هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 17    |    25 اسفند 1389

   


 

نوروزمبارک


بزرگ‌مردي كه عاشق نسخه‌هاي خطي بود


به هر جا بنگرم...


گردهمائي ساليانه ي انجمن تاريخ شفاهي ساوت وست


همایش لحظه های سکوت


کودتاي ٬١٢٩٩ دولت مصدق ٬ نفت و تاريخ(1)


نفت و سلطه (پیامدهای تاریخی متأثر از نفت در ایران)


فراخوان مقاله: نهمین همایش دوسالانه مطالعات ایران


تحولات خاورمیانه و نفت


تحولات تاريخي متاثر از نفت در خاورميانه


خاطره ای درباره دکتر مصدق


علل‌ و عوامل‌ اصلي‌ شكست‌ نهضت‌ ملي‌ ايران‌؛ مصاحبه‌ با دكتر احسان‌ نراقي‌


ملي شدن صنعت نفت و آراء علما و مراجع؛ مصاحبه با استاد عبدالحسين حائري


خاورمیانه در برزخ بحران و ثبات


تاریخ نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران از نگاهی دیگر


کودتا به روایت سیا


مکتب حزب الله در خاطرات سيدعلي ميرفتاح (2)


یاد کودکی 2- خاطره ي آقاي هوشنگ گلشيري


مصاحبه با دكتر عنايت‌الله رضا؛ همسويي شوروي با انگلستان در مخالفت با نهضت ملي ايران


بررسي «پيشينه تاريخي نوروز و فلسفه آن» بر اساس متون كهن


بررسي مورخان و رمان تاريخي در كتاب ماه تاريخ و جغرافيا


نماز جماعت در خیابان


تظاهرات خودجوش در 21 بهمن 1357


"ادبيات انقلاب"، اولويت مراكز استاني حوزه‌هنري در سال 90


تاريخ شفاهي سينماي ايران به هما روستا رسيد


 



مکتب حزب الله در خاطرات سيدعلي ميرفتاح (2)

صفحه نخست شماره 17

قسمت اول این مطلب را در شماره گذشته نشریه از نظر گذراندیم.
ادامه:

آن جمع به دليل رفتن اصغر‌آقا از هم پاشيد و نخ که از بين رفت، بقيه پراکنده شدند، ضمن اين‌که هر کسي هم کاري داشت و قرار بود که وظيفه‌اي را انجام دهد. مدارس هم باز شد و انقلاب شرايط تند و سريعي را طي مي‌کرد و هر روز يک اتفاق تازه، هر روز يک ماجرا، يک راه‌پيمايي و درگيري، اين باعث مي‌شد که هر کس به‌دنبال کار خودش برود و خود من هم کمي فاصله گرفتم و شايد در مجموع سه يا چهار بار اصغرآقا را ديدم و مرحوم شيرازي را بعد از انقلاب دو بار ديدم؛ يک بار با پدرم به خدمت ايشان رفتيم و يک‌بار به‌طور تصادفي در خيابان ايشان را ديدم. البته ما هم زياد قدرشناس نبوديم. به نظر من بايد بعد از انقلاب از ايشان به شکلي قدرشناسي مي‌کرديم و کمي تجليل، تمجيد و تقدير به عمل مي‌آورديم ولي اين کار را نکرديم و فکر هم نمي‌کنم که کس ديگري هم به ايشان سر مي‌زد یا سراغي از ايشان مي‌گرفت. در واقع مردم و کساني که در آن مکتب رفت و آمد داشتند کمي هم نمک‌نشناسي کردند، يعني ادب حکم مي‌کرد که هر از چند گاه سراغ استادي که چنين تأثيرگذار بود، مي‌رفتيم. ماجراهاي سياسي آنقدر دست و پاگير شد که مجال پرداختن به مسائل اخلاقي وجود نداشت. به نظرم این مسأله يکي از تلخ‌ترين اتفاقات بعد از انقلاب بود که آدمي سريع چشم خود را مي بست و هر چه به ذهنش مي‌رسيد، مي‌گفت و متوجه اين مسأله نبود که اين فرد که اين‌گونه درباره‌اش صحبت مي‌کند، بسيار شخصيت بزرگواري است و اگر امروز با نظر شما مخالف است، حق نداري که هر چه مي‌خواهي درباره او بگويي. اين امر در مقياس کوچک و در شهر ما بود که اتفاق افتاد و در مقياس بزرگ‌تر در جاهاي ديگر رخ داده است و شايد طبيعي و اقتضاي هر انقلاب و تحولي باشد.
من آموختم که به‌هرحال حرمت افراد بايد حفظ شود و اين حرمت هم بسيار اهميت دارد. با توجه به همة تعارض‌ها و تفاوت‌هاي فکري، ادب حکم مي‌کند که احترام افراد رعايت شود، کما اين‌که اوايل انقلاب همين مسائل باعث شد که مثلاً به شهيد بهشتي و به بسياري از بزرگان ديگر توهين شود؛ کساني که حقي و سهمي داشتند و زحمتي کشيده بودند. مرحوم طالقاني که بسيار آسيب جدي ديد. يکي از عواملي که موجب چنين اتفاقاتي شد، روحية چپ‌گرايي بود که در آن زمان همه‌گير و فراگير شده بود، ضمن اين‌که بعد از انقلاب اتفاق ديگري هم رخ داد؛ فضاي سياسي حاکم بر شهرري، فضایی بسيار مخمور و راکد بود و کساني که مي‌خواستند هم‌چنان روحية انقلابي خود را حفظ کنند، ناچار بودند آن‌جا را ترک کنند. خدا بيامرزد امام جمعه‌اي را که براي شهرري انتخاب کرده بودند، مرحوم آیت اله محمدباقر رفیعی که قرار بود مسائل اخلاقي و اعتقادي را به مردم تعليم دهد، امام جمعة انقلابي نبود، به همين دليل جوانان انقلابي در نماز جمعة دانشگاه تهران شرکت مي‌کردند و نمي‌توانستند در حرم حضرت عبدالعظيم بمانند. نوع بافت روحانيت و مساجدي که در شهرري بود باعث شد که نيروهاي فعال‌تر، جذب مراکز اصلي‌تر شوند و شهرري بعد از انقلاب دچار يک نوع رکود شد، در صورتي که قبل از انقلاب منشاً بسياري از تحولات بود و افراد بسيار ارزشمندي در آن‌جا فعاليت مي‌کردند ولي بعد از انقلاب، رفته‌رفته سير نزولي پيدا کرد، ضمن اين‌که بافت شهرري هم تغيير کرد، يعني ناگهان مهاجرت‌هايي انجام گرفت و آدم‌هايي از شهرستان‌ها و اطراف و اکناف وارد شهرري شدند و بافت سنتي آن را از بين بردند و اصلاً مناسبات شهرري را به هم ريختند و طبقة جديدي مشاهده مي‌شد که هيچ‌گونه عرقي نسبت به اين موقعيت جغرافيايي ندارد؛ افغاني، بسياري آذري، تعداد کثيري هم عرب و...
اگر به ياد داشته باشيد، در اوايل انقلاب آقاي خسروشاهي اعلام کرد که زمين مال خداوند است و هر کسي مي‌تواند براي خود سرپناهي بسازد، اين امر باعث شد از حواشي تهران و جنوب تهران، تعداد زيادي از مهاجرها وارد تهران و شهرري شدند. اين افراد مهاجر، در تهران دردسر زيادي به‌وجود نياوردند زيرا بافت اجتماعي تهران با شهرري متفاوت بود، اما چون شهرري کوچک بود و همه مردم يکديگر را مي‌شناختند و درهم‌تنيده شده بودند و به دلايلي آن موقعيت جغرافيايي را براي سکونت خود انتخاب کرده بودند، با اين وضعيت، تناسب شهر بر هم خورد. به همين دليل بسياري از مردم محله‌هاي قديم شهرري از آن‌جا مهاجرت کردند و به نقاط مختلف تهران رفتند و به‌طور کلي بافت شهرري دگرگون شد و شرايط تغيير کرد.
اتفاق ديگري هم براي يک‌سري از افراد، نظير پدر خود من افتاد. پدرم- مرحوم سيدرضا ميرفتاح - يک معلم ساده بود که شش فرزند داشت و به مديريت هم رسيده بود. البته از شروع کارش مدير بود و به حسب نياز معلمي هم مي‌کرد و به‌هرحال هر ابلاغي  که مي‌شد، انجام مي‌داد. ايشان انسان ساده‌اي اهل تفرش بود که از 1320 در شهرري سکونت داشت که ابتدا خيابان فرهنگ بودیم و بعد به خيابان انديشه آمديم. پدرم به اين دليل که باید يک خانوادة نسبتاً شلوغ را اداره مي‌کرد، درگير کار زياد بود و زياد تدريس مي‌کرد که الحمدلله وضع اقتصادي ما خوب بود و بهره‌اي از رفاه داشتيم و شرايط خيلي خوب فراهم بود به‌ويژه  این که در اواخر رژيم شاه، شريف امامي يکمرتبه حقوق‌ها را افزايش داد و ناگهان زندگي ما توسعة اقتصادي پيدا کرد و وضعيت بسيار خوبي به‌وجود آمد. به همين دلیل مجال بسيار خوبي پيش آمد، پدرم نيز اهل مطالعه بود و سخنان گرمي داشت و خوب صحبت مي کرد و به‌طور جدي مسائل سياسي را پیگيري مي‌کرد، ما با هم جلوي دانشگاه تهران مي‌رفتيم و در جريان مسائل انقلاب قرار مي‌گرفتيم. به‌طور کلي به بحث‌هاي سياسي علاقة زيادي داشت منتها بعد از انقلاب اتفاق بدي افتاد و پدرم بازنشسته شد و يکباره از حقوق پدرم مبلغ زيادي کاسته شد، در صورتي که زندگي ما بر مبنايي بود که مثلاً بودجة زندگي با ده هزار تومان بسته شده بود، ولي ناگهان به چهار هزار تومان کاهش یافت و از طرفي هم تورم بالا رفته و اجناس بيست تا سي درصد افزايش قيمت پيدا کرده بود. بنابراين زندگي خيلي سخت شد، لذا پدرم مجبور بود که اين‌جا و آن‌جا کار کند تا معاش خانواده تأمين شود و به همين دليل مجبور شد تن به کارهايي بدهد که براي آن مرد بزرگوار واقعاًً حيف بود، مثلاً در اتحاديه‌هاي مختلف به قول خودشان ميرزابنويس شده بود. اين ماجرا براي خيلي از افراد پيش آمد و باعث شد که در درجه اول از زندگي در شرايط جديد لذت نبرند و به چيزهایی که دوست دارند دسترسي نداشته باشند و دوم اين‌که دچار کار و زحمت زيادي شوند که اين کار و تلاش زياد انسان را فرسوده و پير مي‌کند. در سال 71 پدرم به رحمت خدا رفت.
البته من به‌دور از هرگونه خودستايي، به‌دليل کوله‌باري که در آن‌جا جمع کرده بودم هميشه در هر دوره‌اي نسبت به هم‌کلاس‌ها و هم‌دوره‌اي‌هاي خودم و در مسائلي از اين دست، چه سياسي و چه مذهبي، چند سر و گردن از ديگران بالاتر بودم، چون در آن دوراني که گذرانده بوديم حداقل انس و آشنايي با قرآن پيدا کرده بوديم و خيلي از لغات عربي را ياد گرفته بوديم و ديگران از اين موهبت برخوردار نبودند. حتي به بسيج که رفته بودم اطلاعات و سواد من به‌مراتب بهتر از ديگر بچه‌ها بود و خيلي راحت‌تر بودم. آن موقع علوم انساني رونق بيش‌تري داشت و علوم تجربي کم‌تر علاقه‌مند داشت و طبيعتاً همة بچه ها اين افت را داشتند مگر کساني که به هر دليلي به اين زمينه‌هاي علمي علاقه داشتند.
بعد از انقلاب به کمک برادرم در دبيرستان يک گروه تئاتر تشکيل داديم که در سال 1358 تئاتر ما در تلويزيون نشان داده شد؛ تئاتري بود به نام «از ديروز». زماني بود که صادق قطب زاده رئيس سازمان بود و ما در تلويزيون مورد تشويق قرار گرفتيم. اين مسأله باعث شد به اين کار علاقه‌مند شويم، منتها اتفاق بدي افتاده بود و گروه‌هاي چپ ضد اسلامي مثل منافقين در مدارس فعاليت زیادی در قالب ميلیشيا، گروه‌ها و شاخه‌هاي نظامي و هوادار داشتند که باعث درگيري مي‌شد. يکي از فعاليت‌هاي آن‌ها در گروه‌هاي ميلیشيا، راه‌اندازي گروه‌هاي تئاتر و سرود بود که به کوه مي‌رفتند و سرود مي‌خواندند و شرايط را در اختيار گرفته  بودند که متأسفانه باعث شد جريان‌هاي سالم از ترس اين‌که در دام آن‌ها نيفتند، از فعاليت خودداري کرده و اين کار را پيگيري نکنند.
من به‌دليل علاقة زيادی که به مباحث ادبي و اخلاقي دروس حوزوي داشتم بسيار مايل بودم به حوزه بروم و طلبه بشوم، ولي پدر من به‌شدت مخالف بود و مي‌گفت اين نوع تحصيل در خانوادة ما مرسوم نيست. البته به بافت خانوادة ما هم نمي‌خورد، خانوادة ما مذهبي بود ولي نه در آن حد که يک آخوند را در بين خود تحمل کنند(بپذيرند). مخالفت شديدي از سوي همه ابراز مي‌شد، حتي يکي، دو سال هم درگيري داشتيم تا بالاخره رفتم که ثبت‌نام کنم. برای ثبت‌نام‌کردن به مدرسة چيذر رفتم، دليل هم داشتم و کسي که واسطة ما بود، آن محل را به ما معرفي کرد. آقايي در آن‌جا بود به نام حاج آقا هاشمي که کت بلند مي‌پوشيد و مدير مدرسه بود؛ آخوند يا روحاني بود ولي لباس روحانی نمي‌پوشيد. ايشان با من مفصل صحبت کرد. من در مقطع دبيرستان بودم که دوست داشتم طلبه شوم، ضمن اين‌که غير از من خيلي از افراد ديگر هم به‌سوي طلبگي رفتند. ايشان مرا قانع کرد که ديپلم را اخذ کنم و بعد به حوزه بروم. من هم به‌دليل گيرا بودن و جذابيت حرف هاي ايشان قانع شدم. از اين بابت پدرم نيز خيلي خوشحال شد و از آقاي هاشمي در مدرسه تشکر کرد. اما دوستي داشتم به نام داوود ذوالفقاربيگي -که به شهادت رسيد- و در برهان درس طلبگي مي‌خواند و در آن‌جا حجره‌اي هم داشت. من هر روز صبح زود به مدرسه برهان می رفتم و در کنار چند طلبة ديگر، جامع‌المقدمات، منطق صوري و کمي هم مباحث اعتقادي، احکام و حديث می خوانديم. بعدازظهرها هم مي‌رفتم و در اصل روزي سه يا چهار ساعت براي اين امر وقت مي‌گذاشتم که خيلي هم خوب بود و بعدها هم براي من بسيار مفيد واقع شد. در اين مدت ما حق انتخاب استاد يا کلاس مشخصي را نداشتيم و فقط با اين دوستان طلبه در کلاس آن‌ها شرکت مي‌کرديم تا اين‌که کم‌کم از صرافت طلبه‌شدن افتادم. هر چند شرايط و محيط بسيار خوبي بود ولي متوجه شدم که من براي چنين جايي ساخته نشده‌ام.
من فکر مي‌کنم که حاج آقا شیرازی از اين مسائل آسيب نديد و ضربه‌اي نخورد، بلکه به ايشان کم‌لطفي شد و اين مشکل مردم بود نه ايشان که انسان باسوادي بودند و زندگي و کار خود را داشتند و داراي خانوادة خوبي بودند. من هم به اين فکر نبودم که شايد منزوي شده ام، بلکه فهميدم جنس ذاتي و کاري و رفتاري من با آخوندي و اين نوع محيط جور نيست. به‌طور کلي بعدها به کارهاي هنري گرايش پيدا کردم، به تئاتر، نقاشي و گرافيک علاقه‌مند شدم. مدتي هم در سپاه تصوير شهدا را مي‌کشيدم و در بسيج مسجد اميرالمؤمنين کارهاي روابط عمومي و تبليغات را به‌عهده داشتم. نکته قابل ذکر اين‌که تجربه سال‌هاي دبيرستان تا سال 1364 و کارهايي که ياد گرفتم خيلي به من کمک کرد. اگر به مکتب حزب‌الله نمي‌رفتم فکر مي‌کنم کسي ديگر و جوري ديگر بودم و شايد هم شغل من چيزي ديگر مي‌شد، به‌هرحال تأثير زيادي داشت.
«العلم في الصغر کالنقش فی الحجر: آموخته های کودکی چون نقش بر سنگ حک می شود» اين يک حرف حکيمانه است، فقط هم علم نيست، شخصيت انسان در سنين پايين شکل مي‌گيرد. من فکر مي‌کنم که همان آدمي هستم که در سن يازده سالگي به کلاس آقاي شيرازي مي‌رفتم و الآن در چهل و دو سالگي، هيچ فرقي نکرده‌ام چون شخصيت من در همان‌جا شکل گرفته و با همان روحيه، همان اخلاق و ... هستم و فقط سنم زياد شده است. البته من خيلي آدم نوستالژي بازي نيستم يعني خيلي به گذشته برنمي‌گردم. الآن هم که صحبت مي‌کنم، اسامي را فراموش کرده‌ام و حوادث جزئي در خاطرم نمانده است؛ بيش‌تر به بهره‌اي که از آن روزگار کسب کرده‌ام فکر مي‌کنم که فقط مربوط به مکتب نمي‌شود، مدتي هم در جبهه بودم که عمدتاً در قرارگاه صراط که قرارگاه مهندسي- رزمي بود و مدت يک‌سال طول کشيد، کارهاي طراحي مي‌کردم و بعد در يک عمليات ديگر يک ماه راننده آمبولانس بودم، ولي کار کردن در چنين جاهايي موجب رشد سريع و زودتر از موعد من شد؛ بزرگ شدم و به مرد تبديل شدم و هيچ به ياد ندارم که در کوچه فوتبال بازي کرده باشم.
رهي معيري شعري دارد که من آن را مصداق حال خودم مي‌دانم:« طي نگشته کودکي پيري رسيد/ از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است». شرايط انقلاب و آن روزگار، اجازة کودکي کردن به گروه ما و هم‌نسلان ما و خيلي از کساني که در اين کوران افتاده بودند، نمي‌داد. مثلاً من در سنين بلوغ، در بسيج بودم و وظايف سنگيني بر دوشم بود که فرصت خيلي از کارهاي ديگر را از من مي‌گرفت. بالاخره خيلي از حوادث روي آدميزاد تأثيرگذار است. مثلاً اگر بچه‌اي فقير و دچار بحران مالي و مجبور به کار کردن باشد، طبيعتاً فرصتي براي بازي کردن و خوشگذراني ندارد، چون اولين وظيفه او سير کردن شکمش است؛ يا بايد در خيابان شهر گل‌فروشي کند يا در روستا به گوسفندچراني بپردازد و ما هم از اين نمونه‌ها زياد ديده‌ايم.
 ما به لحاظ معاش دچار مشکل نبوديم ولي وظايفي به ما محول شده بود که مجالي براي بازي و خوشگذراني باقي نمي گذاشت، ضمن اينکه دوستان ما از خود ما بزرگ‌تر بودند و ما علاقه داشتيم مانند آنان باشيم يعني در نوع حرف زدن و رفتار، براي ما الگو بودند. کودکي که با آدم‌هاي بزرگ‌تر نشست و برخاست کند، طبيعتاً رفتارش هم تغيير مي‌کند. بچه‌ها تحت تأثير قرار گرفته و خيلي هم زود شکل مي‌گيرند. ما هم از اين خصوصيت برخوردار بوديم. يادم است در اوايل انقلاب در خيابان هم بحث‌هاي زيادي مي‌شد که آن زمان  من کلاس اول يا دوم راهنمايي بودم. الآن که بچه‌هاي اول و دوم راهنمايي را مي‌بينم، متوجه فرق بسيار آن‌ها با زمان خودمان مي‌شوم. سر مسأله انقلاب بحث مي‌شد و من با شخصي بحث مي‌کردم که چهل، پنجاه ساله بود و پابه‌پاي او پيش مي‌رفتم و نه تنها از لحاظ علمي و اطلاعاتي کم نداشتم بلکه حتي بر او تفوق هم داشتم، يعني مي‌توانستم براي تأييد حرف خودم شواهدي ارائه کنم که آن شخص اين چيزها را در چنته نداشت.
آن دوران ما خيلي به بهشت‌زهرا مي‌رفتيم چون نزديک بود و هر روز شهيد مي آوردند. يادم است که با عباس به غسال‌خانه مي‌رفتيم و جنازه مي‌ديديم و سرنترس پيدا کرده بوديم، اگر هم مي‌ترسيديم، به روي خودمان نمي‌آورديم. از بيمارستان‌ها، بچه‌هاي سقط شده و دست و پاهاي بريده شده را  به يگ گوشه غسال‌خانه مي‌آوردند و بعد آن‌ها را دفن مي‌کردند. يک پايي در آن‌جا بود که يک پسربچه بامزه‌اي آن را برداشت و از تير چراغ آويزان کرد و روي آن نوشت: اين سند جنايت پهلوي. يعني اين‌که اين پا را از يک زنداني در زندان اوين قطع کرده‌اند و بعد مردم هم جمع شدند و شعار دادند. يعني آن‌قدر مردم از رژيم پهلوي متنفر بودند که هر اتفاقي را به جنايت آنان منسوب مي‌کردند.
ما فاميل خيلي دوري داشتیم که فقط همين يک بار او را ديدم. از فرانسه آمده و مائوئيست بود که بعد از انقلاب هم اعدام شد. قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم در دوره‌اي زنداني بود که اعدام شد. من با دایي خودم و چند نفر ديگر به بهشت‌زهرا مي‌رفتيم که اين شخص- آقاي صادقي- هم با ما آمد. او دانشجوي فرانسه بود و بعدها فهميدم که رئيس گروه مائوئيست‌ها در پاريس بود. روزهاي آخر انقلاب شايد نوزدهم دي بود. به من گفت آيا شما کتاب مي‌خوانيد؟ گفتم بله مي‌خوانم. پرسيد چه خواندي؟ من هم تعدادی کتاب را نام بردم. چون فکر مي‌کرد که من بچه‌ام، پرسيد ماهي سياه کوچولو را خوانده اي؟ از صمد بهرنگي بود. پاسخ دادم که بله خوانده ام ولي من از صمد بهرنگي خوشم نمي‌آيد. گفت چرا؟ من با سن کم که يازده ساله بودم، با او بحث اعتقادي اثبات و نفي خدا را شروع کردم و او متعجب شده بود که من اين چيزها را از کجا مي‌دانم و اين حرف‌هاي گنده‌تر از دهانم را از کجا ياد گرفته ام. همان برهان‌هايي که دربارة اثبات خدا از اين طرف و آن طرف خوانده بوديم و بخشي را هم در همان مکتب حزب‌الله ياد گرفته بودم با همان ادبيات صحبت ‌کردم که مثلاً هر صنعي، صانعي دارد. انسان به اختيار خودش واگذار نشده است و این شخص که مارکسيست پرمطالعه‌اي بود، با من بحث مي‌کرد. يادم است که از بحث‌هاي ابتدايي ديالکتيک هم استفاده مي‌کردم. البته اين شخص بعدها خيلي هم خوشش آمد ولي آن مبادي اعتقادي کمکم مي‌کرد که زير بار حرف‌هاي او نروم و در مقابل چنين شخصي که خيلي بيش‌تر از من مي‌دانست و چيره‌دست هم بود، به‌زعم خودم کم نياوردم.
فاميل ديگري داشتيم که دانشجوي پزشکي بود و کمي گرايش توده‌اي داشت ولي بچه مسلمان بود. او مي‌گفت اين انقلاب به اين دليل که تشکل ندارد، پيروز نمي‌شود و من نمي‌دانستم که تشکل يعني چه؟ سريع از پدرم پرسيدم که تشکل يعني چه؟ وقتي پدرم توضيح داد، آمدم و با اين شخص صحبت کردم و گفتم که اين انقلاب داراي اين خصوصيات‌ است و نظير انقلاب‌هاي ديگر نيست که احتياج به تشکل‌ها و سيستم‌هاي خيلي منظم داشته باشد و اين پسر هم متعجب شده بود. يک بار ديگر آقايي گفت: شعارهاي اين انقلاب مانند روضه و به نوحه شبيه است. با نوحه که انقلاب نمي‌کنند، بلکه بايد شعارهاي حماسي داد. من هم در حد دانش خودم توضيح دادم که اين انقلاب ادامه قيام امام حسين(ع) است و اين باعث مي‌شد که حرف‌هاي گنده گنده بزنم.
 البته اين امر در دوران نوجواني کمي موجب غرور هم مي‌شد و دچار نوعی خود برتر‌بيني مي‌شدیم که اين بايد خيلي زود مهار و کنترل شود  وگرنه به جاهاي بسيار بدي خواهد رسيد. خدا را شکر من سريع از اين مسأله خودداري کردم و مانع اين اتفاق شدم، ولي آدمي گاهي چنين خطاهايي کرده و حتي ديگران را تحقير نيز کرده است. به‌هرحال در خانواده، محيط خارج از خانه و جاهاي ديگر، چيزهايي مي‌بيني، مي‌گويي يا مي‌فهمي که ديگران با آن به‌طور کلي بيگانه هستند و آن را نمي‌فهمند و کلاً در يک حال و هواي ديگري هستند.
اين مسائل گاهي اوقات باعث مي‌شود که انسان دچار افسردگي شود، يعني من به ياد ندارم که در تمام دوران تحصيلاتم، ورزش کرده باشم و زنگ ورزش، معلم هم به اين نتيجه رسيده بود که من در گوشه‌اي بنشينم و کتاب بخوانم. اين امر افسردگي در پي دارد يعني عدم شادابي، بي‌حالی و بي‌رمقی جسمي و روحي را بايد محصول همين چيزها بدانيم.
در واقع ما به جايي پرتاب شديم که اتفاق‌هايي جريان داشت که يکي، دو نسل از ما جلوتر بود. اگر جوانان 18، 25 و 30 ساله آن زمان به ضرورت مسائل روز و مسائل انقلاب به مکتب مي‌‌آمدند، ما وقتي چشم باز کرديم، ديديم بايد از همه چيز سر درآوريم، کمي جلوتر رفتيم، ديديم که معلم ما يک نکتة تاريخي را اشتباه بيان مي کند و در تلفظ فلان اسم اشتباه مي‌کند، چون ما تقريباً هيچ‌وقت از نردباني بالا نرفتيم و هميشه در کنار بوديم و مشغول نقدنويسي، روزنامه‌نگاري و کارهاي هنري خودمان بوديم يعني آن متري که در بچگي به ما داده بودند با ما بود؛ از قرآن و نهج‌البلاغه و توحيد مفصل و سيرة مرحوم شيرازي و شهدايي که در آن‌جا بودند. به‌هرحال آدميزاد، اسير دانسته‌هاي خودش است و تحت تأثير چيزهايي است که مي‌داند و نمي‌توان چيزي را دانست ولي جور ديگري زندگي کرد. اين دانسته‌ها در زندگي آدمي اثر مي‌گذارد و تأثيري که در زندگي ما داشت اين بود که کمي منزوي، بي‌حال و بي‌رمق و افسرده باشيم ولي در کل من خدا را شاکرم و فکر مي‌کنم اگر فرصت داشته باشم، يک کارهايي را هر چه زودتر انجام دهم خيلي بهتر است، يعني اگر من بچه داشتم، فکر مي‌کردم بهترين روش تربيتي اين است که قبل از اين‌که بچه به سن مدرسه برسد، کارهايي را انجام دهد که خيال ما راحت شود مثلاً اگر بنا باشد که اين بچه پدر و مادر يا مربيان خيلي خوبي داشته باشد، بايد در همان سنيني که قدما مي‌گويند قرآن را خوانده باشد-  اعتقادي ندارم که بايد حفظ باشد ولي قرآن‌خواندن را بايد بداند- بعضي از علوم ديني را بايد بلد باشد، زبان انگليسي را بايد بياموزد، حافظ و سعدي به‌ويژه گلستان و بوستان را بايد خوانده باشد که بعد از طي دورة دبيرستان، مجموعه‌اي از دانش‌ها و فضايل را دارا باشد که به درد او بخورد. اگر قرار باشد آدمي مثل من تازه از سن چهل سالگي اين چيزها را بخواند وقتي براي اين کار ندارد و بعد هم کم مي‌آورد. يکي از دلايلي که امروز نويسندگان ما خيلي بد مي‌نويسند و آثار خوبي ندارند، اين است که این کارها را نکرده اند، مگر مي‌شود در ايران کسي کار نويسندگي کند ولي قرآن بلد نباشد يا يک نويسنده و روزنامه‌نگار به بعضی از مسائل ديني آشنا نباشد. اين ربطي به اعتقاد ندارد، بلکه بايد آگاه و دانا به اين مسائل باشد. ادبيات اين سرزمين با قرآن مأنوس است. اگر قرآن ندانيم، يک خط از حافظ و سعدي و مولوي را نمي‌فهميم. اين مسائل  ربطي به اعتقاد ندارد و جزو اندوخته‌هاي ماست. الآن مهم نيست که من چه اعتقادي دارم و طبيعتاً آن بچه يازده ساله نيستم و تغيير زيادي کرده‌ام ولي از آن همه چيز راضي هستم چون وقتي مثلاً به من گفتند: «الذين» يعني اين و «اولئک» يعني چه و ... اين در ذهن من نقش بسته است و الآن اگر شعري را در جايي ببينم، اين اندوخته به من کمک مي‌کند و قدرت فهم مرا بالا مي‌برد و درک و فهم مرا نسبت به ادبيات فارسي زياد مي‌کند و اگر به‌طور ارادي مي‌توانستم به عقب برگردم، مي‌گفتم که اين را هم به ما ياد دهيد و اين کار را هم انجام دهيد.
وقتي چهارده، پانزده ساله بودم، در بسيج و سپاه به چشم بچة پانزده ساله به من نگاه نمي‌کردند و کاري به من مي‌سپردند. من وقتي سردبير مجلة سوره شدم، بيست و پنج يا بيست و شش ساله بودم که بعد از آقاي آويني بود. فهم و تجربة من از زندگي به دليل آن جريانات، بيشتر از سن من است. همين الآن که چهل سال دارم، تجربة زندگي من بيش‌تر از چهل است. ارزش‌گذاري نمي‌کنم چون بهترين کار اين است که هر چيزي در جاي خودش باشد. طبيعي هم همين است که من وقتي يازده سالم بود، يازده ساله باشم و در چهل سالگي هم چهل ساله باشم، ولي به‌هرحال زندگي من اين‌گونه بود و به اين شکل پرورش يافته‌ام يعني نه آن موقع يازده ساله بودم، نه الآن چهل ساله‌ام و نه فردا پنجاه ساله خواهم بود.
من اصلاً ناراضي نيستم و خدا را شکر مي‌کنم که گذشتة بسيار خوبي داشتم و حتي اشتباهات آن هم به‌جا بود. هر آدمي يک نوع زندگي و تقدير و سرنوشتي دارد. خدا را شکر که ما با آدم‌هايي در طول اين زندگي برخورد کرده‌ايم که هر کدا‌م‌شان جزو انسان‌هاي بزرگي هستند که حداقل به ما خيلي کمک کردند و راه و چاه را به ما ياد دادند و اولين کساني که ديدم همين حاج آقا شيرازي و اصغرآقا بودند و بعدها ديدن آقاي آويني خيلي روي زندگي و روش من تأثير گذاشت. موقعي که ايشان سردبير سوره بودند، من هم در اين مجله کار مي‌کردم.
براي هر آدمي در زندگي کساني وجود دارند که خيلي خاص‌اند و در مسير زندگي، راهنمايي‌هاي زيادي مي‌کنند و راه‌هاي خوبي را نشان مي دهند. ان شاءالله که خداوند هميشه چنين افرادي را سر راه ما قرار دهد. اين که مي‌گويند ما را به حال خودمان وامگذار، دعاي حکيمانه‌اي است. به نظر من، ما در کودکي به حال خودمان واگذار نشديم و خداوند ما را به دست انسان‌هاي صالحي سپرد که اين افراد صالح از ما سوء‌استفاده نکرده و براي مقاصد خود از ما بهره‌برداري نکردند. الآن خيلي ها هستند که کلاس دارند و ممکن است قرآن هم درس بدهند ولي سوء‌استفاده کرده و از افراد براي مقاصد خودشان استفاده مي‌کنند. حتي کساني که به ظاهر بايد درويش و وارسته باشند از ردة خودشان و مريدان خودشان به عنوان پلة ترقي استفاده مي‌کنند و بر اين افراد سوار مي‌شوند. در جريان‌هاي سياسي سوء‌استفاده مي‌کردند و بچه‌ها را به خيابان‌ها مي‌کشيدند تا به نفع آن‌ها کاري بکنند، ولي ما با کساني برخورد کرديم که هيچ توقعي از ما نداشتند. نه تنها توقع مالي بلکه توقع اخلاقي هم نداشتند و بر ما ايراد نمي‌گرفتند که چرا سراغي از آنان نمي‌گيريم  يعني با خدا معامله کرده بودند و مشتري آن‌ها خداوند بود و ما را اصلاً نمي‌ديدند و گله و شکايتي هم نداشتند. اين افراد، انسان‌هاي بزرگي هستند. آقاي شيرازي نگفت به خيابان‌ها بريزيد و به نفع من تظاهرات کنيد تا من نمايندة اول اين منطقه شوم، نگفت برايم اعلاميه بنويسيد و از من تجليل کنيد تا امام جمعة شهرري بشوم، نگفت فلان کار را انجام دهيد تا من جواز يک ساختمان ديگر را بگيرم. از اين نوع افراد در اين روزگار بسيار کم يافت مي‌شود، واقعاً کميابند، در آن روزگار هم کم بودند؛ شخصي خانة خود را در اختيار ديگران بگذارد، به تعداد بچه‌ها قرآن و رحل خريداري کند، دفتر و قلم تهيه کند، فرش زير پا را آماده کند و از جيب خود، جايزه بخرد. من يک بار سوره‌اي را با معني، خوب خواندم، يکي را فرستاد بازار و يک پوستر براي من خريدند که عکس کودکي در حال دعاخواندن را نشان مي‌داد. اين کار کلی شوق در من ايجاد کرد، يعني آن پوستر مرا به عرش اعلا برد.
امروز کدام معلمي از اين کارها مي‌کند، خيلي کمياب است. تازه اگر هم معلمي اين کار را بکند، اجري دارد چون مدير مدرسه او را مي‌بيند، آموزش و پرورش در جريان قرار مي‌گيرد و ممکن است که يک روز هم از او تجليل کنند و تبديل به يکي از همين مفاخر تلويزيوني شود. ولي اين شخص اهل چنين چيزهايي نبود؛ فقط به‌خاطر اين‌که اين بچه‌ها قرآن را ياد بگيرند، آقاي شيرازي خانه‌اش را در اختيار مي‌گذارد و اصغرآقا وقت و ديگر امکانات خود را، تا اين‌که از اين بچه‌ها چهار نفر، دو نفر و حتي يک نفر به‌زعم خودشان تربيت يابد، که به اين باقيات صالحات مي‌گويند. تا زماني که من زنده‌ام و چهار کلمه قرآن را بلدم، براي آن بزرگواران باقيات صالحات است. بدون جانماز آب‌کشيدن حتي الآن که من چيزي را مي‌نويسم، چون درست مي‌نويسم و چون چيزهايي را از آنان ياد گرفته‌ام، خود بخود باقيات صالحات براي آنان است.

به كوشش علي عبد



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.