هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 22    |    14 ارديبهشت 1390

   


 

آغاز به کار بيست و چهارمين نمايشگاه بين‌المللي کتاب


بازتاب همایش واکاوی روابط ایران و عراق در آیینه رسانه‌ها


ترجمه 3 زبانه "اجتناب‌ناپذيري جنگ" رونمايي مي‌شود


آیت‌الله مطهری در کمیته استقبال


اعتصاب معلمان در سال 1340


با یاد فرزند کویر


خاطرات عزت شاهی فیلم می‌شود


ماجراي نامگذاري عمليات «الي بيت‌المقدس» به‎روايت يك راوي


جنبش‌های کارگری مشهد و پژوهش‌های تاریخ‌شفاهی


پژوهش‌هاي چندگانه در «وقايع‌نگاري خليج فارس»


نقد و بررسي كتاب تاريخ شفاهي (يك مجموعه ميان رشته‌اي)


تاریخ شفاهی در جنوب شرق آسیا-1


انتقاد احمد احمد از برخی از کتابهای خاطرات و مستندات آنها


انقلاب اسلامی در کرمانشاه (جلد دوم)


اهمیت و جایگاه رویکرد شفاهی در مطالعات تاریخی


مکتب حزب‌الله در خاطرات داوود ایرانپور (2)


 



مکتب حزب‌الله در خاطرات داوود ایرانپور (2)

صفحه نخست شماره 22

در نشریه شماره ۲۱  بخش اول این مطلب را خواندیم. بخش دوم در ادامه می آید:

بنده از دوستان ديگر شنيدم که استفاده از کوکتل مولوتف و چيزهاي ديگر هم در برنامه بوده، ولی خیلی پنهانی، ماجرا چه بود؟
بله. طوري بود که اگر هم از کوکتل مولوتف استفاده مي‌کرديم، اين استفاده در جاهايي خاص و در حدي بود كه نمي‌خواستيم گروه لو برود. نگراني بيش‌تر ما هم حاج آقاي عبد شيرازي و خانوادة ايشان بود و اگر يکي از ما گرفتار مي‌شد ـ به سبب تمركزمان در منزل ايشان ـ  براي کل خانوادة ايشان مشکل به‌وجود مي‌آمد. به همين دليل سعي مي‌شد که تمامي کارها را مخفيانه انجام گردد.

شما از عضوهاي شاخص، چه کساني را به ياد داريد و دليل شاخص‌بودن آنها چه بود؟
افرادي بودند که از لحاظ سني بالاتر از ديگران بودند مثل علي نوروزي، شهيد اصغر اکبري، شهيد نصرالله تقوي راد، اين ها افراد شاخص‌ مکتب بودند. آيت‌الله عبد شيرازي به ما اعتماد مي‌کردند و سعي مي‌کردند اهداف فکري خود را به منصة ظهور برسانند توجه داشتند ‌که شخصيت افراد حفظ شود و بچه‌ها آسيب نبينند. تا آنجا که من متوجه ‌شدم ايشان مي‌خواستند اهداف فدائيان اسلام را  پياده كنند، اما نه در قالب مبارزة مسلحانه. ایشان براي سرنگوني رژيم، از شيوه‌هايي استفاده مي‌کردند که بچه‌ها نيز اسير ساواک نشوند. مي‌گفتند من به سلامتي شما و خانواده تان اهميت مي‌دهم.

آیا به همین دلیل است، هيچ‌گاه براي مکتب حزب الله و آن منزل سه ـ چهار طبقه‌اي که دو طبقه آن مختص کلاس و آموزش‌هاي رزمي اعضاي مکتب بود، مشکلي به‌وجود نيامد؟ خاطرم است، حتي يک تابلوي خيلي بزرگ هم بالاي سر در ساختمان نصب شده بود که عنوان «مکتب حزب‌الله» بر روي آن نوشته شده بود. هيچ‌گاه از خودتان سؤال نکرديد يا با ديگران در ميان نگذاشتيد که چرا عمال رژيم به این مكان متعرض‌ نمي‌شوند؟
شايد به اين دليل که همساية خود حاج آقا ساواکي بود و از طرفي هم محل مكتب، روبه‌روي کلانتري شهرري قرار داشت و دليل ديگري که به اين مسأله حساس نمي‌شدند، زيرکي خود حاج آقاي عبد شيرازي بود و اين‌که آن ها مي پنداشتند كه ايشان به‌عنوان يک مفسر قرآن، مزاحمتي براي کسي به‌وجود نمي‌آورند، در حالي كه ایشان خيلي زيرکانه مسائل سياسي و انقلابي را زير نظر داشتند.

به ياد داريد که ايشان در صحبت هاي  سياسي شان چه چيزي‌هايي مي‌گفتند؟
به ياد دارم که روزنامه‌ها را دقيقاً بررسي مي‌کردند. راديوهاي بيگانه به‌ويژه راديو بي‌بي‌سي و راديو مسکو را خيلي گوشي مي دادند. حتي به يادم هست که دربارة راديو BBC ، نظرشان اين بود که مخبران اين راديو دروغگوترين افراد هستند و خيلي دروغ مي‌گويند.

پس چرا گوش مي‌کردند؟
مي‌خواستند بدانند که اغيار در برابر بازتاب انقلاب مردم، چه عکس‌العملي دارند و چگونه از رژيم شاه دفاع مي‌کنند.

افرادي که در آن محل حضور داشتند، هيچ‌کدام افراد سابقه‌دار سياسي نبودند يا آن‌قدر زرنگ بودند ـ مثل حاج اصغر آقا ـ که اگر با تشکيلات نظامي ديگري هم همکاري مي‌کردند، به اصطلاح گزک به دست ساواک نمي‌دادند. همین‌طور است؟
دقيقاً همين‌گونه بود. سعي مي‌کردند که «آتو» به دست ساواک ندهند و لو نروند. در میان گروه-هاي مبارز، يک گروه يا يک حزب خاص عامل پيروزي انقلاب نبود، همه چيز حول رهبري حضرت امام مي گشت.
به ياد دارم هر کس به شکلي که براي فلج‌کردن رژيم تلاش مي كرد، از کودک دبستاني که «مرگ بر شاه» مي‌گفت تا پيرمرد و پيرزني كه در وقت لزوم با جمع تظاهركنندگان همراه مي شدند. پدرم مي‌گفت: "يك بار داشتم از کنار کلانتري شهرري رد مي‌شدم كه ديدم دو تا از بچه‌هاي اول دبستاني، دقيقاً  جلوي شهرباني که معمولاً اعضاي ساواک و ادارة آگاهي هم در آنجا بوند، مشت‌هاي خود را گره کرده و شعار مي دادند. مأمور رژيم كه در مقابل بچه ها بود، به من گفت: حاجي، آخر من چه بگويم، ببين کار به کجا رسيده است که دو تا بچه، مرگ بر شاه مي‌گويند. آيا من بايد اين دو کودک را ببرم و شکنجه کنم؟ مي بيني كه ديگر كار از دست ما خارج شده است!"

خاطرم است روزهایی بود که هر آن احتمال خطر به ذهن آدم خطور مي‌کرد. مثل 17 شهريور،یا 14 آبان که در شهرري سينما مرمر را به آتش کشيدند و محمدعلي بيات شهيد شد. من از پشت‌بام منزل‌مان که در دويست متري سينما بود، شاهد اين اتفاق بودم. در روز 18دي هم چهار، پنج نفر به شهادت رسيدند و در روزهاي 26 دي و 12 و 22 بهمن. در اين روزها و شب‌ها، شما و بچه هاي مكتب چه مي‌کرديد و چه برنامه‌هايي داشتيد؟
اشاره خوبي كرديد، بعضي از روزهاي انقلاب روزهايي خاص و به‌اصطلاح از «ايام‌الله» بودند. مانند 13 آبان و 17 شهريور ـ با آن اتفاقی که در ميدان ژاله يا شهداي فعلي اتفاق افتاد ـ روزهايي محسوب مي‌شدند که رود انقلاب در آنها، جوشش خاص پیدا کرد. معمولاً کار ما اين بود که سعي مي‌کرديم از جمعيت جدا نباشيم. مدرسه ها به تعطيلي کشيده شده و ديپلم گرفتن ما به تعويق افتاده بود، کارمان اين بود که بعد از صبحانه، با بچه‌هاي محل در ميدان شهدا ـ ژالة سابق ـ و خيابان 17 شهريور یا جلوي دانشگاه، ميدان حر و خيابان کارگر جمع شويم و سپس همه به‌ ميدان انقلاب مي‌رفتیم. براي اين کارها هر شب در خانه برنامه‌ريزي مي‌کرديم.
من سعي مي‌کردم با دوستان محلي و دانش‌آموزان مدرسه به راه‌پيمايي بروم. چه ‌بسا همان اعلاميه‌هايي که از مکتب حزب‌الله مي‌گرفتيم در همين راه‌پيمايي‌ها توزيع مي‌شد و صرفاً به محدودة جغرافيايي شهرري خلاصه نمي‌شد و هر کجا که مي‌توانستيم اين اعلاميه‌ها را پخش مي‌کرديم. يکي از برنامه‌هايي که خودم هم در آن سهيم بودم، سقوط گارد جاويدان در شهرري و آرامگاه سابق رضا شاه بود که الان به حوزة علمية حضرت عبدالعظيم(ع) تبديل شده است. قبل از اين‌که آنجا به حوزة علميه تبديل شود، گارد جاويدان در آن محل مستقر بود؛ آنها بسيار دوره ديده، و رزمي‌کار و قدرتمند بودند. شب‌هاي آخري که انقلاب در شرف پيروزي بود، نيروهاي مردمي تصميم گرفتند به آنجا هجوم ببرند. بعضي‌ها اسلحه داشتند. من هم يک چاقوي بسيار بزرگ شبيه قمه از کبابي پدرم برداشتم و بی آن‌که به پدر يا مادرم اطلاع دهم، آن را در آستين کتم جاي دادم. وضعيت خيلي بلبشويي بود و آنجا آخرين جايي بود که نيروهايش در مقابل مردم مقاومت مي‌کردند. مردم از در و ديوار ريختند و درها شکسته شد، بعضي از گاردي‌ها کشته شدند و عده‌اي نيز دستگير شدند. من وقتي وارد شدم ديدم جسد چند نفر گاردي داخل حوضچة وسط ساختمان افتاده است. اولين بار بود که ما اجازه يافته بودیم وارد آرامگاه شويم. تا آن موقع هيچ كدام از ما آرامگاه رضاشاه را نديده بوديم؛ پله‌هاي زيادی از سطح زمين به پايين مي‌رفت و در انتهاي زيرزمين، قبر رضاخان تعبيه شده بود.

بعد از پيروزي انقلاب، بر سر مکتب حزب‌الله چه آمد؟

بعد از پيروزي انقلاب جلسات مکتب همچنان ادامه داشت و اين‌طور نبود که تعطيل شود و روند آن به‌ نوعي سياسي ـ علمي شده بود. يادم است که آيت‌الله عبد شيرازي مي گفتند حالا که رژيم سقوط کرده است، بايد در جهت نيل به اهداف انقلاب گام برداريم و گوش به فرمان بزرگان باشيم.
***يادم است آقای شیرازی هفته‌اي يک‌بار به دانشگاه الهيات مي‌رفتند و تدريس مي‌کردند.
بله، تدريس هم داشتند. به ياد دارم که يک طبقة منزل‌شان، مخصوص کتاب‌هايشان بود، به‌ويژه کتاب‌هاي مرجع و خطي که ما واقعاً چيزي از آنها سر درنمي‌آورديم. ايشان عالمي بودند که بر اين کتاب‌ها مسلط بودند و آنها را مطلعه کرده بودند. یک بار به ايشان ‌گفتم: «حاج آقا، حيف است که با وجود اين همه معلومات و اطلاعات، شما همين جلسات تفسير قرآن را در دانشگاه برگزار نمي‌کنيد.» ايشان گفتند: «نمي‌خواهم وارد حيطة سياسيون بشوم.»

چرا؟

ایشان بيشتر مي پسنديدند مدرس، استاد يا یک روحاني و به ‌دور از هياهوي سياسي باشند. شبيه استاد شهيد مطهري که همين ويژگي‌ها را داشت و چندان وارد سياست نشد و مسئوليت‌هاي سياسي بر عهده نگرفت.
بعدها فهميدم ایشان حتی وقتی منبر مي‌رفتند، پولي دريافت نمي‌کردند، با وجود آن كه در بين منبري‌های آن زمان فرد شاخصي بودند. ايشان در كسوت روحانيت کشاورزي مي‌کردند يا در کارخانه‌اي که با دسترنج خود بعد از دو دهه کار به‌دست آورده بودند،‌فعالیت می کردند. با دسترنج خود و از راه عرق جبين مخارج خانوادة خود را تأمين می‌کرد؛ نه از راه منبر رفتن.

آیا به همین خاطر بعد از انقلاب، مکتب حزب الله در محافل سیاسی نقشی ایفا نکرد.

بله، همين‌طور است، و خيلي هم خوب شد که اين‌گونه نشد.

چرا؟

اگر مکتب حزب‌الله به يک حزب تبديل مي‌شد، خود در آن افرادي رشد مي‌کردند که ضد حزب‌الله مي‌شدند و اين موجب شکاف بزرگي مي‌شد. يادم است در 1357، به اتفاق شماری از دوستان، از جمله آقاي امير حبيب‌پور مهرباني پسرعموي شهيد تقي حبيب‌پور، تصميم گرفتيم حزبي به نام "جوان‌مردان مبارز" تشکيل بدهيم. قصد‌مان اين بود که پتة سرمايه‌داران تهران و شهرري را روي آب بريزيم؛ کلي هم براي اين کار وقت صرف کرديم. يک اساس‌نامه هم مثل ساير سازمآنها و احزاب ديگر، که تقريباً ده پانزده صفحه بود،تهیه کردیم. اما به خاطر احتمال بروز اختلاف بر سر مقاصد سیاسی رهایش کردیم.
براي اين‌که نمونه‌هايي را ‌ديديم مثل سازمان مجاهدين خلق وقتي به اهداف اوليه خودشان که حکومت بود، نرسیدند.
کم‌کم، شمشيرهايي را که قرار بود براي شاه و استبداد بکشند، رودرروي انقلاب به دست گرفتند.
به آقاي حبيب‌پور که بزرگ‌تر از من بود گفتم: «از يک چيز نگرانم.» پرسيد: «از چه چيزي؟» گفتم: «درست است خيلي وقت گذاشته ايم و فقط دو ماه براي تدوين اساس‌نامه کار کرده ايم ـ ولی می ‌ترسم بلايي که بر سر سازمان مجاهدين خلق آمد، بر سرما نيز بيايد و روزي برسد که ما بر روي يکديگر اسلحه بکشيم.» به هر حال با اینکه پته برخی سرمایه‌دارهای شهری را روي آب ريختیم از تشکيل اين گروه پشيمان شده و اساس‌نامه را پاره کردم و براي اين‌که ما را نشناسند و اثري از خودمان باقي نگذاريم، مُهر و کليشه آن را در نهر آب ريختم.

فعاليت مکتب حزب‌الله تا چه زماني برقرار بود؟
من به‌ياد دارم که تا قبل از رحلت آيت‌الله عبد شيرازي اين نهضت ادامه داشت، ايشان در کارخانه موزائيک‌سازي  خودشان بودند که متأسفانه همراه فرزند خردسال شان محمد زیر آوار رفتند و به ملكوت اعلي پيوستند. بد نیست اين را اضافه کنم کارخانه موزائيک‌سازي آقاي عبد شيرازي، يکي از بهترين کارخانه‌ها بود که جنس خوب به مردم مي‌داد و اهل صنعت ساختمان از ايشان راضي بودند.

من متوجه شده ام جوآنها و نوجوآنهاي آن موقع که الآن در سنين ميان‌سالي و بعضاً در آستانه پيري هستند، غير از آنهايي که شهيد و مفقود‌الاثر شده‌اند، يا معلم‌اند، يا کاسب‌اند،... مثل خود شما که معلم قرآن هستيد و چندين معلم ديگر که از آن مکتب به جامانده اند. این نتیجه تأثيرات اخلاقي مكتب حزب الله است.
بنده يکي از محصولات مکتب حزب‌الله و از دست‌پروردگان مرحوم آيت‌الله عبد شيرازي هستم و افتخار شاگردي مکتب حزب الله را داشتم. بی اغراق باید بگویم بسياري از اطلاعات و معلومات من حاصل همان کلاس‌هاي درس قرآن و توحيد مفضل يا درس‌هاي نهج‌البلاغه ايشان است. من مديون رهنمودها و تجربيات ايشان هستم و اگر تا به حال چيزي داشته‌ام از برکات تلمذ در مكتب حزب الله بوده است. آن جا راهکار زندگي را به ما آموختند، راه درست زندگي‌کردن، غذاي حلال‌خوردن، دنبال حرام‌نرفتن، و خدا را شکر که تمام دوستاني که در آن زمان در مکتب گرد آمده بودند، بعضي شهيد شدند و به رستگاري رسيدند و بعضي ديگر جزو کسبة محترم هستند و نان سالم مي‌خورند. بعضي‌ها هم به کار فرهنگي روي آوردند مثل من که مدت 28 هشت سال است كه وارد اين جرگه شده‌ام. در اين سي سال بعد از انقلاب، شايد حدود چند هزار دانش‌آموز را در مدرسه، مسجد و جاهاي ديگر، توانسته‌ام در راستاي اهداف قرآني پرورش بدهم و هنوز هم اين راه ادامه دارد.

يعني هنوز مکتب حزب‌الله زنده و فعال است؟

آفرين. خوب حرفي زديد. من دارم همان راهي را مي‌روم که آقاي عبد شيرازي رفتند؛ مطمئنم که آقاي عبد شيرازي اگر الآن هم مي‌بودند، همان طرز فکر را داشتند و همان راه را ادامه مي‌دادند. بهترين مشغله ايشان اين بود که معلم و مدرس قرآن تربيت کنند.

گفت و گو: علی عبد



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.