هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 25    |    4 خرداد 1390

   


 

خواستم از مادر بنویسم اما...


ازخونین‌شهر تا خرمشهر چقدر راه است؟!


خرمشهر: كو جهان‏آرا...


ديده‏بان خرمشهر


جنت آباد خرمشهر


نگاهى به كتاب «يادداشت‏هاى خرمشهر»


ماهنامه «تجربه»


شاعر جنگ یا صلح؟


نشست تخصصی در باره نقش مجلس در دوره رضا شاه


رونمایی از «مجلس دیروز و امروز» در همایش تاریخ مجلس


نیازمند شناخت بخش‌های مجهول تاریخ معاصر هستیم


انتشار فراخوان پانزدهمين دوره انتخاب كتاب سال دفاع‌مقدس


مجموعه تقويم تاريخ دفاع مقدس نيروي دريايي ارتش منتشر شد


انگلیس و اشغال ایران در جنگ جهانی اول


شماره‌ی نخست «اسناد بهارستان» در دستان سندپژوهان


تاریخ شفاهی در جنوب شرق آسیا-4


فراخوان همایش بین‌المللی در موزه ملی تاریخ معاصر اسلوونی


انتشار مجله انجمن بین‌المللی تاریخ شفاهی


 



خرمشهر: كو جهان‏آرا...

صفحه نخست شماره 25

گفت و گو با سركار خانم صغرا اكبرنژاد همسر سردار شهيد محمدعلى جهان‏آرا
 

خانم اكبرنژاد با شيوه گفت و گوهاى كمان آشنا هستيد. لطفاً از خودتان بگوييد.
اهل تهران هستم. سال 1335 به دنيا آمده‏ام و در همين شهر بزرگ شده، درس خوانده‏ام.
 
زندگى متلاطم شما تا چه مقطعى اجازه داد به تحصيلات خود ادامه دهيد.
تا مقطع ليسانس. سال 1353 بود كه در رشته زيست‏شناسى دانشگاه تربيت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگى‏ام را انتخاب  كردم. دوست داشتم با مسائل عميق اسلام آشنا شوم و نه مسايل سنتى  آن.  مسايل سنتى در خانواده‏ام جا داشت. و از ابتداى زندگى با آن خو گرفته بودم. يك سال بعد يعنى سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه كردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتى با هم بوديم. از همين جا بود كه با افكار محمد و گروه (منصورون) آشنا شدم.
 
از تجربه‏هاى زندان بگوييد.
به نظرم زندان مدرسه بزرگى بود. حتى آن موقع شنيده مى‏شد كه شاه گفته است؛ جوانهايى كه هيچ چيز نمى‏دانند، وقتى به زندان مى‏روند آگاه مى‏شوند. بعضى‏ها هم به طنز مى‏گفتند؛ تنها حرف درستى كه شاه در سى و شش سال حكومتش زده همين جمله است!
 
چطور دستگير شديد؟
يكى از روزهاى آبان ماه سال 1354 بود. سال دوم دانشگاه بودم. در خيابان انقلاب(شاهرضاى قديم)نزديك خيابان بهار با يكى از دوستانم كه از بچه‏هاى نهضت آزادى بود قرار داشتم. يك دفعه چهار نفر آمدند و ما را از هم جدا كرده، بلافاصله همانجا بازجويى مقطعى كردند.
 
آنان شما را مى‏شناختند؟
بله! از مشخصات اوليه من با خبر بودند. قبلاً هم مرا شناسايى كرده بودند.
 
موقع دستگيرى سند يا مدركى همراه شما بود؟
بله! اعلاميه‏هاى امام همراهم بود. آنان وقتى مطمئن شدند من صغرا اكبرنژاد هستم، مرا به طرف يك اتومبيل پژو سفيد رنگ بردند و دستور دادند  سرم را خم كنم تا چيزى نبينم و ندانم مرا به كجا مى‏برند.
 
شما را به كدام زندان بردند؟
به زندان كميته مشترك ضد خرابكارى. حدود پنج ماه در سلول انفرادى بودم. البته بعد از دستگيرى‏ام، مأموران ساواك به خانه‏مان ريخته بودند و مدارك ديگرى هم به دست آورده بودند.
 
از شرايط زندان بگوييد.
در زندان بود كه هدف اصلى‏ام را بهتر شناختم. آگاهى‏هاى بسيارى از نظر روحى و تقوا پيدا كردم. فرصت براى تفكر و انديشيدن به راهى  كه در زندگى‏ام پيش گرفته‏ام مرا بيشتر از پيش مصمم كرد كه به مبارزه عليه حكومت خودكامه پهلوى ادامه بدهم و در اين مبارزه از زير سايه اسلام خارج نشوم. اين موهبت بزرگى براى من بود.
 
بعد از زندان به دانشگاه برگشتيد؟
بله! برگشتم دانشگاه. با اين كه گارد دانشگاه2 مراقب دانشجويان زندان كشيده بود اما به فعاليت خودم ادامه دادم. به اعضاى انجمن اسلامى دانشگاه پيوستم و در برنامه‏هاى مختلف، به خصوص تظاهرات در سطح دانشگاه عليه برداشتن حجاب شركت داشتم. اين مبارزه دانشجويان جدى بود. آن روزها مى‏خواستند مانع ورود دانشجويان چادرى به دانشگاه بشوند. ما اين مسأله را به گوش بعضى از علماى محترم رسانديم و گفتيم كه برداشتن چادر به عنوان يك سمبل مطرح نيست، بلكه از بين بردن مذهب و دين و ايمان است.
 
ارتباط شما بعد از آزادى از زندان با جهان‏آرا چگونه بود؟
خاله محمد دو ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ايشان در آن زمان دانشجوى رشته جامعه‏شناسى دانشگاه تهران بود. منتهى دانشگاه را رها كرده بود و همراه جهان‏آرا و ديگر بچه‏هاى گروه منصورون مخفى زندگى مى‏كرد. ايشان در قرارى كه در ميدان توپخانه داشت دستگير شده بود.
يكى، دو ماه آخر زندان را با هم در يك سلول سر كرديم. بعد از اين كه اعتمادمان به هم  جلب شد. از صحبتهاى ايشان فهميدم كه محمد و آقاى محسن رضايى شاخه نظامى گروه منصورون را تشكيل مى‏دهند. ايشان مى‏گفت كه تقوا و مديريت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطه‏اش با گروه ريشه  در تقواى محمد دارد. اين گونه روحيه‏ها در گروه‏هاى سياسى - نظامى واقعاً مفيد است. زيرا بعضى‏ها وارد گروه مى‏شوند و گرايشهاى خاص پيدا مى‏كنند كه بيشتر ارضاء نفس‏شان است يا از قدرت‏طلبى درونشان خبر مى‏دهد. ولى اين خصوصيات نشان مى‏داد كه محمد با اين كه سن و سال زيادى نداشته، راه خودش را به خوبى پيدا كرده و ادامه داده و سختى‏هاى كار گروهى را با پرورش زهد و تقواى درونش تحمل كرده است.
از زندان كه بيرون آمدم، در كنار فعاليتهاى سياسى، با محمد جهان‏آرا هم تماسهاى تلفنى داشتم. او در خرمشهر بود و من در تهران. مسائل روز را با ايشان مطرح مى‏كردم و از نظراتشان استفاده مى‏كردم.

اولين بار  محمد جهان‏آرا را كجا ديديد؟
اوايل انقلاب بود. زمستان سال 1357. ايشان آمده بود تهران. من درباره ائتلاف گروههايى كه منجر به پيدايش سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى شد از ايشان سؤالهايى كردم كه پاسخ دادند. در منزل يكى از دوستان با هم صحبت كرديم. همان طور كه گفتم قبلاً تماسهاى تلفنى داشتم. آن روز ايشان درباره حوادث خرمشهر و اختلاف‏هاى داخلى اين بندر حرفهايى زد كه براى جمع تازگى داشت. البته ايشان پرسشهايى هم  از وضعيت  دانشجويان در سطح دانشگاههاى تهران و انجمنهاى اسلامى در جلسه داشتند.
 
مسأله زندگى مشترك كى مطرح شد؟ 
آن روزها بين ما، حرفى از زندگى مشترك مطرح نبود. حرفهاى ما درباره انقلاب و جريانهاى سياسى روز بود. موضوع زندگى مشترك نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد. او بعدها، يعنى اواخر مرداد ماه سال 1358 مسأله ازدواج را مطرح كرد كه با توجه به ويژه‏گى‏هاى محمد كه بالاتر از همه آنها تقواى ايشان بود، قبول كردم. در اين مدت اين خصلت را به طور روشن و بارز در وجود محمد ديده بودم. آن سالها در جلسه‏هاى مختلف با افراد زيادى رو به رو شده بودم. ولى محمد تقواى ديگرى داشت. به همين خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ايشان را پذيرفتم. فكر مى‏كنم بهترين انتخاب من در آن زمان همين بود. در همان روزهايى كه ارتباط داشتيم، از لحاظ آگاهى‏هاى سياسى، اجتماعى و مذهبى از محمد درس زيادى گرفتم. برخوردهايش واقعاً آموزش بود.
 
از روز خواستگارى بگوييد.
محمد تقاضاى خود را توسط يكى از دوستان به من گفت. مستقيم با خودم مطرح نكرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانواده‏ام صحبت كرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خيلى موافق نبود. چون محمد دانشجوى رشته مديريت بود در تبريز و درس را رها كرده و به كارهاى سياسى پرداخته بود. از نظر خانواده‏ام تحصيلات مهم بود. با اين حال من راهم را انتخاب كرده بودم.
 
مهريه شما چقدر تعيين شد؟
يك جلد كلام الله مجيد و يك سكه طلا بود. محمد به شوخى مى‏گفت: با اين طلاهايى كه براى مراسم ما خواهند خريد چكار كنيم؟ به او گفتم: طرح اين مسأله كوچك كردن من است.
محمد آن يك جلد قرآن را پس از ازدواج خريد و در صفحه اول جمله‏هايى نوشت كه هنوز آن را دارم. ايشان در جمله‏اى نوشت: اميدم در اين است كه اين كتاب اساس حركت مشترك ما باشد و نه چيز ديگر كه همه چيز فناپذير است جز اين كتاب.  حالا هر چند وقت يك بار، وقتى خستگى بر من غلبه مى‏كند اين  نوشته‏ها را مى‏خوانم و آرام مى‏گيرم. البته آن يك سكه را هم بعد از عقد بخشيدم.
 
مراسم عقد چطور برگزار شد؟
ما عقدمان را سر مزار على، برادر شهيدِ محمد در بهشت‏زهرا خوانديم. خودمان دو نفر بوديم. يك روز بعدازظهر بود. متعهد شديم كه كمك و همكار هم باشيم. عقد رسمى هم با سادگى در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. اين شروع زندگى ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهى خرمشهر شديم.
 
على برادر محمد چطور به شهادت رسيده بود؟
على برادر بزرگ محمد بود كه قبل از انقلاب فكر مى‏كنم حدود سال 1353 به دست ساواك دستگير و زير شكنجه شهيد مى‏شود. محمد علاقه زيادى به على داشت.
 
در خرمشهر زندگى را چطور شروع كرديد؟
محمد مشغله زيادى در سپاه و سطح شهر داشت. من هم كارم را كه تدريس بود در دبيرستان ايراندخت شروع كردم. البته سه ماه بيشتر نتوانستم تدريس كنم، زيرا مسؤوليت كتابخانه ملى خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتى در خانه پدرى ايشان زندگى كرديم. يك اتاق در اختيار ما بود و با خانواده محمد يك جا زندگى مى‏كرديم. بعد از سه ماه به خانه ديگرى كه متعلق به يكى از دوستان بود اسباب كشيديم. آنجا منزل آقاى قادرى بود. در همان زمان آقاى اكبرى حاكم شرع خرمشهر، قطعه زمينى به محمد داد و گفت: وام هم به شما تعلق مى‏گيرد؛ شما اين زمين و وام را بگيريد و خانه‏اى براى خودتان بسازيد. مى‏دانست كه محمد مشكل  مسكن دارد. محمد با من صحبت كرد و گفت من به خاطر كارم نمى‏خواهم زمين بگيرم. اين قطعه زمين را مى‏خواهم به دو نفر از عربهاى خرمشهر بدهم كه واقعاً مستضعف هستند و آنان را مى‏شناسم. محمد با طرح اين موضوع مى‏خواست موافقت مرا هم بگيرد. من حرفى نداشتم. زمين را تقسيم كرد و به آن دو نفر عرب خرمشهرى داد.
 
محمد با آن همه مسؤوليت چطور به زندگى مى‏رسيد؟
قبل از جنگ، محمد فرصت زيادى براى حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بوديم يك روز در ميان به خانه بيايد و مى‏آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در اين مدت هم كارهايش را با تلفن انجام مى‏داد. فرصت اين كه بتواند به مسائل جانبى منزل برسد، نداشت. بيشتر كارها به عهده من بود. اين شيوه زندگى بنا به گفته بچه‏هاى خرمشهر، الگويى شده بود و معتقد بودند كه زندگى مشترك ما مزاحمت كارى براى محمد ندارد و كمك هم مى‏كند كه با آرامش بيشتر به كارهايش برسد. همين مسأله باعث شده بود كه بچه‏هاى سپاه احساس كنند مى‏توانند زندگى مشترك خود را شروع كنند و چنين نيز كردند.
 
محمد درباره شروع جنگ با شما حرفى زده بود؟
بله! با اين كه زمان كمى را در خانه مى‏گذارند ولى حرفهاى زيادى بين ما رد و بدل مى‏شد.
محمد شش ماه قبل از شروع جنگ درباره آن با من حرف زد. مى‏گفت: عراقيها در مرز شلمچه تحرك نظامى دارند و تجهيزات نظامى  آورده‏اند و خود را براى حمله به ايران آماده مى‏كنند. محمد اين مسائل را به تهران گزارش مى‏كرد ولى بنى‏صدر جواب داده بود كه اين حرفها ذهنيت شما است و از حمله عراق به ايران خبرى نيست.
 
برنامه محمد درباره اين تحركات چه بود؟
او به همراه همكارانش شبانه‏روز به مرز مى‏رفت و تحركات عراق را زير نظر داشت. بنى‏صدر هم خبرها را قبول نمى‏كرد. محمد با شهيد رجايى هم در ارتباط بود. حتى يك بار خود من كه به تهران  آمدم با همسر شهيد رجايى درباره موضوع خرمشهر صحبت كردم. اما تلاشهاى آقاى رجايى هم تأثيرى در بنى‏صدر نداشت. آن روزها تجهيزات كمى در سپاه خرمشهر بود. محمد فقط مى‏توانست دوره‏هاى رزمى را براى نيروهاى سپاه فشرده‏تر و بيشتر كند و آنان را براى مقابله آماده كند. حتى يك بار محمد راهپيمايى بزرگى در خرمشهر به راه انداخت كه عربها هم در آن شركت كردند. اين تظاهرات به نوعى نمايش آمادگى بود.  اما در برابر تجهيزات عراق كه در مرز مستقر كرده بود چيزى نبود. آنچه محمد مى‏كرد از ديانت و غيرت دينى‏اش بود.
 
مسأله خلق عرب در خرمشهر براى انقلاب مشكل‏آفرين بود. محمد چگونه با اين مشكل بزرگ برخورد مى‏كرد؟
داستان خلق عرب از قبل وجود داشت. اما از سال 1358 به بعد بيشتر شيوخ عرب از خرمشهر رفتند. اما كنسولگرى عراق وجود داشت و تحركات زيركانه‏اى مى‏كرد. برنامه عراقيها اين بود كه به تشكيلات خلق عرب قدرت بدهند و آنان را عليه انقلاب تحريك كنند و حتى دعوت به قيام. جهان‏آرا هم با خبر بود.
چون بومى بود و با فرهنگ و منش عربها آشنايى داشت، با آنان صبور بود و با شكيبايى برخورد مى‏كرد. بسيارى از عربهاى خرمشهر هم قبولش داشتند. تا آن حد كه اطلاعات نظامى لازم را به او مى‏رساندند. محمد هم سعى مى‏كرد تعدادى از عربهاى خرمشهرى را وارد سپاه كند. اين در حالى بود كه كسى به آنان اعتماد نداشت.
بچه‏هاى سپاه از كنسولگرى عراق در خرمشهر مدارك موثقى به دست آورده بودند كه نشان مى‏داد به طور جدى در امور انقلاب  ايران به خصوص  جنوب و خرمشهر دخالت دارد. از آن روز به بعد كنسولگرى را تعطيل كردند. در كنار اين اسناد، ارتباط خوب محمد با عربها و خانواده‏هاشان  او را در متن پاره‏اى از جريانها قرار مى‏داد و مجموعه اين اخبار دخالتهاى عراق را آشكارتر و دست اين همسايه نانجيب را بيشتر رو مى‏كرد.
آنان حتى يك بار  شايعه كرده بودند جهان‏آرا ترور شده است. آن روز محمد كسالت داشت و زودتر از هميشه به خانه آمده بود. بى‏سيم به همراه نداشت. تشويش عجيبى در سطح سپاه خرمشهر به وجود آمده بود. تصميم‏شان اين بود كه دامنه شايعه را به جاهاى ديگر هم بكشند. اما بچه‏هاى سپاه پس از آمدن به خانه ما و باخبر شدن از وضع محمد، خيال‏شان راحت شد. تفرقه‏اندازى يكى از كارهاى اعراب منطقه بود. سعه‏صدر جهان‏آرا و رابطه عاطفى‏اش با عرب زبانها باعث شده بود بسيارى از آنان جذب شوند. در همان تظاهراتى كه گفتم جهان‏آرا در خرمشهر سازماندهى كرد بسيارى از شركت‏كنندگان، اعراب بودند.  و يكى از شعارهايى كه مى‏دادند؛ »لعن على البعث« بود.
 
خانم اكبرنژاد! نام خرمشهر و جهان‏آرا به هم گره خورده است.
پيوند جهان‏آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زيادى بود كه محمد به خرمشهر داشت. جهان‏آرا مى‏گفت مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‏اند. به آنها كمكى نشد. تجهيزاتى نيامد. آنان از دل و جان نيرو گذاشتند. جهان‏آرا مى‏گفت: من بعضى از شبها جسد بچه‏هاى خرمشهر را مى‏بينم كه توسط سگها تكه پاره مى‏شود، ولى ما نمى‏توانيم از سنگرها و پناهگاهها خارج شويم و اين جنازه‏ها را نجات دهيم. شب و روز جهان‏آرا خرمشهر بود. از روزى كه عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همه خود را وقف جنگ كرد. يك بار كه با »حمزه« پسرم به خرمشهر رفته بوديم و حمزه هم چهار ماهه بود، محمد براى اين كه بچه‏هاى خرمشهر را دلدارى بدهد و به همه آنانى كه از راه دور و نزديك  براى دفاع از خرمشهر آمده بودند بگويد من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعداً به من گفت: وجود حمزه چه  اميدى در دل بچه‏هاى خط به وجود آورده بود!
 
از رابطه عاطفى محمد و بچه‏هاى سپاه زياد شنيده‏ايم. شما هم بگوييد.
يك بار محمد مى‏گفت: شبى را براى خودم كشيك گذاشته بودم. يكى از بچه‏هاى سپاه هم كه از شهر ديگرى آمده بود، با من نگهبانى مى‏داد. ما هر دو كنار هم بوديم. اين سپاهى مرا نمى‏شناخت. سر حرف را باز كرد و گفت كه فرمانده سپاه الان توى خانه‏اش خوابيده است و ما را در اين موقعيت خطرناك به حال خودمان رها كرده. بعد از چند روز اتفاقاً همديگر را ديديم. آن موقع بود كه مرا شناخت  و چقدر شرمنده شد كه آن شب آن طور قضاوت كرده بود.

از خصوصيات شخصى جهان‏آرا  با خودتان بگوييد.
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگى كرديم. در اين مدت هر لحظه‏اش برايم خاطره‏اى است و يادى كه در ذهنم جاى عميقى دارد. يكى از يادهاى ماندگار كه به خصوصيات ايشان مربوط مى‏شود، هديه دادن محمد به من بود. شايد خيلى از آقايان يادشان برود كه روزهاى ازدواج، عقد، تولد و عيد چه روزهايى  است. اما محمد تمام اين روزها را به خاطر داشت و امكان نداشت آنها را فراموش كند؛ حتى اگر من در تهران بودم. اين يادكردها هميشه با هديه مادى هم همراه نبود. هر بار نامه‏اى مى‏نوشت و از اين روزها ياد مى‏كرد. در اين نامه‏ها مسؤوليت من و خودش را مى‏نوشت. نامه‏اى نبود كه بنويسد و از امام يادى نكند. او با همين شيوه روزهاى خاص زندگى‏مان را يادآور مى‏شد. همه اين نامه‏ها را دارم و هنوز برايم عزيز هستند. هر بار كه آنها را مى‏خوانم مى‏بينم چطور اين جوان بيست و پنج ساله داراى روحيه لطيف و عميقى بوده است. روحيه‏اى كه در محيط خشن جنگ همچنان پايدار ماند.

از علاقه ايشان به امام چه يادى داريد؟
اين علاقه قابل توصيف نيست. يادم هست يك روز صبح محمد گفت: ديشب خواب ديدم در يك محيط رزمى هستم و حضرت امام هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام دفاع مى‏كنم. آن روز صبح با ذوق و شوق عجيبى مى‏پرسيد: واقعاً من در حال دفاع از امام هستم و دارم از ايشان دفاع مى‏كنم؟
اين خواب اميد بزرگى در وجودش پديد آورده بود.
 
از بچه‏هاى خرمشهر درباره تواضع  و فروتنى جهان‏آرا زياد شنيده‏ايم. شما هم نكته‏اى بگوييد.
درست است . محمد متواضع بود. خودش را نمى‏ديد. آنچه مى‏ديد انقلاب و امام بود. يادم هست يك بار شهيد بهشتى به خرمشهر تشريف آورده بودند. محمد معاون خودش را به عنوان راهنما همراه شهيد بهشتى كرده بود. نه به خاطر اينكه خودش مايل نبود، اتفاقاً عشق عجيبى هم به شهيد بهشتى داشت. ايشان با اين كار مى‏خواست به بچه‏هاى ديگر سپاه كه دلشان مى‏خواست كنار شهيد بهشتى باشند، پاسخ مثبت بدهد. بالاخره شهيد بهشتى  گفته بودند: ما اين فرمانده شما را نبايد ببينيم؟ وقتى محمد به ديدن ايشان مى‏آيد مى‏گويد: من احساس كردم هر كدام از بچه‏هاى سپاه خرمشهر، خودشان يك فرمانده هستند و نقش اساسى در تشكيل سپاه دارند.
محمد از قدرت طلبى به دور بود.
 
خانم اكبرنژاد اولين فرزندتان كى به دنيا آمد؟
پسرم »حمزه« دهم مهر ماه سال پنجاه و نه به دنيا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همين روزها بود كه محمد به بيمارستان تلفن كرد تا از احوال من و فرزندمان خبر بگيرد. مى‏دانست در چنين روزى فرزندمان به دنيا خواهد آمد. وقتى خبر تولد بچه را شنيد خيلى خوشحال شد. از او پرسيدم: اوضاع جنگ چطور است؟ محمد با خنده گفت: عراقيها تا راه‏آهن رسيده‏اند و بعد خداحافظى كرد. بعدها از بچه‏هاى سپاه خرمشهر شنيدم كه وقتى محمد گوشى را مى‏گذارد به آنان مى‏گويد: من پدر شدم! و بچه‏هاى  سپاه در آن شرايط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادى مى‏كنند.
محمد در آن بحبوبه جنگ تا سى و پنج روز به ديدن ما نيامد. در كوران جنگ بود و شب و روز نداشت. خرمشهر بدجورى  تهديد شده بود. بالاخره يك روز آمد. بعد از ظهر بود كه رسيد خانه. فكر كردم تازه از خرمشهر رسيده است. ولى از حرفهايش متوجه شدم كه صبح رسيده و ابتدا  رفته‏اند خدمت امام تا اوضاع جنگ و وضعيت بحرانى خرمشهر را به عرض ايشان برسانند. محمد نسبت به خانواده‏اش خيلى احساس مسؤوليت مى‏كرد ولى همه اينها در برابر كارش كوچك بود.
 
حمزه نام جاودانه‏اى در فرهنگ ما است. اين نام چگونه انتخاب شد؟
ما از قبل توافق كرده بوديم اگر فرزندمان پسر باشد نامش را »حمزه« بگذاريم. محمد فرزند دوم‏مان را نديد. قبل  از اين كه »محمدسلمان« به دنيا بيايد مطمئن بودم كه محمد او را نخواهد ديد. خواب ديده بودم كه او شهيد خواهد شد، اما به او نگفته بودم. حتى وقتى اين موضوع را با مادر و خواهرم در ميان گذاشتم، آنان هم باورشان نشد. خواهرم گفت: چرا اين حرف را مى‏زنى؟
 
آيا مى‏خواهيد خواب‏تان را براى ما بگوييد؟ 
اجازه بدهيد در اين مورد حرفى نزنم!
 
محمدسلمان كى به دنيا آمد؟
يك ماه پس از شهادت محمد، پسر دوم ما به دنيا آمد. هشت روزه بود كه مراسم چهلم پدرش برگزار شد. درباره اسم پسر دوم هم به توافق رسيده بوديم نامش سلمان باشد.
بعد از شهادت، طبيعى بود كه من و خانواده‏اش بخواهيم نام پسر دوم خود را محمد بگذاريم. همان روزها در خواب ديدم عده‏اى خانم آمده‏اند به اتاقى كه من بسترى هستم و مى‏خواهند اتاق را تطهير كنند. خانمى آمدند كه مى‏دانستم حضرت زينب سلام الله عليها هستند. به دنبال ايشان محمد هم آمد. محمد مؤدبانه ايستاده بود. من در آن لحظه سؤالهايى از حضرتشان كردم. يك سؤال درباره جنگ بود كه ايشان خنديدند و با دست زدند پشت محمد و فرمودند: ما پيروز هستيم و اين شهدا هم در جبهه هستند. بعد درباره حضرت امام سؤال كردم كه آيا امام خمينى ما بر حق است؟ نمى‏دانم چرا اين را پرسيدم. حضرت باز خنديدند و گفتند: بله!
بعد درباره اسم پسرم با محمد صحبت كردم و گفتم مى‏خواهيم نامش را محمد بگذاريم. خيلى ناراحت شد؛ آن قدر كه سرش را پايين انداخت. وقتى پرسيدم: سلمان؟ خنديد و با سر تأييد كرد. حرفهاى ديگر هم زده شد. از خواب كه بيدار شدم خواب را براى كسى تعريف نكردم. اما از دلم گذشت كه اگر اين خواب درست است، اسم بچه به كس ديگرى هم تلقين شود. اتفاقاً يكى از عمه‏هاى بچه‏ها خواب ديد كه صدايى از غيب مى‏گويد؛ نام بچه »سلمان محمدى« است. پس از اين خواب برايم محرز شد و اسم پسر دومم را »محمدسلمان« گذاشتم.
 
شما در خرمشهر مانديد؟
قبل از اين كه جنگ به طور رسمى از طرف عراق شروع شود، ما از خرمشهر اسباب كشيديم و آمديم  اهواز. قرار بود محمد فرمانده سپاه اهواز شود. بعد از جنگ هم من تهران بودم ولى به طور مدام مى‏رفتم خرمشهر و چند هفته‏اى مى‏ماندم. با حمزه هم مى‏رفتم. ديگر برايم عادى شده بود. محمد برنامه‏ريزى كرده بود در خرمشهر بمانيم ولى با شهادتش نشد!
 
خانم اكبرنژاد حالا چه كار مى‏كنيد؟
وقتى با محمد ازدواج كردم، فقط چند واحد از درسم مانده بود كه آن را هم تمام كردم. در حال حاضر مشغول تدريس هستم. مى‏خواستم تحصيلاتم را ادامه دهم ولى مشغله بچه‏ها اجازه نداد. خواندن علوم پايه پزشكى را در دانشگاه امام حسين براى مقطع كارشناسى ارشد شروع كردم اما فرصت ادامه نيافتم. بچه‏ها بزرگ شده‏اند. حمزه بايد امسال كنكور بدهد. نياز بود وقت بيشترى براى او و ديگر فرزندانم صرف كنم. من سال 1368 با يكى از دوستان نزديك محمد ازدواج كردم. آقاى فروزنده! من ايشان را نديده بودم، اما بچه‏ها نياز داشتند با كسى برخورد كنند كه الگويشان باشد و خوشبختانه در اين مدت آقاى فروزنده نقش يك پدر وارسته و ادامه دهنده راه جهان‏آرا را براى بچه‏ها داشته‏اند.
 
ارتباط بچه‏ها با جهان‏آرا  چطور است؟
ما شايد جزو معدود خانواده‏هايى باشيم كه اگر دوستانمان از ما بى خبر باشند، مى‏دانند كه موقع  تحويل سال كجا هستيم: بر سر  مزار شهيد جهان‏آرا. به لطف خدا نه تنها مسأله شهادت در خانواده ما كم رنگ نشده بلكه بيشتر  از گذشته خودش را نشان مى‏دهد. بعد از شهادت محمد همه وسايل او را در يك چمدان نگه داشتم. عكسها، لباسها، حتى مسواك و ... بعضى مى‏گفتند: براى چى اينها را نگه مى‏دارى؟ حالا كه بچه‏ها بزرگ شده‏اند، هر چند وقت يك بار اين چمدان را باز مى‏كنم؛ محمد براى بچه‏ها زنده مى‏شود. هر كدام تكه‏اى از اين يادگارهاى عزيز را برمى‏دارند؛ يكى بلوز، يكى شلوار. پسر سوم من چنان رابطه‏اى با جهان‏آرا دارد كه سال گذشته در سالگرد شهادت محمد به معلمش گفته بود: امروز، روز شهادت پدرم است! معلم به من گفت: من تعجب كردم. چون فرزند شهيد در چنين سنى نداريم. شايد باور اين مسأله سخت باشد كه پسر كوچكم جهان‏آرا به عنوان پدر، واقعى‏تر مى‏بيند تا آقاى فروزنده را. او اصالت وجود جهان‏آرا را كه نيست، بيشتر قبول دارد تا وجود پدرش را كه هست و مى‏بيندش. اين لطف خداست كه ياد نام جهان‏آرا در زندگى ما با غم و اندوه همراه نيست. حدود يك ماه پيش كه پدر و مادر جهان‏آرا به خانه ما آمده بودند، صحبت همين مسائل بود. موقع رفتن‏شان از پسرم  خواستم چمدان محمد را بياورد. از محمد چيزى به يادبود نداشتند. چمدان را باز كردم. در نگاه مهربانشان خواندم كه براى‏شان عجيب است كه اين وسايل وجود دارد و آنان نديده‏اند. مادر جهان‏آرا يكى از بلوزهاى محمد را به يادگار برداشت.
 
يكى از ابعاد شخصيتى شهيد جهان‏آرا فرماندهى نظامى او در جنگ بود. فرمانده نظامى از خطر به دور نيست.
درست است! ولى مرگ و زندگى براى محمد يكسان بود. يكى از دوستانش تعريف مى‏كرد؛ جلسه‏اى داشتيم و جهان‏آرا مشغول صحبت بود. همان موقع تيراندازى شروع شد و گلوله‏اى از كنار گوش محمد رد شد. او هيچ عكس‏العملى نشان نداد. فقط كمى خود را جا به جا كرد و صحبتش را ادامه داد.
جهان‏آرا و همرزمانش با دست خالى جنگيدند. بنى‏صدر به تماسهاى آنان توجهى نمى‏كرد. بنى‏صدر پيغام داده بود شما برويد جلو؛ ما با يك حركت گازانبرى خرمشهر را آزاد خواهيم كرد! توهماتى بود كه در سر داشت. مى‏خواست بچه‏هاى خرمشهر را دست به سر كند. وقتى جهان‏آرا به تهران آمد و به ديدار حضرت امام رفت، مسائل را گفت. شهيد رجايى كه در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت كه به جهان‏آرا بگويم بنى‏صدر تجهيزات نخواهد داد با اين كه امام تأكيد كرده بود كه بفرستيد؛ تجهيزات نخواهد آمد و با توكل به خدا بجنگيد. بنى‏صدر در حضور امام قول داده بود تدارك كند. حتى امام بنى‏صدر را به خاطر اين موضوع بازخواست كرده بودند. اعتقاد جهان‏آرا به عنوان يك فرمانده نظامى و يارانش اين بود كه بايد بايستند و مقاومت كنند هر چند كمكى به آنان نشود.
 
مى‏دانيم كه يكى از برادران شهيد جهان‏آرا مفقودالاثر است.
بله! ايشان در همان روزها اول جنگ وقتى به خرمشهر مى‏آمد به دست عراقيها اسير شد. ايشان فرهنگى بود. آمده بود تهران تا خانواده‏اش را مستقر كند كه در بازگشت، عراقيها سرنشينان اتوبوسى كه ايشان مسافر آن بود به اسارت مى‏برند. البته عراقيها تعدادى از زنان را آزاد مى‏كنند ولى مردها را مى‏برند. همان روزها، خبرهايى از او آمد. چون با نام مستعار خودش را معرفى كرده بود. حتى صحبت هم كرد، اما ديگر خبرى نيامد و تا به امروز مفقودالاثر است.  
 
شهيد جهان‏آرا درباره شهادت هم با شما صحبت كرده بود؟
بله! محمد يك روز از من پرسيد: اگر شهيد شوم چطور برخورد مى‏كنى؟ من هم يك جواب داشتم: چون  شهادت حق است، خدا هم صبر آن را مى‏دهد.
همان چيزى كه از خالق خودمان انتظار داريم به من عطا كرد. همان صبر را.
 
از آخرين روزها هم بگوييد.
قرار بود محمد با ماشين بيايد تهران. پدرشان با من تماس گرفتند كه محمد با هواپيما آمده. رفتم فرودگاه نيروى هوايى. همان جايى كه قرار بود هواپيما بنشيند. مسؤولين آنجا به من نگفتند كه اين هواپيما كى خواهد نشست. در همين گير و دار شنيديم  هواپيما سقوط كرده است. پدرشان به دنبال يافتن محمد بود. بالاخره محمد را  در پزشكى قانونى پيدا مى‏كند. به من  اطلاع دادند. رفتم پزشكى قانونى. خيلى شلوغ بود. فقط عكسها را نشان مى‏دادند. من عكس محمد را ديدم. با اين كه صورتش تغيير كرده بود، اما آرامش عجيب و خاصى در آن بود. همان آرامشى كه ساليان سال در انتظارش بود. با ديدن آن آرامش بود كه من هم آرام شدم. من به اين آرامش اعتقاد دارم و آن را يكى از موهبتهاى خدا مى‏دانم كه به من هديه كرده است.
 
آخرين ديدارتان را به ياد داريد؟
چطور  به ياد نداشته باشم. يك ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصى داشت. مى‏ديدم موقع نماز قنوت‏هايش عوض شده. بيش از حد در قنوت مى‏ايستد. همين نشانه‏ها مرا به فكر برد كه شهادت محمد نزديك است. اين آخرين بارى بود كه محمد را ديدم. موقع خداحافظى با حال عجيبى حمزه را بغل كرد. آن موقع حمزه كمتر از يك سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت كه گمان كردم دارد او را مى‏بويد. با تمام وجود. انگار سير نمى‏شد. بعد كنده شد و رفت. يك ماه بعد هم در پزشكى قانونى چشمم به عكسش افتاد. بعد از آن در مراسم هم توانستم جنازه‏اش را ببينم. هنوز بعد از گذشت اين همه سال آرامش چهره‏اش برايم تازه است و اين آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.

منبع: کمان، شماره 43


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.