هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 188    |    3 دي 1393

   


 



جو استایلز: از نژادپرستی در جنگ تا آرامش در جزیره مارتا وینیارد

صفحه نخست شماره 188

خاطرات یک کهنه‏سرباز

 

جو استایلز، در سال 2002، هنگام مصاحبه با لینزی لی برای کتاب صداهای وینیاردMore Vineyard Voices. - عکس از لینزی لی با اجازه موزه جزیره مارتا وینیاردMartha’s Vineyard

 

 

 

این گزیده برگرفته از مصاحبه لینزی لی Linsey Lee ‏با جو استایلز Joe Stiles است که در کتاب «آنها که خدمت کردند – مارتا وینیارد و جنگ جهانی دوم» آمده است. این اثر را لینزی لی در مرکز تاریخ شفاهی موزه مارتا وینیارد تهیه کرده است. جو استایلز متولد سال 1925 بود و در سال 2006 درگذشت؛ لینزی لی سال 2002 با وی مصاحبه کرد. برای دریافت تاریخ شفاهی‏های بیشتر و ارتباط با یوتیوب به ‏نشانی موزه mvmuseum.org مراجعه کنید.

 



جو استایلز برای مدتی در مارتا وینیارد مستقر بود، و برای زندگی به جزیره بازگشت.


 

مادرم ، مادری با سه ستاره آبی بود. سه ستاره روی پنجره اش بود. در آن روزها، به ازای هر پسری که در جنگ بود، یک ستاره روی پنجره ات نصب‏ می‏شد. او همه پسرهاش در جنگ بودند.
من از مدرسه ‏لذت‏ می‏بردم.‏ می‏توانستم ادامه‏ی تحصیل بدهم اما (جنگ جهانی دوم) شروع شد. بنابراین به محض این که به اندازه کافی بزرگ شدم، در نیروی دریایی ثبت نام کردم.
دوره آموزشی‏ام را در پایگاه هوایی نیروی دریایی در کونست پوینتQuonset Point، رود آیلند Rhode Island گذراندم. وقتی 9 هفته‏ی آموزشی تمام شد، برای مدتی به اینجا منتقل شدم. این گونه بود که به وینیارد آمدم.
قبلا هرگز راجع به مارتا وینیارد نشنیده بودم. در حقیقت، اینجا در پایگاه هوایی نیروی دریایی به مدت دو یا سه هفته مستقر بودم و مرخص شدم. درطول خیابان اوک بلوفز Oak Bluffs قدم‏ می‏زدم و دو نفر آنجا نشسته بودند. از آنها پرسیدم: «کجا‏ می‏تونم سوار اتوبوس بوستون شوم؟» ‏آنها به من خندیدند و یکی از آنها گفت: «نمی دونم، اما اینجا هرگز سوار اتوبوس نخواهی شد. باید قایق بگیری. تو در یک جزیره هستی. این را‏ نمی‏دونی؟» و من گفتم: «نه»،‏ می‏دانی چه اتفاقی افتاد؟ وقتی به اینجا آمدم، قطارهایی بودند که به وودز هول Woods Hole ‏ می‏آمدند، و هوا تاریک بود. ما وارد قایق شدیم و نفهمیدیم که به یک جزیره‏ می‏رویم. شب بود و همه چیز خوب و آرام بود.»


ابتدا، نیمه‏های یک شب در ماه ژانویه، گروه من به پایگاه هوایی اینجا رسید. در گروهی که با آنها آمدم تنها رنگین پوست جمع بودم. با بقیه رنگین پوست‏ها در کلبه‏های کونست Quonset بودیم؛ و باقی سربازان سفید پوست در سربازخانه‏ها بودند، سربازخانه‏هایی خوب و گرم، با حمام و امکانات. صبح‏ها، برای دست و رو شستن، دوش گرفتن و بقیه کارها،‏ می‏باید از کلبه‏های کونست پیاده خارج شده و به نزدیک ترین سربازخانه‏ها‏ می‏رفتیم که حمام کنیم.


متوجه هستید که نیروی دریایی بسیار متعصب بود.آن زمان، همه نیروهای مسلح متعصب بودند. آنها ما را به عنوان نیروهای درجه دوم‏ می‏شناختند. پایگاه اینجا به قدری بد شده بود که ما‏ نمی‏توانستیم وقت غذا با آنها سر یک میز غذا بخوریم؛ خیلی بد بود چون پسرهای نژادپرست زیادی آنجا بودند.
کار ما خدمت به افسران بود. درجه‏ی ما پیشخدمت آشپزخانه بود. دریافتی ما هم اندازه ملوانان سفیدپوست بود، اما وزیر نیروی دریایی، ناکس اعلام کرد که هیچ فیلیپینی یا سیاه پوستی در نیروی دریایی پا فراتر از پیشخدمتی آشپزخانه نخواهد گذاشت. همین که هست.


نژادپرستی در پایگاه به قدری بد بود که خیلی از رنگین پوست‏ها از مرخصی شبانه هراس داشتند؛ آنها فقط در طول روز‏ می‏رفتند. فقط 6 نفرمان از مرخصی شبانه استفاده‏ می‏کردیم، وقتی برمی گشتیم که خوب و آماده بودیم. هیچکس به من‏ نمی‏گفت که چه زمانی باید برگردم. ما قدرت داشتیم. مجبور بودیم.‏ می‏بایست جنگجو هم بودیم.آن آخرین اتوبوس مرخصی به خارج از اوک بلافز، سوار اتوبوس که شدم‏ می‏دانستم که هر شب دعوایی پیش روست– دعوا با مشت – تمام راه برگشت از منزل به پایگاه.
پس ما چه کردیم، تصمیم گرفتیم که‏ می‏باید استراتژی داشته باشیم. همه چسبیده به هم و همزمان سوار آن اتوبوس شدیم، انتهای اتوبوس رفتیم و نشستیم. به غیر از ما 6 نفر، 45 نفر دیگر نیز در اتوبوس بودند. باقی ملوانان مست سوار اتوبوس شدند؛ تا زمانی که مست بودند قدرت جنگیدن با ما را نداشتند. مردمانی این چنین بزدل هستند.


سرانجام، قدرتشان را به دست‏ می‏آوردند و‏ می‏گفتند، «خوب، فکر‏ می‏کنیم دیگه وقتشه که بعضی از این کاکا سیاها رو از اینجا بندازیم بیرون.» دقیقاً همین طوری... بعد چند نفر بلند‏ می‏شدند،‏ می‏رفتند عقب و‏ می‏گفتند، لفکر‏ نمی‏کنین بهتره سواری کنین؟» ما یک کلمه هم حرف‏ نمی‏زدیم، فقط آنجا‏ می‏ایستادیم. بعد از مدتی، تعداد بیشتری بلند‏ می‏شدند، و بعد یک دسته از آنها‏ می‏آمدند. ما هرگز کلمه‏ای به زبون‏ نمی‏آوردیم. کم کم نزدیکتر و نزدیکتر‏ می‏شدند. قصدشان ابتدا ایجاد رعب و وحشت بود.


اجازه دادیم که دهنشان رو باز کنند و هر چه بد و بیراه هست را نثار ما کنند. بالاخره حرکت کردند. ما چیزی نگفتیم، اما آماده بودیم؛ همه آماده بودیم. بعدش برگشتند. بزرگترین ما، جونزJones، حدود 4.6 فوت یا 5 فوت قد داشت و جنگجوی خوبی بود. جونز، آنها را که به سراغش‏ می‏آمدند، یکی یکی‏ می‏گرفت و پرت‏ می‏کرد! آنها را به سمت ما پرت‏ می‏کرد! آنها را مثل چوب روی هم انبار‏ می‏کردیم. آنها مستقیماً به سمت دیوار سنگی‏ می‏دویدند. مجبور بودیم. راننده از رساندن آن اتوبوس به پایگاه خوشحال بود. داخل اتوبوس‏ها یک نفر فرماندار بود. راننده آن اتوبوس‏ می‏توانست فقط 35 مایل بر ثانیه براند. موتور خاموش‏ می‏شد. اتوبوس‏ نمی‏توانست سریع تر حرکت کند.
سرانجام، افسری – افسر اسپانوگل Officer Spanogle که خلبان جنگی بود- از ناو فرماندهی‏هالسیز Halsey آمد و همه چیز را مرتب کرد.‏ می‏دانید چه کار کرد؟ همه آنها را با کشتی از اونجا خارج کرد. اکثرشان تعمیرکار مکانیک بودند. اتفاقات زیادی‏ می‏افتاد و او‏ می‏دانست که یک جای کار ایرادی دارد. آنها کارشان را انجام‏ نمی‏دادند. بیش از حد اجازه مرخصی‏ می‏گرفتند، مست‏ می‏کردند، و از هواپیماهایی که داشتند خوب مراقبت‏ نمی‏کردند. اینجا هواپیماها دیوانه وار پایین‏ می‏رفتند.


خلبانی داشتیم – من این را‏ نمی‏تونم درک کنم- شرط بستند که هیچ کس از داخل آشیانه پرواز نخواهد کرد. چه کار کردند، از همه‏ی موتورهایی که در اختیار داشتند برای جا به جایی همه چیز از سر راه استفاده کردند و آن شخص احمق داخل از داخل آشیانه پرواز کرد. او اخراج شد. آنها بازی‏ می‏کردند و جنگی مداوم بود!
حتی بعضی از خلبان‏ها هم فاسد بودند. طوری صحبت‏ می‏کردند که انگار آدم نیستی. ما را پسرها صدا‏ می‏کردند. «هی، پسر! این رو بده، اون رو بده!» ‏من گفتم، «اجازه‏ نمی‏دهم چیزی واقعاً اذیتم کند، و دلسرد‏ نمی‏شوم.»
انتظار نداشتم خدمت این گونه باشد. بعضی اوقات نژادپرستی در پایگاه بد بود، اما بقیه جاهای جزیره این طور نبود؛ مردمان جزیره عالی بودند. به همین خاطر برای زندگی به اینجا آدم، چون مردم جزیره همیشه با ما خیلی خوب برخورد‏ می‏کردند. من گفتم، «این همان جایی است که در زندگی غیر نظامیم،‏ می‏خواهم در آن زندگی کنم.»


یک بار یک دسته کامل از ملوانان سفیدپوست پایگاه در اوک بلافس به ما حمله کردند، درست مثل یک شورش. واقعه از سالن ویندزورWindsor Hall شروع شد- حالا لمپوست Lampost نامیده‏ می‏شود. مثل قدیم همان 6 نفر دور میز نشسته بودیم، داشتیم آبجو‏ می‏خوردیم. این گروه داخل شدند و یک نفرشون به سمت من آمد و گفت، «من این صندلی را‏ می‏خواهم.» من گفتم، «تو‏ می‏خواهی؟» گفت، «گفتم من این صندلی را‏ می‏خواهم، پسر!» و هلم داد. من گفتم، «خوب ، حدس‏ می‏زنم‏ می‏توانی این صندلی را داشته باشی.» بلندشدم، صندلی را برداشتم و کل صندلی را روی سرش خرد کردم. بسیار خوب، من صندلی را بهش دادم. به بهترین راه ممکن صندلی را بهش دادم.
وای خدای من، بعدش شروع شد! چه جنگی بود! قاب شیشه‏ای جلوی سالن ویندزور، در آمده بود. تنها مردی که تونست خارج از اون زد و خورد بمونه کشیش پایگاه بود. پسر، اون یه پسر کوچولوی خیلی خوب بود.


می دانید چه کسانی شب را در بازداشتگاه گذراندند؟ ما بازداشتگاه را پر کرده بودیم. حتی یک پسر سفیدپوست هم نبود. آنها فقط یک بازداشتگاه داشتند و‏ نمی‏خواستند یک سفیدپوست را با ما آنجا زندانی کنند!
بعد از آن به یک ناوشکن گشت‏زنی در سواحل شرقی منتقل شدم. به سرعت منتقل شدم، چون از رفتن به مرخصی و جنگ در راه برگشت خسته شده بودم.


روی کشتی از همه جهت متفاوت است، چون به کاپیتان بستگی دارد، و با وجود خدمه‏ای که آن گونه با هم‏ می‏جنگند،‏ نمی‏توانی کشتی را هدایت کنی؛ هر کسی باید به شخص دیگری در هر زمانی از نبرد وابسته باشد. روی کشتی هیچ حس نژادپرستی وجود نداشت. همه با هم در سالن غذاخوری غذا‏ می‏خوردیم؛ هیچ وقت تبعیضی وجود نداشت، هیچوقت، هیچوقت. با هم پوکر بازی‏ می‏کردیم، روی کشتی هر کاری را با هم انجام‏ می‏دادیم.
ناوشکن من از ساحل شرقی مراقبت‏ می‏کرد، از ورمونتVermont تا لیک هرستLakehurst، نیوجرسیNew Jersey ‏و اطراف تا کانال انگلیسیEnglish Channel. کشتی‏های بازرگانی را اسکورت و از آنها در مقابل زیردریایی‏های آلمانی محافظت‏ می‏کردیم. بندر اصلی ما نیوپورتNewport بود.
یک بار کشتی من به وینیارد رسید. آنها یک نوع زیردریایی داشتند که اطراف وینیارد حرکت‏ می‏کرد. ما درست در منطقه منمشاMenemsha ‏و گی هدGay Head لنگر انداختیم. سه ناوشکن ما زیر دریایی را بین نومنNoman و گی هد محاصره کردند. و بعد از سه روز به ما گفتند که عقب نشینی کنیم.‏ نمی‏دانستیم چرا- آنها هیچ وقت چیزی به ما‏ نمی‏گفتند- اما بعداً فهمیدیم که کاپیتان کشتی ارتش آلمان را ترک کرده است.
بعد از جنگ، در همان ناوشکن بودم، و با هیئت اعزامی آدمیرال بیرد Admiral Byrd به ساوت پل South Pole رفتیم، عملیات یخ عمیق. هیئت اعزامی سال 47 – 1946 بود. از بین 9000 نفر من انتخاب شده بودم که با او بروم.


درباره سازمان‏های خدمات متحده  USO: United Service Organizations در وینیارد پرسیدید؟ خوب، این شعبه این سازمان‏ها در وینیارد‏هاون Vineyard Haven خیلی کوچک بود، اما فعال ترین شعبه آن در اوک بلافس بود. در منطقه دا روزا ‏da Rosa سمت چپ به طرف پایین قرار داشت. مردم اوک بافس اولین مردمانی بودند که من از آنها بازدید کردم.
در زمان مرخصی کار دیگری که انجام‏ می‏دادیم رفتن به ساحل بود، مهمانی‏های ساحلی و بساطی داشتیم. عادت داشتیم به مهمانی‏های ساحلی چاپاکودیک Chappaquiddick برویم. دو خواهر آنجا در چپی Chappy ‏یک ملک داشتند. فامیلیشان جفرز Jeffers بود. سالی و خواهرش. این جایی بود که خیلی عادت داشتیم بریم. به مهمانی‏هایشون که غذا رو در فضای خارجی سرو‏ می‏کردند و چیزهایی مثل این و، پسر، آنجا خوراکی‏هایی بود، جونم برات بگه که خوراکی‏های خوب.


مهمانی‏هایی که در تالار کیپ واردن Cape Verdean Hall در طول مدتی که در جزیره مستقر بودم،‏ می‏کردند را به خاطر دارم. هیچ وقت از یکی از این مراسم‏ها هم جا نماندم. همه ملوان‏ها به آنجا‏ می‏رفتند. هرگز برای ورود چیزی پرداخت‏ نمی‏کردیم، وارد‏ می‏شدیم، و خوش‏ می‏گذراندیم. مردم از نیوبدفورد New Bedford به آنجا‏ می‏آمدند. جیمی لامبرگ Jimmy Lomberg و ارکسترش به آنجا‏ می‏آمدند و همه موزیک‏های کیپ وردنی Cape Verdean را‏ می‏نواختند. رقصنده‏هاشون مثل قرقره هستند.‏ نمی‏توانستی وارد پیست رقص شده و فقط حرکت کنی. مثل دیوانه‏ها‏ می‏رقصیدی، ولی داخل یک دایره هستی و کسی با کسی برخورد‏ نمی‏کند.


 زمانی که‏ می‏خواستم برای رقص بروم، با همسرم ماری Mary آشنا شدم ‏و به آنجا رفتم. خانواده اش اهل کیپ وردن بودند. زمانی که ما ازدواج کردیم و من به همسایگی کیپ وردن در وینیارد‏هاون اسباب کشی کردم، دوستان خوبی پیدا کردم. در آن روزها، اگر کاری مثل گذاشتن سقف روی خانه ات، یا تعمیر چیزی داشتی، همه به هم کمک‏ می‏کردیم. نیاز به تخته کوبی داری، انجامش‏ می‏دادیم. به لوله‏کشی نیاز داشتی، لوله‏کش هم داشتیم. لوله‏کش داشتیم، نجار داشتیم، برای هر کاری کسی بود. کسی از کسی پول‏ نمی‏گرفت. اگر کاری داشتی، اهمیت نداشت که چقدر بزرگ است، همگی با هم انجامش‏ می‏دادیم. هر یکشنیه در خانه آن شخص بودیم، هر روز تعطیلی، و بعد از ظهر‏های تابستان. بعد از شام هم‏ می‏توانستیم کار کنیم. پایین می‏رفتی و شروع‏ می‏کردی به میخ کوبیدن یا هر کاری که‏ می‏باید انجام‏ می‏دادی.

لینزی لی
Linsey Lee
ترجمه: ناتالی حق وردیان

منبع: مارتا وینیارد تایمز


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.