شماره 26    |    11 خرداد 1390



نيمه پنهان يك اسطوره

گفت و شنودى با «خانم بديهيان»، همسر سردار شهيد حاج محمدابراهيم همّت

اشاره:
تابه حال صداى افتادن گلى از شاخه را شنيده‏اى؟
تابه حال «آه» گلبرگهايى را كه باد با خود به دور دستها مى‏برد شنيده‏اى؟
تا به حال چشم در چشم شقايق دوخته‏اى؟
آيا مى‏دانى دور از چشم تو چه ستاره‏هاى قشنگى از سقف آسمان روى خاك افتاده‏اند؟
دنياى ما پر از اين ديدنى‏ها و شنيدنى‏هاست، اما پرده‏هاى ضخيم بين چشمها و گوشهاى ما با اين همه قشنگى فاصله انداخته است.
ديروز در همين نزديكي هاى ما، پشت نى‏هاى قدبلند هور، مردى پيشانى خونين خود را بر خاك نهاد كه قشنگ‏تر از همه ستاره‏ها بود.
آن روز سرانگشتان دست او مرزهاى افتخار را براى ما ترسيم مى‏كرد و امروز به خانه‏اى مى‏رويم تا خبر از ستاره‏اى بگيريم كه هنوز نامش بر آسمان دلها مى‏درخشد.
خانه حاج همت در اصفهان؛ خانه‏اى كه «بوىمجنون»مى‏دهد.

خانم بديهيان! در طول راه تهران به اصفهان همه‏اش با اين فكر مشغول بودم كه با كدام سؤال اين گفت‏و گو را شروع كنم. براى من آسان نبود، يعنى آسان نيست كه در اين فرصت يكى- دوساعته چنان راحت باشم كه بتوانم مثل خيلى از مصاحبه‏هاى معمولى حرف بزنم و حرف بشنوم. من با همسر شهيد همت صحبت مى‏كنم و در برابر خود زنى مى‏بينم كه تلقى‏ام از او نيمه پنهان يك اسطوره است؛ اسطوره حاج همت. حال هر طور كه مى‏خواهيد اين گفت‏وگو آغاز شود.
من «ژيلا بديهيان» هستم. متولد سال 1337 در نجف‏آباد اصفهان. پدرم كارمند ارتش بود و به دليل همين شغل در مناطق مختلفى زندگى كرده‏ايم؛ دورانى را در تهران بودم، به اهواز رفتيم، به تبريز، همدان و... و دوباره به نجف‏آباد برگشتيم. سال 1355 ديپلم رياضى و سال 1356 ديپلم تجربى گرفتم.
گاهى در سرنوشت آدمى مسائلى پيش مى‏آيد كه حكمتش بعدها مشخص مى‏شود. من در پيدايش اين مسائل براى خودم، آشفتگى فكرى و دغدغه ايجاد نمى‏كنم. مهم اين است كه انسان در آن مقطع، تلاش خود را خالصانه صورت داده باشد. يكبار به حاجى (حاج همت) گفتم اين مسائل پيش مى‏آيد و مسير زندگى را جابه جا مى‏كند. سال 1356 وارد دانشكده علوم دانشگاه اصفهان در رشته شيمى شدم. آن روزها مصادف با فعاليت گروههاى مختلف در دانشگاه بود. جزوه‏ها و نشريات مختلفى مثل آثار دكتر على شريعتى در دانشگاه اصفهان پخش مى‏شد. اين دوران با انقلاب و راهپيمايى‏ها همراه بود و من در حد توانم با انقلاب و مردم همراه بودم. انقلاب پيروز شد. نقش فتنه‏انگيز گروهك‏ها در دانشگاهها نمايان گشت و به انقلاب فرهنگى منجر شد.
در دوران پيروزى انقلاب، به مناطق كويرى و در زمان يكى از رفراندوم‏ها به روستايى در كهكيلويه و بويراحمد سفر كردم. چيزهايى كه در اين سفرها ديدم. دست به دست هم داد تا زمينه‏ساز اين شود كه من، هم از نظر عقلانى و هم از نظر انسانى، خود را مقيد بدانم كه به دنبال انقلاب اسلامى تا خيلى جاها پيش بروم. خيلى‏ها، فقط جشن دو هزار و پانصدساله رژيم پهلوى را ديده بودند. امّا نمى‏دانستند جشن‏هاى دوهزار و پانصد ساله، تاجگذارى‏ها، انقلاب سفيدها و دروازه تمدنها، به قيمت چه مظلوميتى براى ملت ما، تمام شده است. صحنه‏هاى خيلى غم‏انگيزى ديدم. شايد، كمتر جوانى در آن زمان، اين صحنه‏ها را ديده باشد. براى رفراندم، صندوق رأى را پيش خانمى برديم. او با آب‏جوش سوخته بود و بخاطر كمبود امكانات درمانى رژيم گذشته فلج شده بود. محل سوختگى كرم زده بود. من مى‏ديدم كه كرم‏ها از بدن او بيرون مى‏آيند. واقعاً ديدم. يا زنى را در مناطق كوهپايه ديدم كه محل استراحت و خواب شبش در تنور بود! همين مظلوميت‏ها باعث سقوط رژيم پهلوى شد.
ديدن اينها باعث تقيد بيشتر من به انقلاب در دانشگاه شد.شهید همت

اگر حدسم درست باشد اولين آشنايى شما با حاج همت در كردستان بود. چطور شد كه به آن منطقه سفر كرديد؟
مدتى بعداز پيروزى انقلاب اسلامى با بچه‏هاى واحد جذب نيروى دانشگاه اصفهان وارد پاوه شدم. اين كار با توكل به خداوند و با فكر خودم بود. آن زمان مسأله جنگ با گروهكها در كردستان و پشتيبانى از رزمندگان در اين مناطق مطرح بود. سفر عجيبى بود. پس از حركت از اصفهان و رسيدن به منطقه، نيروها تقسيم شدند. هر كسى تلاش مى كرد جاى مشخصى برود؛ ولى من نه! گفتم: «هر جايى ماند و كسى نرفت.» من با غسل شهادت راه افتاده بودم. در تمام مسير سفر يا قرآن مى‏خواندم و يا دعا. اصلاً نخوابيدم. به دنبال عاقبت به خيرى بودم. ترسى از مرگ نداشتم. شهادت را به خودم نزديك مى‏ديدم. (آدم، يك وقتهايى خيلى راحت درباره آخرتش فكر مى‏كند!)
رفتيم به پاوه. گروه ما شامل سه خواهر و چهار برادر بود. وقتى رسيديم، خيلى خسته بوديم. حاج همت، آن موقع مسؤول روابط عمومى سپاه پاوه بود. ايشان هم بى‏انصافى نكرد و با آن حال خسته ما، بلافاصله پس از نماز، يك جلسه توجيهى تشكيل داد. در اين جلسه، براى اولين بار«حاجى» (حاج همت) را ديدم. چه ديدنى! جثه‏اى تقريباً نحيف داشت. يك پيراهن خاكى چينى و يك شلوار كردى به تن داشت و ريش‏هايش بيش از حدمتعارف بلند شده بود.
در اين جلسه، درگيرى لفظى با حاجى پيدا كردم! ايشان در صحبت‏هايش تأكيد داشت كه ما با اهل تسنن، در توحيد و نبوت نقاط مشترك قوى داريم. مبادا مشكلى پيش بيايد.
جلسه تمام شد و همان درگيرى لفظى مرا رنجيده كرد، با اين حال حاجى آدم جالبى به نظرم آمده بود. با خود گفتم: خودمانيم، چه بچه‏هاى جالبى اينجا هستند! يكى از خواهران -كه ظاهراً پيش از اينها با حاجى در دانشگاه همدوره بود- گفت: «ايشان از برادران اصفهانى هستند. اهل شهرضا!» بعداز اين چند برخورد ديگر كارى بين ما پيش آمد.
يك روز از روزهاى ماه مبارك رمضان، بعداز نماز صبح، بدون اينكه به كسى بگويم به ايستگاه مينى‏بوس‏هاى كرمانشاه رفتم و به سمت اصفهان حركت كردم. مدتى در اصفهان بودم. در اين دوره، حاجى يك بار به خواستگارى من آمد. يك بار هم وقتى مرا به بهانه كارى به دانشگاه اصفهان فرستادند؛ (در اينجا) براى اولين بار، حاجى رودر رو با من درباره ازدواج صحبت كرد. من با حاجى خيلى تند برخورد كردم. حاجى گفت: «فكر كرده‏اى من خيلى خشك مقدس‏ام... من بعد از ازدواج مانع رشد و فعاليت‏هاى شما نخواهم بود. من دوست دارم همسرم چريك باشد. مطمئن باشيد فعاليت‏هايتان بيشتر مى‏شود كه كمتر نخواهد شد. من خودم كمكتان مى‏كنم. در كنار هم خيلى راحت‏تر مى‏توانيم به انقلاب، اداى دين كنيم.» خيلى محترمانه به حاجى گفتم:«برادر! من اصلاً نمى‏خواهم ازدواج كنم!»
اين ديدار كه در تابستان سال 1359 صورت گرفت حدود يك ساعت طول كشيد.

امّا ظاهراً حاج همت براى ازدواج با شما مصمم‏تر از حرفى بود كه شما در دانشگاه اصفهان به او گفتيد...
[بله... مى‏گويم ]سال 1360 دوباره تصميم گرفتم در خارج از اصفهان فعاليتى داشته باشم. عجيب بود؛ براى هر جا استخاره كردم بد آمد و وقتى براى مناطق كردستان استخاره كردم، بسيار خوب آمد. با يكى از دوستانم راهى كرمانشاه شديم. به او تأكيد كردم، هر منطقه كردستان را (براى رفتن‏ما) خواستى انتخاب كن. اما پاوه را انتخاب نكن! (مى‏دانستم حاجى فرمانده سپاه پاوه شده است و قضيه برخوردم با حاجى را هم براى دوستم گفتم.) اما درست برعكس عمل كرد و به مسئول اعزام گفت: «ما مى‏خواهيم به پاوه برويم!» وقتى مسئول اعزام، محل مأموريت ما را مى‏نوشت، زبان من بند آمده بود. يك وقت به خودم آمدم كه ديدم، داريم به سمت ايستگاه مينى‏بوس‏هاى پاوه مى‏رويم. وقتى به پاوه رسيديم، حاجى مكه بود.
حاجى، وقتى از مكه برگشت از آمدن من به پاوه خبردار شد. و اين بار (به قول خودش) با اعتماد به نفس بيشترى به ديدار من آمد. حاجى گفت: «يقين دارم كه عقد من و تو در مكه بسته شده است. درحين طواف و در تمام لحظات، شما را در كنار خودم مى‏ديدم! [از طرفى هم] احساس مى‏كردم كه اين نفس پليد من است كه در نقش شما ظاهر شده است كه من را از عبادت غافل كند. گريه مى‏كردم و با خود مى‏گفتم: چقدر انسان ضعيف است كه حتى در كنار خدا، نفس پليدش دست از سر او برنمى‏دارد! اما وقتى از حج برگشتم و به پاوه آمدم و از آمدن شما خبردار شدم، يقين پيدا كردم كه آن صحنه‏ها در مكه قسمت من بوده كه به دنبالم بوده است.» 
دو، سه جلسه با هم صحبت كرديم. ايشان را قسم مى‏دادم اگر «لِلِه» مى‏خواهيد با من ازدواج كنيد، صحبتى داشته باشيم. (من خيلى ادعا داشتم!) حاجى مى‏گفت: «ان‏شاءاللّه، من همانى باشم كه خدا مى‏خواهد و شما هم به عنوان يك زن مسلمان با من مشكلى نداشته باشيد.»
شخصيت ايشان، ديگر برايم مشخص شده بود. آخرين حرفى كه به ايشان زدم اين بود: «جواب نهايى‏ام با استخاره مشخص مى‏شود.» پاسخ استخاره، آيه‏اى از سوره كهف بود. ترجمه آيه اين بود: «آنها به خداى خود ايمان آوردند و ما به لطف خاص خود، بر مقام ايمان و هدايتشان بيفزوديم.» (سوره كهف آيه 13) تشخيص استخاره‏كننده اين بود كه بسيار خوب، در اين راه سختى بسيار مى‏كشيد. منتهى نهايتاً به فوز عظيم دست پيدا مى‏كنيد. بعدها، پس از ازدواج، هر موقع حاجى را هر يكى، دو ماه يك بار مى‏ديدم، به شوخى مى‏گفتم: به من گفته شده كه سختى مى‏كشى. حاجى، خيلى مظلومانه به من نگاه مى‏كرد. انگار خودش مى‏دانست كه تعبير استخاره مربوط به اين روزها است.
عقد ما در روز بيست و دوم دى سال 1360 بود. عقد ساده‏اى بود. حاجى با لباس سپاه آمده بود. البته من، تلفنى به حاجى گفتم با لباس سپاه بيايد. حاجى هم گفت: مگر قرار بود با لباس ديگرى بيايم. من هم با همان مانتوهاى نظامى آن موقع، يك جفت كفش ملى و چادر مشكى! ما خريدى براى عقد نداشتيم. براى حاجى يك انگشتر عقيق به قيمت صد و هشتاد تومان خريديم. ايشان هم براى من يك انگشتر هزار تومانى خريد.
بعدها حاجى مى‏گفت: «وقتى مادرت مى‏گفت كه لباس و چيزهاى ديگر هم بخر و تو مى‏گفتى: نه همين‏ها بس است، برگرديم، نمى‏دانى كه در دلم از خوشحالى چه خبر بود؛ از اينكه مى‏ديدم شما الحمدللّه همانى هستيد كه مى‏خواهم.»
تنها تقاضاى من از حاجى، اين بود كه عقد ما را امام(ره) جارى كنند. حاجى، مدتى اين دست و آن دست كرد و گفت: «من مى‏توانم يك خواهشى از شما داشته باشم؟ فكر مى‏كنم تنها خواهش من در طول عمرم باشد... اجازه بدهيد كه ما براى عقد پيش امام نرويم!»
گفتم:«چرا؟»
گفت: «من روز قيامت نمى‏توانم جوابگو باشم. مردى كه بايد وقتش را صرف يك ميليارد مسلمان به اضافه مستضعفان دنيا كند؛ بخشى از آن وقت را به عقد خود اختصاص دهم. من فكر مى‏كنم اگر اين كار را بكنيم، يك گناه نابخشودنى است!»
من ديگر نتوانستم صحبتى بكنم...
بعد از اين، حاجى از من اجازه خواست كه روز هفدهم ربيع‏الاول (روز تولد بنيانگذار مكتب و مذهب)، عقد بكنيم تا بعد. در اين روز عقد كرديم و دو روز بعد از آن با هم به پاوه برگشتيم و زندگى‏مان از همين‏جا شروع شد. و از همين زمان كه حاجى به منطقه عمليات فتح‏المبين رفت، خوابهايى درباره شهادت او مى‏ديدم.

هيچ‏كس باور نمى‏كند كه زندگى مشترك شما يك زندگى عادى بوده باشد. همه آن جنگ روى دوش مردانى چون همت سنگينى مى‏كرد و به تبع آن روى دوش همسرانى چون شما. از اين زندگى مشترك بگوييد.
زندگى مشترك من و حاجى در شهر دزفول شروع شد. مدتى آنجا بودم و بعد به اصفهان برگشتم. هر موقع، حاجى از منطقه برمى‏گشت، ساعت‏هاى مرخصى‏اش را يا خانه مادرش يا خانه مادرِمن بوديم. در طول سالهاى زندگى با حاجى، فقط يك بار ايشان، آن هم مدت پنج روز در شهرضا بود؛ كه اين هم جنبه كارى داشت. زندگى ما، يك زندگى عادى نبود. من، حاجى را ماه به ماه مى‏ديدم. هيچوقت نشد كه ما بتوانيم سه وعده غذايى يك روز را با هم باشيم.
روز سوم تولد فرزند اولمان مهدى، حاجى به اصفهان آمد. پانزده ساعت در اصفهان بود و مجدداً در دو هفتگى مهدى به اصفهان برگشت. به او گفتم: «تا حالا من از حق خودم به عنوان يك زن گذاشته‏ام، ولى از حق بچه‏ام نمى‏گذرم. تو ممكن است چند روز ديگر زنده باشى. من مى‏خواهم در اين دوران دست تو روى سر بچه‏ات باشد.»
مهدى چهل روزه بود كه حاجى برگشت و گفت: «مسكنى در انديمشك تهيه كرده‏ام.» همه وسايل زندگى ما، كمتر از بار يك وانت بود. چهار ماه و نيم در انديشمك بوديم. بعد از اين دوران، دانشگاهها باز شد و من براى ادامه تحصيل به اصفهان برگشتم. مدتى گذشت و حاجى خودش از ما خواست كه در منطقه، نزديك او باشيم. تيرماه سال 1362، بعداز پايان آخرين امتحانم، با حاجى از دانشگاه مستقيم به سمت اسلام‏آباد غرب رفتيم. حاجى آن موقع در پادگان اللّه‏اكبر اسلام‏آباد غرب بود. از اين زمان تا دوم اسفندماه 1362 در اسلام‏آباد غرب بوديم. فرزند دوم ما، «مصطفى» دى ماه همين سال در اسلام‏آباد به دنيا آمد.
شبى كه مصطفى به دنيا آمد، حاجى خيلى گريه كرد. گفتم: «چرا اين‏قدر گريه مى‏كنى؟»
گفت: «خدا مرا خيلى شرمنده خودش كرده است!»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «من در مكه از خدا چند آرزو خواستم. يكى اينكه قبل از امام از دنيا بروم؛ من تنفس در هوايى كه در آن نفس امام نباشد، نمى‏خواهم. دوم اينكه من از خدا خواستم وقتى جزو اولياءاللّه قرار گرفتم، در جا شهيد بشوم؛ طورى كه لحظه‏اى متوجه آن نشوم. (و همين‏طور شد.) از خدا زنى مثل تو خواستم و دو پسر كه بعداز من با شهادتشان، خون نسل من در مسير اسلام باقى بماند. من دلم مى‏خواهد، شهادت نسل در نسل در خانواده من باقى بماند.»
زندگى با حاجى باعث شد كه زندگى پيامبر(ص)، حضرت زهرا(س)، حضرت على(ع) و صحابه ايشان براى من از تاريخى بودن خارج شوند. الآن من با اينها احساس غربت نمى‏كنم. چون حاجى نمونه واقعى ياران مخلص پيامبر در صدر اسلام بود؛ يك انسان به تمام معنا متعالى. افراط و تفريط در زندگى‏اش نبود. حق همه چيز را ادا مى‏كرد.
حاجى، مردى بود كه يك بار از روى چهره‏اش نخواندم كه عمليات موفق بوده يا شكست خورده است. از روى چهره اين مرد، موفقيت‏ها يا مشكلات جنگ را نمى‏شد تشخيص داد. آرامش عجيبى در چهره‏اش حاكم بود.
حاجى، هميشه در خانه خودش را از خاك هم كمتر مى‏دانست. بغض‏اش مى‏گرفت و گريه مى‏كرد و مى‏گفت: «من نمى‏توانم حق شما را ادا كنم!» (اينها ظرافت‏هاى روحى و شخصيتى حاجى بود) هميشه وقتى به خانه مى‏آمد احساس شرمندگى مى‏كرد. لحظه‏هايى كه در خانه بود، من حق اينكه حتى شير براى بچه‏ها درست كنم، نداشتم. بارها اصرار مى‏كرد كه لباسها و وسايل بچه‏ها را بشورد. نيمه‏شب‏ها كه بچه‏ها بى‏قرارى مى‏كردند، حاجى برمى‏خاست و كنار بچه‏ها بيدار مى‏ماند. يك وقتهايى براى بچه‏هاى كوچك شيرخواره‏اش درددل مى‏كرد كه:«از اين بابا، فقط يك اسم براى شما مى‏ماند. همه زحمت‏هاى شما با مادر شما است.» يك انسان بزرگوار به تمام معنا...
آن وقت با اين حال، در يكى از آخرين ديدارهايمان به من گفت: «من به زودى مى‏روم، بدون اينكه كسى بفهمد همت كى بود؟!»
شخصيت قوى حاجى، آنچنان بود كه براى من همه كس شده بود. همين كه گفت: «من دارم مى‏روم، من دارم شهيد مى‏شوم. روزهاى آخر زندگى من است.» با يك غرور و اطمينان خاصى گفتم: «محال است تو شهيد بشوى!» گفت: «چرا؟» گفتم: «براى اينكه تو همه كس زندگى من هستى... خدا دلش نمى‏آيد كه همه كس زندگى آدم را در آن واحد از او بگيرد!» حاجى گفت: «مى‏گيرد!» گفتم: «نه، نمى‏گيرد!» گفت: «مى‏گيرد؛ يك وقتى انسان به مرحله‏اى مى‏رسد كه ظرفيت اين امتحان را دارد. از كجا معلوم تو به اين مرحله نرسيده باشى؟!» گفتم: «نه! من اين‏قدر دعا مى‏خوانم كه تو شهيد نشوى!» حاجى گفت: «من كه مى‏دانم تا به حال دعاهاى تو مرا نگه داشته؛ ولى مطمئنى (اين ادامه پيدا مى‏كند؟)»
حاجى براى رفتنش دعا مى‏كرد، من براى ماندن او! او روسپيدتر بود و دعايش مستجاب شد.

حاجى هميشه مى‏گفت: «شايد خيلى‏ها به مرحله و لياقت و توفيق شهادت رسيده باشند، ولى شهيد نشوند. چرا كه انسان، يك وقتى منافع و حسابى با دنيا دارد و همان مانع شهادتش مى‏شود. انسان تا نخواهد شهيد نمى‏شود. بايد دعا كند كه شهيد شود. يك وقتى انسان، از لحاظ خلوص كامل شده، ولى وابستگى او به دنيا و انتظارات دنيا از او، باعث مى‏شود كه شهيد نشود. پس نگران است!»
حاجى مى‏گفت: «ولى من نگران بچه‏هايم نيستم. چون آنان را به دست زنى مثل تو مى‏سپارم. نگران پدر و مادرم هم نيستم. چون بعد از عمرى، با افتخار شهادت فرزندشان در پيش خدا روبه رو مى‏شوند.»
حاجى مى‏گفت: «من مى‏دانم تو مى‏نشينى و بچه‏هاى مرا بزرگ مى‏كنى. مطمئنم نمى‏گذارى خلأيى در زندگى بچه‏هاى من پيش بيايد. از نظر عاطفى، آنان را تأمين مى‏كنى. )و بعد به گريه مى‏افتاد و مى‏گفت: «خدايا! من زن جوانم را به كى بسپارم!؟ در جامعه‏اى كه در هزار نفرشان يك مرد نيست و يا اگر هست، انگشت‏شمار است!» و همين‏طور اشك مى‏ريخت. افكار حاجى خيلى جلوتر از ما بود. مسائلى كه من امروز مى‏بينم، پيش‏بينى مى‏كرد. او خيلى چيزها را درك مى‏كرد، بدون آنكه در موقعيت آنها قرار گرفته باشد.
سختى‏هاى زندگى با اين مرد، در كنار شخصيت متعالى او و سختى‏هاى بعدى و امروز [نبودن او] را در كنار خاطره او تحمل مى‏كنم. تحمل اين سختى‏ها يك سوختن شيرين است.

گفت و گو: احد گودرزيانى

منبع: کمان، شماره 1، 30مرداد 1375


http://www.ohwm.ir/show.php?id=552
تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.