه گروهان به زحمت خود را به داخل يكى از سنگرها رساندم.
در همان اوايل شروع آتش، يكى از گلوله‏ها كنار سنگر سه نفر از سربازان جديد، يعنى جمشيد و قاضوى و ممشلى فرود آمد، ولى در آن لحظه، آتش توپخانه و انفجارهاى ناشى از آن چنان زياد بود كه امكان نداشت بتوانم از سنگر خارج شوم و اوضاع را بررسى كنم. همين كه از حجم آتش كاسته شد به سرعت به طرف سنگر آن سربازان دويدم و متوجه شدم كه خوشبختانه هر سه نفر آن‏ها سالم هستند. در اين لحظه جمشيد با كمى نگرانى و مكث به من گفت: «گلوله توپى كه تو فكر مى‏كردى به سنگر ما اصابت كرده به سنگر سر گروهبان جوكار اصابت كرده است.» و اضافه كرد:«من هر سه نفر بچه‏هاى توپخانه را در سنگر هدايت آتش مشاهده كردم. اگر ناراحت نمى‏شوى برو تو هم نگاه كن.» من به طرف آنان رفتم و با روشن كردن چراغ قوه متاسفانه منظره بسيار ناراحت‏كننده‏اى ديدم كه هرگز از خاطرم نمى‏رود.
يك گلوله بزرگ توپ دقيقا در داخل سنگر فرود آمده و هر سه نفر اين عزيزان قطعه قطعه شده بودند.
با خواندن آيه «انالله و انااليه راجعون» و با گريه خود را دوباره به سنگر رساندم.
شهيد عبدالله جوكار سرنوشت شگفتى داشت. هنگام شيرخوارگى، مادرش به رحمت ايزدى مى‏پيوندد. پدرش ناچار براى بزرگ كردن او و ساير برادر و خواهرانش همسر ديگرى به نام زليخا اختيار مى‏كند. زليخا در پرورش كودكان بخصوص عبدالله از هيچ تلاشى دريغ نمى‏ورزد. هنگامى كه عبدالله به شش سالگى مى‏رسد متاسفانه پدر را نيز از دست مى‏دهد. زليخا با وجودى كه مى‏توانسته همسر ديگرى اختيار كند ولى از فرزندخوانده‏هاى خود جدا نمى‏شود و با فداكارى آنان را بزرگ مى‏كند و به كمك كريم )برادر عبدالله( تمام بچه‏ها را به خانه بخت مى‏فرستد.
آخرين فرزند، عبدالله بوده كه زليخا منتظر بوده تا او را نيز داماد كند و حتى عروس مورد نظرش را هم به كمك عبدالله شناسايى كرده و قرار و مدارهاى عروسى را هم مى‏گذارند و عبدالله چند دقيقه قبل از شهادتش راجع به همين عروسى با من گفتگو مى‏كرد.
مشهدقلى ممشلى يكى از سربازان تازه‏وارد به گروهان گفت:«صبح خيلى زود به سراغ عبدالله رفتم. او تازه از خواب بيدار شده بود. بعد از احوالپرسى، عبدالله با لبخند و تبسمى كه در چهره داشت رو به من كرد و گفت: ديشب مادرم به خوابم آمد پس از گفت و گوهايى گفت:«فرزندم من از تو رضايت دارم» و اين جمله را چند بار تكرار كرد.» ممشلى مى‏گويد عبدالله وقتى جريان خوابش را برايم تعريف كرد بى‏درنگ با آن حال و هواى معنوى كه داشت به ذهنم خطور كرد، نكند عبدالله در آينده نزديك به شهادت برسد. در طول روز همه‏اش به اين خواب فكر مى‏كردم تا اين كه هنگام اذان مغرب عبدالله به فيض شهادت رسيد.
پس از گذشت 24 ساعت از شهادت عبدالله رفته رفته آرامش خود را بازيافتم. چند روز بعد از شهادت جوكار و سربازان دليرش، تيم ديده‏بان ديگرى جايگزين آنان شد. اين تيم به من اطلاع داد: گروهى كه ماموريت هدايت توپخانه را روى خرمشهر دارد به وسيله بى‏سيم به فرماندهى اعلام كرده كه ديگر روى خرمشهر، اجراى آتش نكنيد. استنباط او از اين مطلب چنين بود كه نيروهاى ايران وارد خرمشهر شده‏اند. از اين رو شادى غيرقابل وصفى همه ما را فرا گرفت و تلخى‏ها و رنج‏ها و مشقت‏هاى روزهاى سخت نبرد موقتا فراموش گرديد و به ابراز شادى و خوشحالى پرداختيم.
مسوول تيم هدايت آتش، چند ساعت بعد اعلام كرد: رزمندگان وارد خرمشهر شده و به پيش‏روى خود، در داخل شهر ادامه مى‏دهند. ديگر از خوشحالى در پوست خود نمى‏گنجيديم و مرتب از او تقاضا مى‏كرديم كه تحولات ناشى از پيشروى بچه‏ها را در داخل خرمشهر براى ما بازگو كند. اول كمى نگران شايع شدن تحولات جديد بود و نمى‏خواست قبل از مسوولين اطلاعات، رويدادهاى ذكر شده را پخش كند. ابتدا كم‏كم اخبار خود را بازگو مى‏كرد، اما پس از اين كه ديد روحيه بچه‏ها با هر خبر او قوى و قوى‏تر مى‏شود، با آب و تاب لحظه به لحظه مطالب رد و بدل شده در بى‏سيم را پخش مى‏كرد.
در اين زمان ماموريت ما كه محاصره خرمشهر بود تمام شده بود و اكنون نوبت رزمندگانى بود كه ماموريت فتح خرمشهر به آن‏ها واگذار شده بود.
ناگفته نماند در بازپس‏گيرى خرمشهر همه مردان و زنان ايرانى شريك بودند؛ فقط جاى مدافعان اوليه جنگ نابرابر خرمشهر كه اكثرشان مظلومانه و گمنام جان به جان آفرين تسليم كرده بودند، خالى بود.
خرمشهر كه در آن روزها خونين‏شهر نام گرفته بود به قلمرو حاكميت مطلق جمهورى اسلامى ايران بازگشت. و هزاران نفر از عراقى‏ها كه راه‏هاى فرار را به روى خود بسته ديدند، دست‏هاى خود را بالا برده و دخيل‏الخمينى‏گويان به اسارت رزمندگان درآمدند. جاى همه شهدا خالى، به‏ويژه شهيدانى چون زمانى، سيفى، جوكار، قندرهارى‏زاده و صدها و بلكه هزاران شهيد گمنام ديگر كه مردانه جنگيدند و عاشقانه جان دادند و كسى از عملكرد آن‏ها جز خداوند اطلاع پيدا نكرد. و اگر هم كسى متوجه شد در جايى ثبت نگرديد و رفته رفته به فراموشى سپرده شد. بالاخره با توجه به اين كه از مدتى قبل مى‏دانستيم رزمندگان وارد خرمشهر شده‏اند، آزادى خرمشهر به طور رسمى از رسانه‏ها اعلام گرديد و امام نيز فرمودند: »خرمشهر را خدا آزاد كرد« و با پيام‏هاى تشكرآميزى كه مردم از پايمردى شهيدان و مجروحان و رزمندگان در صحنه كارزار مى‏كردند، احساس خستگى از تن‏مان بيرون رفت و گرچه عزيزانى را از دست داده بوديم، اما خرمشهر را از چنگ دشمن زبون خارج كرده بوديم.
اين پيروزى براى ملت ما چنان مبارك و ميمون بود كه هيچ گاه از خاطره‏ها محو نخواهد شد و براى دشمنان ما نيز مايه عبرت گرديد.
با توجه به اين كه نيروهاى دشمن در خرمشهر تسليم شده بودند، اما در منطقه هنوز تبادل آتش وجود داشت و نيروهاى ما كه مسووليت نگهدارى خط را برعهده داشتند كاملا خسته به نظر مى‏رسيدند، فرماندهان نيز اين مساله را به خوبى درك كرده، ما را به منظور استراحت و بازسازى از منطقه شلمچه خارج كرده و در حدود 15 كيلومترى اين محل مستقر نمودند.
پس از نقل و انتقال به محل ياد شده شروع به بازسازى و تجديد سازمان و آموزش يگان كرديم و پس از فارغ شدن از كارهاى صفى، با فرمانده گروهان و گروهبان شيرازى و چراغى و سربازان شكرى و دالوند به گپ‏زدن‏هاى دوستانه مشغول مى‏شديم و كم‏كم انس و الفت من با سربازان جديد مثل جمشيد و قاضوى و ممشلى افزايش پيدا مى‏كرد.
پس از چند روز از فرمانده گروهان مرخصى گرفتم و با بدرقه گرم ايشان به سوى خانواده خود بازگشتم.
موقع رفتن به مرخصى وسايل فرهاد را نيز به مشهد بردم تا به پدر و مادرش تحويل دهم. من در مرخصى‏هاى قبلى به همراه فرهاد به منزل‏شان رفته و يك شب نيز مزاحم آنان شده بودم و از طرفى چون پدر و مادر فرهاد قبلا خبردار بودند كه براى فرهاد مشكلى پيش آمده، توضيح وقايع برايم راحت‏تر بود و تمام مسائلى را كه راجع به فرهاد مى‏دانستم و لازم بود بگويم براى آن‏ها تعريف كردم و سپس گفتم با توجه به اين كه به جنازه او دسترسى پيدا نكرده‏ايم شايد فرهاد اسير شده باشد.
على‏رغم اين كه نمى‏توانستم بى‏قرارى مادر فرهاد را تحمل كنم ولى با اصرار ايشان شب را در منزل آن‏ها ماندم. و فرداى آن روز اندوهگين و نگران از آن‏ها خداحافظى كرده به طرف درگز حركت كردم.
در طول مسير اهواز تا درگز همه جا آثار خوشحالى مردم از بازپس‏گيرى خرمشهر ديده مى‏شد و همه از عملكرد رزمندگان تمجيد و تشكر مى‏كردند و در تمام در و ديوار آثار سپاسگزارى مردم نمايان بود. اين نشاط و شادمانى نصيب مردم درگز نيز شده بود.
وقتى وارد منزل شدم اقوام و دوستان به ديدنم آمدند و همه مى‏خواستند از چگونگى فتح خرمشهر براى‏شان بگويم. من نيز با تعريف از عملكرد پيروزمندانه رزمندگان بخصوص از نقاط مثبت و از فداكارى دوستان و همراهانم آن طور كه سزاوارشان بود بيان مى‏كردم.
در اين مرحله از مرخصى بود كه مادرم سعى داشت از من قول بگيرد بعد از اين خود را در جنگ به آب و آتش نزنم. وقتى متوجه شد به قول‏هايى كه داده‏ام عمل نخواهم كرد، از من خواست كه براى چند نفر از دختران مورد نظرش از جمله دخترخاله و دختردايى اجازه خواستگارى بدهم ولى موافقت نكردم.
خواهرم يكى از دوستان صميمى خود را به نام حميرا جهت ازدواج پيشنهاد كرد. چون او را قبلا ديده بودم و از شرايطى كه من براى ازدواج در نظر گرفته بودم برخوردار بود با پيشنهاد خواهرم موافقت كردم.

رحمان ميرزاييان

منبع: کمان، شماره 191


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.