هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 66    |    23 فروردين 1391

   


 

دوره آموزشی «تدوین تاریخ شفاهی جنگ» برگزار می شود


تقدیر جایزه ادبی شهید آوینی از کتاب «پاسیاد پسر خاک»


مجموعه‌ای جدید از تاریخ شفاهی دفاع‌مقدس تدوین می‌شود


صیادشیرازی، صاحب‌دلی با یونیفرم نظامی


زیبایی خاطرات دفاع‌مقدس، حاصل ایثار است


اولویت نشر آثار جامع برای تاثیرگزاری به روز


«هنر انقلاب» با 57 پوستر منتشر شد


ترور سرلشگر فرسیو


مسافر مهتاب


مقایسه تحلیلی خاطره‌‌نگاری با تاریخ شفاهی-2


پاسداشت بیست و هفتمین سالگرد شهادت مرحمت بالازاده


مسافر «جاده‌های سربی» به مقصد رسید


سرداران امروز، فراموش شدگان فردا


شخصی‌سازی تاريخ


تاریخ شفاهی جنوب شرق‌آسیا ـ45


 



مسافر «جاده‌های سربی» به مقصد رسید

صفحه نخست شماره 66

خاطراتی كه تا حدي دست‌نخورده و باقي ‌مانده، خاطرات رزمندگان و اطلاعات عمليات است. شايد بتوان گفت این‌ عده بيشتر درگير جنگ بوده‌اند و اغلب در قلب خاک دشمن نفوذ كرده و مواضع دشمن را شناسايي مي‌كرده‌اند، بدون اين‌كه حتي نامي از آن‌ها باشد. از طرفي خاطرات اين افراد پر از التهاب و هيجان است. دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری تاكنون کتاب‌هایی همچون «چزابه، خاطرات سردار فتح‌الله جعفری»، «بَمو، خاطرات شناسایی منطقه قصرشیرین و ذهاب» «هم‌مرز با آتش، خاطرات حمید قبادی»، «نبرد درالوک، خاطرات سردار جعفر جهروتی‌زاده»، «پنهان زير باران، خاطرات سردار علی ناصری» و ... منتشر كرده كه خاطرات رزمندگان يگان اطلاعات عمليات و شناسایی را دربر‌مي‌گيرد.
سردار احمد سوداگر در سال 1339 در دزفول به دنیا آمد، در مبارزات دوران انقلاب اسلامی دوشادوش امت انقلابی ایران حضوری فعال داشت. چند ماه قبل از شروع جنگ مسئولیت تیم‌های شناسایی در مرز ایران و عراق را عهده‌دار بود و در واقع اقدامات و تحرکات دشمن بعثی را رصد می‌کرد.
وی از اولین روزهای دوران دفاع مقدس در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضوری فعال و تاثیرگذار داشت. در عملیات والفجر مقدماتی مسئول اطلاعات قرارگاه قدس بود. در سال ۱۳۶۲ دوره فرماندهی ستاد را در ارتش گذراند و در سال ۱۳۶۳ به مسئولیت اطلاعات قرارگاه کربلا منصوب شد. سوداگر در تمام عملیات‌هایی که در جنوب انجام شد، به عنوان یک نیروی مؤثر و طراح عملیات حضور داشت. در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو یکی از فرماندهان این عملیات بود. در ابتدای سال ۱۳۶۵ با تشکیل قرارگاه قدس به مسئولیت اطلاعات قرارگاه قدس منصوب شد و بعد از جنگ مسئولیت‌هایی همچون جانشینی فرماندهی لشکر ۷ ولی‌عصر (عج)، فرماندهی لشکر ۸ نجف و لشکرهای ۲۵ کربلای مازندران، ۲۷ حضرت رسول(ص) تهران و مسئولیت اطلاعات نیروی زمینی سپاه را برعهده داشت.
سوداگر در سال اول جنگ در خط مقدم منطقه دزفول و شوش بر اثر انفجار مین از ناحیه پا مجروح و قطع عضو شد. همچنین در عملیات والفجر ۸ از حملات شیمیایی عراقی‌ها در امان نماند.
احمد سوداگر برای آشنایی نسل‌های جدید و آینده با علوم و معارف دفاع مقدس در سال ۱۳۸۵ اقدام به تأسیس «پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس» کرد و با پیگیری‌های مجدانه خود موفق شد علاوه بر نهادینه کردن مسائل دفاع مقدس به عنوان یک مبحث علمی و پژوهشی در دانشگاه‌های کشور، دو واحد درس آشنایی با دفاع مقدس را برای دوره‌های کارشناسی دانشگاه‌های دولتی و آزاد اسلامی را به تصویب برساند که در سه سال اخیر بیش از ۲۰۰ هزار نفر از دانشجویان این درس را گذرانده‌اند.
«جاده‌های سربی»، چهارصد و نود و نهمین کتاب از مجموعه کتاب‌های دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و حاصل گفت‌وگوی حضوری محمدمهدی بهداروند در 37 نوار کاست با این رزمنده و فرمانده کهنه‌کار دفاع مقدس است. این کتاب توسط انتشارات سوره مهر به‌تازه‌گی به چاپ چهارم رسیده و در 19 فصل تدوین شده است.
سوداگر در فصل اول، خاطرات خود را از مبارزه با ضدانقلاب‌ و نقش آن‌ها در ناامن جلوه‌دادن خوزستان و همچنین از دوران آموزش‌های نظامی‌اش برای مقابله با حمله‌ عراقی‌ها می‌گوید. در فصل دوم کتابش، به روزهای اول جنگ اشاره می‌کند. آن روزها به همراه لشکر 92 زرهی اهواز در منطقه کوشک و طلائیه برای مقابله با نیروهای رژیم بعث در این منطقه مستقر بودند. در این فصل به خوبی روزهای سخت آغازین و اول جنگ را که کمتر در کتاب‌ها بازگو شده‌اند، به تصویر کشیده است. «... صبح روز سوم، جنگ مجدداً آغاز شد. هر کدام از تانکها در موضعی قرار گرفت. آمادۀ جنگ دیگری بودیم. مهمات تانکها واگذار شده‌ بود. درون دهلیز تانک آمادۀ گلوله‌گذاری شد. پس از گلوله‌گذاری و شلیک توپچی، به جای انفجار خرج پرتاب گلوله، صدای خفیفی از سمت کولاس بلند شد. این صدا، صدای خرج گلوله نبود بلکه صدای چاشنی بود. خرجهای توپ عمل نمی‌کرد. کولاس را باز کردم و خرج را بیرون کشیدم. متوجه شدم همه خرجها آموزشی هستند. ماتم‌زده شدم. خرجها را که برای ما به آمادگاه گردان فرستاده بودند، همه آزمایشی بود. آیا باز هم توطئه دیگری بود؟ خدا می‌داند ...» (صفحه‌ی 26).
سوداگر در ادامه‌ی فصل دوم و همچنین فصل سوم، به مقاومت رزمندگان ایران و مردم بومی اهواز با دست خالی در مقابل ارتش حزب بعث می‌پردازد و از غیرت و همت بی‌نظیر مردان و زنان جنوب که در مقابل عراقی‌ها که تا دهلران، موسیان، عین‌خوش، سایت، رادار دوسلک، پل کرخه و پادگان کرخه و حتی تا دزفول تجاوز کرده بودند، جانانه ایستادند و فداکاری کردند سخن می‌گوید.
در فصل چهارم به دیدارش با حسن باقری (غلامحسین افشردی) ـ جانشين فرماندهي كل قرارگاه‌هاي جنوب و يگان زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ـ که باعث شد تا کارهای اطلاعاتی را به صورت جدی پیگیر شود، اشاره می‌کند. در ادامه به تشریح عملیات ارتش جمهوری اسلامی ایران علیه نیروهای عراقی در جاده اصلی پل کرخه به سمت سه‌راهی قهوه‌خانه، دشت عباس می‌پردازد. در ادامه از چگونگی مجروحیتش و شهادت لطفی خلف از همرزمانش سخن می‌گوید. سوداگر در این فصل خاطرات خود را بعد از ترخیص از بیمارستان ژاندارمری تهران، خبر به شهادت رسیدن هشت نفر از خانواده‌ی دایی‌اش بر اثر اصابت موشک، شناسایی نیروها و خطوط عملیات و مواضع نیروهای عراق در مناطق پاسگاه صفریه، پاسگاه طاووسیه و دویرج و همچنین از درگیری‌های پراکنده با ارتش عراق بیان کرده است.
در فصل پنجم خاطرات خود را از پانزده روز استقرار در تنگه رقابیه، پاتک عراقی‌ها و درگیری شدید بین نیروهای ایرانی و عراقی و همچنین محاصره شدن بازگو می‌کند: «... شور و شعف عراقی‌ها که فکر می‌کردند دو نفر را به اسارت درمی‌آورند، دیدنی بود. از همه طرف گلوله می‌بارید. پس از لحظاتی پی‌بردم تیراندازی فایده‌ای ندارد. اسلحه‌ها را پایین آوردیم؛ مأیوس و ناامید از همه جا و همه کس. عراقی‌ها هلهله‌کنان به طرفمان آمدند. اسارت در ذهنمان نمی‌گذشت. در اسارت چگونه بر ما خواهد گذشت؟ آیا دشمن چیزی به اسم اسارت قبول دارد؟ در همین تفکرات در هم و برهم بودم که دوستم گفت: چه کنم؟ چند لحظه به هم نگاه کردیم. انگار یکی فریاد زد که تن به ذلت ندهید. عراقی‌ها که از خوشحالی پایکوبی می‌کردند، در فاصله سی چهل متری قرار گرفتند. همان نهیب ما را وارد به جنگ و گریز کرد. همراه با درگیری و حرکات تاکتیکی از مهلکه بیرون آمدیم. ...» (صفحه‌ی 69). در ادامه سوداگر از مجروحیت دوباره‌اش توسط گلوله خمپاره و حضور سرهنگ زمانی‌فر از فرماندهان قرارگاه ارتش برای دلجویی و احوالپرسی بر بالین وی سخن می‌گوید.
فصل‌های ششم و هفتم، خاطرات شناسایی و اجرای عملیات‌های ثامن‌الائمه در مهرماه 1360، طرح‌ریزی و شناسایی موقعیت دشمن برای انجام عملیات فتح‌المبین را دربرمی‌گیرد. او از چگونگی نامگذاری تیپ هفت ولی‌عصر(عج) در صفحه‌ی 94 این‌گونه می‌گوید: «...وقتی گفتند باید سازمان خودتان رابه تیپ تبدیل کنید، شماره تیپ ما هفت شد. در نامگذاری، یکی از فرماندهان اسم آن را تیپ هفت قهرمان قرار داد. پرسیدم: تیپ هفت قهرمان دیگر چه موضوعی است؟ چرا اسم ائمه و اسماء مقدس قرار ندهیم!؟ قرار شد اسم آن را تیپ هفت ولی‌عصر(عج) بگذاریم. باز یادم هست، حاج احمد متوسلیان اسم تیپ خودش را 27 محمد رسول‌الله(ص) قرار داد. پرسیدم: چطور شد اسم محمد رسول‌الله(ص) را روی تیپ قرار دادید؟ گفت: می‌خواهم همیشه پشت سر تیپ صلواتی باشد. ...».
در صفحه‌ی 101 همین فصل صحنه‌ی جانبازی و از دست دادن پایش را این‌گونه بیان می‌کند: «... من نفر اول بودم. او [محمود آل قصاب، مسئول محور] می‌گفت کنار رودخانه مین است. حدود سه متر با رودخانه فاصله داشتیم. به این موضوع دقت نکرده بودیم که رودخانه وحشی است و بالا و پایین می‌رود و در این بالا و پایین رفتن، مین‌ها جابه‌جا می‌شوند. یعنی حرکت می‌کنند و تا ساحل جابه‌جا می‌شوند. در حالی که به او می‌گفتم سه چهار متر از رودخانه فاصله داریم، از پرتگاهی که یکی دو متری ارتفاع داشت، پایین رفتم. ناگهان زیر پایم انفجار رخ داد. در هوا معلق زدم و داخل چاله‌ مین افتادم. وقتی نگاه به اطراف کردم، دیدم مین‌ها مرا محاصره کرده‌اند. در این موقع، چند مسأله پیش آمد. اولی اینکه خدا کمک کرد و داخل چاله مین افتادم و روی مین دیگری نیفتادم. دوم اینکه بی‌هوش نشدم. عراقی‌ها فهمیده بودند و به طرف نقطه‌ای که انفجار صورت گرفته بود، تیراندازی می‌کردند. بچه‌ها دستپاچه شده بودند و با این قضیه‌ای که پیش آمده بود، نمی‌دانستند چگونه برخورد کنند.
به پایم نگاه کردم و دیدم تقریباً تا مچ از بین رفته. اصلاً مچ پا نداشتم و از مفصل و مچ، پانزده تا بیست سانتیمتر استخوان لخت شده بود. بعد از ساق، گوشت به صورت رشته آویزان بود. ...».
محوریت خاطرات در فصل هشتم شناسایی مواضع نیروهای عراقی و اجرای عملیات بیت‌المقدس است. سوداگر در صفحه‌ی 140، آغاز عملیات بیت‌المقدس را این‌گونه می‌گوید: «... صبح زود به آنجا رفتم. وحشتناک بود. حدود سی نفر با دوشکا شهید شده بودند قرار بود گردان فضلیت‌پور از کنار جاده رد شود و به عمق برود. از عمق هم به سمت نهر خین برود. همین کار هم انجام شد. ساعت پنج به دشمن رسیدیم. در آغاز کار مشکل این بود که چگونه به طرف شلمچه حرکت کنیم. نقطه‌ی مبهم، چگونگی چیدن موانع دشمن بود. با کمال ناباوری متوجه شدم موانع در سرتاسر خط یکسان نیست ...». فصل‌های نهم تا دوازدهم به اجرا و‌ تشریح عملیات برون مرزی رمضان، عملیات‌های محرم در ارتفاعات  حمرین، والفجر مقدماتی در حد واسط پاسگاه فکه تا چزابه، عملیات والفجر یک، که از نظر جغرافیایی مکمل عملیات محرم در جنوب‌شرقی ارتفاعات حمرین بود و عملیات‌های والفجر دو، سه و چهار پرداخته‌اند.
سردار سوداگر در ادامه‌ی فصل دوازهم به طرح‌ریزی، شناسایی و اجرای عملیات خیبر در جزایر مجنون و شهادت سردار حاج محمدابراهیم همت ـ فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) ـ خاطراتی را بازگو می‌کند. در فصل سیزدهم که آن زمان مسوول اطلاعات قرارگاه کربلا بود خاطراتش را به تشریح عملیات بدر و استفاده‌ی عراق از سلاح‌های شیمیایی علیه ایران و نقش و حضور فرماندهان از جمله محسن رضایی، مهدی باکری، رحیم صفوی، عزیز جعفری، سرهنگ حسنی سعدی، سرهنگ علی صیاد شیرازی، احمد کاظمی و مرتضی قربانی و ... در کنار دیگر رزمندگان اختصاص داده است. در فصل چهاردهم بعد از شناسایی مواضع دشمن و مناطق عملیاتی والفجر هشت؛ آغاز عملیات را این‌گونه بیان می‌کند: «...پس از رسیدن به ساحل جنوبی اروند، عملیات با هجوم سنگین آغاز شد. بعد از پاکسازی دو مرکز اصلی ـ اسکلة چهار چراغ و شهر فاو ـ حرکت از روی جاده به طرف کارخانه نمک شروع شد. در روز اول، عراقیها با ما چندان درگیر نشدند. یعنی ما با نیروهای موجود آنها درگیر بودیم. بعد از دو سه روز متوجه شدند که اینجا عملیات اصلی است. حتی تا دو سه روز فکر می‌کردند این عملیات فرعی است. سه قرارگاه ما از این طرف مأموریت انجام می‌دادند و از آن طرف هم دشمن تحت مسؤولیت سه فرمانده خود دفاع می‌کرد. تقریباً در برابر قرارگاه‌های رزم و سپاه، ارتش عراق سازماندهی کرده بود. یک محور در ام‌القصر محور مرکزی یا استراتژیک و محور و سوم جادة البحار که هر کدام را به یک فرماندة قدرتمند خود سپرده بود:‌ ماهر عبدالرشید،‌ طاها یاسین رمضان، عدنان خیرالله. اینها مأموریت داشتند منطقه فاو را پس بگیرند. درگیری سختی بود. در طول جنگ تا آن موقع چنین درگیری شدیدی به وجود نیامده بود. 75 روز درگیری مداوم به‌گونه‌ای که هر شب منتظر تک عراق بودیم. عراقی‌ها یاد گرفته بودند و ساعت دو سه شب حمله می‌کردند. در یکی از حملات که وحشتناک هم بود، نزدیک بود جمعی از رزمندگان را به اسارت درآورند ... .»
فصل‌های پانزدهم تا شانزدهم دربرگیرنده خاطراتش درباره‌ی عملیات‌های کربلای 4، 5، نصر هفت در منطقه‌ی سردشت، والفجر ده در غرب ارتفاعات سورن در منطقه‌ی عمومی مریوان و بمباران شیمیایی حلبچه است. او بمباران شیمیایی ارتش عراق را این‌گونه بازگو می‌کند: «... وقتی بمباران شیمیایی دشمن انجام شد، در سه‌راهی گردکو بودم. آنجا تپه‌ای بود به نام تپه گیلک وقتی شهر بمباران شد، دود سفیدی به هوا بلند شد. نگران شدم و بغض گلویم را گرفت. مرتب زیر لب یا حسین می‌گفتم. تنها چیزی که مردم و نیروهای ما انتظار نداشتند این بود که عراقی‌ها شهر را بمباران کنند؛ آن هم به صورتی که به هیچ موجودی رحم نشود. مردم از ترس بمباران به زیرزمین‌ها پناه برده بودند. چون مواد شیمیایی نسبت به هوا دارای وزن و حجمی بیشتر است،‌ پایین قرار می‌گیرد. این باعث شد که تأثیر مواد شیمیایی بر آنها بیشتر باشد. وقتی به داخل یک خانه می‌رفتیم، می‌دیدم خانواده‌ای همچنان بر سر سفره هستند. بچه‌ روی پای مادرش،‌ مرد خانه به پشتی تکیه داده، سفره در وسط پهن و همه به همان صورت از بین رفته‌اند. یا در خانه‌ای داخل زیرزمین، مادر نشسته و به بچه‌اش شیر می‌داده و یا بچه در گهواره خوابیده و ... همه به همان صورت از بین رفته بودند. دنبال این بودیم که شاید یک نفر زنده باشد. وحشتناک بود. گرچه وظیفه دیگری داشتم ولی با وانت زن و بچه‌ها را سوار می‌کردم و از حلبچه بیرون می‌بردم. بدترین آن حوادث در روستایی به نام انب اتفاق افتاد. ابتدا یک هواپیما شناسایی می‌کرد و بعد دیگر هواپیماها بمباران می‌کردند. عده‌ای از مردم به محض اینکه سوار ماشین بودند،‌ مورد اصابت بمب شیمیایی قرار گرفته و از بین رفته بودند. بچه شش هفت ماهه‌ای با چشمان زاغ و موبور بود. اول فکر کردم عروسک است. وقتی دقت کردم،‌ متوجه شدم بچه است. شیمیایی و مرده بود. بچه‌ها و پیرمردهایی که نمی‌توانستند فرار کنند، گوشه‌ای افتاده بودند و به صورت وحشتناکی کشته شده بودند. هواپیماها آنها را دنبال کرده و بمب شیمیایی بر سر آنها ریخته‌ بودند. در حلبچه پیرزن‌ها و پیرمردها به همراه مرغ و خروس و گاو و گوسفند از بین رفته بودند. اصلاً آثاری از حیات در شهر خرمال باقی نمانده بود. حادثه به قدری دلخراش و وحشتناک بود که نمی‌توان این جنایت را با هیچ حادثه‌ای در تاریخ مقایسه کرد. بیش از پنج شش هزار نفر از بین رفته و حدود بیست هزار نفر مجروح شده بودند. این آمار افرادی است که جسد آنها کشف شد. به جایی رسیدم که بچه‌ دوازده سیزده ساله‌ای گریه می‌کرد. او روی قبری خاک می‌ریخت. به او کمک کردیم. ظاهراً یکی از بستگان خود را دفن می‌کرد. خودش هم شیمیایی و سرفه می‌کرد و از گلویش خون می‌آمد. به هر حال، مسائل زیادی در حلبچه گذشت که در تاریخ نظیر ندارد. ...».
تصاویر و نمایه‌ها، قسمت‌های پایانی کتاب هستند. «جاده‌های سربی» جزو اولین مجموعه از کتاب‌های نیروهای شناسایی و اطلاعات عملیات ایران در دوران جنگ تحمیلی است. با توجه به اين‌كه كار اصلي واحد اطلاعات و عمليات با نقشه بوده و در خاطرات نيز چندين‌بار به كالك و نقشه عملیات اشاره شده است، اگر در پايان كتاب چند نقشه از مناطق عملیاتی ارائه مي‌شد مي‌توانست به خواننده در آشنايي با فضاي بيان خاطرات كمك كند.

عسکر عباس‌نژاد

منبع: روزنامه ملت ما شنبه19 فروردین 1391، شماره 418، ص 10 (دفاع مقدس)


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.