هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 12    |    20 بهمن 1389

   


 

توضیح و پوزش


گزارشی از كارگاه آموزشي تاریخ شفاهی در شيراز


در كتاب ماه تاريخ و جغرافيا مكاتب تاريخ‌‌نگاري معاصر ايران بررسي شد


تاریخ شفاهی سرزمین هفت آسمان هشت بهشت(2)


تحریف برای تبرئه


برگزاري كارگاه تدوين تاريخ شفاهي 2 لشكر


انقلاب ایران به روایت رادیو بی.بی.سی


یکنواختی در خاطره‌نویسی از جذابیت دفاع مقدس می‌کاهد


نقدی کوتاه بر ساختار موزه عبرت ایران


خاطرات جعفر شريف امامي


گنجينه اسناد، شماره 78


زندانيان سياسي تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي هستند


فصلنامه مطالعات تاریخی شماره 29(تابستان 1389)


نسل قديم جامعه زرتشتي، خاطرات انقلاب را بازگو مي‌كنند


جلوه‌های عاشورایی‌ دفاع‌مقدس(1)


شأن والاي شهيد محلاتي...


برگزاری مراسم جشن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در دوران اسارت


بعد از خاطرات عزت‌شاهي، بهروز رضوي «احمد احمد» را در راديو روايت مي‌كند


هجرت سرنوشت ساز


ارسال 111 مقاله به دومین همایش ایران و استعمار انگلیس


بازگشت خمینی کبیر


«تاریخ سیاسی ایران معاصر بسترهای تاسیس سلطنت پهلوی»


روایت نخبگان دیپلماتیک از جنگ ایران و عراق


انتشار 5 عنوان كتاب تازه درباره تاريخ انقلاب


زوایای پنهان زندگی شهید باقری (مصاحبه با سردار فتح اله جعفری)


كشف راز آن ورود تاريخي، همت تازه‌اي مي‌طلبد


تاريخ شفاهي جنگ عراق عليه ايران-8 (كليشه و خلاقيت)


انقلاب اسلامي براي ماندگاري به دو بال ادبيات و تاريخ نيازمند است


انتشار 50 هزار سند از كنسولگري‌هاي آمريكا و انگليس در ايران


خاطرات بزرگان تئاتر تبريز از استاد فقيد «قبه زرين» مكتوب مي‌شود


صداي ماندگار


آن دیدار آخر


زندگي نامه و خاطرات علی طاهری


غسل شهادت


 



هجرت سرنوشت ساز

صفحه نخست شماره 12

گفتگو با حبیب الله عسگراولادی
حدود یک ساعت گذشت و امام تشریف آوردند، وضو گرفته بودند. وقتی نشستند به تهجد مشغول شدند و آرامش خاصی داشتند. اما همگی ما نگران بودیم که وقتی وارد مرز می شویم نکند هواپیمای ما را بزنند. عمدتاً یک وضع روحی فوق‌العاده بدی داشتیم، کسی در چهره اش رنگی نبود غیر از امام که آرامش خاصی داشتند و مشغول ذکر بودند. وقتی از مرز ترکیه وارد ایران شدیم، یکی دو هواپیمای فانتوم اطراف هواپیمای ما را احاطه کردند، نگرانی همه ما بیشتر شد، اما الحمدلله اتفاقی پیش نیامد و آن هواپیماها هم رفتند.

حرکت امام به سمت ایران باید در روز پنجم بهمن صورت می‌گرفت ولی چون فرودگاه مهرآباد بسته بود، پرواز انجام نشد. امام در روز نهم فرمودند که ما به تهران می­رویم. خدمت ایشان عرض کردند که آقا راه بسته است و ممکن است وقتی از مرز ایران وارد شدیم ما را بزنند، ولی امام مصمم بود که به ایران بازگردد. روز دهم دوستان تلاش کردند و دو هواپیما تهیه کردند. امام پرسیدند که مگر چه تعدادی هستیم، عرض کردیم تعدادمان از یک هواپیما بیشتر است و ناچار شدیم دو تا هواپیما بگیریم. امام فرمودند یک هواپیما کافی است، تعدادی را کم کنید. آن روز من در همان چمن رو به روی منزل حضرت امام نشسته بودم که شهید عراقی با یک حالت ناراحت و بغض کرده پیش من آمد و گفت: «می­دانی چه شده؟» گفتم: «چه شده؟» گفت: «من و تو را از هواپیما حذف کردند. من که نمی­توانم تحمل کنم امام سوار هواپیما بشود و من همراه او نباشم. این هواپیما هواپیمای شهادت است و من باید همراه ایشان باشم». من هم کمی ناراحت شدم و به ایشان گفتم: «من نمی­دانم چه می‌شود ولی می­دانم امام قولی که داده، بی‌اساس نیست». شهید عراقی گفت: «مگر چه قولی داده­اند؟» گفتم: «فرموده بمانید، ان‌شاءالله با هم می­رویم». من به اینکه با امام هستیم شک ندارم». ایشان گفت: «تو به این چیزها خیال خودت را راحت و خوش کن و رفت». هنوز یکی دو ساعت نگذشته بود که شهید عراقی شادمان پیش من آمد و گفت: «می­دانی چه شده؟» گفتم: «نه! چه شده؟» گفت: «امام وقتی فهرست کسانی که قرار بود سوار هواپیما بشوند را دیدند، چند نفر را حذف کردند و من و تو را به لیست اضافه کرده­اند؛ حتی جای نشستن را مشخص کرده­اند، صندلی سوم پشت سر خودشان». گفتم: «من که به شما عرض کردم امام قول داده و می­دانستم امام بی‌پایه و اساس قول نمی­دهد».
غروب یازدهم بهمن برای حرکت به سمت ایران به فرودگاه رفتیم. جمعیت زیادی از کشورهای مختلف اروپایی و اسلامی آنجا جمع بودند و یکپارچه ابراز احساسات می­کردند. وارد هواپیما که شدیم امام در صندلی جلوی هواپیما نشستند و بنده هم صندلی سوم پشت سر امام. هیچ کاری هم نداشتم و فقط حالات امام را نگاه می­کردم، ولی شهید عراقی و حاج سید احمد آقا دو یار و مددکار و دو بازوی امام بودند. شهید عراقی با اینکه جایش کنار من بود، از اول پرواز تا آخر پرواز ننشست و پیوسته مشغول خدمت بود. مقداری از شب که گذشت خلبان آمد خدمت امام و عرض کرد که اگر میل داشته باشید، می­توانید بروید و بر روی تخت من استراحت کنید. خوب بعضی از کسانی که در آنجا بودند، از روی نگرانی که نکند برای امام نقشه­ای کشیده باشد، گفتند که مصلحت نیست و امام نباید برود و بعضی هم گفتند که خود امام باید تصمیم بگیرند. امام فرمودند: می­روم کمی استراحت کنم. من و تعدادی دیگر حرکت کردیم که همراه ایشان برویم، امام فرمودند: همه سر جای خود بمانید و لازم نیست. فقط سید احمدآقا و شهید عراقی ایشان را به محل استراحت بردند که امام به آنها نیز فرموده بود بروید و آنها نیز بیرون آمدند، ولی همگی مراقب بودیم. حدود یک ساعت گذشت و امام تشریف آوردند، وضو گرفته بودند. وقتی نشستند به تهجد مشغول شدند و آرامش خاصی داشتند. اما همگی ما نگران بودیم که وقتی وارد مرز می­شویم نکند هواپیمای ما را بزنند. عمدتاً یک وضع روحی فوق‌العاده بدی داشتیم، کسی در چهره­اش رنگی نبود غیر از امام که آرامش خاصی داشتند و مشغول ذکر بودند. وقتی از مرز ترکیه وارد ایران شدیم، یکی دو هواپیمای فانتوم اطراف هواپیمای ما را احاطه کردند، نگرانی همه­ی ما بیشتر شد، اما الحمدلله اتفاقی پیش نیامد و آن هواپیما­ها هم رفتند. با فاصله‌ی کمی خبرنگارهایی که در انتهای هواپیما سوار بودند، برای مصاحبه به قسمت جلو و خدمت امام آمدند. یک خبرنگار که شاید آمریکایی بود، پرسید: «شما به عنوان مقتدرترین انسان در حال وارد شدن به ایران هستید، لطفاً بگویید چه احساسی دارید؟» امام فرمودند: «هیچ». این خبرنگار خیال کرد که یا حرفش را نتوانسته است برساند یا بد ترجمه کرده و یا امام متوجه نشده­اند سؤالش چه بوده، برای همین مجدداً پرسید: «شما در طول تاریخ ایران به عنوان مقتدرترین انسان در حال وارد شدن به ایران هستید، از این ورود مقتدرانه چه احساسی دارید؟» وقتی که ترجمه کردند امام فرمودند: «هیچی» و آهسته ادامه دادند، «الا ان اقیم حقا و ابطل باطلاً»؛ مگر اینکه حقی را استوار کنم و باطل را سرنگون سازم.

(خاطرات حبیب الله عسگراولادی، تدوین سید محمد کیمیافر، تهران:مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، صص236-234)

منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.