هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 19    |    24 فروردين 1390

   


 

همايش تخصصي تاريخ مجلس به تعويق افتاد


عکس‌های شخصی و رسالت پژوهشگران تاریخ‌شفاهی


شرح ارسال نامه امام‌(ره) به 26 هزار نشانی


خريداري تصاويري از دوره ناصري و گزارش هایي از دوره پهلوي


حوزه هنری استان یزد برگزار می کند: مراسم یادبود ایرج افشار


معرفی کتاب یادداشت‌های سفر شهید صیاد شیرازی


كتابشناسي شهيد سپهبد علي صياد شيرازي


خاطره‌ شهيد صياد شيرازي از عمليات مرصاد


آیت الله طالقانی در مسجد هدایت


جستارهايي در تاريخ و تاريخ‌نگاري


برپايي نخستين كنگره "خاطره‌نويسي دفاع‌مقدس" در سال 90


تجديد چاپ سه عنوان از كتاب‌هاي شهيد آويني


مکتب حزب الله در خاطرات نبي‌الله زواره


تاريخ دفاع‌مقدس تهران نوشته مي‌شود


یاد کودکی 4- خاطره ي آقاي نصرت الله كريمي


پرتو آفتاب(خاطرات حضرت آيت الله حاج شيخ علی عراقچی)


کودتاي ٬١٢٩٩ دولت مصدق ٬ نفت و تاريخ(2)


چهل سال تجربه در مصاحبه


تاریخ شفاهی مدرسه حقانی


 



کودتاي ٬١٢٩٩ دولت مصدق ٬ نفت و تاريخ(2)

صفحه نخست شماره 19

در شماره ۱۷ بخش نخست گفت و گو با حسین مکی را در اختیار خوانندگان قرار دادیم. در این شماره بخش دوم و پایانی  این گفت و گو  پیش روی است:

...●شما در زمان واقعه نهم اسفند كجا بوديد؟
○صبح خانه بودم. بعد آمدم دفتر مجله خواندنيها و تا بعد از ظهر آن جا بودم. دو تا افسر محافظ داشتم. می‏آمدند و گزارش می‏دادند كه جمعيت در دربار اين طور است. روز نهم اسفند علاء به من تلفن كرد و گفت جمعی از وكلا آمدند حضور اعليحضرت برسند، اعليحضرت فرمودند شما هم بياييد. اول گفتم من مأموريتی از طرف مجلس ندارم. بعد از چند دقيقه علاء گفت چون شما وكيل اول تهران هستيد و بايد از قضايا مسبوق باشيد ما آقای حشمت الدوله والاتبار را می‏فرستيم تا شما را در جريان بگذارند. حشمت الدوله آمد و گفت دكتر شايگان و معظمی‏ و ملك مدنی و چند نفر با شاه ملاقات كردند و گفتند بهتر است شما بياييد گفتم خيلی ممنونم از اين كه اعليحضرت مرا در جريان گذاشتند. عصر وقتی آمدم دفتر خواندنيها اميرای به من گفت همه وكلا را تلفنی احضار كرده‏‏اند، چرا شما نرفتيد؟ وقتی رفتم فهميدم جلو دربار اتفاقی افتاده و عده‏ای آن جا اجتماع كرده‏‏اند. بعد مصدق آمد و در جلسه خصوصی صحبت‏هايی كرد كه من در خانه‏ام امنيت نداشتم و فرار كردم رفتم به ستاد ارتش. در آن جا هم امنيت نداشتم با بهارمست آمدم در مجلس متحصن شوم. وقتی صحبت مصدق تمام شد من به فاطمی‏گفتم امشب مملكت ايران تجزيه می‏شود. گفتم اين مرد [مصدق] نمی‏داند كه رضاخان با دو هزار سرباز گرسنه و پابرهنه آمد و كودتا كرد. اين نمی داند كه انگیسی‏ها می‏خواهند خوزستان را مجزا كنند. آيا نظامی‏ها از خود نمی‏پرسند كه در مملكتی كه رييس الوزرا اينقدر امنيت ندارد چرا كودتا نكنند؟ خلاصه گفتم امشب خطر بزرگی برای مملكت است. فاطمی‏اول گفت شما چرا اينقدر به مصدق بد می‏گوييد؟ گفتم چون او مملكت را تجزيه كرد. در دوره‏ای كه ما هيئت حاكمه اش هستيم اگر مملكت ما تجزيه بشود از شامه سلطان حسين صفوی بدتر خواهيم بود. فاطمی‏ گفت اين‏ها را به مصدق بگو. رفتم پهلوی مصدق. خسرو قشقايی كنار او نشسته بود. وقتی رفت، به مصدق سيگار تعارف كردم و گفتم آقای دكتر مصدق! امشب شما ماموريت فوق العاده مهمی‏ داريد زيرا امشب مملكت تجزيه خواهد شد. گفت به چه مناسبت؟ گفتم آن نظامی‏ كه بداندرضاخان با 2000 قزاق پابرهنه آمده حالا چرا كودتا نكند. وضع خوزستان را كه بهتر می‏داند. شما ما را فرستاديد پيش شاه. همه مذاكراتی كه با شاه شده بود آمدم به شما گفتم. گفت بايد چه كار كنم؟ گفتم بايد به خانه‏تان برويد. اين مطلب را دكتر سنجابی هم نوشته كه مكی در گوش مصدق چيزی گفت و سپس او را برداشت برد. گفتم مصلحت اين است كه آفای دكتر مصدق به خانه اش برود. غلام مصدق، دكتر فاطمي، محافظ مصدق و يك افسر شهربانی كه محافظ من بود با ماشين من رفتيم به سمت خانه مصدق. وقتی رسيديم و خواستيم پياده شويم ديدم در خانه مصدق را شكسته و پشت در تير و تخته ريخته‏‏اند. دكتر مصدق تا اين وضع را ديد گفت برويم منزل احمد. احمد مصدق پسر خوب و درستی بود، با من هم خيلی رفيق بود و به عكس غلام مصدق، هيچ وقت در كار سياست وداخله نمی‏كرد.آمديم برويم منزل او. مصدق گفت الان حكومت نظامی‏است، چطور برويم؟ گفتم آقا شما وزير جنگ هستيد و حكومت نظامی ‏تابع شماست. از اين گذشته همراه ما نظامی‏است. به چهارراه لاله زار كه رسيديم سرتيپ وفا، فرماندار نظامی‏آمد جلو و دست بلند كرد و گفت كسانی كه امشب در دربار اجتماع كرده‏‏اند همه شان افسران بازنشسته و هفت تير به كمرند و نصف شب می‏خواهند اين جت بريزند. حالا وزير كشور و مصدق و فاطمی ‏و بنده حضور دارند. من ماتمم برده بود. با خود گفتم الان مصدق برمی‏گردد. بلافاصله مصدق گفت من برمی‏گردم به مجلس. پيش خودم گفتم اگر مصدق برگردد خواهد گفت ديشب مكی از طرف دربار مامور بود كه مرا به خانه ببرد و با توطئه دربار مرا به كشتن بدهد. گفتم به من ده دقيقه فرصت بدهيد اگر توانستم جمعيت را متفرق كنم همين جا بخوابيد و اگر نتوانستم من هم با شما به مجلس می‏آيم و خودم شما را می‏برم. در را باز كردند رفتيم منزل. بلافاصله رفتم پای تلفن و به دربار زنگ زدم. آتابای گوشی را برداشت. ساعت 5/1 بعد از نيمه شب بود. گفتم اعليحضرت خوابند يا بيدار؟ گفت بيدارند. گفتم: من يك كار واجبی با ايشان دارم. گفت گوشی دستتان باشد. رفت و چند دقيقه بعد آمد. گفت گوشی دستتان باشد. سه دفعه آمد و  گفت گوشی دستتان باشد.بالاخره دفعه چهارم گفتم آقا، مملكت در حال تجزيه شدن است، امشب بزرگترين خطرها مملكت را تهديد می‏كند، آن وقت شما می‏گوييد تلفن دستتان باشد. بلافاصله شاه جواب داد بله، چيه؟ گفتم امشب دو خطر مملكت را تهديد می‏كند. گفت چه خطری؟ گفتم خطر اول برای رژيم سلطنتی است، خطر دوم تجزيه مملكت است. گفت خطری كه رژيم سلطنتی را تهديد می‏كند چيست؟ گفتم چون آقای دكتر صديقی وزير كشور و دكتر فاطمی‏ وزير خارجه پای تلفن هستند فردا اگر اتفاقی بيفتد خواهند گفت مكی سرود ياد مستان داده، ديگر نمی‏توانم زياد حرف بزنم. گفت پس بياييد. با سرتيپ وفا و آن افسر شهربانی رفتم جلو دربار. ديدم مردم ريخته‏‏اند آنجا و دارند به مصدق فحش می‏دهند كه اين زن فلان، مادر فلان استعفا كرد يا نه؟ ديدم در اتومبيل محبوس شدم و نمی‏توانم بروم شاه را ببينم. دلهره هم داشتم كه نكند مصدق بلند شود و به مجلس برود و تهمت بزند كه مكی با توطئه دربار خواست مرا به كشتن بدهد. پياده شدم و پايم را روی ركاب گذاشتم و گفتم شما می‏گوييد شاه دوست و شاه پرست هستيد، شخص اول مملكت مرا احضار كرده، كار مملكت در خطر است و شما مرا اين جا نگه داشته‏ايد، حبسم كرده ايد؟! سرتيپ نصيری در دربار را باز كرد و گفت بفرماييد. رفتيم در خيابان پاستور داخل كوچه‏ای شديم. كليد‏‏انداخت و در خانه‏ای را باز كرد و رفتيم به زيرزمينی و بعد از كاخ اختصاصی سر درآورديم. ديدم شاهپور علیرضا، آتابای، سرتيپ هدايت گيلانشاه با شاه مشغول صحبت هستند. شاه به محض اين كه چشمش به من خورد رفت به كتابخانه‏اش. عليرضا پس از معرفی هدايت گيلانشاه و آتابای در اتاق شاه را باز كرد و مرا داخل كرد. شاه اول پرسيد آن چيزی كه سلطنت را تهديد می‏كند چيست؟ گفتم اگر صبح دستجاتی از محلات راه افتاد و گفت ما رژيم سلطنتی را نمی‏خواهيم و جمهوری می‏خواهيم شما چكار می‏كنيد؟ مقداری فكر كرد و گفت بله، ممكن است. بعد پرسيد آن چيزی كه مملكت را تجزيه می‏كند چيست؟ خطر تجزيه خوزستان و آذربايجان را گفتم. بعد، به شاه گفتم صبح كه بنده در دفتر مجله خواندنيها بودم شنيدم جمعيت جلوی دربار 5000 نفر بوده، حالا كه آمدم ديدم 200-300 نفر بيشتر نيستند. آن‏ها هم برگ درخت چنار جمع كرده آتش می‏زنند تا خودشان را گرم كنند. دو شب ديگر اگر اين جا بمانند سينه پهلو می‏كنند و همه شان به قبرستان می‏روند. اين كه جمعيتی نيست و برای دربار هم خوب نيست كه بگويند شاه فقط 300 نفر طرفدار داشته. شاه متقاعد شد و شاهپور عليرضا را صدا كرد و گفت به آقايان بگوييد متفرق شوند. عليرضا چند دفعه رفت و آمد و گفت اين‏ها می‏گويند ما نمی‏رويم، اعليحضرت بايد از روی جنازه ما رد شود. شاه گفت بگوييد چهار تا نماينده شان بيايد. در اين فاصله، به من از مصدق انتقاد می‏كرد كه نتوانسته كار كند، مملكت را مختل كرده، حزب توده تقويت شده. آن چهار نفر آمدند. يكی از آن‏ها كه لباس شخصی به تن داشت برادر شهاب خسرواني، افسر ژاندارمری بود. او گفت قربان غير ممكن است ما برويم. شاه به مدت يك ربع می‏گفت برويد و مصلحت نيست اين جا باشيد و آنان مقاومت می‏كردند. من گفتم شما مدعی هستيد كه شاه دوست و شاه پرستيد، شما مصلحت مملكت را بهتر می‏دانيد يا شخص اول مملكت؟ شما داريد از مقام سلطنت سوء استفاده می‏كنيد! و با حالتی تشر گونه گفتم شخص اول مملكت نيم ساعت ايستاده و می‏گويد برويد و شما نمی‏رويد. شاه گفت بله، بله، برويد. و به سرتيپ وفا گفت شما وسيله‏ای كه اين‏ها را برساند داريد؟ او هم گفت بله قربان! به دژبان می‏گوييم با كاميون همه را برسانند و همه رفتند. شاه گفت اين كه وضع مملكت نمی‏شود. من برای اين كه شما بدانيد نمی‏خواهم حكومت را از جبهه ملی بگيرم به شما يا اللهيار صالح صبح فرمان نخست وزيری می‏دهم. گفتم شما حق صدور فرمان نداريد، مصدق با رأی مجلس آمده و بايد با رأی كبود مجلس برود. شما نمی‏توانيد فرمان عزل بدهيد، در آن صورت واقعه 30 تير تكرار می‏شود. مصدق يا خودش بايد استعفا كند يا هر كسی كه بيايد بايد با موافقت مصدق باشد. اين مطلب را خوب به شاه حالی كردم. شاه گفت بايد چه كار كرد؟ گفتم به عقيده بنده شما بايد يكی از برادرانتان را (مثل شاهپور غلام رضا كه مادرش از شاهزادگان قاجار است) مامور كنيد برود منزل دكتر مصدق احوالپرسی كند. بعد هم مصدق شرفياب شود و مسايل را بين خودتان حل كنيد. شاه گفت اگر بگوييد خودم هم به خانه مصدق بروم خواهم رفت و من در اين مورد به شما كارت بلانش می‏دهم. صبح كه وارد شدم ديدم دكتر معظمی ‏قبل از من با مصدق ملاقات كرده. تا مرا ديد بوسيد و گفت مصدق از شما خيلی اظهار رضايت كرده. وقتی وارد اتاق مصدق شدم ديدم مثل گربه‏ای كه بپرد موش را بگيرد از روی تختخوابش پريد و مرا بغل كرد و بوسيد و گفت تو ديشب خدمت كردی. گفتم حالا هم پيشنهادی دارم كه يكی از برادران شاه بيايد عيادتی از شما بكند و به اتفاق شرفياب شويد. گفت شاه قبول نمی‏كند بلافاصله از اتاق مصدق به شاه تلفن زدم. ساعت 8 صبح بود. گفتم بنده الان در خدمت جناب آقای نخست وزير هستم و يك چنين پيشنهادی به ايشان نمودم. شاه گفته ديشب را تكرار كرد و گفت اگر بگوييد خودم هم بيايم به عيادت ايشان خواهم آمد، و گوشی را گذاشت. در همين اثنا فاطمی‏ و حق شناس وارد اتاق مصدق شدند. مصدق شروع به تعريف از من كرد كه ديشب مكی چنين خدمتی كرده و حالا هم پيشنهادی دارد. وقتی پيشنهاد را گفتم، يك دفعه يكی از اين دو نفر دستش را به تخته مبل زد و گفت ابدا! اگر ايشان تشريف ببرند و به ايشان سوء قصد شد چطور می‏شود؟ يك دفعه ديدم مصدق شل شد و رفت تو رختخواب و پتو را روی خودش كشيد و گفت بله، آقا، امنيت ندارم. در صورتی كه قبل از اين حرف راضی شده بود. من رو كردم به آقايان و گفتم اين جا تا منزل شاه 50 متر فاصله دارد. توپ و تانكی هم نيست. می‏خواهيد بجنگيد يا می‏خواهيد بين اين دو اصلاح شود؟ گفته شد نه، ايشان امنيت ندارند. من هم در را كوبيدم و بيرون آمدم. بعد در مجلس جلسه خصوصی تشكيل شد. بنده گفتم هر 10 نفر يك نفر را انتخاب كند كه 8 نفر انتخاب شديم و يك كميسيون 8 نفری تشكيل شد. اين كميسيون قرار را بر اين گذاشت كه شاه فقط حق سلطنت دارد نه حكومت و اين تصميم قرار بود توسط من قرائت شود. مصدق پافشاری كرد كه اين بايد تصويب شود. بين اقليت و اكثريت كشمكش شد و سپس بنده پيشنهاد تشكيل يك كميسيون سه نفری را دادم تا بين شاه و مصدق التيام صورت بگيرد.
●قرار بود در نهم اسفند، با آن مقدماتی كه چيده شده بود، وقتی كه دكتر مصدق از دربار بيرون آمد كارش را همان جا تمام كنند.
○نه، هيچ كس كاری به او نداشت. البته او در سخنرانی خود اين مطلب را می‏گويد، ولی ثريا او را نجات می‏دهد. ثريا دكتر مصدق را از دری كه روبروی ساختمان اصل چهار باز می‏شد، كه نزديك منزل مصدق بود، روانه می‏كند.دكتر مصدق يك دفعه ديگر هم اين حرف را زد. يزدان پناه به من گفت كه دكتر مصدق شروع كرد به گله كردن از دربار و مادر شاه و اين كه ارتشی‏ها در انتخابات دخالت می‏كنند. گفتم آقا، اين‏ها را چرا به يزدان پناه پيغام می‏دهيد؟ شما خودتان برويد دربار و به شاه بگوييد. گفت من امنيت ندارم. گفتم من با شما می‏آيم. من و وزير جنگ و مصدق به دربار رفتيم. مصدق رفت به اتاق و محرمانه با شاه به مدت يك ساعت و نيم صحبت كردند. من مصدق را به خانه اش رساندم. شاه هم آن اعلاميه را داد كه دربار در انتخابات وداخله نكنند.
●می‏گفت ولی عمل نمی‏كرد.
○در خرم آباد، مهاباد و مشكين شهر دربار دخالت كرد و در خيلی شهرها، مثل رشت و قزوين، كشته هم داد.
●بقايی در دادگاه گفته بود من سه بار تاج و تخت شاه را نجات دادم: يك بار در سی تير كه همه مردم به دربار فحش می‏دادند من جهت مبارزات مردم را برگرداندم و گفتم يقه قوام را بگيريد. مورد دوم نهم اسفند است كه شاه را نجات دادم.
○بله، به دربار هم رفته بود. علاء به من تلفن كرد ولی من نرفتم. بقايي، گنجه‏ای و چند نفر ديگر از مجلی رفتند.
مورد سوم را خيلی صريح نگفته ولی گفته كه وقتی می‏خواستند اختيارات را از شاه بگيرند من مانع شدم و مخالفت كردم. همان هيئت 8 نفری كه شما اشاره كرديد.
○بله، او مخالفت كرد ولی من بلند شدم و عين متن را در مجلس خواندم. بقايی خيلی از سلطنت حمايت می‏كرد و چند نطق عجيب و غريب هم در اين مورد دارد.
●با اين حال بقايی در مورد واقعه نهم اسفند و همين طور راجع به قتل افشار طوس هيچ مطلبی در بازجويی اش ننوشته. گويا بقايی با سرلشكر حسن پاكروان هم رابطه داشته است. نظر شما چيست؟
○نمی‏دانم. من يك بار پاكروان را ديده ام. افسر سفيد رويی بود. ولی يك مطلبی را در اين جا شهادت می‏دهم: وقتی مصدق به مصر رفت دانشگاه شلوغ شد. عده‏ای از استادان دانشگاه را حبس كردند و كار به مجلس كشيد. جمال امامی‏در مجلس سوال عجيبی كرد و خواستند همان روز رأی بگيرند و مصدق را از كار بياندازند كه همه به من متوسل شدند. من در دفاع گفتم آقای جمال امامی‏موقعی اين حرف‏ها را می‏زند كه ممكن است در رأی شورای امنيت تاثير داشته باشد. اين حرف‏ها به ضرر مملكت است؛ بعدا استيضاح كنيد مصدق هم برمی‏گردد و جواب شما را می‏دهد. خلاصه، دفاع من خيلی موثر واقع شد. معظمی‏و وزير كشور به من گفتند جواب جمال امامی‏را شما بدهيد من هم آن نطق را كردم. بعد مصدق تلگراف رمزی به كاظمي، نايب نخست وزير، زد كه در غياب من به مكی ابلاغ كنيد كه به جای من در هيئت دولت شركت كند. كاظمی‏تلفنی خواست مصدق را به من گفت. من هم در جلسه هيئت دولت شركت كردم. رييس شهرباني، مزينی  و رييس ركن 2 يا 3 سرهنگ پاكروان هم در جلسه بودند. وزير كشور، امير علايی پيشنهاد داد كه يك گردان به دانشگاه برود و آن جا را تصرف كند. من به كاظمی ‏گفتم شما كه مرا به اين جا آورديد اول بگوييد من چه سمتی دارم و به چه مناسبت مرا اين جا دعوت كرده ايد؟ گفت آقای دكتر مصدق چنين تلگرافی كرده و گفته نظر مكی نظر من است. گفتم من مخالف فرستادن يك گردان نيرو به دانشگاه هستم چون اگر به دانشگاه بروند بچه‏های مردم كشته می‏شوند. اگر بايستند و تماشا كنند دانشجويان آن‏ها را خوار و خفيف می‏كنند و ديگر قدرت نظامی‏نخواهند داشت. پاكروان نظر مرا تاييد كرد و گفت من هم معتقد نيستم. در همان جلسه من ديدم او با من همراهی كرد و نگذاشت نيروی نظامی‏ به طرف دانشگاه برود. وقتی و صدق آمد من باعث عوض شدن وزير كشور شدم. چون هر وقت با او صحبت می‏كردم می‏گفت تامين جانی ندارم، در دانشگاه و در شهربانی تامين جانی ندارم. گفتم پس چرا وزير كشور شدی؟ بعد هم مصدق او را عزل كرد.
●علی زهري، بقايی و پاكروان با هم رابطه نزديكی داشتند. بعد از فوت زهري، بقايی و پاكروان آگهی ختم او را امضا می‏كنند و اين نشان می‏دهد هر سه رفيق با هم خيلی صميمی‏بودند. هر سه نفر هم در فرانسه تحصيل كرده بودند.
○ممكن است. زهری با بقايی خيلی رفيق بود و هر چه بقايی می‏گفت او می‏گفت صحيح است، و اين دو مكمل هم بودند. ولی در مورد پاكروان نمی‏دانم. فقط می‏دانم پدر پاكروان آدم بی اعتقادی بود و در قضيه مسجد گوهرشاد مشهد هتك حرمت امام رضا (ع) را رد كرد. آن پدر آن قدر قرمساق و اين پسر اين قدر آزاديخواه كه گفت نظامی‏نبايد وارد دانشگاه شود.
●بقايی در نامه‏ای به زهری می‏گويد وجود من بدون تو ناقص است و تعابيری نزديك به اين. اصلا زهری چطور به اين واديها كشيده شد؟
○او روزنامه شاهد را در اختيار بقايی گذاشت. روزنامه شاهد وابسته به جبهه ملی بود. وقتی حزب ايران مهندس زيرك زاده را كانديدا كرد بقايی هم پافشاری كرد روی زهري، كه تصويب كردند. ولی انجمن انتخابات همه 12 نفری را كه انتخاب شدند تاييد نكرد. يكی از آن‏ها با چهار امضا بود. مرحوم مدرس [شیخ علی مدرس تهرانی]، رييس انجمن انتخابات، اعتبار نامه عده‏ای را امضا نكرده بود؛ گويا فقط اعتبار نامه من و راشد و كاشانی را امضا كرده بود. زهری، فاطمی‏ و يك نفر ديگر را هم امضا نكرد. كاشاني، حاج غلام حسين افتخار را از بازار می‏خواهد و می‏گويد به گردن من، اگر اين افراد را رد كنيد توده ای‏ها رأی می‏آورند و وارد مجلس می‏شوند. به اين دليل اعتبار نامه شان تصويب شد.
●از مسايل مهم دوران ملی شدن مسئله خلع يد است. نقش شما در اين مورد چه بود؟
○ بنده در بعضی جلسات هيئت مختلط كه در آبادان تشكيل می‏شد شركت داشتم. دكتر معظمی، دكتر شايگان، اردلان و بنده در آن شركت داشتيم. متين دفتری، سهام السلطان بيات، دكتر رضازاده شفق و نجم الملك سروری هم از مجلس سنا در آن شركت داشتند. صورت جلسات تند نويسی شده و يادداشت‏های رد و بدل شده با انگليسی‏ها در جلسات هيئت دولت مختلط اميدوارم روزی چاپ شود.
●طبق نظر دكتر حسين پيرنيا، فرزند معاضدالسلطنه، ظاهرا اين اسناد و مكاتبات در اختيار ايشان بوده است؟
○دكتر حسين پيرنيا رييس اداره امتيازات بود و بنده يك مقدار از اسناد را از ايشان گرفتم. او به من كمك كرد. بعد هم وقتی فهميدند موافق ملی شدن نفت است او را عوض كردند و به جای او منوچهر فرمانفرما را منصوب كردند. هر چه من می‏گفتم فرمانفرما می‏رفت شركت نفت جواب را تهيه می‏كرد و فردا می‏آورد. كه بالاخره من يك روز به او پريدم.
●ايشان اخيرا كتابی قطور به نام از تهران تا كاراكاس كه شرح خاطراتش است نوشته.
○و می‏گويند در همين كتاب با من هم خيلی مخالفت كرد چون من با او طرف بودم.
●بنابراين شما اسناد مربوط به نفت را از حسين پيرنيا گرفتيد؟
○همه را نه، از چهار پنج نفر گرفتم: يك مقدار را از باقر مستوفی پسر عبدالله مستوفی گرفتم. او معاون پيرنيا بود. آن 12 سوالی كه مطرح شد و گلشاييان چهار شاخ ايستاد و نتوانست جواب بدهد آن را باقر مستوفي، معاون اداره امتيازات، به من داد و گلشاييان واقعا گيج شد. يك مقدار هم از خليل طالقانی گرفتم. مهندس حسيبی هم آن‏ها را تنظيم می‏كرد.دكتر مصدق به من پيغام داد كه تو ديگر در خانه ات نخواب. من هم به منزل حسيبی می‏رفتم.حسيبی خيلی كار كرد. در آن چند شب كه ماه رمضان هم بود چون قرص متدرين می‏خوردم خوابم نمی‏برد. در آن چند شب تب شديدی هم داشتم و هيچ غذايی جز پالوده سيب يا سوپ نمی‏توانستم بخورم. گلشاييان وقتی به ترازنامه‏های شركت نفت استناد می‏كرد خليل طالقانی آن را برای من ترجمه می‏كرد.وقتی فروهر آمد نطقی كه شركت نفت برای او آماده كرده بود قرائت كند من به نطق او اعتراض كردم. او در نطق خود گفت وقتی مكزيك نفت خود را ملی كرد تناژ آن كشور پايين آمد. اين حرف دروغ بود زيرل قبل از ملی شدن كمپانثی‏های نفتی در سال 5 ميليون تن استخراج می‏كردند و بعد از ملی كردن اين مقدار به 9 ميليون تن رسيد. اين مطلب را خليل طالقانی از مجله شركت نفت برای من ترجمه كرد. به هر حال دكتر پيرنيا خيلی مطلع بود و گاهی مطالب محرمانه را هم به من می‏گفت در صورتی كه اگر افراد شركت نفت می‏فهميدند او را تكه تكه می‏كردند. بعد از او فرمانفرماييان آمد كه چندان اطلاعی نداشت. با اين همه آن چه مهم است صورت مذاكرات هيئت مختلط نفت است. در پس پرده مسايلی بوده كه تا كنون منتشر نشده.
مطلبی را هم بگويم: وقتی در آمریکا بودم در يكی از مصاحبه‏هايم گفتم آمریکا و انگليس پيشنهاد ده ميليون دلار به ايران داده‏‏اند و می‏خواهند ما استقلال خودمان را به ده ميليون دلار بفروشيم. ما خودمان نفت داريم و صدقه قبول نمی‏كنيم. و پيشنهادی دادم و گفتم : شما الان درگير جنگ كره هستيد و نفت از آمریکا به كره می‏رود. ما به شما نفت می‏فروشيم با 25 درصد تخفيف. چون مسافت هم نزديك است به نفع شماست. جلساتی هم در اين مورد تشكيل شد و پارسونز هم در آن شركت می‏كرد. قرار شد با ما 60 ميليون دلار معامله نفتی بكنند. در وزارت خارجه دو جلسه صحبت كرديم. يكی از اين جلسات از ساعت 5 بعد از ظهر تا ساعت 2 نيمه شب طول كشيد. قرار بود انگیسی‏ها از جريان مذاكرات مطلع نشوند. قرار شد در ويلايی واقع در 18 كيلومتری واشنگتن پروتكل‏هايی را در اين مورد تهيه كنيم. جلسه ما از ساعت 3 بعد از ظهر شروع شد پارسا و اكبر محلوجی به عنوان مشاور من بودند. ضمن صحبت يك وقت ديدم يك پاكت لاك و مهر شده آوردند و گفتند اين پاكت از سفارت رسيده. بايرون، ريچارد و جرنيدی هر يك نامه را خواندند و به دست يكديگر دادند و گفتند مذاكرات قطع شد. گفتم چرا؟ جرنيدی گفت ما اين مذاكرات را می‏كرديم تا شما با انگليس قطع رابطه نكنيد. حالا اگر ما 60 ميليون دلار به شما بدهيم انگليسی‏ها خواهند گفت اين مبلغ نازشصت قطع رابطه ايران و انگليس است. در صورتی كه ما حاضر بوديم اين پول را بدهيم تا قطع رابطه نشود. بعدها فهميدم انگیسی‏ها متوجه شدند كه اگر اين معامله بين ايران و آمریکا صورت گيرد ايران به دامن آمریکاييها می‏افتد. يك بار هم كاپيتان ريبر، كه 20 درصد سهام آرامكو را داشت، وقتی من در تگزاس بودم با طياره اختصاصی خود يك ساعت و نيم منابع نفتی تگزاس را به من نشان داد. او گفت اين منابع نفتی را كه می‏بينيد به‏‏اندازه يك چاه آغاجاری ايران نفت نمی‏دهد. از يك طرف هوا را پمپاژ می‏كنند تا از طرف ديگر به‏‏اندازه يك شير سماور نفت بيرون بيايد. او به من گفت كه به ما تلگراف كردند كه برای تصفيه خانه آبادان اين قدر متخصص لازم داريم و بلافاصله برای ما گذرنامه تهيه كردند ولی روز 31 تير تلگراف كردند كه به هم خورد.
●ولی موضع آمریکا در سال 1330، زمانی كه دكتر مصدق از شورای امنيت برگشت و در مجلس اعلام كرد كه آمریکاييها ما را در آنجا معطل كردند و هيچ كمكی نكردند، مشخص بود.
○نه! وقتی مصدق به آمریکا می‏رود مك كی وعده پرداخت مقداری دلار به مصدق می‏دهد. دكتر بقايی همه اين جريانات را تشريح كرده. فردای آن روز سفير كبير انگلستان به آمریکا می‏رود و با‏هاچسن ملاقات می‏كند كه شما عليه منافع ما عمل می‏كنيد و به ما ظلم می‏كنيد. مك كی عوض می‏شود و به عنوان سفير كبير آمریکا در تركيه عازم آن جا می‏شود.
مطلب ديگر اين كه وقتی ديدند از مصدق جدا شدم گفتند چون او را به آمریکا نبرده مخالف شده، در صورتی كه اگر شما متن صورت جلسه را ببينيد متوجه می‏شويد كه مصدق می‏خواست همه اعضای هيئت مختلط را با خود ببرد. در مصاحبه اللهيار صالح هم هست. موقعی كه مصدق می‏خواست خداحافظی كند نجم‏الملك، سروری، بنده و يك نفر ديگر مخالف بوديم. حسيبی، وزير دارايی و دو نفر ديگر موافقت كردند ما چون در اكثريت بوديم تصويب نشد و من هم نرفتم.
مطلب ديگری را می‏خواهم برای شما بگويم كه هيچ كس جز خودم اطلاعی از آن ندارد. وقتی در آمریکا بودم روس‏ها و انگليس‏ها همه جا دنبال ما بودند و ما را كنترل می‏كردند. وقتی به پاريس برگشتم مظفر فيروز تلفنی به من گفت روس‏ها مسبوق بودند به پاريس می‏آييد و نطق شما در آمریکا آم‏ها را شوكه كرده و استالين توسط سفير خود در پاريس شخصا از شما دعوت كرده كه يك ماه ميهمان ايشان باشيد به اين ترتيب كه با طياره به برلين غربی بياييد و از آن جا با طياره اختصاصی می‏فرستند كه شما را ببرند. در جواب به فيروز گفتم درست است قبل از اين كه به اين جا بيايم روابطم با دايی جان شما [منظور دکتر مصدق] قدری تيره شد ولی مردم اين مطلب را نمی‏دانند  و هم مرا دست چپ و راست دكتر مصدق می‏دانند. اگر من اين دعوت را قبول كنم خواهند گفت اين‏ها از آمریکايی‏ها و از غرب مايوس شدند و می‏خواهند خود را به دامن كمونيسم بياندازند. و اين كار به مصلحت ايران نيست. ولی با يك شرط حاضرم و آن شرط اين است كه روس‏ها يازده تن طلای ما به اضافه هشت ميليون دلاری كه از زمان جنگ از آنان طلب داريم با ما بدهند و من به عنوان نماينده تام الاختيار دكتر مصدق بيايم و بگيرم، چون بعد از شهريور 20 دولت‏های مختلف در اين مورد اقدام كردند و مردم هم انتظار داشتند ولی موفق نشدند. اگر روس‏ها بخواهند دين خود را به اين ترتيب ادا كنند صورت خوبی خواهد داشت. سفير شوروی جواب می‏دهد كه من چنين ماموريتی ندارم، شما بايد صبر كنيد تا من از مسكو كسب تكليف كنم. از سفيرشان در تهران می‏پرسند كه آيا مصدق چنين ماموريتی به مكی می‏دهد يا خير؟ بعد از پنج روز سفير شوروی در تهران جواب می‏دهد كه آقای مصدق گفته مسايل ارزی و مرزی را خودمان حل خواهيم كرد. چون ديده بود اگر اين كاری كه تمام دولت‏ها از شهريور 20 به اين طرف اقدام كردند ولی موفق نشدند حالا توسط من صورت گيرد...
●يعنی به اعتقاد شما روس‏ها می‏خواستند طلب ايران را در آن زمان بدهند؟
○بله می‏خواستند. ولی مصدق می‏خواست اين كار را خودش انجام بدهد. قرار بود سه كميسيون تشكيل شود. وقتی سفارت انگليس بسته شد تمام وسايل به دو جا منتقل شد: يكی سفارت آمریکا و ديگری سفارت عراق. نوری سعيد كه مامور انگیسی‏ها بود با اشخاصی هم ملاقات می‏كرده. مسايل ارزی و مرزی را هم آقای مفتاح، كه معاون وزارت خارجه بود و همسرش هم يك انگليسی بود، تماماً از طريق سفارت آمریکا به انگیسی‏ها گزارش می‏دهد. آن‏ها متوجه شدند كه مصدق توافق‏هايی با شوروی كرده كه افسران روسی بيايند و تعليمات لازم را به ارتش ايران بدهند و از روس‏ها اسلحه گرفته شود، لذا كودتا را تسريع كردند. بدين ترتيب بود كه مسايل ارزی و مرزی در زمان زاهدی حل شد. دلارها را ندادند و گفتند در قرارداد قوام- سادچيكف اين دلارها صرف اكتشاف نفت در مناطق شمالی شد؛ فقط يازده تن طلا را دادند و به عنوان حق‏السكوت، فيروزه را، كه طبق قراداد ايران و شوروی ملك طلق ايران محسوب می‏شد و شامل چندين آبادی است و راه آهن آسيای ميانه از 8 كيلومتری آن عبور می‏كند، به شوروی‏ها دادند.
●چرا دولت شوروی از ايران حمايت جدی نكرد؟ عده‏ای می‏گويند كه روس‏ها از انگليسی‏ها تبعيت می‏كردند.
○روس‏ها در آن زمان در يك جايی گرفتار بودند همچنان كه آمریکايی‏ها در قضيه كره گرفتار بودند. خلاصه وضعيت بغرنجی پيش آمده بود كه نمی‏توانستند به ايران كمك كنند، و چندان تبعيتی هم از انگليسی‏ها نمی‏كردند. قرارداد 1921 برای ايران حداقل فايده‏ای كه داشت اين بود كه مانع تصرف آبادان توسط انگليسی‏ها شد، چون آمریکايی‏ها با استناد به همين قرارداد از انگلستان خواستند ماده ششم را رعايت كند. از طرفی مريم فيروز هم مكرر با مصدق ملاقات داشت؛ كيانوری [در خاطراتش] اشاراتی دارد. كشاورز و انور خامه‏ای هم در كتاب‏های خود توضيح داده‏‏اند كه ما می‏خواستيم كمك كنيم و با مصدق كه صحبت كرديم ايشان گفت اقدامی‏نكنيد.
●كسی كه بيشترين سهم را در اختلافات آن دوران داشت دكتر بقايی بود.  آيا هدف اوگرفتن پست نخست وزيری نبود؟
○نمی‏دانم، ولی وقتی يك بار صحبت شد به او گفتم آقای دكتر بقايي! صريحا به شما بگويم اگر كابينه تشكيل دهيد من در كابينه شما شركت نخواهم كرد، برای اين كه فكر می‏كنيد پسری هستيد كه پشت سر هفت دختر آمده ايد و خيال می‏كنيد ناز شما را خواهند كشيد و هر چه بگوييد اجرا خواهد شد. من زير بار شما نخواهم رفت و قبول نمی‏كنم. مصدق هم دو دفعه پيشنهاد كرد كه بنده وزير كشور شوم و بقايی وزير فرهنگ. بنده قبول نكردم، بقايی هم قبول نكرد. استدلالم اين بود كه گفتم در صورت قبول كردن اولين اختلاف ما با دكتر مصدق بر سر رييس ژاندارمری و رييس شهربانی خواهد بود. ايشان نظر داشت كه چه كسی بشود و من مسئول خواهم بود.
●در چه مقطعي؟
○در همان اواخر وقتی من خبر استعفای مصدق را در سرمقاله باختر امروز نوشتم فردای آن روز علاء به مجلس آمد و يك كاغذ آرو دار دربار، كه دست دكتر فقيهی شيرازی رسيد و بعد هم مفقود شد، آورد. اين كاغذ سندی عليه شاه بود و در مورد وزارت جنگ مطالبی در آن آمده بود. دكتر بقايی همان جا يادداشتی نوشت و گفت همه ما در جريان نهضت ملی بايد به مصدق رأی بدهيم. مرحوم كاشانی تا قبل از سی تير به شدت حامی‏دكتر مصدق بود. وقتی هم قرار شد برويم نزد دكتر مصدق، عصر با هم به منزل دكتر طرفه در تجريش رفتيم. آن جا آقای كاشانی گفت كی و كی بايد وزير شوند. من چون می‏دانستم دكتر مصدق زير بار نخواهد رفت گفتم آقا ! هر كس وزير شود امر شما را اطاعت خواهد كرد. آيت الله كاشانی تا در اتاق دكتر مصدق را مشايعت كرد. بعد هم جلساتی داشتند كه هفته‏ای يك روز با هم مذاكره می‏كردند.
به هر حال كاشانی آدم درست و پاكی بود. در كابينه هژيربنده و حائری زاده جزو اقليت بوديم و بقايی جزو اكثريت بود. در آن زمان آيت الله كاشانی هر روز افرادی را می‏فرستاد تا جلوی مجلس تظاهرات كنند. حتی شخصی هم تير خورد كه می‏خواستند او را با درشكه ببرند و زندانش كنند و من دست او را گرفتم و به مجلس آوردم. خسرو قشقايی هم به ما خيلی كمك كرد. من به قشقايی گفتم آقای كاشانی برای اين جور كارها پول‏هايی لازم دارد. گفت چقدر؟ گفتم نمی‏دانم. او ده هزار تومان توی كاغذی گذاشت و با هم نزد كاشانی رفتيم. وقتی وارد اتاق كاشانی شديم ديدم يك قصاب با پيش بند ايستاده و می‏گويد آقا بدهی شما هفتصد تومان شده. سه چهار تا زن بودند كه از قصابی گوشت گرفته بودند. من به خسرو نگاه كردم و گفتم مثل اين كه به موقع رسيديم. گفتم آقا يك كار واجب داريم. نامه را جلوی ايشان گذاشتيم. گفت اين چيه؟ بابت چيه؟ خمس است يا زكات؟ گفتم هر چه می‏خواهيد حساب كنيد. گفت خدا پدرتان را بيامرزد، بلند شويد برويد توی بازار، ميرزا محمد رضا شيرازی پسر آيت الله شيرازی در حال نزع است، دو هزار و پانصد تومان به او بدهيد من رسيد آن را به شما می‏دهم، بقيه اش را ببريد نگهداريد، من حواله می‏دهم.
هفت هشت روز گذشت تا اين كه خسرو قشقايی به مجلس آمد و گفت آقای كاشانی عجب كلكی دست ما داده؛ هر روز يك تكه كاغذ كوچك به من می‏نويسند كه 150 تومان به اين بده، 100 تومان به آن بده؛ اين‏ها خانه مرا ياد گرفته‏‏اند و ديگر ما را ول نمی‏كنند. من به كاشانی تلفن كردم كه آقا يك چنين مشكلی پيش آمده. گفت قشقايی اين پول را به چهار سوق بزرگ ببرد بدهد به حاج آقا رضا تا من به او حواله بدهم. منظورم اين است كه ذره‏ای از آن پول را برنداشت كه به قصاب بدهد. آدم پاكی بود.

●از شما برای شركت در اين گفت و گو سپاسگزاريم.

گفت و گو : مرتضی رسولی پور

منبع: مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.