شماره 39    |    30 شهريور 1390



فاو، فروردین 67 و ناوی حسین

نامش حسین است و میوه فروش. شناسنامه‌اش چیز دیگری می‌گوید. در محل، حسین صدایش می‌کنند. چهل و هفت سالی از عمرش می‌گذرد و لهجه و گفتاری دارد که کمتر میوه فروشی با آن صحبت می‌کند. از قبل می‌شناختمش. اما نمی‌دانستم خاطرات خوبی هم از جنگ دارد. به‌ویژه اینکه نزدیک به سه سال در جبهه‌‌های جنگ و مناطق جنگی بوده و سال‌های آخر فاو را نیز پیش چشم خود دیده است. چند وقتی بود که از طریق یکی از دوستان جنگدید‌ه‌ام اطلاعات جالبی در مورد فاو به دستم رسیده بود و کنجکاوی‌ام را تحریک کرده بود.

چند باری به اینترنت سر زده بودم و یکی دو کتاب و یک دو جین نقشه را هم مرور کرده بودم. خوانده بودم که فاو گلوگاه عراق بود که ما 20بهمن 1364، در عملیات والفجر 8 به آن حمله کردیم و هفتاد روز به پاتک‌های سنگین عراقی‌های سرتاپا خشم جواب دادیم تا توانستیم در 29 فروردین 1365 رسما اعلام کنیم که دیگر فاو در اختیار ماست. فاو شاهرگ حیاتی عراق بود. در آن زمان فاو تأسیسات نفتی و اسکله بارگیری کشتی و تاسیسات صعنتی هم داشت. فاو، شهر خیلی بزرگی نیست ولی اهمیت آن از آن جهت بود که ایران پس از عبور از بندر فاو، که در سمت شرق شبه جزیره فاو و غرب کارون قرار دارد، خود را رو به سمت دیگر شبه جزیره و ساحل شرقی خورعبدلله رساند. از آن پس نیروی دریایی عراق دیگر به هیچ عنوان نمی‌توانست از خور عبدلله استفاده کند و عملاً بندر ام‌القصر هم از حیث انتفاع خارج شد. مشکل دیگر عراق این بود که رادار‌هایی که در فاو مستقر کرده بود و با آنها تا بندر ماهشهر را کنترل می‌کرد و اگر برد موشک‌هاش می‌رسید. هر شناوری را در این فاصله می‌زد از دستش گرفته شدند. ما با کویت همسایه شده بودیم و کویت هم به ترس افتاده بود. از آن پس بود که تبلیغ برای پذیرش قطعنامه 598 بیشتر شد. اما درست 3 ماه قبل از امضای قطعنامه و در سالروز تصرف فاو، عراق با کمک امریکا و همکاری کویت در یک حمله همه جانبه از جنوب و شمال ظرف دو روز فاو را پس گرفت.

کم کم فاو را از یاد برده بودم و به کنجکاوی‌‌هایم اعلام آتش‌بس کرده بودم. تا اینکه یک روز در همان میوه فروشی با حسین آقای فاو دیده سر صحبت در مورد ماهی‌‌های جنوب باز شد. داشتیم از مزه و عطر و بوی ماهی صحبت می‌کردیم که حرف از ماهی عجیب و غریبی به نام «دیشلمبو» شد و بعد پای یک ماهی عجیب تر و خوشمزه به نام «ماهی زمین کَن» به وسط آمد که در فاو زیاد بودند. «فاو؟» وقتی پرسیدم: "مگر تو تا به حال سمت فاو رفتی؟ "به چشم‌هایم نگاه کرد و طلبکارانه گفت: " ای آقا...من دو سال در فاو جنگیده‌ام" اینجا بود که تشنگی‌ام عود کرد و شروع به سوال و جواب کردم.

نکته مهم برای ما این است که او، از طرف نیروی دریایی ارتش به بندر امام خمینی(ره) و فاو اعزام شده بود و از 1366 تا آخر فروردین 1367 در فاو جنگیده بود. آن هم در منتهاالیه فاو، روبه‌روی خور عبدالله.

مثل کسی که گمشده‌اش را پیدا کند، فرصت را غنیمت شمردم. دستگاه ضبط صدا را روشن کردم و روی حساب آشنایی کهنه‌مان کرکره مغازه را تا نیمه پایین کشیدم و شروع کردم به کاویدن خاطره‌‌های حسین. از من قول گرفت نام اصلی‌اش را نیاورم تا گمنام بماند و بتواند خاطره‌‌هایش را درست و بدون کم و کثر تعریف کند. من هم ناچار به قولم عمل کردم. خاطراتش را ضبط کردم و با حقایقی که قبلاً جستجو کرده بودم مطابقت دادم. حافظه خوبی دارد. گرچه بعضی اسم‌ها یادش نیست و نمی‌توان به سادگی پیدایشان کرد. اما ساعت‌ها و ثانیه‌‌ها خوب به یادش مانده‌اند. می‌گفت جغرافیای خوبی ندارد، اما حافظه تصویری‌اش دست‌نخورده باقی مانده بود. هر نشانی و ساعتی را که می‌گفت با حقیقت جور بود. یک شبانه روز طول کشید تا حرف‌هایش را روی کاغذ پیاده کنم تا متنی بشود که روبه‌روی خود می‌بینید.

شب‌ها، حرارت و هوای شرجی فاو خفه ات می‌کرد. ما شب‌ها از زور خستگی خوابمان می‌برد. و الا هوای شرجی و گرما خواب را از چشم آدم می‌راند و صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدیم، تمام لباسمان از تعرق خیس بودند. فاو یک جیرجیرک‌های عجیب و غریبی هم داشت که شب‌ها روی آب می‌آمدند و تا صبح سر و صدای آن‌ها مغزت را می‌خورد. این دیشلمبو‌‌ها که گفتم. ماهی دوزیست بودند که برای شکار این جیرجیرک‌ها می‌آمدند. این‌ها به جای باله دست و پا داشتند. آن ماهی‌‌های خوش‌مزه زمین‌کَن هم برای شکار این دیشلمبو‌ها به لای نیزار می‌آمدند. دوست ندارم خیلی رسمی‌شروع کنم، چون اصلاً رابطه ما رسمی‌نیست و جایی که داریم با هم صحبت می‌کنیم اتاق مصاحبه نیست و نمی‌دانم از کجا شروع کنم. بهتر نیست تو بپرسی و من جواب بدهم؟

همینطور که شروع کردی خیلی خوب است. اما فکر کنم از خور عبدالله شروع کنم بد نباشد. این خور عبدالله کجا بود؟
خور عبدالله جنوب فاو بود. ما که لب خور می‌ایستادیم تمام چراغ‌های جزیره بوبیان پیدا بود. البته جغرافیای من زیاد خوب نیست. فقط یادم هست که وقتی سمت غروب آفتاب می‌ایستادیم، نور چراغ‌های بوبیان را از روبه‌رو می‌دیدیم که کم کم روشن می‌شدند. قایق‌های تندروی عراقی هم از همان سمت بوبیان حرکت می‌کردند و برای شناسایی به جنوب فاو می‌آمدند.

یعنی آن موقع رابطه کویت با عراق خوب بود؟

صد البته... مناسبات خوبی داشتند.

شما در فاو چه می‌کردید؟
در منتها‌الیه جنوبی فاو خدمت می‌کردم. نزدیک خور عبدالله. من و بیست نفر دیگر، خدمه توپ هفتاد و دو میلیمتری ناوچه پیکان بودیم. این توپ یک توپ تمام اتوماتیک دریایی بود. من آنجا حدود چهارده- پانزده ماه خدمت کردم.

توپ دریایی؟ در خشکی؟
بله. این توپ قبلاً در ناوچه پیکان بود که عراقی‌ها آن را زده بودند.

قبل از آنکه زیر آب برود توپ را جدا کرده بودند؟
مثل اینکه زیر آب هم رفته بود. اما آن را بیرون کشده و آورده بودند در فاو، و در جای کاملاً مشرف به خور استتارش کرده بودند. فکر کنم هفتاد و دو میلیمتری بود و با موتور برق سه فاز کار می‌کرد و خودش رادار داشت. این رادار، خودش روی هدف قفل می‌شد و توپ می‌توانست هر پنج ثانیه شلیک کند. یک دکل دیده بانی جلوی مقر توپ بود که ما به نوبت وظیفه دیده‌بانی در این دکل را هم داشتیم.

از درون همین دکل بود که یکباره دیدیدحدود پنجاه-شصت تا قایق‌‌ تندروی عراقی از سمت کویت به طرف فاو می‌آیند؟
 نه. صبر کن. یک کم عقب تر برویم بهتر می‌شود. آن‌ها قبلاً هم برای شناسایی می‌آمدند. اکثراً هم شب‌ها پیدای‌شان می‌شد. یک یا دو قایق می‌آمدند و غواص‌هایشان را در آب می‌انداختند.

وقتی قایق‌ها می‌آمدند، شما متوجه رسیدن آن‌ها می‌شدید؟
ما مثلاً دیده‌بان بودیم‌. در دکل دیده‌‌بانی از این دوربین‌های دید در شب داشتیم و در تمام شب سطح آب را دیده‌‌بانی می‌کردیم. به محض اینکه آنها می‌دیدیم آژیر را روشن می‌کردیم و خدمه توپ سریع می‌آمدند و رادار را روشن می‌کردند. رادار سریع هدف را روی آب می‌دید.

یعنی اگر شما قایق‌ها را نمی‌دیدید، رادار هم روشن نمی‌شد.
خوب. حرفت را قبول دارم، البته ما 24 ساعته روی دکل بودیم. ولی بالاخره زمان‌هایی هم بود که از دست ما در می‌رفت و آن‌ها شناسایی‌‌هاشان را می‌کردند.

چرا شب‌ها توپ و رادار را خاموش می‌کردید؟
مجبور بودیم این کار را بکنیم. چون توپ با برق سه فاز کار می‌کرد و در روز داغ می‌شد. دمای هوا هم که همینطوری بالای 50 درجه بود. سه تا فن بزرگ هم داشت که توپ را خنک می‌کردند. اما باز در روز داغ می‌شد.

هدف این غواص‌ها کجا بود؟ می‌خواستند فقط منطقه را شناسایی کنند یا دنبال هدف خاصی می‌گشتند؟
منطقه ما کلاً زیر آتش بود. توپخانه زمینی ما هم پشت سر ما بود. آنها به هوای آن می‌آمدند که توپخانه را شناسایی کنند و به عقبه خودشان گرا بدهند تا فردای آن روز توپخانه آنها ما را بکوبد. آ‌ها... راستی جاده العماره را می‌شناسی؟

همان جاده‌ای که از فاو به سمت العماره و بصره رود؟
دقیقاً.. اگر اشتباه نکنم اول این جاده، یعنی پائین فاو، ایران یک بیمارستان صحرایی ساخته بود به نام بیمارستان فاطمه زهرا(س). این بیمارستان خیلی مجهز بود. حتی اتاق عمل داشت. بیمارستان زیر آتش نبود. چون آن را در گودی ساخته بودند. اما بیمارستان را که رد می‌کردی. همه جا زیر آتش بود. حتی خود فاو هم این‌قدر آتشباران نمی‌شد. چون اطراف فاو پر نیزار و باتلاق بود و گلوله‌‌ها یکی در میان عمل می‌کردند. در فاو که گشت می‌زدی تمام این گلوله‌‌های عمل نشده را می‌دیدی. عراقی‌ها هم این را فهمیده بودند و زیاد مهمات خودشان را خرج فاو نمی‌کردند.
اما در مورد عقب‌نشینی از فاو...اول بگذار موقعیت خودمان در فاو را درست و حسابی برایت تشریح کنم. همانطور که گفتم، ما لب خور بودیم. در موقعیتی به نام یک شهید که الان یادم نیست. ما آنجا مستقر بودیم. یک خط جلوتر از ما دماغه خور بود. ما با یک جاده باریک خاکی به دماغه وصل می‌شدیم. جلوی دماغه، سپاه یک مینی کاتیوشا کار گذاشته بود تا جلوی حمله‌‌های احتمالی دوام بیاوریم.
من شب عید سال 67 به مرخصی رفتم و هفتم یا هشتم فروردین مرخصی‌‌ام تمام شد و برگشتم به سمت فاو. یک شب در فلکه چهار شیر اهواز خوابیدم و فکر کنم یازدهم فرودین بود که به فاو رسیدم. حتی آن روز‌ها هم همه چیز روال عادی خودش را داشت. شب‌ها گاهی ما را زیر آتش می‌گرفتند و ما هم دیده‌‌بانی خودمان را انجام می‌دادیم. تا اینکه یک شب که فکر کنم شب بیست و هشتم فروردین بود، آخر‌های شب توپخانه عراقی‌‌ها شروع کرد به کوبیدن. شدید می‌زدند‌‌ها! گلوله‌باران شدیدی بود؛ آتشبارانمان کردند. اول فکر کردیم دارند برای ما مانور می‌دهند و حتماً بعد از یک ربع، نیم ساعت، کارشان تمام می‌شود. چون گاهی اوقات چنین کار‌هایی می‌کردند و شب یا نیمه‌شب یک آتش سنگینی روی سرمان می‌ریختند. بخصوص اگر ماشینی در جاده می‌دیدند. اما آن شب اصلاً حجم آتششان هم فرق داشت.

شما چه کار کردید؟
ما همه در سنگر‌ها و سوله‌‌هایمان قایم شدیم. چون این طوری تلفاتمان خیلی کم می‌شد. در ارتش یا سپاه، همه سنگر‌ها زیر زمین بودند و تقریبا امن بودند. بیشتر تلفاتی که در این آتشباری‌‌ها می‌دادیم از سر بی احتیاطی بود. ما حتی می‌دانستیم کجا‌ها را بیشتر می‌زدند. مثلاً جاده‌‌های سمت خور را بیشتر می‌زدند و ما هم کمتر آنجا تردد می‌کردیم.

قبل از آن شب، اگر قرار بود حمله ای با این حجم به شما بشود، از قبل به شما خبر می‌دادند یا نه؟
به یاد ندارم در فاو گرفتار چنین حمله ای با این شدت شده باشیم. نکته دوم این بود که ما آنجا در اقلیت بودیم و فرماندهی منطقه دست سپاه بود. اگر سپاه خبر داشت حتماً به همه آماده باش می‌داد. چون قبلاً یکی دوبار که احتمال تک از طرف عراقی‌‌ها بود، حالت آماده باش اعلام شده بود. اصلاً هیچ کس پیش بینی این حمله از جنوب را نمی‌کرد. چون مرز مرز کویت بود، نه عراق. یعنی این‌ همه نیرو از سمت جزیره بوبیان به ما حمله کردند که مال کویت بود. این یک نقطه ضعفی بود برای ما و آن‌ها هم فهمیده بودند.

تا چه ساعتی این آتش باران ادامه داشت؟
 آن‌شب تا ساعت سه یا چهار صبح آتش سنگین را ادامه دادند. تقریباً ساعت سه یا چهار بود که علناً فهمیدیم آمریکایی‌‌ها و عراقی‌‌ها از سمت جزیره بوبیان به ما حمله کرده‌اند. زود رادار را روشن کردیم . وقتی رادار روشن شد، دیدیم حدود 10 – 12 تا هدف بزرگ روی آب هست. یعنی از قایق تندرو بگیر تا ناوچه و‌‌هاورکرافت.

شما از کجا فهمیدید که آمریکایی هم بین آن‌ها هست؟
کم کم وقتی نزدیکتر شدند و با‌‌هاورکرافت نیرو پیاده کردند، همه چیز کامل معلوم شد. من از همان دکل دیده‌‌بانی دیدمشان. آخرین بار که سرم را بالا کشیدم، به من خیلی نزدیک شده بودند. قشنگ می‌دیدم که در فاصله تقریبا 60 – 70 متری من داشتند نیرو‌های ما را قتل عام می‌کردند و جلو می‌آمدند.

قتل عام؟ کدام نیرو‌ها را قتل عام می‌کردند؟
بیشتر نیرو‌های بسیج و سپاه بودند. البته از نیروی زمینی ارتش هم بود که فکر کنم نیرو‌های گرگان بودند. اما اکثریت با سپاه و بسیج بود. این‌ها روی همان جاده و اطراف کاتیوشا گرفتار یک حمله سه جانبه شده بودند و داشتند مقاومت می‌کردند. اما چه مقاومتی! نه مهمات ما کافی بود و نه تعداد نیرو‌هایمان. ما سعی می‌کردیم کمتر تیراندازی کنیم و طوری بزنیم که شلیک‌‌هایمان بیشتر به هدف بخورند. یک دلیلش این بود که اسلحه سازمانی ما تفنگ ژ – 3 بود که زود داغ می‌کرد. اگر به رگبار می‌بستی، قفل می‌کرد و کارش تمام بود. برای تیر اندازی هم باید قلقش را از قبل به دست می‌آوردی تا خوب و دقیق شلیک کند. در عوض قدرت شلیک و برد بالایی داشت. می‌دانی که به آن م توپ دستی هم می‌گفتند. برای همین ما مجبور بودیم با این تفنگ، دقیق و با فاصله شلیک کنیم.
وقتی حمله علنی شد. ما با سپاه ارتباط برقرار کردیم. سپاه اولش به ما اعلام کرد که شما کاری نداشته باشید. ما خودمان هدف‌‌ها را می‌زنیم.

با توپخانه؟
خیر. با همان کاتیوشای لب دماغه. اما ما که می‌دیدیم نمی‌توانند، کمکشان کردیم. خودمان سه چهار تا هدف را با همان توپ زدیم. کار ما تا صبح این بود که زیر آن آتش، مدام یک فاصله چهل متری تا زاغه مهمات را می‌دویدیم و گلوله‌‌ها  را می‌آوردیم روی ریل توپ کار می‌گذاشتیم. این گلوله خودکار می‌رفت داخل مخزن و توپ اتوماتیک مسلح می‌شد. اما دم دم‌های صبح بود که یک هلی کوپتر توپ دار ما را شناسایی کرد و آمد با دو سه تا شلیک، موتورِ توپِ ما را زد. موتورِ توپ از ما بالاتر بود و تقریباً روی زمین بود. چون باید هوای مستقیم می‌خورد. ما فقط استتارش کرده بودیم. ولی بلاخره خوردیم.

از شما چند نفر شهید شدند؟
از ما زیاد نشد. یک یا دو نفر. چون اولاً تعدادمان کم بود. ثانیاً کارمان چیز دیگری بود. اما نیرو‌های بسیج قتل عام شدند. چون همه نیرو‌های مردمی‌بودند و سن و سال پایینی هم داشتند. یکی، یک تفنگ دستشان بود و بس. برای این شرایط هیچ آموزش تاکتیکی که ندیده بودند. جلوی دماغه تقریباً محاصره شده بودند. از هر طرف روی سرشان آتش می‌بارید و نمی‌توانستند مقاومت کنند. یکی از همین نیرو‌ها جلوی چشم خودم رفت بالای خاکریز که گلوله آر پی جی شلیک کند. اما تا سرش را بالا گرفت ، یک ترکش گردنش را مثل خیار برید و سرش با یک پوست از گردنش آویزان شد.

بعد از اینکه توپ از کار افتاد چه کار کردید؟
توپ ما که از کار افتاد، فرمانده ما ، یک ناو سروان بود... اسمش یادم نیست. گفت که ما دیگر اینجا کاری نداریم. جزء شرح وظایفش بود که اگر شما دیدی نیرو‌هایت در خطرند و کاری هم از دستتان بر نمی‌آید، می‌توانید عقب نشینی کنید. ما سریع صفحه رادار توپ را منهدم کردیم. یک مغز کامپیوتری داشت که گرا‌های منطقه در آن ذخیره شده بودند. آن را هم با خودمان برداشتیم . یک آمبولانس داشتیم و دوتا جیپ لندرور. همه ریختیم در این ماشین‌ها و عقب کشیدیم. با هزار بدبختی و بگیر و ببند رسیدیم به خود فاو. می‌خواستیم به سمت اروند برویم که فرمانده ما برای احترام به فرمانده‌‌های سپاه رفت و گزارش عقب نشینی یگانش را به آن‌ها داد. نمی‌دانم آن زمان فرمانده منطقه فاو چه کسی بود. اما در مقر به فرمانده ما انگ خیانت زده گفته بودند: «خودت و نیرو‌هایت باید محاکمه صحرایی بشوید. باید برگردید سر پست‌های‌تان.»

شما یعنی دوباره در آن آتش برگشتید جلو؟
تعدادی قبول کردند؛ تعدادی هم مردد و منتظر دستور فرمانده بودند، که خبر رسید ایران یک پاتک به عراقی‌ها زده و آن‌ها عقب نشستند. همین شد که برگشتیم سمت مقر. موقعی که به آنجا رسیدیم، اوضاع ظاهراً آرام شده بود. ساعت حدود 9 یا 10 بود که ما سر پست‌هایمان حاضر شده بودیم. هیچ کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم. فقط تفنگ‌هایمان را در دستمان گرفته بودیم و منتظر حمله عراقی‌ها ایستاده بودیم. حدود ساعت 11 یا 12 بود که آتش بازی عراقی‌ها باز شروع شد. این بار دیگر خیلی شدیدتر بود. متر به متر آنجا را بمباران می‌کردند. اینجا بود که علناً سپاه و ارتش هر دو اعلام عقب نشینی کردند. چون عراقی‌ها این بار دست به دامن بمب‌‌های شیمیایی شده بودند. یادم هست. اولین بمب شیمیایی را که زدند، بوی قورمه سبزی همه جا را گرفت و معلوم بود گاز خردل است. حالا حساب کن در آن هوای شرجی و گرمای بالا، که نفس به زور جا به جا می‌شود، یک بوی خفه کننده هم در هوا پخش بشود. از بالای سر هم هواپیما‌های سوخوی عراقی‌‌ روی سرمان بمب می‌ریختند. شما حساب کنید که چه جهنمی‌بود آنجا. هم توپخانه‌‌هاشان می‌کوبیدند. هم هلی کوپتر‌ها و هم هواپیما‌ها. شیمیایی هم که پخش شده بود و همه ماسک زده بودیم. گرمای نفس خودمان در ماسک داشت خفه‌مان می‌کرد. با چند تا تفنگ و آر پی جی که نمی‌شد جلوی این آتش دوام آورد. از نیرو و مهمات کمکی هم خبری نبود که نبود. هیچ کس نمی‌دانست جای پای قدم بعدی‌اش بمب یا گلوله می‌افتد یا نه. زود سوار ماشین‌‌ها شدیم و خواستیم را ه بیافتیم که دیدیم یک نیروی بسیجی با آر پی جی جلوی ما را گرفت. خودش هم زخمی‌بود. بنده خدا خیلی احساساتی شده بود و ‌گفت: «اگر بخواهید بکشید عقب، با همین آر پی جی می‌زنمتان.» این وسط بیست دقیقه وقت ما تلف شد تا فرمانده ما او را توجیه کرد که اولاً کاره ای نیست که اینطور دستور می‌دهد و ثانیاً وقتی همه دارند عقب می‌کشند ماندن و شهید شدن بی دلیل که به درد این مملکت نمی‌خورد. ثالثاً که ما خدمت خود را کرده بودیم. تو نمی‌دانی که آن توپ چه خدمتی به آن منطقه کرده بود. ما با آن توپ حتی ناوچه را هم منهدم کرده بودیم و عراقی‌ها حتی از جای آن هم خبر نداشتند.

فکر می‌کنی بتوانی یک ارزیابی از شهدای فاو به ما بدهی؟
نیروی زمینی ارتش که تقریبا نصف شد. سپاه و بسیج هم در همین وضعیت بودند. من وقتی از اروند رد شدم، تقریباً دو روز بعد در بیمارستان لشکر 77 زرهی بستری شدم. بیمارستان پر بود از مجروح‌‌های فاو. من با اینکه ماسک داشتم و هم آمپول امیلی نیترید زده بودم؛ باز هم در بیمارستان بستری شدم. چون ماده شیمیایی به من نفوذ کرده بود. ما یک روز و نیم در این نیزار‌‌ها و خور‌ها داشتیم عقب می‌آمدیم و فیلتر این ماسک‌ها بعد از 24 ساعت کارایی خودشان را از دست داده بودند.

یک کم به عقب برگردیم. از همان زمان که سوار ماشین شدید تا دوباره به فاو برگردید.
ما فقط تا لب جاده العماره با ماشین آمدیم. از آن به بعد کلاً در نیزار‌ها و باتلاق‌ها دویدیم. چون جاده کلا در تیر رس هواپیما‌های عراقی بود و حتی یک ماشین را از قلم نمی‌انداختند. در نیزار‌ها هم تا کمر در آب بودیم و باز هم هر چند لحظه یک بار هواپیما‌ها می‌آمدند بالای سرمان و مجبور می‌شدیم یک طوری خودمان را زیر آب و لای نی‌‌ها پن‌هان کنیم. همه این مشکلات یک طرف، لای نیزار گرفتار پشه‌‌هایی شدیم که حتی از روی لباس هم نیش می‌زدند و جای نیششان تا نیم ساعت بی‌حس بود. همینطور رفتیم تا دوباره به فاو رسیدیم.

از فاو به بعد که دیگر سوار ماشین شدید؟
در فاو به ما ماشین دادند. اما ما فقط تا لب اروند با ماشین رفتیم.

چرا؟ پل را زدند؟
ماشین ما را هم زدند.

ماشین شما را زدند؟ چطور زنده ماندی؟
خدا خیلی کمکمان کرد. واقعاً شانس آوردیم. داستان از این قرار بود که از قبل پل را زده بودند. اما چون پل خیلی بلندی بود، ما دید درستی از آن نداشتیم و باز هم وارد پل شدیم. همین که د‌هانه پل را رد کردیم یک گلوله توپ درست چند متری ما جلوی ماشین به زمین خورد و ترکش‌های آن ماشین را زمین گیر کرد. راننده و بغل دستی اش هر دو ترکش خوردند و مجروح شدند. اگر یک ثانیه زودتر وارد پل می‌شدیم همه مان شهید شده بودیم. وقتی از ماشین پیاده شدیم فهمیدیم که ای بابا... پل قبلاً خورده. برگشتیم عقب و کنار اروند قایم شدیم. یک نصفه روز معطل ماندیم تا شاید شدت آتش کم شود. قایق از قبل آماده باش بودند تا به محض کم شدن آتش ما را از اروند رد کنند. سریع سوار قایق‌ها شدیم و زدیم به دل اروند. حالا مگر رودخانه تمام می‌شد! چند تا قایق را هم روی آب زدند.
آن طرف اروند دوباره افتادیم در نیزار‌ها و باتلاق‌ها تا به بهمن شیر رسیدیم. شاید هفده هجده ساعت به موازات جاده آرام آرام آمدیم تا به بهمن شیر رسیدیم. این جاده هم زیر آتش بود. خدا را شکر پل بهمن شیر سالم بود. وگرنه این بار اگر از دست عراقی‌ها سالم می‌ماندیم، کوسه‌‌های بهمن شیر امانمان نمی‌دادند. بعد از پل خودمان را به قفاس رساندیم که مقر نیروی دریایی سپاه بود. ما قبل از حمله، روزی یک بار تا قفاس می‌آمدیم و غذای یک روز را می‌گرفتیم. ولی این بار یک روز و نیم طول کشید تا به آنجا برسیم. از آنجا ما را مستقیم به بیمارستان اهواز منتقل کردند.

شیمیایی چقدر روی تو اثر گذاشته؟
زیاد نیست. فقط گاهی اوقات تک سرفه‌‌ها اذیتم می‌کنند. حالا من وضع خوبی دارم. یکی از هم دوره ای‌‌هایم هر چند و قت یک بار اینجا می‌آید و با هم صحبت می‌کنیم. او وضعیت بدتری دارد و ماهی یک بار در بیمارستان بستری می‌شود. یک دست هم ندارد. بعضی وقت‌ها به شوخی به من می‌گوید: "خوش به حالت حسین... تو حداقل جرات داری هر میوه ای را بخوری... من آن را هم ندارم".

یک ساعتی از مصاحبه ما می‌گذشت. تایمر ضبط صوت عدد 58:15 را نشان می‌داد. حسین هم خسته شده بود و کمی‌ هم عصبی. انگشت‌هایش به لرزه افتاده بودند و برای اینکه من نفهمم آنها را در هم فشارشان می‌داد. دیگر نمی‌شد مصاحبه را ادامه داد. کرکره را بالا کشیدم تا نور به داخل بیافتد.

گفت‌و گو: احمدرضا امیری سامانی



http://www.ohwm.ir/show.php?id=766
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.